eitaa logo
انارهای عاشق رمان
371 دنبال‌کننده
377 عکس
150 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 اتاقک در نداشت. قبل از این که وارد شود، کورمال‌کورمال محیط را بررسی کرد چون ممکن بود تله‌ای در کار باشد. بسم‌الله گفت و قدم به اتاقک گذاشت. بوی نم‌زدگی در بینی‌اش پیچید. اولین چیزی که متوجهش شد، تعداد زیادی جعبه بود که روی هم چیده شده و بیشتر فضای اتاقک را گرفته بودند. چند دبه بزرگ هم سوی دیگر اتاقک بود. روی جعبه‌ها دست کشید. جعبه میوه بودند. چراغ‌قوه موبایلش را روشن کرد و تمام دقتش را به کار برد تا مبادا نور چراغ‌قوه از اتاقک خارج شود. نور را انداخت روی جعبه‌ها و از چیزی که دید خشکش زد: تعداد زیادی صابون، پارچه و بطری‌های شیشه‌ای خالی! کمیل از کنار هم چیدن این اقلام به یک نتیجه رسید: «یک بمب ناپالمِ دست‌ساز با قابلیت استفاده در جنگ‌های خیابانی»، یا به عبارت ساده‌تر: «کوکتل مولوتوف!» نگاهی به دبه‌ها کرد؛ با این حساب حتما دبه‌ها هم پر از نفت بودند. مغزش سوت کشید. ناگاه، چشمش افتاد به سوراخی که روی خاک‌های کف اتاقک درست شده بود. کمی دقت کرد؛ قسمتی از زمین برآمده و سوراخی درست شده بود. نمی‌توانست داخل سوراخ را درست ببیند؛ اما از شکلش حدس زد لانه روباه باشد. همین نشان می‌داد مدت‌هاست که کسی به این باغ سر نزده تا این که یک روباه در انباری‌اش لانه کرده! کنار لانه روباه، یک جعبه دیگر هم دید که روی آن را با پارچه‌ای پوشانده بودند. پارچه را کنار زد، جعبه پر بود از چاقو و قمه‌های کوتاه و بلند، پنجه بوکس، زنجیر و حتی اسپری فلفل! و این‌ها برای کمیل فقط یک معنا می‌داد: جنگ شهری و دعوای خیابانی! خواست از اتاقک بیرون بیاید که متوجه خروج کسی از ویلا شد و سر جایش ماند. به کسی که از ویلا بیرون آمده و چندمتری از آن دور شده بود نگاه کرد. تنها شبحی از او می‌دید و تنها توانست بفهمد مرد است؛ پس سارا نبود! و این یعنی سارا حداقل یک همراه دیگر در آن باغ دارد. مرد به طرف در باغ می‌رفت و اطراف را نگاه می‌کرد. کمیل فقط دعا می‌کرد مرد به سمت اتاقک نیاید. مرد با تردید در تاریکی راه می‌رفت تا این که چراغ‌قوه‌اش را روشن کرد. کمیل پشت دیوار اتاقک پنهان شد؛ چون مرد داشت نور چراغ‌قوه را در تمام باغ می‌چرخاند. صدای زنانه‌ای از در ویلا شنید: - ببین برق کوچه هم رفته؟ فهمید که ساراست. مرد بدون این که جواب بدهد تا در باغ رفت و آرام آن را کمی باز کرد. نگاهی به کوچه‌باغ انداخت و برگشت به سمت سارا: - آره. همه جا ظلمات محضه. صدای حسین از بی‌سیم کوچک درون گوش کمیل بلند شد: - کمیل کجایی؟ چرا انقدر دیر کردی؟ نکنه گاف دادی؟ کمیل نمی‌توانست جواب بدهد؛ چون فاصله مرد با او زیاد نبود و ممکن بود صدایش را بشنود. جواب نداد و حسین هم دیگر چیزی نگفت؛ اما کمیل صدای زمزمه آرامش را می‌شنید که آیه‌الکرسی می‌خواند. همین زمزمه حسین، دل کمیل را آرام می‌کرد. چشمانش را بست همراه حسین خواند: یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء... ((خدا) آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مى‌داند، و به چیزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمى‌یابند.) پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 هری این را گفت و کنار دیوار نشست و با دستمالی که از آشپزخانه برداشته بود صورتش را پاک کرد. یاد سعی کرد از اسمیگل فاصله بگیرد. به خاطر جا به جا کردن بشکه های ماهی لباسش بوی بدی گرفته بود. بالاخره پیتر و زئوس به همراه میز کوچکی که به کمک هم حمل می کردند پا به اتاق چوبی گذاشتند. هری خود را کشید و در را پشت سرشان بست. پیتر و زئوس آمدند و میز را درست زیر شمعدانی گذاشتند. بعد چرخید و بی مقدمه گفت: - «خب! کی داوطلب می شه؟» اسمیگل که داشت خوابش می برد، پرسید: - «چی؟» زئوس به میز تکیه کرد و توضیح داد: - «ما باید از انگشتر یه نفر برای آزمایش استفاده کنیم. اگر انگشتر رو باز کردیم و دیگه مثل اولش نشد، اگر باقی انگشتر ها درست بشن هم یه نفر از ما نمی تونه وارد تونل زمان بشه.» اسمیگل در همان حالت نشسته پایش را عمود و آرنج را روی زانویش گذاشت و گفت: - «مال منو بردارید. در حال حاضر هم کسی نمی تونه از انگشتر استفاده کنه. برام مهم نیست که شاید نتونم به دوران و دنیای خودم برگردم. اینجا همه چیز خیلی بهتره.» همه به او خیره شدند. راست می گفت. او برای این کار بهترین گزینه بود. - «کسی چه می دونه؟ شاید همین جا ازدواج کردم و تشکیل خونواده دادم.» با اینکه باقی آنها می توانستند به سوراخ موش بروند و انگشتر دیگری برایش بیاورند، فضا طوری شده بود که به نظر می رسید دیگر راه برگشتی وجود نخواهد داشت. اما یاد فکر دیگری داشت. او تنوانسته بود بدون انگشتر کاری از پیش ببرد. پس شاید بهتر بود که او داوطلب می شد. تا شاید به زندگی بدون انگشتر عادت کند. پیتر قدمی جلو آمد تا انشگتر اسمیگل را بگیرد که یاد از جا پرید و گفت: - «صبر کن.» پیتر متوقف شد و نگاهش کرد. - «من انشگترمو می دم.» هری حیرت زده گفت: - «چی؟! دیوونه شدی؟! قبلا هم بهت گفتم که فرمانده ما در سفر های زمانی تویی. بدون انگشتر چجوری می خوای ما رو رهبری کنی؟» محمد مهدی با جدیت تمام، مستقیم در چشم هری نگاه کرد و گفت: - «امروز توی بازار من یادم رفته بود که دیگه هیچ چی نیستم. یه لحظه خیلی شجاع بودم. بعدش فهمیدم تبدیل شدم به همون بچه عادی گذشته. یه بچه ضعیف و ترسو. اگر بدون انگشتر هیچ‌چی نیستم، همون بهتر که نباشم.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────