eitaa logo
انارهای عاشق رمان
370 دنبال‌کننده
373 عکس
144 ویدیو
31 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 حسین با خودش گفت دیگر مشکل از این بیشتر؟ لبانش را بر هم فشار داد: - دیگه چه مشکلی؟ صابری: بهتره حضوری بگم قربان...کِی می‌رسید اداره؟ حسین سوار ماشین شد و با دست به کمیل اشاره کرد که حرکت کند: - ما تا یه ربع دیگه اون‌جاییم. *** ‼️ششم: من اعتراف می‌کنم، به صاف بودنِ زمین... صابری با نظم برگه‌های اعترافات شهاب را روی میز چیده بود. حسین دست به شقیقه‌هایش گرفت با صدایی که از خستگی می‌لرزید گفت: - خب، اون خبر بدتون چی بود خانم صابری؟ صابری لبانش را کج کرد. متوجه خستگی حسین شده بود و دلش نمی‌خواست کام او را با دادن یک خبر بد دیگر تلخ کند؛ اما چاره نداشت. گفت: - قربان، چند صفحه از اعترافات شهاب نیست. چشمان خمار و خواب‌آلود حسین با شنیدن این خبر باز شدند: - یعنی چی؟ صابری سعی کرد دست و پایش را گم نکند و خبر را طوری بدهد که حسین هم نگران نشود: - نمی‌دونم قربان؛ من اینا رو دقیقاً چندین بار خوندم. اعترافاتش درباره تشکیلات بهائی‌شون کامل هست؛ درباره ماموریت اون شبش هم همینطور. ولی هیچی درباره قرارهاشون توی تظاهرات‌های این چند روز و برنامه‌های بعدیشون نیست. محاله که درباره اینا حرف نزده باشه. یکی از برگه‌ها را نشان حسین داد و به قسمت پایینش اشاره کرد: - قربان اینو ببینید! این‌جا بازجو درباره قرارهای بعدیشون پرسیده، شروع کرده جواب دادن، ولی اولین جمله صفحه بعد، با آخرین جمله این صفحه پیوستگی نداره! من مطمئنم یه چیزی از این کم شده! حسین کاغذها را از دست صابری گرفت و با دقت نگاه کرد. چندبار از روی جملات خواند. راست می‌گفت؛ معلوم بود چیزی کم شده است. حسین با خودش فکر می‌کرد لیست بدبختی‌های امروزش تکمیل است و از این بهتر نمی‌شود؛ اول مرگ مشکوک متهم، بعد شهادت امین و گم شدن سارا و بهزاد و حالا هم گم شدن بخشی از اعترافات شهاب که حالا روی تخت پزشکی قانونی خوابیده بود. همه این‌ها وجود یک نفوذی را بدجور به رخ حسین می‌کشید و ذهنش را به هم می‌ریخت. نفوذی هرکه بود، حتماً در آن تیم هم عامل خودش را داشت. ذهنش رفت به سمت کمیل؛ کمیل بود که از شهاب بازجویی کرد. نکند...اصلاً نمی‌توانست به چنین چیزی فکر کند. اعضای تیم را یکی‌یکی از نظر گذراند. به نتیجه نمی‌رسید. باید از یک راهی، تله‌ای طراحی می‌کرد تا حداقل عاملی که در تیم خودش هست را پیدا کند. برگشت به سمت کمیل و پرسید: - روی سوژه‌های تیم شیدا سوارید؟ کمیل: بله حاجی؛ ولی من فکر می‌کنم فایده نداره، اینا مهره سوخته‌ن. به درد نمی‌خورن. حسین: فعلا همینا رو داریم. چهارچشمی حواستون بهشون باشه. فردا هم توی تظاهرات خانم صابری رو پوشش بدید که بتونه مواظب شیدا و صدف باشه. ترجیحاً دستگیرشون کنید. اون دوتا پسرا که با شیدا و صدف بودن...اونا رو هم بگیرید. اسمشون چی بود؟ آهان...حسام و شاهین. کمیل: چشم. حواسمون هست. فقط شر نشه حاجی؟ آخه اینام بعیده اطلاعات زیادی داشته باشن! پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 از میان اعضایی که با دیدن او حیرت می کردند گذشت و خود را به انتهای باغ اصلی رساند. جایی که دفتر پر متقاضی استاد واقفی قرار داشت. با دیدن صف طولانی جلوی دفتر او وا رفت. چطور می توانست به آنجا برسد؟ کار او فوری بود و زمان زیادی نمی برد. یک لحظه فکری شیطنت آمیز به ذهنش رسید و لامپی بالای سرش روشن شد. شاید کارش اشتباه بود ولی چاره دیگه ای نداشت. اطراف را نگاه انداخت تا کسی حواسش به او نباشد. بعد دروازه ای زیر پای خود ایاد کرد و همزمان یک دروازه داخل اتاق استاد باز کرد. انتظار داشت همانطورکه ایستاده وارد شده بود، به همان صورت خارج شود. اما زمانی متوجه اشکال محاسباتش شد که دیگر دیر شده بود. به محض دیدن دیوار چوبی اتاق، جاذبه را بالای سرش احساس کرد. خوشبختانه به خاطر سرعتش چند درجه در هوا چرخید و به جای سر، با کمر بر زمین فرود آمد. صدای او و ناله اش حواس کسی را پرت کرد و یاد در همان حال صدای کشیده شدن صندلی روی زمین را شنید. -«کی اینجاست؟!.... صدای چی بود؟!» امیرحسین که مشخص بود ترسیده است، به طرفش آمد و گفت: «تو کی هستی؟ از کجا اومدی تو؟» محمد مهدی دستش را از روی صورتش برداشت. -«عه! تویی که! اینجا چی کار می کنی؟ چطوری اومدی که نفهمیدم؟ از کجا اومدی؟» محمد مهدی به سختی از جا بلند شد و گفت: «علیک سلام...» امیرحسین با چهره ای خسته گفت: «سلام. می گم چطوری اومدی اینجا؟...» صدایی از پشت سرش گفت: «آقای احف ببخشید، می شه کار منو راه بندازید من برم؟» امیرحسین چشم هایش را چرخاند و به طرف باجه اتاق رفت. همانطور که داشت کرکره آن را پایین می کشید، گفت: «شما باید برید هیئت اجرایی...» -«ولی آخه...» نتوانست حرفش را تمام کند. امیرحسین از بسته بودن کرکره اطمینان حاصل کرد و آمد و مقابل یاد ایستاد. -«خب... می گفتی.» -«چی می گفتم؟» -«چطوری اومدی اینجا؟» یاد برایش از قدرت دروازه صحبت کرد. میان حرف هایش پرسید: «به کار بقیه نمی رسی ناراحت نشن؟» -«نه بابا خود استاد واقفی هم که هنوز شهید نشده بود برای جواب دادن باید کلی صبر می کردی. کار تو واجب تره.» یاد چپ چپ نگاهش کرد و موذیانه گفت: «پس پارتی بازی می کنی؟!» امیرحسین خندید و گفت: «نه بابا اینا فوق فوقش می خوان داستان شونو بدن من بخونم! نمی گم چیز کمیه ها ولی هر وقت تو میای جون چند تا آدم در میونه.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────