🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت80
#فاطمه_شکیبا
صدای صابری از خشم میلرزید:
- نمیدونم قربان... .
حسین از اتاق بیرون دوید تا خودش را برساند به بهداری. پشت سرش، صابری میدوید و توضیح میداد:
- مثل این که دم غروب حالش بد شده و تشنج کرده، الانم بردنش بهداری.
حسین: چطوری یعنی؟
صابری: نمیتونسته نفس بکشه.
حسین دیگر جواب نداد. تمام احتمالات در یک لحظه از ذهنش گذشتند. رسیدند به بهداری و اول از همه، چشمش به شهاب افتاد که بیهوش، با صورتی رنگپریده و لبانی کبود که گوشه آنان کفی سپید رنگ بیرون خودنمایی میکرد، بر تخت افتاده بود و پزشک و پرستار بالای سرش برای نجاتش تقلا میکردند تا راه تنفسش را باز کنند. پرستار بر پیشانی شهاب فشار میآورد و چانهاش را به بالا میکشید؛ اما دکتر با دیدن وضعیت رو به موت شهاب، راه خشنتری را انتخاب کرد. انگشتانش را دور فک قلاب کرد و آن را به جلو کشید تا هوا به گلوی شهاب راه پیدا کند. با دقت به داخل گلوی شهاب نگاه کرد، جسم خارجی به چشم نمیخورد. پرستار بی.وی.ام را بر صورت شهاب قرار داد و با تمام توان هوا را به ریههایش فرستاد؛ اما تغییری حاصل نشد. هوا میتوانست وارد مجاری تنفسی شود؛ اما انگار دستگاه تنفسی شهاب بلد نبود کارش را انجام دهد.
حسین ترجیح داد تمرکز پزشک را به هم نزند و جلوتر نرود. شروع کرد به صلوات فرستادن؛ شهاب نباید میمرد. یاد دیروز افتاد و کارِ جنونآمیز و نتیجهبخش کمیل. انصافاً کتک خوردن کمیل به اعترافی که از شهاب گرفته بودند میارزید؛ ولی کافی نبود. شهاب حتما بیشتر از این حرف برای گفتن داشت.
ناگاه چشمان شهاب باز شدند و وحشتزده به سقف خیره شد. چشمانش داشتند از کاسه بیرون میجهیدند. نور امیدی در دل حسین تابید. به خدا برای زنده ماندن شهاب التماس میکرد. شهاب برای نفس کشیدن دست و پا میزد، دهانش باز مانده بود و تلاش میکرد هوا را به ریههایش بکشد؛ اما نمیتوانست. انگار عضلاتش خشک شده بودند. نوک انگشتانش هم بنفش شده بود و میلرزید. از دهانش کف بیرون ریخت و سرش بر تخت افتاد. چشمانش هنوز باز بودند و مردمکهایش گشاد. بدن شهاب در تقلا برای نفس کشیدن در هم پیچیده بود. پزشک فریاد زد:
- نبضش رفت! نبضش رفت! شوک رو آماده کن!
دکتر شروع کرد به دادن تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی؛ اما فایده نداشت. دست به دامان شوک شد. بدن شهاب مانند ماهیای که از آب بیرون افتاده، زیر دستان دکتر بالا و پایین میشد؛ اما شوک هم جواب نداد. دکتر باز هم عملیات سی.پی.آر را از سر گرفت؛ نمیخواست به این راحتی بیخیال شود؛ اما بعد از چند لحظه، دست از کار کشید و نفسِ حبس شدهاش را مانند آه بیرون ریخت. با آستین عرق از پیشانی گرفت و پرستار ملافه سپید را بر صورتِ کبود و بیروح شهاب کشید. صابری با کف دست بر پیشانی کوبید و حسین، بر چارچوبِ در آوار شد.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت80
#یاد
دکتر سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت: «متمرکز نیستی. به کارایی که می شه انجام داد باور نداری. در اصل، به خودت باور نداری...»
یاد بار دیگر چشم هایش را بست. برای اراده چه چیز غیر از خواستن نیاز بود که او نداشت؟ توانایی؟ نه. توانایی خود را از قبل نشان داده بود. پس چه باید می کرد؟
ایندفعه بیشتر از قبل تمرکز کرد. اصلا چه باید می کرد؟ یک دروازه نزدیک خود می ساخت؟ مگر چقدر می توانست سخت باشد؟ دستش را مقابلش دراز کرد موجی از بالای سر خود تا پایین پا فرستاد. لحظه ای بعد صدای ووش ووش دروازه ای به گوش رسید. جرات نداشت چشمش را باز کند. اگر دوباره شکست می خورد...
-«آهان! همینه.»
با شنیدن صدای دکتر پلک هایش را کنار زد. لبخندی از روی شادی روی لب هایش نقش بست.
-«خوبه. ولی هنوز جای کار داره. گفتم فاصله اش از خودت دو متر باشه نه از دیوار!»
دروازه بسته شد. محمد مهدی اینبار با چشم باز اراده کرد. هر بار کم شدن فاصله، اعتماد به نفسش را بیشتر می کرد. چند دقیقه بعد دروازه ای در سه قدمی اش باز شد. دکتر یک متر از جیب شلوارش بیرون آورد و فاصله را اندازه گرفت.
-«آفرین! برای یه ربع تمرین خیلی عالیه. حالا ازت می خوام همین رو بدون اینکه ببندی عقب ببری.»
یاد اخم کرد و با تعجب پرسید: «یعنی چی؟»
-«دروازه فقط یه سوراخ ثابت روی دیوار تونل نیست. وقتی می تونی هر جا ظاهرش کنی باید بتونی حرکتش هم بدی. ببریش عقب یا جلو، یا حتی برچرخونیش. پس انجامش بده.»
محمد مهدی سر تکان داد و دستش را سمت دروازه گرفت. چطور باید انجامش می داد؟ فقط باید می خواست که عقب برود؟ انگشت هایش را باز و بسته کرد و موجی در بدنش به راه انداخت. اما دروازه بلافاصله بسته شد. با تاسف سرش را به چپ و راست تکان داد و دوباره بازش کرد. اما همچنان کارش نتیجه نداد. چند بار سعی کرد و بار آخر، هزمان با بسته شدنش حدودا ده سانت به عقب سر خورد.
دکتر با کف زدن تشویقش کرد و گفت: «آفرین. کافیه قلقش دستت بیاد. همین که باور داشته باشی می تونی نصف کار انجام شده. بقیه اش به مهارت و کنترلت بستگی داره.»
سر تکان داد و دوباره مشغول شد. حدودا ده بار دیگر کار را تکرار کرد. اما هربار تا یک قدم عقب نرفته بسته می شد. با عصبانیت پایش را بر زمین کوبید.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────