🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت91
#فاطمه_شکیبا
***
مقابل آسانسور ایستاد و دستی به صورتش کشید. دکمه احضار آسانسور را فشار داد و منتظر ماند. خوابش میآمد و بخاطر اتفاقات صبح حسابی بیحوصله بود. در آسانسور باز شد و امید را دید که از آسانسور بیرون آمد. امید با دیدن حسین گردنش را کج کرد، لبخند زد و دست بر سینه گذاشت:
- سلام حاجی!
حسین با دیدن امید، امیدِ تازه میگرفت. اصلاً انگار این جوان خستگی را نمیشناخت. لبخند زد:
- سلام امید جان، تو نمیری خونه؟
- یه خورده کار هست، اونا رو انجام بدم میرم.
حسین وارد آسانسور شد و خواست دکمه طبقه همکف را بزند که امید برگشت و با حالتی دستپاچه گفت:
- یادم رفت بگم...حاج آقا نیازی گفتن حتماً یه سر برید دفترشون، کارتون داشتن.
و رفت. حسین دستش را که تا نزدیک دکمههای آسانسور رفته بود، برگرداند. به ساعت مچیاش نگاه کرد؛ حدود ده و نیم شب بود. کمی مکث کرد؛ نیازی مسئول مافوقش در تشکیلات بود و حسین یقین داشت میخواهد پیگیر کارهای پرونده شود و گزارش بگیرد؛ چیزی که حسین از آن میترسید. او هم بخاطر مرگ شهاب و مجید تحت فشار بود و باید به مقامات بالاتر گزارش میداد.
از آسانسور بیرون آمد. تمام طول راهرو را تا اتاق نیازی، چندین بار تمرین کرد چه بگوید. هیچوقت برای گزارش دادن انقدر مضطرب نبود؛ اما حالا به کاری که میخواست انجام دهد شک داشت. خودش را دلداری میداد که بالاخره باید یک جایی، از یک طریقی راه نفوذ را پیدا کند و در این شرایط، این بهترین ایدهای ست که به ذهنش رسیده.
از مسئول دفتر حاج آقا نیازی اجازه گرفت و وارد شد. نیازی بدون عبا و عمامه پشت میزش نشسته بود و با دیدن حسین، از مطالعه کاغذهایی که مقابلش بود دست کشید و ایستاد. از پشت میزش کنار آمد و به گرمی با حسین دست داد. برعکس او، حسین کمی دمغ بود و نیازی این را فهمید.
- چه خبر حاج حسین؟ کمپیدایی! سراغی از ما نمیگیری؟
حسین نگاه خستهاش را به چهره شکسته و پر چین و چروک نیازی انداخت. نیازی فقط چندسالی از حسین بزرگتر بود؛ اما کارِ زیاد و سنگین، محاسن هردو را جوگندمی کرده بود و چروکهای صورتشان را زیاد. حسین به چشمان نیازی دقت کرد؛ دلش میخواست چیزی از آنها بفهمد؛ اما نگاهش گنگ و نامفهوم بود. نفس عمیقی کشید و سر تکان داد:
- گفته بودید خدمت برسم. در خدمتم.
نیازی فهمید حسین حوصله حال و احوال کردن را ندارد. سنگین شد و روی مبلهای مقابل میز کارش نشست:
- تا الان توی جریان پرونده تو، یه شهید دادیم و سه نفر مُردن. خودتم داری میبینی رسانههای بیگانه سر مرگ دوتاشون چه گربهرقصونیای راه انداختن. باید زودتر همه چیز مشخص بشه و به مقامات و رسانهها جواب بدیم.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت91
انگشتر دار دستپاچه شد و سعی کرد از آن فاصله بگیرد. اما نور به او رسید و پایش را گرفت. خیلی فرصت نکرد زمین بخورد. چون با شتاب عقب کشیده شد و لحظه ای بعد خود را درون فضای مارپیچ و مواج تونل یافت.
پسرک ترسیده بود. قدرت تازه اش توان مقابله با چنین ترفند هایی را نداشت. شاخه نور یک پایش را گرفت و تا کف تونل پایین کشید. حاصل این حرکت برخوردی شدید بود که منجر به بلند شدن صدای استخوان هایش شد. دراکولا به این ضربه بسنده نکرد و محمد مهدی دوباره به پرواز در آمد و حول یک نیم دایره چرخید. اینبار با کمر زمین خورد و صدای ناله اش در آمد. خوشبختانه لباسی که به تن داشت جلوی شدت ضربات را گرفت. ولی قدرت فعلی دراکولا از قدرت لباس فراتر رفته بود.
-«تا به حال برات سوال نشده که چرا فقط دنبال تو بودم؟!...»
وقتی کلمه "چرا" را گفت دوباره او را بالا برد و کارش را تکرار کرد.
-«با اینکه می دونم چند نفر دیگه هم مثل تو وجود دارن؟...»
ایندفعه کاری نکرد و منتظر پاسخش شد. یاد نفس نفس زد و سعی کرد به درد کمر و پاهایش توجه نکند. اما نبض سرش به او اجازه تمرکز نمی داد. بریده بریده گفت: «شاید... شاید چون... فکر کردی... من... فرمانده شون...»
کُنت منتظر ادامه صحبتش نشد و پسر را به طرف دیگر تونل کوبید. یاد ناخودآگاه از درد جیغ کشید و چشم هایش را باز نکرد. دیگر نیرویی در دست هایش باقی نمانده بود.
-«غلطه یاد عزیز من! خودتم می دونی که تو فرمانده اونا نیستی. خودشونم می دونن! فقط تظاهر می کنن که زیر دستتن وگرنه خودتم قبول داری که لیاقت تک تک اونا از تو خیلی بیشتره.»
نمی خواست حرف هایش را بپذیرد. اما این همان چیزی بود که به آن باور داشت. هنوزم با اینکه قدرت هایش آشکار شده بود، بازهم خود را پایین تر از باقی انگشتر داران می دانست.
-«می بینی؟ اونا به قدری سریع بودن که از دست قدرت من فرار کردن. اما تو چی؟ تو با اولین حرکت گرفتارم شدی! پس هرگز احساس نکن که نسبت به بقیه اونا برتری داری...»
چرا او داشت همچین حرف هایی می زد؟ غرور و تکبر چه ارتباطی با دشمنی بین آنها داشت؟
-«حالا ازت می خوام به من جواب درست و واضح بدی! تو چرا اینجایی؟!»
سوالش مانند همان سوال های خودشناسی بود. چرا انسان خلق شده است و از این صحبت ها. اما شنیدنش از زبان چنین موجودی می توانست معنی دیگری داشته باشد. او دنبال چه بود؟
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────