🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت78
#فاطمه_شکیبا
شهاب پلکهایش را بر هم فشار داد:
- هرکاری که محفل بگه. مثلا گوشمالی دادن به بهائیهایی که میخواستن بِبُرن و مسلمون بشن، یا جمع و جور کردن گندهایی که اعضای محافل بالا میآوردن.
کمیل تکیه از دیوار گرفت و با چشمان متعجب به شهاب نگاه کرد:
- تو خودتم متوجه گندکاریهاشون میشدی و بازم همکاری میکردی؟
شهاب پوزخند زد:
- معلومه! اوایل واقعا به بهائیت ایمان داشتم؛ ولی بعد فهمیدم چرت و پرته. فهمیدم اعضای محفل و حتی خودِ بیتالعدل هم به چیزایی که میگن عمل نمیکنن. فهمیدم حرفایی که از بچگی به خوردم دادن احمقانهس. ولی اگه میبریدم ولم نمیکردن، طردم میکردن، بدبخت میشدم. درضمن، چه اشکالی داشت؟ داشتم پول میگرفتم بابت کارام. راستش نه مشکلی با احمقانه بودن عقایدشون داشتم، نه با کثافتکاریهاشون. دیگه منم یه جورایی توی اون منجلاب شریک بودم.
کمیل پرسید:
- ببینم، دستور بیتالعدل برای امسال چی بود؟
و باز هم نیشخند معنادار شهاب و کلامی که به سختی از دهانش خارج شد:
- بیتالعدل گفت امسال همه میتونن توی انتخابات شرکت کنن، با این که سالهای قبل ممنوع بود، چون دخالت توی سیاست برای بهائیها ممنوعه. امسال هم نگفتن حتماً شرکت کنین، ولی گفتن اشکالی نداره.
کمیل حالا معنای نیشخند شهاب را میفهمید. فرقهای که منبع دستوراتش، هوی و هوس انسان بود و نه حکم الهی، به راحتی قوانینش را بر اساس منفعت تغییر میداد؛ درست مانند یک آفتابپرست.
***
- قربان، سوژهها از باغ خارج شدن.
صدای امین بود؛ یکی از سه نیروی جدیدی که حسین وارد تیم کرده بود. حسین دست از مطالعه اعترافات شهاب کشید و به پاسخ امین را داد:
- با حفظ فاصله و احتیاط برو دنبالشون.
- بله قربان.
قبل از این که دوباره برگردد سراغ اعترافات شهاب، نگاهی به نقشه اصفهان کرد که به دیوار نصب شده بود. با چشمانش محدوده میدان انقلاب را پیدا کرد؛ کاش میتوانست خودش را برساند آنجا؛ فردا صبح، قرار بود در آن محدوده تظاهرات برگزار شود. لیوان چای را از کنار دستش برداشت و بیهوا به دهان برد؛ بدون این که حواسش باشد که هنوز از آن بخار بلند میشود. به محض رسیدن اولین قطرات چای به دهانش، احساس سوختگی زبانش را بیحس کرد. با شتاب لیوان را گذاشت روی میز و دستش را بر دهان گذاشت. نفسش را با حرص بیرون داد؛ این داغیِ چای، آشفتهترش کرده بود. از صبح، احساس خوبی نداشت و دلش گواهی اتفاق بدی را میداد؛ مثل همان شب در کردستان.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت78
پشت آن چند لامپ سفید قرار داشت که بازتاب شان به دیوار سیقلی نیم دایره ای، لباس یکدست و شگفت انگیز وسط شان را شگفت انگیز تر نشان می داد.
زهرا هیجان زده گفت: «واااو! چقدر خفنه!»
محمد مهدی از جا بلند شد و به سرعت سمت لباس رفت. بعد از آنکه دستش را روی سطح لیز و محکم آن کشید، گردنش را چرخاند و با خجالت پرسید: «چجوری باید... اینو بپوشم؟»
دکتر به سمتش قدم برداشت و گفت: «باید اینجا رو فشار بدی و بعد...»
دستش را وسط سینه لباس گذاشت و قطعه شش ضلعی را به داخل هل داد. یکدفعه قسمت جلویی لباس مانند پازل به چند قسمت تقسیم شد و فضای خالی خود را نمایان ساخت. محمد مهدی بسیار هیجان زده بود. برای اولین بار قلبش برای ترس نمی زد و حالا قدرت و یک لباس ابرقهرمانی مخصوص خود داشت.
به آرامی رفت و فضای خالی را پر کرد. همان لحظه به طور خودکار قطعات سر جایشان بازگشتند و حال او پوششی بسیار جالب و به نظر قدرتمند به تن داشت. ساعد خود را جمع کرد و انگشت هایش را جلوی صورتش باز و بسته کرد. همه جای لباس راحت به نظر می رسید. پای چپش را بلند کرد و جلو گذاشت. بعد به طرف صندلی ها شروع به حرکت کرد.
زهرا با خوشحالی دست آنا را گرفت و تکان داد. بعد مشت را بالا گرفت و گفت: «ایول به داداش خودم!» رو به آنا کرد «به نظرت باحال نشده؟!»
آنا که معذب به نظر می رسید سر تکان داد. محمد مهدی کنار صندلی خود رسید که یکدفعه دنیل و مادرش از جا بلند شدند و گفتند:« ببخشید!...»
با تعجب به هم نگاه کردند. مادر تعارف کرد:«شما بفرمایید.» و نشست.
دنیل گفت:«ممنون...» به دکتر نگاه کرد. «جناب ما الان همه حرف های شما رو شنیدیم. حالا تکلیف ما چیه؟ چرا ما رو نمی فرستید خونه مون؟ اصلا برای چی من و دخترم اینجاییم؟...»
آنا رو به پدرش با صدایی آرام گفت: «بابا!...»
دنیل کف دستش را طرفش گرفت و گفت: «صبر کن دخترم... من می خوام بدونم ما فقط اومدیم اینجا که از این اتاق بلند شیم بریم تو اون اتاق؟...»
-«بابا لطفا...»
-«تو لطفا ساکت باش عزیزم! هنوز بابت اینکه به حرفم گوش ندادی و پاشدی رفتی پیش اینا ازت ناراحتم...»
آنا از جا بلند شد: «بابا من نمی خوام برگردم به جزیره! من می خوام آزاد باشم! نمی خوام با اون فیلیپو بی سر و پا ازدواج کنم. من اینجا رو مثل خونه خودم می دونم. دلم می خواد همین جا بمونم...»
-«خب... در حقیقت این امکان پذیر نیست...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────