eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
377 عکس
152 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 دکتر برگشت به سمت حسین و با چهره‌ای که در آن تاسف موج می‌زد، سرش را تکان داد. حسین که هنوز نگاهش ماتِ چهره شهاب بود، آرام پرسید: - چرا دکتر؟ پزشک پشت میز نشست تا گواهی فوت صادر کند و از بالای شیشه‌های عینکش به حسین نگاه کرد: - ایست تنفسی و بعد هم ایست قلبیِ آسفیکسیال. به زبون ساده، خفگی! حسین معنای حرف‌های پزشک را نمی‌فهمید. یعنی چه که خفه شده؟ بلند سوالش را پرسید: - یعنی چی؟ چطوری خفه شده؟ دکتر که داشت گواهی فوت را تنظیم می‌کرد، شانه بالا انداخت: - منم دقیقاً نمی‌دونم. اول فکر کردم جسم خارجی توی گلوش گیر کرده ولی چیزی نبود. عضلاتش سفت شده بودن؛ انگار فلج شده بود. من تا حالا همچین چیزی ندیدم. باید کالبدشکافی بشه. و با دست اشاره کرد که حسین نزدیک‌تر بیاید. حسین جلو رفت، کمی خم شد، سرش را نزدیک کرد به صورت دکتر و دکتر صدایش را پایین آورد: - حدس من مسمومیته. حسین: یعنی چی؟ پزشک: مطمئن نیستم. ولی شاید با یه سمی، چیزی اینجوریش کرده باشن. بهتره وسایل اتاقش بررسی بشن، فقط حواستون باشه موقع بررسی اتاقش احتیاط کنین. متوجهی که؟ حسین سرش را تکان داد و راست ایستاد. نگاهی به پارچه سپید انداخت و جنازه‌ای که زیرش خوابیده بود. دلش می‌خواست داد بزند. حالا یک جنازه دیگر هم به پرونده اضافه شده بود. به طرف صابری رفت که بهت‌زده به جنازه نگاه می‌کرد. حسین که به آستانه در رسید، صابری با ناباوری پرسید: - مُرد؟ حسین از بهداری بیرون آمد: - آره، اینم مُرد. الان عملاً هیچی نداریم. صابری پشت سر حسین می‌رفت و برای گفتن چیزی دل‌دل می‌کرد. انگار شک داشت به حرفی که می‌خواست بزند؛ اما بالاخره آن را به زبان آورد: - قربان... من حس می‌کنم اینم مثل مجید حذفش کردن. مرگش طبیعی نیست. حسین از حرف صابری یکه خورد. بدون این که برگردد پرسید: - روی چه حسابی اینو می‌گی؟ صابری: مجید یه عامل بی‌تجربه و بی‌ارزش بود براشون و واقعاً خیلی از چیزی خبر نداشت؛ اما سریع حذفش کردن. این حذف شدن هم فقط یه معنی می‌تونه داشته باشه، اونم این که طرف مقابل فهمیده مجید توی اداره ما بازجویی شده نه ناجا. فکر می‌کنید وقتی برای یه نیروی ساده اینطوری کثافت‌کاری راه می‌اندازن، برای یه نیروی آموزش‌دیده و مهم مثل شهاب این کار رو نمی‌کنن؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 -«پس چرا نمی شه؟!» دکتر دست به سینه ایستاد. خیلی صبور بود. -«مهمترین چیزی که باعث شکستت می شه تسلیم شدنه. در اراده کار نشد نداره. شاید سخت باشه اما شدنیه. وقتی انسان اشرف مخلوقاته، کنترل یه مخلوق سطح پایین نباید براش کاری داشته باشه.» یاد نفسی عمیق کشید. کمی بدنش را به چپ و راست تاب داد و دو بار بالا و پایین پرید. شانه اش را که درد گرفته بود نرمش داد و دوباره اراده کرد. از قصد دروازه را در یک قدمی خود گذاشت تا از نزدیک رویش تسلط داشته باشد. به آبی چاله چرخان خیره شد و زیر لب گفت: «تو در اختیار منی!» و اراده کرد تا عقب برود. داشت موفق می شد. دروازه حدودا سه متر عقب رفت و شروع به بسته شدن کرد. محمد مهدی داد کشید: «نه!...» و ناخودآگاه موج دیگری در بدنش جریان پیدا کرد. این حرکت باعث شد فعالیت دروازه معکوس شود و دوباره به اندازه قبلی بازگشت. انشگتر دار نفس نفس زنان رو به دکتر خندید و گفت: «شد؟...» دکتر لبخندی انگیزه بخش تحویلش داد و گفت: «خیلی عالی بود! فهمیدی باید چی کار کنی. دوباره انجامش بده.» یاد دروازه را بست و کار را دوباره تکرار کرد. هربار احساس می کرد دارد بسته می شود، فریاد می زد: «باز شو!» و از این کار جلوگیری می کرد. -«عالیه! حالا ببین می تونی به چپ و راست یا سمت خودت حرکتش بدی؟» سر تکان داد و امتحان کرد. دروازه سمت خودش باز می گشت ولی به چپ و راست نمی رفت. انگار روی یک محور افقی ثابت مانده بود. اما تسلیم نشد. زیر لب گفت: «من می تونم...» و ایندفعه با سه بار تمرین توانست یک دروازه را عقب و جلو و همچنین به چپ و راست جا به جا کند. حالا که روش کار را فهمیده بود، دلش نمی خواست به درد انه اش محل بگذارد. اما ناخودآگاه باعث تکان خوردن دستش می شد و تمرکزش را به هم می زد. دکتر که متوجه این موضوع شده بود گفت: «صبر کن. نیاز نیست همش دستت رو بگیری بالا و خودتو اذیت کنی.» یاد عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: «اما انگشتر...» -«انگشتر به تو متصله. این تویی که اراده می کنی چه اتفاقی بیافته. پس الکی خودتو خسته نکن.» یک کم عجیب به نظر می رسید. تا الان همیشه از دست راستش استفاده می کرد. ولی حالا فهمیده بود نیازی به انجام این کار نیست؟! چرا دکتر این را زودتر به آنها نگفته بود؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────