eitaa logo
انارهای عاشق رمان
370 دنبال‌کننده
377 عکس
150 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
•<💙⚡️>• • نزار تابستون امسالت با یه "آزاد شدیم خوشحالیم ننه" تموم بشه... یه کاری کن وقتی ازت رمز موفقیتت رو پرسیدن، بگی: 《 بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، همه چیز از تابستون ۱۴۰۱ شروع شد! 》 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 گمان می کرد که کاری کرده است که باعث شده عارفه که ناراحت شود، اما نه تا روز قبل سالگرد عقدشان حالش خوب بود حتی تا قبل ناهار... بعد آن... نکند کسی چیزی به او گفته بود که باعث دلخوری شده بود. این همه اشک و بغض زندگی را برای جفتشان جهنم می‌کرد. در این یک سال دعوا و بحث داشتند؛ همه زود رفع می شد؛ انگار اما این یکی درست شدنی نبود. قهر کرده بود؟ دلخور بود یا خسته شده بود؟ چیز دیگری به ذهنش نمی رسید. سرش از این همه فکر داغ کرده بود. ساعتی بعد به خانه برگشت. عارفه با دیدنش سر به زیر و با بغض گفت: - بیا‌ شام بخوریم! خودش به طرف آشپزخانه رفت. محسن بعد عوض کردن لباس و دنبالش رفت. میز را چیده بود. برایش غذا کشید. هیچ کدام میل به غذا نداشتند و فقط با آن بازی می کردند. مخصوصا عارفه، بی حوصله و فکرش مشغول بود. کمی بعد ظرف ها را جمع کرد. - برو بشین محسن تا حرف بزنیم... با همان دلخوری نگاهش کرد؛ اما او اصلا محسن نگاه نمی کرد. چرا این همه او را نادیده می گرفت؟ - محسن... چند روزی بذار به حال خودم باشم تا خوب بشم؛ نزدیکم نشو، نگام نکن! نمی خوام از خونه بری فقط... موقع خواب می رم یه اتاق دیگه؛ نمی خوام... - اتاقت رو اجازه نمی دم ببری جای دیگه! چشمش را بست. - خواهش می کنم محسن! دستش را مشت کرد و برای بار چندم حرص خورد. این چه وضعی بود که درست می کرد؟ بدون نرمش گفت: - خواهش نکن! من شب دیر میام خونه. با بغض و چشم بسته گفت: - نمی خوام کنارت باشم! دل محسن بدجوری شکست. لبخند تلخی زد و گفت: - برم از خونه؟! عارفه دلتنگ نگاهش کرد: - نمی خوام بری! دلم... ادامه نداد. حرف هایش ضد و نقیض بود. ‌باید مدارا می کرد تا بهتر شود. این حال عارفه موقتی بود. محسن امیدوار بود بتواند. همین حالا تاب و توانش رفته بود. تحمل نداشت که عارفه او را نخواهد، نخواهد حتی نزدیکش شود. در دل ذکر می گفت تا دلش از او سرد نشود. نمی خواست این حال عارفه تیشه به ریشه زندگی‌شان بزند. دوستش داشت، دوستش داشت و باید با مدارا این را ثابت می کرد. وقتش بود، باید مرد می بود. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 سی و یک خرداد هزار و چهارصد و یک. «‌‌‌‌۱۴۰۱/۳/۳۱» بیست و دو ذو القعده هزار و چهارصد و چهل و سه بیست و یک ژوئن دو هزار و بیست و دو { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت ها🕰⌛️ ¹.شهادت دکتر مصطفی چمران ².روز بسیج استادان ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
☀️آیه ای از نور☀️ 💚وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْمًا وَعِلْمًا وَكَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ ✨ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻳﻮﺳﻒ ﺑﻪ ﺳﻦّ ﻛﻤﺎﻝ ﺭﺳﻴﺪ ، ﺣﻜﻤﺖ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻋﻄﺎ ﻛﺮﺩﻳﻢ ، ﻭ ﻣﺎ ﻧﻴﻜﻮﻛﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻣﻰ ﺩﻫﻴﻢ {یوسف - ۲۲ } 🌿توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. ⬅️ نوشتن هم همین‌طور است. نمی‌شود که با به دست گرفتن قلم سریع یه کتاب چندین صفحه‌ای تولید کنیم. نه. تمرین‌های سبک می‌خواهد. حرکات نرم و آهسته می‌خواهد. تداوم می‌خواهد. برنامه روزانه و منظم می‌خواهد. ارائهٔ روزانهٔ این تمرین‌ها در کانال مدرسهٔ نویسندگی باعث می‌شود برای نوشتن یا چه نوشتن سردرگم نشوید و با برنامه‌ای روزانه از نوشتن لذت ببرید. ☀️ کار باشگاه نوشتن، از امروز در مدرسه نویسندگی شروع می‌شود. با هم قلم و کاغذ به دست می‌گیریم و خودمان را برای تمرین‌های سنگینِ آینده گرم و آماده می‌کنیم. ابتدای روز یک تمرین نوشتن کوچک در کانال مدرسه نویسندگی منتشر می‌شود. می‌توانیم تمام روز را به آن فکر کنیم و آخر شب بنویسیم، یا به محض دیدن تمرین آن را اجرا کنیم، یا تکه‌تکه طی روز انجام دهیم. 💠 از زبان قاب عکس روی دیوار، یک روزِ خانه را توصیف کنید. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
-[🌸🌱]- بهار فقط یک فصل نیست، گاهی نتیجه تجربه است. آخرین روز بهار ۱۴۰۱ تون شیرین! ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 دو سه روزی گذشته بود. عارفه هنوز همان حال را داشت و محسن این بار ترس را هم توی نگاهش می دید. عارفه با دختری که قبل عقد شناخته بود زمین تا آسمان متفاوت بود. دختر جسور و پرانرژی شب خواستگاری با عارفه شکننده و حساس توی خانه‌اش زمین تا آسمان متفاوت بود. درست است که مرد بود و باید تکیه‌گاه همسرش می بود، ولی وقتی عارفه را انتخاب می کرد امیدوار بود بتواند به همسرش تکیه کند. بتواند فقط و فقط از او آرامش بگیرد. ولی حالا... عارفه آرامش او را مختل کرده بود. پوفی کشید و شب بود که به خانه برگشت توی این سه روز دیر به خانه بر می گشت وقتی می اند عارفه خودش را به خواب زده بود‌. حالا زودتر برگشته بود. زندگی‌اش به معنی واقعی جهنم بود و دم نمی زد. دستش می خواست عارفه را جایی گیر بیندازد و با زور بخواهد دردش را بگوید. ولی قول داده بود او را اذیت نکند. به اتاق رفت عارفه داشت موهایش را شانه می زد. پشت سرش ایستاد و دست روی شانه اش گذاشت. خم شد فرق سرش را بوسید. عارفه با صدای گرفته گفت: - شام خوردی آقا؟! چیزی نگفت. عارفه نفس عمیقی کشید و گفت: - نه دلم می خواد ازت جدا بشم... نه می تونم با این حالم نزدیکت بشم... صدایش را صاف کرد و گفت: - بهتر نشدی؟ هق آرامی زد و گفت: - دعام کن محسن... دعا کن... فقط واسم دعا کن... محسن چیزی نگفت. در واقع حرفی نداشت که بزند. او نگاه از چشم محسن می گرفت و حرف زدن را از او دریغ می کرد. محسن چه می گفت تا حالش بهتر شود؟ صبرش برای نشان دادن عشقش کافی نبود؟ روی موهایش را بوسید گفت: - دوستت دارم! هنوز کامل حرفش را ادا نکرده بود که با صدای بلند زیر گریه زد. از روی صندلی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. محسن آهی کشید و خودش را روی تخت انداخت و طاق باز دراز کشید. - بابا... برام دعا کن... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 خوابش برده بود. ولی تمام مدت خواب آشفته می دید. یا از ارتفاع سقوط می کرد یا دستش از دست عارفه جدا می شد. خواب بر او حرام شده بود. تمام مدت خواب یک ساعته‌اش پر ترس و وحشت بود. از خواب پرید و تصیم گرفت نخوابد. بلند شد و از اتاق بیرون رفت تا وضو بگیرد. عارفه توی پذیرایی نشسته بود اخم کرد و گفت: - جای زانو بغل گرفتن یه کار مفید انجام بده! عارفه به سمتش چرخید و گفت: - منظورت چیه؟ محسن دستش را به هوا پرت کرد و به حیاط رفت وضو گرفت و به اتاق برگشت. آب وضو آرامش را برایش هدیه آورده بود. استغفرالله گفت و سر جا نماز پهن شده اش ایستاده بود. کار عارفه بود و با دیدن این صحنه دلتنگ ذکر گفتن با انگشتان عارفه شد. تکبیره الحرام گفت و حواسش را به معبود داد. توی قنوت نماز عارفه را دعا کرد. توی سجده بعد نماز عارفه را دعا کرد. ذکر را با تسبیح تربتش به نیت عارفه گفت. از خدا می خواست حال عارفه رو به راه شود. از خدا برای خودش چیزی جز صبر نمی خواست. عارفه روح او شده بود. این زندگی آرامشش را گرفته بود. تا صدای اذان توی گوشش بپیچد توی سجده مانده بود و نماز صبحش را خواند و از اتاق بیرون رفت. عارفه هنوز توی پذیرایی بود. آهسته گفت: - پاشو نماز بخون! عارفه جوابش را نداد. محسن یک قدم به سمتش برداشت و بلند تر گفت: - عارفه جان... نماز! عارفه نگاهش کرد و بغضش را فرو برد. محسن چشم ریز کرد و گفت: - ببینم اصلا تو این مدت نماز خوندی؟ عارفه لب گزید و سرش را پایین انداخت. چه جواب محسن را می داد؟ - عارفه! شانه های عارفه بالا پرید، این یکی دیگر از تحملش خارج بود. جلوتر رفت و بازوی عارفه را چنگ زد و او را به سمت آشپزخانه هول داد. - وضو بگیر! - محسن! عصبی شده بود. چرا همسرش نباید نماز می خواند. اصلا از عارفه توقع نداشت: - کوفت! زیر نگاه سنگین محسن وضو گرفت و به اتاق رفت. مهری از کشو برداشت و چادر را روی سرش انداخت. با بغض نیت کرد و نمازش را خواند. سلام را که داد بغضش با صدای بلند شکست و به سجده رفت. محسن به او نزدیک نشد و فقط نظاره‌گر شانه های لرزانش بود. سر موقع هر روز از خانه بیرون زد. اصلا نخوابیده بود و حسابی خسته بود. سر کار اصلا حواسش جمع نبود. می ترسید توی کار ها گند بزند بخاطر همین مرخصی گرفت و به خانه برگشت. کاش می فهمید فاصله گرفتن عارفه برای چیست. مطمئنا می توانست همه چیز را حل کند. ولی وقتی ترس عارفه را می دید با خود می گفت شاید عارفه می ترسد محسن تیشه به ریشه های زندگیشان بکوبد. عارفه بی خبر بود که این رفتارش باعث رنجش شدید محسن می شود و همین باعث خرابی زندگیشان است. به خانه رسید. عارفه توی پذیرایی و آشپزخانه نبود. به طرف اتاق رفت صدای مکالمه‌اش می‌آمد: - زهرا، من می ترسم... می ترسم محسن بفهمه... دوسش دارم... تمام زندگیمه... اگه از دستم بره چی؟ از چه می ترسید؟ محسن که بار ها به او گفته بود دوستش دارد؟! - نه زهرا... نمی تونم... نمی تونم... نمی تونم... مغزش مورد هجمه قرار گرفت. نکند کسی او را تهدید کرده بود؟! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 اما نه اگر تهدید بود چرا به دوستش می گفت؟ دلش نمی خواست گوش بایستد. امشب از او توضیح می خواست. از در اتاق فاصله گرفت؛ اما شنید: - از من بدش میاد می دونم! دلمشمی خواست توی صورت او داد بزند: - من عاشقم‌. دردت چیه؟ دیگر خون خونش را می خورد دیگر نمی توانست تحمل کند. کارد به استخوان رسید. منتظر ماند تماسش تمام شود. امروز باید همه چیز را توضیح می داد. او را مجبور می کرد که توضیح دهد. لیوان آب سردی خورد تا عطش و حرارتش فرو کش کند. تا عصبانی نباشد. تا منطقی صحبت کند به اتاق رفت و رو به رویش ایستاد. تمام تلاشش برای آرام بودن از بین رفت وقتی که دوباره نادیده گرفته شد. خواست از کنار محسن بگذرد که بازویش را گرفت: - عارفه! دیگه نمی تونم! یالا بگو چته! با بغض گفت: - اذیتم نکن محسن! تکانش داد و گفت: - نگام کن! چشمش را بست و اشک ریخت. حالش داشت بهم می خورد. از گریه های بی تمام عارفه خسته بود. صدایش را کمی بالا برد: - یالا عارفه بگو چته! - چیزیم نیست! دندان‌هایش را بهم فشرد اگر حرف‌هایش را نمی شنید شاید این همه آشفته نمی شد. چرا باید از او بدش می آمد؟ چرا فکر می کرد دوستش ندارد؟ خستگی از طرفی داغانش کرده بود این رفتارهای عارفه از طرف دیگر او را دیوانه کرده بود. - دیوونه نکن منو عارفه! مستصل گفت: - چی می خوای بشنوی؟! اخم کرد و محکم گفت: - اول نگاهم کنی؟! گریه اش شدید شد: - نمی تونم! صدای محسن بالا رفت: - پس بگو چرا نمی تونی! بازویش را عقب کشید و مشت به سینه محسن کوبید. صدایش و تمام تنش از گریه می لرزید. آهسته گفت و محسن فکر کرد اشتباه شنیده: - نگاهت که می کنم فقط یک کلمه میاد تو سرم! خیانت! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 نفسش داغ شد و چشمش سوخت. نفسش تکه تکه بیرون می آمد. از گوش هایش آتش بیرون می زد. - چی می گی عارفه؟ دستش را بند لباس محسن کرد. روی زمین سر خورد. بلند گریه می کرد. وقتی خوبی بود محسن منظورش را بفهمد. همراهش نشست و شانه اش را گرفت. مجبورش کرد که او را مجبور کرد که نگاهش کند. صورت او را گرفت و گفت: - بگو چی می گی؟ خیانت چیه؟ عارفه بدون اینکه فکر کند زبان باز کرد. - به خدا محسن... من... دوستت دارم! از وقتی اومدی تو زندگیم فقط تو شب و روزمی... من تو این یه سال به هیچ کس فکر نکردم. اصلا از وقتی رفتم محسن نمی دونم این روزا چم شده... نمی‌دونم چرا نمی دونم هنوز دوسش دارم یا نه... نمی دونم... حسم چیه فقط... محسن دست بلند کرد. می رفت که به صورت عارفه بخورد. نباید این اتفاق می افتاد. محسن به عارفه اطمینان کامل داشت. عارفه پرت و پلا گفته بود؛ ولی محسن که می دانست دروغ می گوید. اگر غیرت داشت نباید او را می زد. ولی چیزی در درونش به اسم تعصب فریاد می زد. همسرش را وادار کند که توضیح دهد. دستش را به کف دست دیگرش کوبید. عارفه فکر کرد که خودش سیلی خورده، صورتش کج شد و لرزید. نفسش برای لحظه‌ای رفت و صدای محسن کنترل نا شدنی بود. - عارفه... زود باش... زود باش پس بگیر هرچی که گفتی رو... من دیوونه میشم... خونه رو آتیش می زنم اگه مرد دیگه ای تو ذهن و روان تو باشه! هق زد و دستش را به صورتش گرفت: - دوست دارم محسن... خیلی دوست دارم... ولی... ببخش منو... اون اولین کسی بود به چشمم... دندان هایش را بهم فشرد. قلبش محکم می کوبید. داغی تنش رفته رفته بیشتر می شد. عارفه چقدر راحت از مرد دیگری حرف می زد. چقدر راحت می گفت به چشمش آمده. چقدر راحت صحبت می کرد. پس محسن کجا بود. نمی خواست بشنود فریاد زد: - خفه شو... هق زد و صدایش زد. چقدر راحت شکسته بود. چقدر راحت... یعنی او دیگر او را نمی خواست؟! بخاطر مرد دیگری آن روز آن همه راحت گفت "طلاقم بده"؟ حالش وصف ناشدنی بود. هم بغض داشت و هم خشم. هم فریاد داشت و هق هق... محسن مرد بود. حق داشت حالا آزارش دهد یا نه؟ حق داشت حبسش یا زندانی اش کند؟! حق داشت دست روی تن نحیفش بلند کند؟ قطعا نه! اما نمی تونست راهیش هم کند. باید چکار می کرد؟ صورتش از گرما می سوخت. گردنش به شدت درد گرفته بود و سرش نبض می زد. صدای گریه عارفه عذابش می داد. دستش بند لباسش شد. - محسن؟! یه چیزی بگو... خدای نکرده قلبت... دستش روی سینه‌ی محسن بود. هق داشت از ضربان نامنظمش بترسد. نگاهش کرد. دلخور، غمگین، شکسته، عصبی! عقب کشید و مردمک لرزانش را به چشم او دوخت. دست هایش را جلو برد. عارفه ترسیده نگاهش کرد. با تمام حرص و عصبانیت دست هایش را دور تن او پیچید. صدای آخ گفتنش در آمد. این بار مراعات تن ظریفش را نکرد و با تمام قدرت فشارش داد. - م...محسن... سرش را توی موهایش فرو برد و نفس کشید. عارفه خودش عصبانیش کرده بود و حالا فقط وجود خودش شاید درد محسن را تسکین می داد. حتی اگر دوستش نداشت مهم نبود. اصلا مهم نبود... او تا ابد مال محسن بود. برای محسن! - جانِ محسن... پیشانی اش را روی شانه اش گذاشت و دستش را دورش حلقه کرد: - خیلی دوستت دارم... خیلی دوستت دارم... نکنه فکر کنی... باور کن فقط تو رو دوست دارم! چشم هایش را بهم فشرد. چگونه باور می کرد. انکار فایده نداشت. برایش مهم بود که اولین نفر در زندگی اش نیست. برایش مهم بود که عارفه هنوز نمی دادند که آن فرد ناشناس را دوست دارد یا نه برایش مهم بود که یک ماه بخاطر او از محسن فاصله گرفته بود. برایش مهم بود که تنها مرد قلبش نشده بود... خیلی چیز های دیگر برایش مهم بود. به ضرب رهایش کرد و از روی زمین بلند شد. - متاسفم عارفه... ولی دیگه... دیگه نمی تونم... به طرف در رفت و کلید را از پشت در برداشت. غمگین گفت: - باید بمونی همین جا... اگه نرم... نمی‌دونم چی میشه... شاید دیوونه بشم و جفتمون بریم اون دنیا... از اتاق که بیرون رفت صدایش را شنید که گفت: - مواظب خودت باش... در را قفل کرد و خود پشت در سر خورد. زندانی اش کرده بود. نگاهی به پشت دستش انداخت. عضلاتش منقبض شده بود و رگ هایش بیرون زده بود. از خانه بیرون می رفت... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱