eitaa logo
انارهای عاشق رمان
371 دنبال‌کننده
377 عکس
150 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
°° °° °° °° °° 🌿 °° °° °° °° °° نفس بشم، زندگی کردن ؟ ابراهیم بشم، گلستان شدن ؟ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
`` `` `` `` `` ☘️ `` `` `` `` `` سیمرغ بشم، بالم بشی؟ اشک بشم دست بابام بشی😢 تاج بشم، عروس شدن ؟😎 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
~~ ~~ ~~ ~~ 💐 ~~ ~~ ~~ ~~ حبیب بشم، محبوبم بشی؟ کارگردان بشم، سیمرغم بشی؟ رگ باشم، خونم بشی؟ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
شما هم از این ها بلدید؟!😉❤️
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 حسین با خودش گفت دیگر مشکل از این بیشتر؟ لبانش را بر هم فشار داد: - دیگه چه مشکلی؟ صابری: بهتره حضوری بگم قربان...کِی می‌رسید اداره؟ حسین سوار ماشین شد و با دست به کمیل اشاره کرد که حرکت کند: - ما تا یه ربع دیگه اون‌جاییم. *** ‼️ششم: من اعتراف می‌کنم، به صاف بودنِ زمین... صابری با نظم برگه‌های اعترافات شهاب را روی میز چیده بود. حسین دست به شقیقه‌هایش گرفت با صدایی که از خستگی می‌لرزید گفت: - خب، اون خبر بدتون چی بود خانم صابری؟ صابری لبانش را کج کرد. متوجه خستگی حسین شده بود و دلش نمی‌خواست کام او را با دادن یک خبر بد دیگر تلخ کند؛ اما چاره نداشت. گفت: - قربان، چند صفحه از اعترافات شهاب نیست. چشمان خمار و خواب‌آلود حسین با شنیدن این خبر باز شدند: - یعنی چی؟ صابری سعی کرد دست و پایش را گم نکند و خبر را طوری بدهد که حسین هم نگران نشود: - نمی‌دونم قربان؛ من اینا رو دقیقاً چندین بار خوندم. اعترافاتش درباره تشکیلات بهائی‌شون کامل هست؛ درباره ماموریت اون شبش هم همینطور. ولی هیچی درباره قرارهاشون توی تظاهرات‌های این چند روز و برنامه‌های بعدیشون نیست. محاله که درباره اینا حرف نزده باشه. یکی از برگه‌ها را نشان حسین داد و به قسمت پایینش اشاره کرد: - قربان اینو ببینید! این‌جا بازجو درباره قرارهای بعدیشون پرسیده، شروع کرده جواب دادن، ولی اولین جمله صفحه بعد، با آخرین جمله این صفحه پیوستگی نداره! من مطمئنم یه چیزی از این کم شده! حسین کاغذها را از دست صابری گرفت و با دقت نگاه کرد. چندبار از روی جملات خواند. راست می‌گفت؛ معلوم بود چیزی کم شده است. حسین با خودش فکر می‌کرد لیست بدبختی‌های امروزش تکمیل است و از این بهتر نمی‌شود؛ اول مرگ مشکوک متهم، بعد شهادت امین و گم شدن سارا و بهزاد و حالا هم گم شدن بخشی از اعترافات شهاب که حالا روی تخت پزشکی قانونی خوابیده بود. همه این‌ها وجود یک نفوذی را بدجور به رخ حسین می‌کشید و ذهنش را به هم می‌ریخت. نفوذی هرکه بود، حتماً در آن تیم هم عامل خودش را داشت. ذهنش رفت به سمت کمیل؛ کمیل بود که از شهاب بازجویی کرد. نکند...اصلاً نمی‌توانست به چنین چیزی فکر کند. اعضای تیم را یکی‌یکی از نظر گذراند. به نتیجه نمی‌رسید. باید از یک راهی، تله‌ای طراحی می‌کرد تا حداقل عاملی که در تیم خودش هست را پیدا کند. برگشت به سمت کمیل و پرسید: - روی سوژه‌های تیم شیدا سوارید؟ کمیل: بله حاجی؛ ولی من فکر می‌کنم فایده نداره، اینا مهره سوخته‌ن. به درد نمی‌خورن. حسین: فعلا همینا رو داریم. چهارچشمی حواستون بهشون باشه. فردا هم توی تظاهرات خانم صابری رو پوشش بدید که بتونه مواظب شیدا و صدف باشه. ترجیحاً دستگیرشون کنید. اون دوتا پسرا که با شیدا و صدف بودن...اونا رو هم بگیرید. اسمشون چی بود؟ آهان...حسام و شاهین. کمیل: چشم. حواسمون هست. فقط شر نشه حاجی؟ آخه اینام بعیده اطلاعات زیادی داشته باشن! پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 دوازده‌مهرسال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۷/۱۲» بیست‌‌وهفت‌صفرساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۲/۲۷» چهار‌اکتبرسال‌دوهزاروبیست‌یک. «202‌‌1‌‌/10/4» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
________🌸✨________ وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ﻭ ﺍﺯ ﭘﻴﺶ ﺭﻭﻳﺸﺎﻥ ﺣﺎﻳﻠﻲ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎﻥ [ ﻧﻴﺰ ] ﺣﺎﻳﻠﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻳﻢ ، ﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﺍﮔﻴﺮ ﺩﻳﺪﮔﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ، ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﻘﺎﻳﻖ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺑﻴﻨﻨﺪ! یس(9)🌱 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
°° ‌°° °° °° °° 🍫☕°° °° °° °° °° یک روزهایی را باید اختصاص داد به بی خیالی؛ نه به دغدغه ای فکر کرد، نه غصه ای خورد، نه نگرانِ چیزی بود! یک روزهایی را باید از تویِ تقویمِ دنیا بیرون کشید و برایِ خود کرد.... از من می شنوید گاهی اوقات خودتان را بردارید و بزنید به جاده ی بی خیالی. ميانِ این همه مشغله و روزمرِگی هایِ تکراری، برایِ ساعاتی هم که شده گوشه ی دنجی رها شوید و برایِ ادامه ی راه نفس بگیرید.🍃 اجازه ندهید دلخوشی و آرامش، مسیرِ قلبِ شما را گم کند....❤️ اجازه ندهید امید و نشاط در شما بمیرد! یک روزهایی برایِ خودتان باشید، برایِ خودِ خودتان...😇🌿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 حسین، کلافه و خواب‌آلود در میان موهایش چنگ زد و روی صندلی رها شد. چشمانش را بر هم گذاشت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد: - کاری که گفتم رو بکنید. چاره دیگه‌ای نیست. ذهنش رفت سمت میلاد؛ راستی چند روزی می‌شد که ندیده بودش! از کمیل پرسید: راستی، خبری از میلاد نشده؟ کمیل شانه بالا انداخت: - نمی‌دونم قربان، مرخصی رد کرده چند روز، پیمان اومده به جاش. مثل این که درگیر مشکلات خانوادگیشه. این جملات کمیل، حس بدی به حسین داد. میلاد کجا رفته بود؟ نمی‌دانست. چندبار تلاش کرد با میلاد تماس بگیرد؛ اما موفق نشد. تلفنش خاموش بود. حدس کم‌جانی که در ذهنش جوانه زده بود، داشت کم‌کم جان می‌گرفت. *** تعداد شرکت‌کنندگان به طرز قابل‌توجهی از روزهای قبل کم‌تر شده بود؛ اما خیابان‌های تنگ و شلوغ مرکز شهر با همان جمعیت کم هم بند می‌آمدند. مانند روزهای قبل، صدف و شیدا میان جمعیت میانداری می‌کردند و حسام و شاهین، هواداری. کمیل که روی موتورسیکلتش نشسته بود، خواست کمی از استرس بچه‌ها را بکاهد؛ مخصوصاً پیمان و مرصاد را که تازه‌کار بودند و نگرانی‌شان بیشتر. پشت بی‌سیم گفت: - بچه‌ها، دقت کردین این دختر و پسرا چقدر با هم مهربونن؟ اصلاً تاحالا این حجم از محبت و همبستگی رو یه جا دیده بودین؟ دست در دست هم، پا به پای هم! فکر کنم اصلاً مشکلشون انتخابات و اینام نباشه، احتمالاً دیدن اوضاع شلوغه، پا شدن اومدن عشق و حال! صدای خنده عباس را از پشت بی‌سیم شنید. خودش هم خنده‌اش گرفت. انگار واقعاً هدف خیلی از جوان‌های حاضر در تظاهرات، چیز دیگری بود و بهانه‌اش را انتخابات جور کرده بود! ناجا تعداد نیروهایش را نسبت به قبل بیشتر کرده و هر چند متر، یک ون ناجا به همراه چندین مامور پلیس ایستاده بودند. پشت سرشان هم، یکی دو لایه صف از بچه‌های بسیج بود. بعضی از بسیجی‌ها اصلا سنی نداشتند؛ تازه داشت پشت لبشان سبز می‌شد و لباس‌های چریکی بسیج به تنشان زار می‌زد. نیروهای انتظامی و بسیجی، انتهای خیابان را هم بسته بودند تا بتوانند جمعیت را متوقف کنند و نگذارند معترضان به سمت مراکز حساس بروند. بعضی مردم سرشان را از پنجره ساختمان‌های اطراف بیرون آورده بودند و با موبایلشان فیلم می‌گرفتند. هوا گرم‌تر از قبل شده بود و بر التهاب مردم می‌افزود. معترضان ابتدا فقط شعار می‌دادند؛ ولی وقتی به نیروهای انتظامی رسیدند، شروع کردند به هو کردن و سنگ‌پرانی. حسام جلوتر از همه، سنگ اول را پرتاب کرد و سنگ مستقیم خورد به کلاه کاسکت یکی از ماموران پلیس. بعد از آن، باران سنگ روی سر بچه‌های ناجا و بسیج باریدن گرفت و کم‌کم، درگیری شروع شد. نیروهای انتظامی ته خیابان را بسته بودند و آرام‌آرام جلو می‌آمدند تا آشوبگران را متفرق کنند. جمعیت سرازیر شدند به سمت میدان انقلاب. آن‌هایی که برای کنجکاوی آمده بودند، کم‌کم خودشان را گم و گور کردند تا گیر نیفتند. جمعیت تقریباً نصف شد. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
~~~~~~~🖊️📘~~~~~~~ 📌بدون دفتر یادداشت از خانه بیرون نروید. "عادت کنید با دفتر یادداشت تان این طرف آن طرف بروید؛ وقتی نویسندگی را شروع کنید، می بینید فکرها، عبارات، سوالات و کشفیات به طرز عجیبی در تمام طول روز و شب در ذهن تان جرقه میزند! اما شاید شما بخواهید، قبل از اینکه برای همیشه از یادتان برود، آنها را یادداشت کنید...." بنابراین دفعه بعدی که به یک لوازم التحریر رفتید، چند دفتر کوچک یادداشت بخرید سپس هر کدام را همراه با یک قلم هر جایی که فکر می‌کنید مناسب است بگذارید. همواره کارت فهرست تا شده در جیب تان داشته باشید هرگاه، در هر مکان، کلمه مناسبی به ذهنتان رسید آن را یادداشت کنید.📑 🔻فکرها و راهکارهای بزرگ نوشتن به همین شکل ظاهر و به سرعت هم ناپدید می‌شوند. کلید کاوشگری، آماده بودن است. شما هرگز نمی دانید نور خلاقیت چه‌ موقع می‌درخشد.✨🌸 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 دیگر خبری از تظاهرات آرام و مسالمت‌آمیز نبود؛ صحنه خیابان کم‌کم به یک جنگ شهری کوچک تبدیل می‌شد. حسام و شاهین که تا قبل از آن، هوای شیدا و صدف را داشتند، حالا خودشان زودتر قصد فرار کرده بودند.‌آمآی صدای ترقه و دزدگیر ماشین‌ها در هم پیچیده بود و گلوله‌های دودزا و اشک‌آور، اجازه نمی‌دادند کسی جلوی پایش را ببیند. صابری روسری سبزش را جلوی دهانش گرفته بود و چشم از شیدا و صدف برنمی‌داشت. صدای مهیبی مانند صدای ترقه به گوش رسید؛ اما از صدای ترقه بلندتر. نه فقط صابری؛ که عباس، مرصاد، پیمان و کمیل هم که داشتند بقیه سوژه‌ها را پوشش می‌دادند، از شنیدن این صدا تعجب کردند. صدا شبیه صدای شلیک گلوله بود؛ اما نیروی انتظامی حق تیر نداشت. کمیل که حدس می‌زد دشمن بخواهد سوژه‌ها را حذف کند، در بی‌سیم به عباس و مرصاد و خانم صابری گفت: - نذارید از دست ناجا فرار کنن، بگیریدشون. اگرم فرار کردن خودتون برید دنبالشون. صدای ترقه برای چند لحظه قطع شد. شاهین سکندری خورد و روی زمین افتاد؛ و همین هم باعث شد در محاصره دو مامور پلیس قرار بگیرد. کمیل که دید شاهین گیر افتاده، به سمت حسام دوید تا جلوی فرار کردن او را هم بگیرد. حسام دقیقاً مقابل کمیل، در جهت مخالف او می‌دوید؛ اما ناگاه از حرکت ایستاد. خشک شد سر جایش؛ آن هم در آن همهمه و بلوا. کمیل هم سر جایش ایستاد؛ هاج و واج مانده بود. متوجه شد یک نقطه قرمز روی پهلوی حسام ایجاد شده و درحال گسترش است. حسام شروع کرد به تلوتلوخوردن و دست بر زخمش گذاشت. کمیل فهمید ماجرا چیست؛ دوید به سمت حسام و قبل از این که توجه مردم را به خود جلب کند، او را روی کولش انداخت و دوید... . باز هم صدای تیر در گوش مردم پیچید. آن‌هایی که داشتند از پنجره ساختمان‌ها به خیابان نگاه می‌کردند و فیلم می‌گرفتند، سرشان را داخل بردند تا گرفتار تیر غیب نشوند. هیچ‌کس نمی‌دانست تیر از کجا شلیک می‌شود؛ حتی خود نیروهای ناجا. صابری که دیگر شک نداشت این صدای گلوله است. با این که نفس‌هایش به شماره افتاده بود، تندتر دوید و به صدف تنه زد تا بر زمین بیفتد و از اصابت تیر در امان باشد. صدف محکم خورد روی زمین. صابری خیالش از بابت صدف که راحت شد، دوید به سمت شیدا و خواست او را هم بر زمین بیندازد؛ اما قبل از این که به شیدا برسد، صدای شلیک دیگری در فضا پیچید و شیدا روی زمین زانو زد. صابری تندتر از قبل، خودش را به شیدا رساند و کنارش نشست. زانوهایش بر زمین خراشیده شد و پشت سرش را نگاه کرد. چند مامور آمده بودند سراغ صدف و صدف راه نجات نداشت؛ جیغ و داد‌هایش هم راه به جایی نمی‌برد. نگاه صابری دوباره برگشت سمت شیدا که مانند ساختمانی ویرانه بر زمین رها شد و لکه خون آرام داشت روی شال سبزرنگش پخش می‌شد. گلوله در سرش نشسته بود. صابری با ناامیدی انگشت بر گردن شیدا گذاشت. نبضی در کار نبود. موهای رنگ‌شده شیدا حالا رنگ خون به خود گرفته و دور گردنش پیچیده بودند. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────