eitaa logo
انارهای عاشق رمان
371 دنبال‌کننده
377 عکس
150 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 یک‌آذر‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۹/۱» شانزده‌ربیع‌الثانی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۴‌‌/‌۱۶» بیست‌‌و‌دونوامبرسال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/11/‌‌‌22» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
.................❤️❤️................ ولی هیچ وقت فراموش نکن که، دنیا به آدمی که تو قراره بشی نیاز داره!🕶 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 یاد به جادوگر جوان خیره ماند. تا چند لحظه هیچ کس چیزی نگفت. لحظاتی سالگونه. یاد بر حرف خود استوار بود. کل وقت کار را داشت به همین موضوع فکر می کرد. این کار بهترین راه بود. درست لحظه ای که همه می خواستند چیزی بگویند، زئوس تکانی خورد و گفت: - «تا به حال با خودت فکر کردی که چرا دکتر تو رو به عنوان اولین انگشتر دار انتخاب کرد؟» سر ها به طرفش چرخید. - «یعنی نمی تونست بره سراغ یه آدم قوی هیکل و حتی یکی از ما؟» یاد ابرو در هم کشید. زئوس ادامه داد: - «به نظر تو چرا دکتر اول از همه تو رو فرستاد دنبال ما؟ چرا خودش نیومد که ما رو برای همچین ماموریت های هیجان انگیز و غیر ممکنی انتخاب کنه؟» خودش را هل داد و از میز فاصله گرفت: - «مگه تو قبل از اینکه انگشتر دار بشی یه انگشتر دار بودی؟» یاد جلوی پایش را نگاه کرد و گفت: - «نه!» خدای آذرخش دست هایش را بالا گرفت و با لبخند گفت: - «دیدی؟ از بین هشت میلیارد نفر تو کسی بودی که دکتر اومد سراغت. تا به حال برات سوال نشده که چطور بهت اعتماد کرد؟ خودت بهتر از من می دونی که همچین انتخابی نمی تونه شانسی باشه. پای چندین بُعد زمانی در میونه.» جلو آمد و دست هایش را روی شانه محمد مهدی گذاشت. - «هر انسانی یه قدرت منحصر به فرد داره. ممکنه ما ها افسانه باشیم ولی... تو واقعی هستی.» یاد سرش را بالا آورد و بلافاصله گفت: - «مشکل همین جاست. من می دونم که همه قدرت ها مادی نیستن. قطعا من یه تفاوتی با بقیه داشتم که دکتر انتخابم کرده. ممکنه من یه قدرت معنوی داشته باشم. ولی مطمئنم در مورد یکی از بزرگترین مخلوقات خدا یعنی زمان، که طبیعتا یه مخلوق مادیه، قطع به یقین به قدرت مادی هم برای کنترلش احتیاجه. انگشتر کلید تونل زمانه. و انگشتردار صاحب کلید. بدون کلید نمیشه دی رو باز کرد. مگه اینکه قفل شکسته بشه. که برای بدن های محدود ما غیر ممکنه.» و خودش را عقب کشید و به سمت پنجره رفت. خورشید داشت غروب می کرد. چند دقیقه دیگر وقت نمازش بود. پیتر پشت سرش آمد و گفت: - «مگه خودت نگفتی که انسان بالاترین مخلوق خداست؟ مگه نگفتی انگشتر به اراده وابسته است و اراده هم اگر تقویت بشه قدرتی نزدیک به قدرت خدا داره؟» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
::::::::::::::::::::::::📚📚::::::::::::::::::::::: 🔰رسول یونان در مقدمه‌ی «ماشین‌ها از روی سایه‌ات می‌گذرند» نوشته است: 📌 شعر آذربایجان شعر خدا و محبت و سرزمین است و زبانی ساده و روان دارد و ژرف‌ساختی محکم…. هر کدام شعرهای این کتاب را از کتابی گلچین کرده‌ام. درواقع خواسته‌ام دسته‌گلی تقدیم شما بکنم، حالا توانسته‌ام یا نه، نمی‌دانم.🍃 🔷🔸🔹برشی از کتاب: در گوشه ی زندان فقط به تو فکر می کنم می دانی می توانی این را درک کنی باورت می شود چقدر دوستت دارم هیچ می دانی غیر از من هیچکس در گوشه ی زندان پشت میله ها نمی تواند کسی را بیشتر از آزادی دوست داشته باشد❣ 🔖 از دیگر آثار رسول یونان در نشر نیماژ  می‌توان به رمان «راه طولانی بود از عشق حرف زدیم»، مجموعه‌داستان‌های «کلبه‌ای در مزرعه برفی»، «همه‌به‌هم شب‌به‌خیر گفتند اما کسی نخوابید»، «دیر کردی ما شام را خوردیم» و «لیوان‌ها و پیپ‌ها»، کتاب بوطیقای «جابه‌جا کردن صندلی‌ها»، مجموعه ترانه‌های «یه روز یه عاشقی بود» و مجموعه شعر «چه زود مهمانی تمام شد»، اشاره کرد.✅ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 مرد عنکبوتی یک قدم جلوتر آمد. - «اگر به چیزی که خودت گفتی اعتقاد داشته باشی، می فهمی با اراده ای که درون خودته می تونی جلوی هر قدرتی وایسی.» یاد با عصبانیت روی پاشنه پا چرخید و گفت: - «پس چرا امروز نتونستم از خودم دفاع کنم؟! مگه امروز اراده نداشتم؟! مگه امروز نخواستم که قدرت داشته باشم؟! پس چرا اتفاقی نیفتاد؟» انگشتش را وسط سینه پیتر گذاشت و گفت: - «تو قدرت داری. زئوس قدرت داره. هری جادو بلده. هر کدوم تون یه چیزی دارید که پشت تون بهش گرمه. ولی من فقط انگشتر رو داشتم. شما نمی فهمید یه آدم عادی بودن یعنی چی چون هیچ کدوم تون عادی نیستین!» دست هایش می لرزید. سردردش دوباره شروع شده بود. او می دانست بدون انشگتر بین این موجودات شگفت انگیز جایی ندارد. دست انداخت و انگشتر را بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد با قدم هایی سنگین به طرف در قدم برداشت و آن را باز کرد. - «سعی کن درستش کنی. احتمالا باید فهمیده باشی که بهش احتیاج دارم...» هری از جا بلند شد. یاد بی هوا دستش را به طرفش گرفت و گفت: - «کسی دنبالم نیاد! می خوام چند دقیقه تنها باشم.» سپس از پله ها پایین رفت و پا به سطح مرطوب حیاط گذاشت. به راست پیچید و طرف درخت های زیتون کنار زمین رفت. با عصبانیت لگدی به سنگ جلوی پایش زد و حین اینکه قدم می زد، بلند بلند با خودش صحبت کرد: - «هیچکس نمی فهمه من چه حالی دارم! ...به کسی نمی تونم بگم از کجا اومدم! ...نمی دونم دوباره می تونم مامان و زهرا رو ببینم یا نه! کل زندگیم رو درگیر این مسافرتا بودم حالا این انگشتر کوفتی داغون شده! آخه مرد حسابی چه مرضی داشتی منو انداختی تو این ماجرا ها؟! اگه آدم کم بود چرا یه راست اومدی سراغ من بدبخت که داشتم زندگی مو می کردم؟! واقعا...» کلمات در دهانش گیر کرد. چشمش افتاد به کسی که رو به رویش روی یک جعبه نشسته و درحالی که یک کتاب باز در دست داشت، با حیرت به او خیره شده بود. محمد مهدی و آنا چند لحظه به هم خیره مانند که بالاخره آنا سرش را پایین انداخت. محمد مهدی که هنوز در شوک بود، چند قدم جلو رفت و با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت: - «سلام.» آنا جواب سلامش را داد. محمد مهدی جلوی پایش را نگاه کرد و گفت: - «شما از کی اینجا بودین؟» - «قبل از اینکه بیاین اینجا و داد و بیداد کنین.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 دوآذر‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۹/۲» هفده‌ربیع‌الثانی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۴‌‌/‌۱۷» بیست‌‌و‌سه‌نوامبرسال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/11/‌‌‌23» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 - «خب... چقدر از صحبت هامو متوجه شدین؟» - «در این حد که شما از اینکه اینجا هستین ناراحتین.» دختر دنیل بدون آنکه چشم از کتابش بردارد با او حرف می زد. یاد دستپاچه شد. به جعبه چوبی سمت راست او اشاره کرد و من و من کنان گفت: - «می شه که... یعنی... ناراحت نمی شین من کنارتون... یعنی اینجا بشینم؟» او دوباره بدون آنکه نگاهش کند گفت: - «اِسِره کومودو (راحت باشین.)» انگشتر دار به آرامی خم شد و روی جعبه نشست. کمی معذب بود. به درخت پیش رویش خیره شد. - «من از اینکه اینجا هستم ناراحت نیستم. در واقع پدر شما بود که نذاشت ما شب رو تو جنگل بخوابیم. جای خواب مون هم واقعا راحته. فقط...» نمی توانست به او بگوید. انگشتر دار بودن یک راز است. سفر در زمان برای همه مردم قابل هضم نیست. تنها باید داستانی دروغین سرهم می کرد. - «فقط چی؟» یاد از گوشه چشمش دید که صورتش به طرف او چرخیده است. همچنان نگاهش نکرد و ادامه داد: - «فقط این موضوع که الان باید جای دیگه ای می بودم برام سخته. می دونین... راستش ما مثل بقیه هدف مون خرید و فروش و تجارت نبود. ما اومده بودیم تا...» - «مادر و خواهر تون رو نجات بدین؟» - «درسته. یه موجود وحشی اونا رو برده و الان نمی دونم کجا هستن.» آنا کتابش را بست و گفت: - «خدا روشکر پدر تون حالش خوبه.» قلب یاد با شنیدن این حرف به درد آمد. مدت زیادی بود که پدرش را فراموش کرده بود. پدرش خانواده را به دست او سپرده بود. و او نتوانسته بود به آخرین خواسته پدرش عمل کند. احتملا او می دانست سر آنها چه بلایی آمده است. کاش می توانست از او کمک بگیرد. مثل همسر دنیل. قطره اشکی از چشم محمد مهدی سرازیر شد و پایین افتاد. خیلی وقت بود که گریه نکرده بود. بغض در گلویش جمع شد و مانند یک لقمه بزرگ همان جا ماند و پایین نرفت. آنا از دیدن چهره غمگین یاد جا خورد و گفت: - «واقعا ببخشین. من حرف بدی زدم؟» یاد به سرعت با آستین اشک هایش را پاک و خود را جمع و جور کرد و زیر لب گفت: - «نه...» چند نفس عمیق کشید. بعد دست هایش را روی زانو هایش گذاشت و گفت: - «بابای من وقتی ده سالم بود رفت به جنگ. نه جنگ هایی مثل جنگ جهانی...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────