eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
377 عکس
152 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 مرد عنکبوتی یک قدم جلوتر آمد. - «اگر به چیزی که خودت گفتی اعتقاد داشته باشی، می فهمی با اراده ای که درون خودته می تونی جلوی هر قدرتی وایسی.» یاد با عصبانیت روی پاشنه پا چرخید و گفت: - «پس چرا امروز نتونستم از خودم دفاع کنم؟! مگه امروز اراده نداشتم؟! مگه امروز نخواستم که قدرت داشته باشم؟! پس چرا اتفاقی نیفتاد؟» انگشتش را وسط سینه پیتر گذاشت و گفت: - «تو قدرت داری. زئوس قدرت داره. هری جادو بلده. هر کدوم تون یه چیزی دارید که پشت تون بهش گرمه. ولی من فقط انگشتر رو داشتم. شما نمی فهمید یه آدم عادی بودن یعنی چی چون هیچ کدوم تون عادی نیستین!» دست هایش می لرزید. سردردش دوباره شروع شده بود. او می دانست بدون انشگتر بین این موجودات شگفت انگیز جایی ندارد. دست انداخت و انگشتر را بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد با قدم هایی سنگین به طرف در قدم برداشت و آن را باز کرد. - «سعی کن درستش کنی. احتمالا باید فهمیده باشی که بهش احتیاج دارم...» هری از جا بلند شد. یاد بی هوا دستش را به طرفش گرفت و گفت: - «کسی دنبالم نیاد! می خوام چند دقیقه تنها باشم.» سپس از پله ها پایین رفت و پا به سطح مرطوب حیاط گذاشت. به راست پیچید و طرف درخت های زیتون کنار زمین رفت. با عصبانیت لگدی به سنگ جلوی پایش زد و حین اینکه قدم می زد، بلند بلند با خودش صحبت کرد: - «هیچکس نمی فهمه من چه حالی دارم! ...به کسی نمی تونم بگم از کجا اومدم! ...نمی دونم دوباره می تونم مامان و زهرا رو ببینم یا نه! کل زندگیم رو درگیر این مسافرتا بودم حالا این انگشتر کوفتی داغون شده! آخه مرد حسابی چه مرضی داشتی منو انداختی تو این ماجرا ها؟! اگه آدم کم بود چرا یه راست اومدی سراغ من بدبخت که داشتم زندگی مو می کردم؟! واقعا...» کلمات در دهانش گیر کرد. چشمش افتاد به کسی که رو به رویش روی یک جعبه نشسته و درحالی که یک کتاب باز در دست داشت، با حیرت به او خیره شده بود. محمد مهدی و آنا چند لحظه به هم خیره مانند که بالاخره آنا سرش را پایین انداخت. محمد مهدی که هنوز در شوک بود، چند قدم جلو رفت و با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت: - «سلام.» آنا جواب سلامش را داد. محمد مهدی جلوی پایش را نگاه کرد و گفت: - «شما از کی اینجا بودین؟» - «قبل از اینکه بیاین اینجا و داد و بیداد کنین.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 دوآذر‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۹/۲» هفده‌ربیع‌الثانی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۴‌‌/‌۱۷» بیست‌‌و‌سه‌نوامبرسال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/11/‌‌‌23» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 - «خب... چقدر از صحبت هامو متوجه شدین؟» - «در این حد که شما از اینکه اینجا هستین ناراحتین.» دختر دنیل بدون آنکه چشم از کتابش بردارد با او حرف می زد. یاد دستپاچه شد. به جعبه چوبی سمت راست او اشاره کرد و من و من کنان گفت: - «می شه که... یعنی... ناراحت نمی شین من کنارتون... یعنی اینجا بشینم؟» او دوباره بدون آنکه نگاهش کند گفت: - «اِسِره کومودو (راحت باشین.)» انگشتر دار به آرامی خم شد و روی جعبه نشست. کمی معذب بود. به درخت پیش رویش خیره شد. - «من از اینکه اینجا هستم ناراحت نیستم. در واقع پدر شما بود که نذاشت ما شب رو تو جنگل بخوابیم. جای خواب مون هم واقعا راحته. فقط...» نمی توانست به او بگوید. انگشتر دار بودن یک راز است. سفر در زمان برای همه مردم قابل هضم نیست. تنها باید داستانی دروغین سرهم می کرد. - «فقط چی؟» یاد از گوشه چشمش دید که صورتش به طرف او چرخیده است. همچنان نگاهش نکرد و ادامه داد: - «فقط این موضوع که الان باید جای دیگه ای می بودم برام سخته. می دونین... راستش ما مثل بقیه هدف مون خرید و فروش و تجارت نبود. ما اومده بودیم تا...» - «مادر و خواهر تون رو نجات بدین؟» - «درسته. یه موجود وحشی اونا رو برده و الان نمی دونم کجا هستن.» آنا کتابش را بست و گفت: - «خدا روشکر پدر تون حالش خوبه.» قلب یاد با شنیدن این حرف به درد آمد. مدت زیادی بود که پدرش را فراموش کرده بود. پدرش خانواده را به دست او سپرده بود. و او نتوانسته بود به آخرین خواسته پدرش عمل کند. احتملا او می دانست سر آنها چه بلایی آمده است. کاش می توانست از او کمک بگیرد. مثل همسر دنیل. قطره اشکی از چشم محمد مهدی سرازیر شد و پایین افتاد. خیلی وقت بود که گریه نکرده بود. بغض در گلویش جمع شد و مانند یک لقمه بزرگ همان جا ماند و پایین نرفت. آنا از دیدن چهره غمگین یاد جا خورد و گفت: - «واقعا ببخشین. من حرف بدی زدم؟» یاد به سرعت با آستین اشک هایش را پاک و خود را جمع و جور کرد و زیر لب گفت: - «نه...» چند نفس عمیق کشید. بعد دست هایش را روی زانو هایش گذاشت و گفت: - «بابای من وقتی ده سالم بود رفت به جنگ. نه جنگ هایی مثل جنگ جهانی...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 به یاد آورد که جنگ جهانی هنوز اتفاق نیافتاده است. «منظورم جنگ هاییه که برای پول و قدرت اتفاق می افته. هدف کشور ما از جنگ این نبود. در اصل دشمن جنگ رو شروع کرد. پدر منم مثل خیلی های دیگه برای دفاع رفت و تو جنگ شهید... یعنی کشته شد.» -«گفتید شهید؟ یعنی چی؟» یاد توضیح داد: «شهید یعنی کسی که در راه اجرای امر خدا می جنگه. هر کس با این نیت کاری انجام بده و یه عده ای جلوش رو بگیرن و بکشنش، شهید محسوب می شه.» دختر دنیل به زمین نگاه کرد و گفت: «واقعا متاسفم. پس یعنی الان تنها هستین؟» این جمله مانند یک گلوله وارد سینه او شد و آن را شکافت. این موضوع چیزی بود که تا الان متوجه آن نشده بود. او تنها بود. خانواده و زندگی نداشت و در زمان و مکانی که متعلق به آن نبود، در کنار کسانی که با او نسبتی نداشتند به سر می برد. -«خیلی هم نه. دوستام هستن. البته... همه شون با من خیلی فرق دارن.» -«مثلا چه فرقی؟» -«مثلا... اونا قوی تر از من هستن. تجربه شون توی خیلی کارا از من بیشتره. ولی با این حال من رو سردسته خودشون می دونن.» آنا کمی فکر کرد و گفت: «شاید اونا هم همین فکر رو راجع به شما می کنن.» یاد ابرو در هم کشید: «منظورتون چیه؟» -«شاید اونا فکر می کنن شما ازشون قوی تر هستین. شاید یه کارایی ازتون دیدن که باعث شده احساس کنن می تونن به عنوان سردسته روی شما حساب کنن.گاهی وقتا اراده آدما باعث می شه کارایی انجام بدن که به ذهن هیچکس خطور نمی کنه. شاید قهرمان اونا، شما باشین.» محمد مهدی چرخید و به صورت آنا خیره شد. چند دقیقه پیش پیتر مشابه همین حرف ها را به او زده بود. اما شنیدن این کلمات از زبان آنا باعث شد بهتر بتواند از این زاویه به موضوع نگاه کند. یاد در چشم زیبای او خیره شده و دوباره فراموش کرده بود که چرا آنجاست. دختر دنیل ارتباط را قطع و به پایین نگاه کرد. -«انگشتر تون چی شد؟» محمد مهدی به خود آمد و دستش را بالا آورد: «انگشتر؟» -«بله. یه انگشتر دست تون بود که نگینش سیاه بود.» -«خراب شده بود. دادم پیتر تعمیرش کنه.» -«اون جوری که من دیدم همه تون از این انگشتر دارین...》 پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 سه‌آذر‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۹/۳» هجده‌ربیع‌الثانی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۴‌‌/‌۱۸» بیست‌‌و‌چهار‌نوامبرسال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/11/‌‌‌24» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
===========✨🐬========== 💠هرگز تسلیم نشوید، امروز سخت است و فردا سخت تر، اما پس فردا روز روشنی برای تان خواهد بود.....❤️ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────