🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت90
#فاطمه_شکیبا
جوانها و دو مامور داخل پیچ کوچه شدند و مرصاد نتوانست ببیندشان؛ اما چند لحظه بعد، صدای خرد شدن شیشه آمد و آژیر دزدگیر ماشین. مرصاد تندتر دوید. حالا صداها را واضحتر میشنید؛ یک نفر داشت فحشهای ناجور را پشت هم ردیف میکرد و به سمت صاحب یکی از خانهها میفرستاد:
- عوضیهایِ...، حالا دیگه شورشیا رو توی خونهتون قایم میکنید؟ بگم بیان اینجا رو روی سرتون خراب کنن؟ آشغالای بیصفتِ نمکنشناس!
مرصاد پشت دیوار ایستاد. صلاح ندید خودش را نشان دهد. سرش را کمی از پشت دیوار بیرون آورد تا ببیند چه خبر است. ماشینی که جلوی در یکی از خانهها پارک شده بود داشت آژیر میکشید؛ تمام شیشههایش شکسته و بدنهاش داغان شده بود. یکی از دو مامور پلیس داشت به صاحب یکی از خانهها فحش میداد و اصرار داشت که صاحب خانه، همان چند جوان را داخل خانهاش پنهان کرده است.
صاحب خانه که پیرمرد مو سپید و حدوداً هفتاد سالهای بود، با گردن کج و نهایت درماندگی مقابل مامور ایستاده بود و سعی میکرد مامور را قانع کند که جوانها در خانه او نیستند. از چهره مضطرب و پر از چروکش پیدا بود آدم آبروداری است و نمیخواهد آبرویش به باد برود. مامور دیگر، داشت با باتوم شیشههای درِ خانه پیرمرد را میشکست. پیرمرد هم عاجزانه مینالید:
- سرکار! به مسیح قسم من کسی رو توی خونهم راه ندادم. باور کنید ما اصلاً سیاسی نیستیم. اصلاً کاری به این کارا نداریم. تو رو خدا نکنید، ما توی این محل آبرو داریم.
پیرمرد آخر توانست مامورها را قانع کند که معترضان را پنهان نکرده است. مامورها که رفتند، پیرمرد ماند و ماشینِ درب و داغان و شیشههای شکسته خانهاش. مرصاد جلو دوید و گفت:
- پدرجان حالتون خوبه؟
همسر پیرمرد با یک لیوان آب از خانه بیرون آمد. آب را به دست پیرمرد داد و به انتهای کوچه نگاه کرد:
- چرا اینا حرف حالیشون نمیشد؟ خدا ازشون نگذره...ببین الکی چکار کردن... .
به لهجه پیرمرد و پیرزن میخورد ارمنی باشند. مرصاد کمی فکر کرد؛ یک جای کار میلنگید. نیروی انتظامی قانوناً حق نداشت به اموال مردم آسیب بزند یا بدون مجوز قضایی وارد خانه مردم شود. دوید تا مامورها را دنبال کند و فقط توانست یک جمله بگوید:
- نگران نباشید پدرجان... .
مسیری که حدس میزد مامورها رفتهاند را دنبال کرد. با خودش میگفت نباید زیاد دور شده باشند. درست سر یک پیچ، دید دو باتوم روی زمین افتاده است. حدسش درست بود. آن دو نفر، مامور نبودند. تندتر دوید؛ تا جایی که صدای گفت و گوی دو مرد را شنید. سرعتش را کم کرد و پشت یکی از ماشینها پنهان شد. دو مامور سابق، داشتند با آرامش لباس نیروهای ضدشورش را با لباسهای معمولی عوض میکردند.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت90
زهرا با اینکه نگران و مضطرب به نظر می رسید سر تکان داد. یاد در پاسخش پلکی زد و به میدان مبارزه برگشت. احساس عجیبی داشت. انگار نیرویی در وجودش باعث می شد همه چیز آنطور که باید پیش برود. نه اینکه خودش اختیار نداشته باشد. اما انگار یادی که قبلا از حالت خون آشامی بیرونش آورده بود هم، مانند او در همان حالت و زمان داشت به همین موضوع فکر می کرد. و تصور اینکه چندین یاد قبل از این اتفاق وارد این بُعد شده و این کار را انجام داده بودند، مغزش را تا سر حد انفجار داغ می کرد.
به بررسی وضعیت پرداخت. سقف سرداب خیلی بلند نبود. با این حال آن چهار قهرمان به راحتی از نور های طلایی ارباب فرار می کردند و هرازگاهی یک سیخونک به او می زدند. دراکولا هم برافروخته شده و بی احتیاط تر از قبل سعی بر به دام انداختن انگشتر داران داشت.
هری منتظر شد تا حواسش از او پرت شود. بعد به آرامی دور دراکولا چرخید و با فاصله پنج قدمی از دراکولا خود را به یاد رساند.
-«خیلی خوشحالم که اینجایی. الان باید چی کار کنیم؟»
-«اگر بخوایم مهارش کنیم باید از اینجا ببریمش...»
-«ولی انگشترامون دست اونه... نمی تونیم وارد تونل بشیم.»
یاد نگاه تندی به ارباب شنل پوش انداخت و گفت: «وقتی ازتون گرفت چی کار شون کرد؟»
هری خم شد و از جلوی رعد زئوس کنار رفت.
-«بردشون بالا. نمی دونم کجا رفت.»
محمد مهدی به عینک خاک گرفته و موهای به هم ریخته اش خیره شد. حالا باید چی کار می کرد؟ ذهنش واقعا توانایی فکر کردن نداشت. چند ثاینه بعد یکدفعه چشم های هری برق زد و گفت: «من فهمیدم باید چی کار کنیم! باید همون جوری که ما رو از زندانش بیرون آوردی اونو به یه بُعد دیگه ببری...»
یاد اخم کرد و گفت: «اصلا فکرشم نکن! همین الانشم کلی بُعد هست که باید درست شون کنیم.»
-«پس ببرش به تونل. اونجا نیازی به درست شدن نداره...»
نقشه بدی نبود. در واقع این بهترین حالت به نظر می رسید. کمرش را صاف کرد و روی محلی که دراکولا ایستاده بود متمرکز شد. اراده کرد و یک دروازه زیر پایش ساخت. اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشت. دراکولا با سرعت خارق العاده ای که داشت، متوجه زیر پایش شد و پاهاش را از هم فاصله داد. در همان حالت چرخید و یکی از آن نور ها را به طرف یاد فرستاد.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────