╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
یازدهمهرسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۷/۱۱»
بیستوششصفرسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۲/۲۶»
سهاکتبرسالدوهزاروبیستیک.
«2021/10/3»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،🍎،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
🔷وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ🔹✨
♦️ﻭ ﻛﻠﻴﺪﻫﺎﻱ ﻏﻴﺐ ﻓﻘﻂ ﻧﺰﺩ ﺍﻭﺳﺖ ، ﻭ ﻛﺴﻲ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺍﻭ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﺪ . ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺧﺸﻜﻲ ﻭ ﺩﺭﻳﺎﺳﺖ ، ﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﻫﻴﭻ ﺑﺮﮔﻲ ﻧﻤﻰ ﺍﻓﺘﺪ ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺪ ، ﻭ ﻫﻴﭻ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻱ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﻫﺎﻱ ﺯﻣﻴﻦ ، ﻭ ﻫﻴﭻ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﻜﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺑﻲ ﺭﻭﺷﻦ [ ﺛﺒﺖ ] ﺍﺳﺖ.
🌿انعام (٥٩)🍃
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
°°°°°°°°°°°°°🍞🍳°°°°°°°°°°°°°
میدونی شاید بعضی اتفاقات فقط یک درصد امکان تحقق داشته باشن؛
اما همون یک درصد میشه امیدت....💪☘️
همون یک درصد با همه ی کوچیک بودنش امیدی بهت میده که نود و نه درصد نمیتونه بهت بده!
به جای یه نود و نه درصد خالی بودن،
یک درصد امید باش😎✌️💙
#فمیم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت85
#فاطمه_شکیبا
بعد از رفتن وحید و سپهر هم زیاد این سوال را از خودش پرسید. بعد از آنها، تا مدتی جرأت نمیکرد با کسی دوست شود. رفاقتهای جبهه، طول کمی داشتند؛ اما عرضشان زیاد بود. اصلا همه چیز در جبهه همینطور بود. لحظهها ظاهراً کوتاه بودند؛ اما در همان زمانِ کم، روح میتوانست فرسنگها راه تا عرش را طی کند. رفاقتهای جبهه هم همینطور بودند؛ ظاهراً رفاقت با شهادت یکی از دوستان تمام میشد؛ اما آنها که ریزبینتر بودند میفهمیدند این رفاقت، ادامهاش در بهشت اتفاق میافتد؛ آن هم با زمانی نامحدود. حسین اولش از این رفاقتهای ظاهراً کوتاه میترسید. طاقت نداشت صبح با کسی صبحانه بخورد و شب، کنارِ جنازهی غرق در خونش نوحهسرایی کند؛ اما جنگ، کمکم صبر همه را زیاد میکرد، از جمله صبر حسین را. و حسین هم یاد گرفت در همین زمانِ کوتاه رفاقت، به اندازه یک عمر درس بگیرد و روحش را بزرگ کند؛ و دلش خوش بود به مرامی که رفقایش روز قیامت برایش میگذاشتند.
کمیل سر شانهاش زد:
- حاجی، میخوان شهید رو ببرند.
حسین دستی به صورتش کشید و بلند شد. باز هم نگاهی به چهره خندان امین کرد. چقدر فرق بود میان امین و شهاب و مجید. انگار سبک زندگی و اعمال آدمها، در مرگشان خود را نشان میداد. زندگیِ زیبا، مرگ زیبا رقم میزد و... .
رو به کمیل کرد و خواست حرفی بزند؛ اما نتوانست. حالا بهزاد و سارا را هم گم کرده بودند؛ یعنی سرنخی جز همان مهرههای سوخته نداشتند. یاد این عبارت فیه ما فیه افتاد که پدر آن را زیاد میخواند: «اگر هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوان باز کردن، تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند.»
حسین شک نداشت همان نفوذی امین را لو داده و این که نمیدانست نفوذی کیست و کجاست، اعصابش را بهم میریخت. نفوذی داشت معادلهها را به نفع دشمن بهم میریخت؛ وگرنه حسین دست برتر را داشت. همیشه، از نفوذیها بیشتر خورده بود تا خود دشمن. خواست سوار ماشین شود که همراهش زنگ خورد. شمارهای هم نیفتاده بود. حدس زد از اداره باشد. جواب داد؛ اما صدای ناآشنایی شنید و لحنی نه چندان دوستانه:
- سلام حاج حسین! خوبی؟ احوالت چطوره؟
با این که مطمئن بود این صدا، صدای بچههای خودشان نیست، احساس میکرد آن را قبلاً جای دیگری شنیده است. هیچ نگفت و منتظر ماند. مردی که پشت خط بود ادامه داد:
- حتماً کادوهای من بهت رسیده، مگه نه؟ بعید میدونم شهاب تا الان زنده مونده باشه.
حسین نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه پلک بر هم گذاشت. و باز هم صدای مرد مانند سوهان بر روحش کشیده شد:
- اون نیروی بیچارت هم که الان بالای سرشی، یه یادگاریه برای این که یادت بمونه با کی طرفی و دیگه هوس پیدا کردنم به سرت نزنه. هرچند، از این که با هم بازی کنیم خوشم میاد. مخصوصاً الان که بازی حسابی جالب شده.
حسین حدس زد مرد پشت خط، باید همان بهزاد باشد؛ پیرمرد ساکن در باغ که حالا از مخفیگاهش بیرون زده بود. بوق اشغال در گوش حسین پیچید و آخرین سر نخش کور شد. چقدر صدای پیرمرد آشنا بود... حسین میخواست با امید تماس بگیرد و درخواست بدهد برای رهگیری تماس؛ اما باز هم همراهش زنگ خورد. اینبار، صابری بود.
- بله خانم صابری؟
صدای صابری کمی میلرزید:
- قربان...یه مشکلی پیش اومده.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
.. .. .. .. 🌸 .. .. .. ..
زالِ شاهنامھ بشم، #بلدی سیمرغ بشۍ؟
#فادیه
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
:: :: :: :: :: 🌹:: :: :: :: ::
چشم بشم #بلدی اشکم بشی؟!
#تارسا_رحیمی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
•• •• •• •• •• 🍃•• •• •• •• ••
من بخوام برم به کارام برسم ، #بلدی اینترنتو قطع کنی؟
#نرگس
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
°° °° °° °° °° 🌿 °° °° °° °° °°
نفس بشم، زندگی کردن #بلدی؟
ابراهیم بشم، گلستان شدن #بلدی؟
#عبدالکریمی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
`` `` `` `` `` ☘️ `` `` `` `` ``
سیمرغ بشم، #بلدی بالم بشی؟
اشک بشم #بلدی دست بابام بشی😢
تاج بشم، عروس شدن #بلدی؟😎
#افسون
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
~~ ~~ ~~ ~~ 💐 ~~ ~~ ~~ ~~
حبیب بشم، #بلدی محبوبم بشی؟
کارگردان بشم، #بلدی سیمرغم بشی؟
رگ باشم، #بلدی خونم بشی؟
#محبوب
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت86
#فاطمه_شکیبا
حسین با خودش گفت دیگر مشکل از این بیشتر؟ لبانش را بر هم فشار داد:
- دیگه چه مشکلی؟
صابری: بهتره حضوری بگم قربان...کِی میرسید اداره؟
حسین سوار ماشین شد و با دست به کمیل اشاره کرد که حرکت کند:
- ما تا یه ربع دیگه اونجاییم.
***
‼️ششم: من اعتراف میکنم، به صاف بودنِ زمین...
صابری با نظم برگههای اعترافات شهاب را روی میز چیده بود. حسین دست به شقیقههایش گرفت با صدایی که از خستگی میلرزید گفت:
- خب، اون خبر بدتون چی بود خانم صابری؟
صابری لبانش را کج کرد. متوجه خستگی حسین شده بود و دلش نمیخواست کام او را با دادن یک خبر بد دیگر تلخ کند؛ اما چاره نداشت. گفت:
- قربان، چند صفحه از اعترافات شهاب نیست.
چشمان خمار و خوابآلود حسین با شنیدن این خبر باز شدند:
- یعنی چی؟
صابری سعی کرد دست و پایش را گم نکند و خبر را طوری بدهد که حسین هم نگران نشود:
- نمیدونم قربان؛ من اینا رو دقیقاً چندین بار خوندم. اعترافاتش درباره تشکیلات بهائیشون کامل هست؛ درباره ماموریت اون شبش هم همینطور. ولی هیچی درباره قرارهاشون توی تظاهراتهای این چند روز و برنامههای بعدیشون نیست. محاله که درباره اینا حرف نزده باشه.
یکی از برگهها را نشان حسین داد و به قسمت پایینش اشاره کرد:
- قربان اینو ببینید! اینجا بازجو درباره قرارهای بعدیشون پرسیده، شروع کرده جواب دادن، ولی اولین جمله صفحه بعد، با آخرین جمله این صفحه پیوستگی نداره! من مطمئنم یه چیزی از این کم شده!
حسین کاغذها را از دست صابری گرفت و با دقت نگاه کرد. چندبار از روی جملات خواند. راست میگفت؛ معلوم بود چیزی کم شده است. حسین با خودش فکر میکرد لیست بدبختیهای امروزش تکمیل است و از این بهتر نمیشود؛ اول مرگ مشکوک متهم، بعد شهادت امین و گم شدن سارا و بهزاد و حالا هم گم شدن بخشی از اعترافات شهاب که حالا روی تخت پزشکی قانونی خوابیده بود. همه اینها وجود یک نفوذی را بدجور به رخ حسین میکشید و ذهنش را به هم میریخت. نفوذی هرکه بود، حتماً در آن تیم هم عامل خودش را داشت. ذهنش رفت به سمت کمیل؛ کمیل بود که از شهاب بازجویی کرد. نکند...اصلاً نمیتوانست به چنین چیزی فکر کند. اعضای تیم را یکییکی از نظر گذراند. به نتیجه نمیرسید. باید از یک راهی، تلهای طراحی میکرد تا حداقل عاملی که در تیم خودش هست را پیدا کند. برگشت به سمت کمیل و پرسید:
- روی سوژههای تیم شیدا سوارید؟
کمیل: بله حاجی؛ ولی من فکر میکنم فایده نداره، اینا مهره سوختهن. به درد نمیخورن.
حسین: فعلا همینا رو داریم. چهارچشمی حواستون بهشون باشه. فردا هم توی تظاهرات خانم صابری رو پوشش بدید که بتونه مواظب شیدا و صدف باشه. ترجیحاً دستگیرشون کنید. اون دوتا پسرا که با شیدا و صدف بودن...اونا رو هم بگیرید. اسمشون چی بود؟ آهان...حسام و شاهین.
کمیل: چشم. حواسمون هست. فقط شر نشه حاجی؟ آخه اینام بعیده اطلاعات زیادی داشته باشن!
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────