🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت82
#فاطمه_شکیبا
راست میگفت. حسین ته دلش به صابری آفرین گفت. فکر نمیکرد یک دختر، آن هم از نوع تازهکارش اینطوری بتواند تحلیل کند. گفت:
- با این حساب، خیلی بهمون نزدیک شدن... .
نتوانست حرفش را ادامه بدهد و حرف را به جای دیگری کشید:
- خانم صابری، هماهنگ کن جنازه مجید رو بیدردسر به خانوادهش بدن. بعدم برو مراسم خاکسپاریش، ببین کسی از دوستاش میان یا نه. درضمن، میخوام اعترافات شهاب رو موبهمو و خطبهخط بخونی، با دقت کامل. ببینم چی از توش درمیاری.
صابری: چشم قربان.
حسین برگشت و ایستاد:
- فقط...حواست هست که فردا صبح هم قرار تظاهرات گذاشتن و باید بری مواظب شیدا و صدف باشی. مخصوصا شیدا.
صابری تعجب کرد:
- چرا شیدا؟ قبلاً که تمرکزمون روی صدف بود. شیدا نیروی عملیاتیه. بعیده حذفش کنن.
حسین: قبلاً با الان فرق میکرد. الان ما نفوذی داریم. صدف یه نیروی ساده مثل مجیده که چیز زیادی نمیدونه. پس بعیده الان دیگه ارزش حذف کردن داشته باشه؛ اما شیدا نیروی عملیاته، نیروی عملیاتی انقدر مهمه که حاضرن حتی به قیمت لو رفتن نفوذیشون حذفش کنن و نذارن دست ما بیفته. اینو همیشه یادت باشه.
صابری متفکرانه سرش را تکان داد. اصلاً از کجا معلوم خود صابری نفوذی نباشد؟ هرچند، با توجه به وقایعی که اتفاق افتاده بود، حسین احساس میکرد نفوذ باید در ابعاد بزرگتری باشد؛ خیلی بزرگتر از ماموران سادهای مانند صابری و امید. ناگاه فکری مانند برق از خاطرش گذشت؛ هردو متهم را کمیل باجویی کرده بود. نکند کمیل... . مغزش مچاله شد. صدای صابری نگذاشت بیشتر از این فکر و خیال کند:
- قربان، اگه حفره داشته باشیم یعنی تا الان فهمیدن که توی تور تعقیب هستن.
راست میگفت. حسین یاد گزارش امین افتاد درباره جابجایی بهزاد و سارا از باغ. نگرانیای که به جانش افتاده بود را بروز نداد و به صابری گفت:
- آره درسته. شما برو کاری که گفتم رو انجام بده. یالا وقت نداریم.
صابری: بله قربان.
صابری که رفت، حسین تقریبا به اتاقش رسیده بود. با بیسیم، امین را پیج کرد:
- شاهد شاهد، مرکز...شاهد شاهد مرکز... .
فقط صدای فشفش به گوشش رسید. چرا امین جواب نمیداد؟ دوباره صدایش کرد:
- امین جان کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
صدای فشفش بیسیم قطع و وصل میشد. انگار کسی داشت انگشتش را بر شاسی بیسیم میفشرد. چیزی به سینه حسین چنگ انداخت. چرا این روز تمام نمیشد؟ باز هم امین را صدا زد:
- امین! جواب بده!
- فشش...فش...فشش... .
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت82
#یاد
با بی حوصلگی این کار را امتحان کرد. دکتر راست می گفت. تا الان بی خودی خود را خسته کرده بود. چهارزانو نشست و با صورتی خسته و فقط با نگاه کردن به دروازه حرکتش داد. دکتر یکی از صندلی ها را برای خود باز کرد و پایش را روی پای دیگرش انداخت.
-«خوبه. حالا یه دروازه افقی درست کن!»
-«ها؟!»
-«یه دروازه که چسبیده به سقف یا زمین باشه. بعد همونو بچرخون و عمودی نگهش دار.»
کار عجیبی به نظر می رسید. اما امتحانش ضرری نداشت. روی همان دروازه قبلی مسلط شد و سعی کرد آن را به جلو بچرخاند. تلاشش را کرد اما به نظرش رسید چیزی مانع این کار است. شاید مزاحم همان محور فرضی بود که در ذهنش ساخته بود! چطور باید آن را از بین می برد؟ فقط باید می خواست؟
امتحان کرد. ذهنش را رها ساخت و دروازه را جسمی غوطه ور در هوا در نظر گرفت. یکدفعه دروازه تعادلش را از دست داد و لبه بالا پایین آمد و لبه پایین به بالا حرکت کرد. محمد مهدی جا خورد و یکدفعه از جا بلند شد. با این کار دروازه با حالتی شیب دار ثابت ماند. زیر لب گفت: «انگار یه قفل داره...»
دوباره در ذهن قفل را محو کرد و دروازه دوباره چرخید. وقتی روی کار مسلط شد، هر چه تا الان تمرین کرده بود را با هم درآمیخت. این کار باعث شد دروازه ای غوطه ور و چرخان مانند یک حیوان بازیگوش دور تا دور اتاق بچرخد و به نظر توقف ناپذیر می آمد. دکتر هم مانند او این این کار به هیجان آمده بود و آمد و کنارش ایستاد.
-«آدم می خواد بره دنبالش کنه...»
و به جمله خود خندید. محمد مهدی نمی خواست از این کار دست بکشد. مانند یک بازی بود. تصور کن یک هاله چرخان که حتی قابل لمس نیست در دست داشته باشی و بتوانی به هر طرف که می خواهی پروازش دهی. دکتر کمی دیگر کار شاگردش را تماشا کرد و بعد دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: «عالی! حالا می ریم سراغ تمرین آخر.»
محمد مهدی با اینکه جسم خسته ای داشت، با نشاط به نظر می رسید. این را در وجودش حس می کرد.
-«باید چی کار کنم؟»
-«نمی دونم توی این فیلمای ابرقهرمانی دیدی یا نه. می خوام مثلا زیر پای خودت دروازه باز کنی بعد بری توش و از اون سمت یه دروازه دیگه باز بشه و دوباره برگردی همین جا... فکر کنم بفهمی چی می گم.»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────