eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
364 عکس
139 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 بیست‌‌ونه‌آبان‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۸/۲۹» چهارده‌ربیع‌الثانی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۴‌‌/‌۱۴» بیست‌نوامبرسال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/11/‌‌‌20» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
««««««««««🍀🍀»»»»»»»»»» تمام رویاهای ما میتونن به حقیقت بپیوندن، درصورتی که شجاعت دنبال کردنشون رو داشته باشیم!❤️ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 تا وقت ناهار کسی بالا نیامد. یاد پشت پنجره بسته منظره و آسمان آبی را تماشا می کرد و به اتفاقی که اتفاده بود می اندیشید. او نتوانسته بود از کسی دفاع کند. اگر هری به موقع نرسیده بود، معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد. بدون انگشتر، او هیچ خاصیتی نداشت. حتی نتوانسته بود یک مشت ساده به مرد ریشو بزند. باقی اعضای گروه هر کدام برای خودشان قدرت یا حداقل وسیله ای غیر از انگشتر برای دفاع از خود داشتند. ولی او بدون انگشتر هیچ نبود. و این موضوع بسیار آزارش می داد. چشمش به یک ابر بزرگ افتاد. سعی کرد خورشید را ببیند ولی نتوانست. بدون سر و صدا به طبقه پایین رفت و از همه پنچره ها آسمان را نگاه کرد. اما خورشید را ندید. احتمالا ظهر شده بود. به اتاق زیر شیروانی برگشت و سنگ صافی که قبلا در مسیر ساحل به جاده پیدا کرده بود را از جیب سویشرتش بیرون آورد. آن را روی زمین گذاشت و با سطل آبی که دنیل برای آنها گذاشته بود، شروع به وضوگرفتن کرد. قبله را موقع نماز صبح پیدا کرده بود. الله و اکبر را گفت و شروع به خواندن کرد. وقتی سجده رکعت خواند، صدای در زدن کسی را شنید. الله و اکبر را بلند گفت تا اگر یکی از انگشترداران باشد بفهمد. در باز شد و یاد منتظر ماند تا کسی بیاید واز جلویش رد شود. اما اتفاقی نیافتاد و صدای بسته شدن در هم نیامد. وقتی نمازش تمام شد، چرخید و آنا را دید که کنار درِ باز ایستاده بود و تماشایش می کرد. محمد مهدی دستپاچه شد و با صدایی دورگه گفت: - «کاری داشتین؟» آنا کمی در جایش تکان خورد و گفت: - «ناهار آماده اس. دیدم مشغول هستین، منتظر شدم.» یاد تشکر کرد و رو برگرداند و منتظر شد که برود. اما آنا پرسید: - «ببخشید اگر فضولی نباشه می تونم بپرسم داشتین چی کار می کردین؟» یاد کمی فکر کرد. چطور باید به او توضیح می داد؟ از جا بلند شد و گفت: - «داشتم عبادت می کردم.» آنا با خوشحالی گفت: - «شما هم مسیحی هستین؟ ولی ما توی عبادت هامون همچین چیزایی نمی گیم.» یاد خم شد و مُهرش را برداشت. بعد به سمتش چرخید و گفت: - «من مسلمان هستم. یه دین شبیه مسیحیته. آداب و عباداتش فرق می کنه. ولی هدفش با مسیحیت یکیه.» آنا با تکان سر تایید کرد و گفت: - «یعنی شما به حضرت عیسی اعتقاد ندارین؟» - «چرا داریم. ولی... دین ما دین پیامبر خاتمه.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
_-_-_-_-_-_-_-_🌸✨_-_-_-_-_-_-_-_ اگر در دوران جوانی کارهای احمقانه انجام ندهید، در دوران پیری چیزی برای خندیدن نخواهید داشت!😄😉 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
‌,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰ پاییز آشناست...🍁🍂 مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل رفیقی که بعد مدت‌ها به دیدنت آمده، مثل بخار برخاسته از چای داغی که با لذت و اشتیاق می‌نوشی‌،😍 مثل عطر خاک باران خورده، مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری، مثل بوی تند و گیرای نارنگی، مثل صدای باران در شبی سرد، مثل هیجان نخستین نگاه، نخستین لبخند، نخستین آغوش... پاییز را دوست دارم!❤️ حتی اگر غمگینم کند. حتی اگر در چمدان نارنجی و کهنه‌اش، برایم هیچ اتفاق دلپذیری کنار نگذاشته‌ باشد. حتی اگر تنها و غمگین، تمام خیابان را قدم بزنم.🛣 حتی اگر باران ببارد و خیس شوم. حتی اگر شب باشد و سردم باشد و از خانه دور باشم... پاییز فصل بی‌نظیری‌ست! آدم‌ها را به فکر وا می‌دارد آدم‌ها را به یادِ هم می‌اندازد و دل‌ها را به هم نزدیک می‌کند....🌿🌿🌿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 آنا خواست چیزی بگوید که پدرش از پایین صدا زد: «آنا؟ اومدی؟...» آنا پایین را نگاه کرد وگفت: «الان میام پدر...» و به یاد تعارف کرد: «بفرمایید.» یاد نرفت و گذاشت اول او برود. پایین در آشپزخانه، اسمیگل کنار گاز ایستاده بود و داشت یک ماهی را در ماهیتابه سرخ می کرد. هری در ظرف شویی صورتش را می شست و زئوس در حال گذاشتن بشقاب ها روی میز بود. هر دو هنوز همان لباس های کار را به تن داشتند که از قبل کثیف تر شده بود. هری پشت میز نشسته بود و داشت با دنیل صحبت می کرد. ابتدا آنا وارد آشپزخانه شد و پشت سرش یاد. دنیل نگاهش کرد و با لبخند گفت: «به! آقای یادم که اومد! کجا بودین تا حالا؟» آنا به جایش جواب داد: «داشتن عبادت می کردن.» چشم های دنیل برق زد و گفت: «چه جالب! نمی دونستم تو هم مسیحی هستی!» یاد آمد چیزی بگوید که دوباره آنا گفت: «مسیحی نیستن. مسلمان هستن.» دنیل دستی به چانه اش کشید و گفت: «که این طور...» به اسمیگل نگاه کرد. « گراتسیه آمیگو میو. (ممنون دوست من.) اگر غذا آماده شده بیارش که خیلی گشنمه!» اسمیگل تابه را تکان داد و ماهی را بالا انداخت. -«تقریبا تمومه...» پیتر و زئوس پشت میز نشستند. یاد هم به آنها ملحق شد و پرسید: «امروز چی کارا کردین؟» پیتر جواب داد: «خیلی کارا. اسطبل رو تمیز کردیم، به حیوونا غذا دادیم،...» زئوس میان صحبتش پرید و گفت: «من شیر دوشیدم. تا به حال به این شکل تجربه اش نکرده بودم.» پیتر با سر تایید کرد و گفت: «خلاصه که روز پرکار و خوبی بود. شما چطور؟» یاد به هری نگاهی کرد و جواب داد: «ما هم روز پر مشغله ای داشتیم...» درد شکمش را به یاد آورد. « وسایل رو خریدیم.» هری کیسه پارچه ای کوچکی را از روی میز به سمت پیتر سُر داد. پیتر کیسه را گرفت و وسایل داخلش را نگاه کرد. -«خوبه. کاش پیچگوشتی کوچیک تر می گرفتی... ولی همینم خوبه.» بعد خم شد و کیسه را کنار پایش گذاشت. محمد مهدی به یاد آنا افتاد. با چشم دنبالش گشت ولی احتملا به اتاق خود رفته بود. اسمیگل برای هر کس یک ماهی در بشقاب گذاشت و خودش کنار پیتر و زئوس نشست. وقتی همه مشغول خوردن بودند، اسمیگل به آرامی گردن کشید و در گوش پیتر شروع به صحبت کرد. یاد یواشکی تماشای شان می کرد. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 سی‌آبان‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۸/۳۰» پانزده‌ربیع‌الثانی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۴‌‌/‌۱۵» بیست‌‌یک‌نوامبرسال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/11/‌‌‌21» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 پیتر گاهی زیر چشمی نگاهی به او می انداخت و موذیانه لبخند می زد. بعد پیتر خم شد و در گوش زئوس شروع به صحبت کرد. کمی بعد دنیل پرسید: - «چی تو گوش همدیگه پچ پچ می کنید؟» پیتر به سرعت سر جای خود برگشت و همان طور که چنگالش را در ماهی فرو می کرد گفت: - «هیچی!» ..... باقی روز یاد به پیتر و زئوس ملحق شد تا در کارهای مزرعه کمک دست دنیل باشند. وقتی داشت با چنگک یونجه ها را به هوا می انداخت، صدای قدم هایی شنید. چرخید و دنیل را دید که به سمتش می آمد. برایش دست تکان داد و گفت: - «چائو!» دنیل جواب سلامش را داد و جلوتر آمد. یاد چنگک را به زمین زد و عرقش را پاک کرد. دنیل به او رسید و گفت: - «خسته نباشی. امروز قطعا وقت خالی زیادی پیدا می کنم. واقعا کمک حالم بودید.» جلوتر آمد و روی یک از بسته های مکعبی یونجه نشست. - « اومدم ازت تشکر کنم. نه به خاطر اینکه تو زمین کمکم کردید. آنا گفت امروز چه اتفاقی افتاد. واقعا ازت ممنونم.» یاد گفت: - «اگر پول داشتم کمک تون می کردم.» دنیل آه کشید و با عصبانیت گفت: - «نون سی تراتا دی سالدی! (مسئله پول نیست) من پولش رو آماده دارم. از کلی از دوستام پول قرض گرفتم که بهش پس بدم. ولی اون مشکل دیگه ای داره...» سرش را بالا گرفت و گفت: - «می تونی رازدار باشی؟» یاد سر تکان داد. - «راستش پسر ساموئل که اسمش فیلیپوئه، عاشق دخترم شده. ولی نه آنا دوستش داره نه من اجازه می دم با همچین خانواده ای وصلت کنه.» محمد مهدی، ناخودآگاه حس بدی نسبت به فیلیپو پیدا کرد. - «برای همین ساموئل می خواد به هر بهانه ای کاری کنه که آنا به پسرش برسه. ولی من نمی ذارم!» و دیگر چیزی نگفت. برای خود یاد هم عجیب بود که چرا همچین حسی نسبت به کسی که تا به حال او را ندیده بود داشت. اما با خود گفت: - «هرطور که شده نمی ذارم کسی اذیتش کنه.» دقایقی در سکوت گذشت که بالاخره دنیل گفت: - «خلاصه که گفتم من یکی بهت بدهکارم. اگر جایی به کمکی یه پولی احتیاج داشتی، بدون روی من می تونی حساب کنی.» و بدون هیچ حرف دیگری به طرف ورودی حصار چوبی به راه افتاد. ..... طبق پیش بینی دنیل کارها زود تمام شد و انگشتر داران خسته و خاکی به اتاق زیر شیروانی بازگشتند. - «این مرغا پدرمو در آوردن...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────