_-_-_-_-_-_-_-_🌸✨_-_-_-_-_-_-_-_
اگر در دوران جوانی
کارهای احمقانه انجام ندهید،
در دوران پیری چیزی برای خندیدن نخواهید داشت!😄😉
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#مونوفکت
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰,۰
پاییز آشناست...🍁🍂
مثل عزیزی که از سفر بازگشته،
مثل رفیقی که بعد مدتها به دیدنت آمده،
مثل بخار برخاسته از چای داغی که با لذت و اشتیاق مینوشی،😍
مثل عطر خاک باران خورده،
مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری،
مثل بوی تند و گیرای نارنگی،
مثل صدای باران در شبی سرد،
مثل هیجان نخستین نگاه،
نخستین لبخند،
نخستین آغوش...
پاییز را دوست دارم!❤️
حتی اگر غمگینم کند.
حتی اگر در چمدان نارنجی و کهنهاش،
برایم هیچ اتفاق دلپذیری کنار نگذاشته باشد.
حتی اگر تنها و غمگین،
تمام خیابان را قدم بزنم.🛣
حتی اگر باران ببارد و خیس شوم.
حتی اگر شب باشد و سردم باشد و از خانه دور باشم...
پاییز فصل بینظیریست!
آدمها را به فکر وا میدارد
آدمها را به یادِ هم میاندازد
و دلها را به هم نزدیک میکند....🌿🌿🌿
#اکرم_سادات
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#مونولوگ
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت26
آنا خواست چیزی بگوید که پدرش از پایین صدا زد: «آنا؟ اومدی؟...»
آنا پایین را نگاه کرد وگفت: «الان میام پدر...»
و به یاد تعارف کرد: «بفرمایید.»
یاد نرفت و گذاشت اول او برود. پایین در آشپزخانه، اسمیگل کنار گاز ایستاده بود و داشت یک ماهی را در ماهیتابه سرخ می کرد. هری در ظرف شویی صورتش را می شست و زئوس در حال گذاشتن بشقاب ها روی میز بود. هر دو هنوز همان لباس های کار را به تن داشتند که از قبل کثیف تر شده بود. هری پشت میز نشسته بود و داشت با دنیل صحبت می کرد. ابتدا آنا وارد آشپزخانه شد و پشت سرش یاد. دنیل نگاهش کرد و با لبخند گفت: «به! آقای یادم که اومد! کجا بودین تا حالا؟»
آنا به جایش جواب داد: «داشتن عبادت می کردن.»
چشم های دنیل برق زد و گفت: «چه جالب! نمی دونستم تو هم مسیحی هستی!»
یاد آمد چیزی بگوید که دوباره آنا گفت: «مسیحی نیستن. مسلمان هستن.»
دنیل دستی به چانه اش کشید و گفت: «که این طور...» به اسمیگل نگاه کرد. « گراتسیه آمیگو میو. (ممنون دوست من.) اگر غذا آماده شده بیارش که خیلی گشنمه!»
اسمیگل تابه را تکان داد و ماهی را بالا انداخت.
-«تقریبا تمومه...»
پیتر و زئوس پشت میز نشستند. یاد هم به آنها ملحق شد و پرسید: «امروز چی کارا کردین؟»
پیتر جواب داد: «خیلی کارا. اسطبل رو تمیز کردیم، به حیوونا غذا دادیم،...»
زئوس میان صحبتش پرید و گفت: «من شیر دوشیدم. تا به حال به این شکل تجربه اش نکرده بودم.»
پیتر با سر تایید کرد و گفت: «خلاصه که روز پرکار و خوبی بود. شما چطور؟»
یاد به هری نگاهی کرد و جواب داد: «ما هم روز پر مشغله ای داشتیم...» درد شکمش را به یاد آورد. « وسایل رو خریدیم.»
هری کیسه پارچه ای کوچکی را از روی میز به سمت پیتر سُر داد. پیتر کیسه را گرفت و وسایل داخلش را نگاه کرد.
-«خوبه. کاش پیچگوشتی کوچیک تر می گرفتی... ولی همینم خوبه.»
بعد خم شد و کیسه را کنار پایش گذاشت. محمد مهدی به یاد آنا افتاد. با چشم دنبالش گشت ولی احتملا به اتاق خود رفته بود. اسمیگل برای هر کس یک ماهی در بشقاب گذاشت و خودش کنار پیتر و زئوس نشست. وقتی همه مشغول خوردن بودند، اسمیگل به آرامی گردن کشید و در گوش پیتر شروع به صحبت کرد. یاد یواشکی تماشای شان می کرد.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
سیآبانسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۸/۳۰»
پانزدهربیعالثانیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۴/۱۵»
بیستیکنوامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/11/21»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت27
#یاد
پیتر گاهی زیر چشمی نگاهی به او می انداخت و موذیانه لبخند می زد. بعد پیتر خم شد و در گوش زئوس شروع به صحبت کرد. کمی بعد دنیل پرسید:
- «چی تو گوش همدیگه پچ پچ می کنید؟»
پیتر به سرعت سر جای خود برگشت و همان طور که چنگالش را در ماهی فرو می کرد گفت:
- «هیچی!»
.....
باقی روز یاد به پیتر و زئوس ملحق شد تا در کارهای مزرعه کمک دست دنیل باشند. وقتی داشت با چنگک یونجه ها را به هوا می انداخت، صدای قدم هایی شنید. چرخید و دنیل را دید که به سمتش می آمد. برایش دست تکان داد و گفت: - «چائو!»
دنیل جواب سلامش را داد و جلوتر آمد. یاد چنگک را به زمین زد و عرقش را پاک کرد. دنیل به او رسید و گفت:
- «خسته نباشی. امروز قطعا وقت خالی زیادی پیدا می کنم. واقعا کمک حالم بودید.»
جلوتر آمد و روی یک از بسته های مکعبی یونجه نشست.
- « اومدم ازت تشکر کنم. نه به خاطر اینکه تو زمین کمکم کردید. آنا گفت امروز چه اتفاقی افتاد. واقعا ازت ممنونم.»
یاد گفت:
- «اگر پول داشتم کمک تون می کردم.»
دنیل آه کشید و با عصبانیت گفت:
- «نون سی تراتا دی سالدی! (مسئله پول نیست) من پولش رو آماده دارم. از کلی از دوستام پول قرض گرفتم که بهش پس بدم. ولی اون مشکل دیگه ای داره...»
سرش را بالا گرفت و گفت:
- «می تونی رازدار باشی؟»
یاد سر تکان داد.
- «راستش پسر ساموئل که اسمش فیلیپوئه، عاشق دخترم شده. ولی نه آنا دوستش داره نه من اجازه می دم با همچین خانواده ای وصلت کنه.»
محمد مهدی، ناخودآگاه حس بدی نسبت به فیلیپو پیدا کرد.
- «برای همین ساموئل می خواد به هر بهانه ای کاری کنه که آنا به پسرش برسه. ولی من نمی ذارم!»
و دیگر چیزی نگفت. برای خود یاد هم عجیب بود که چرا همچین حسی نسبت به کسی که تا به حال او را ندیده بود داشت. اما با خود گفت:
- «هرطور که شده نمی ذارم کسی اذیتش کنه.»
دقایقی در سکوت گذشت که بالاخره دنیل گفت:
- «خلاصه که گفتم من یکی بهت بدهکارم. اگر جایی به کمکی یه پولی احتیاج داشتی، بدون روی من می تونی حساب کنی.»
و بدون هیچ حرف دیگری به طرف ورودی حصار چوبی به راه افتاد.
.....
طبق پیش بینی دنیل کارها زود تمام شد و انگشتر داران خسته و خاکی به اتاق زیر شیروانی بازگشتند.
- «این مرغا پدرمو در آوردن...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
هیس...
مےشنوے؟!
صداے پای آذر بہ گوش مےرسد.
با آن چادر خزاناش اهستھ از کوچہهاے پر پیچ و خم شہر مےگذرد.
هرازگاهے چمدان سنگینش را بر روے زمین مےنہد و نفسے تازه مےکند.
چمدانے کہ پر از خاطرھ است.
خاطراتے کہ بوے هل دار چاے مادربزرگ را در آغوش کشیداند.
خاطراتے کہ یکے یکے وسط حوض کوچک خان جون فرود مےایند و میان برگ هاے خزان زده آبتنے مےکنند.
خاطراتے کہ چکمہهاے رنگین بہ پا کردہاند و چلق چلق برگ هارا بہ رگبار مےبندند....
صبر کن...
انار هاے ملس و سرخ را میبینے؟
یکے یکے درون زنبیل حصیرےاش نشستہ اند و اواز یلدا مےخوانند...
مگـر نیامدن هم رفتنے دارد؟!!
ارے حال مےفہمم کہ دارد این را آبان قبل رفتن در گوشم زمزمہ کرد...
"بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس"
#حدیـثـ
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #مونولوگ
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت28
#یاد
هری این را گفت و کنار دیوار نشست و با دستمالی که از آشپزخانه برداشته بود صورتش را پاک کرد. یاد سعی کرد از اسمیگل فاصله بگیرد. به خاطر جا به جا کردن بشکه های ماهی لباسش بوی بدی گرفته بود. بالاخره پیتر و زئوس به همراه میز کوچکی که به کمک هم حمل می کردند پا به اتاق چوبی گذاشتند. هری خود را کشید و در را پشت سرشان بست. پیتر و زئوس آمدند و میز را درست زیر شمعدانی گذاشتند. بعد چرخید و بی مقدمه گفت:
- «خب! کی داوطلب می شه؟»
اسمیگل که داشت خوابش می برد، پرسید:
- «چی؟»
زئوس به میز تکیه کرد و توضیح داد:
- «ما باید از انگشتر یه نفر برای آزمایش استفاده کنیم. اگر انگشتر رو باز کردیم و دیگه مثل اولش نشد، اگر باقی انگشتر ها درست بشن هم یه نفر از ما نمی تونه وارد تونل زمان بشه.»
اسمیگل در همان حالت نشسته پایش را عمود و آرنج را روی زانویش گذاشت و گفت:
- «مال منو بردارید. در حال حاضر هم کسی نمی تونه از انگشتر استفاده کنه. برام مهم نیست که شاید نتونم به دوران و دنیای خودم برگردم. اینجا همه چیز خیلی بهتره.»
همه به او خیره شدند. راست می گفت. او برای این کار بهترین گزینه بود.
- «کسی چه می دونه؟ شاید همین جا ازدواج کردم و تشکیل خونواده دادم.»
با اینکه باقی آنها می توانستند به سوراخ موش بروند و انگشتر دیگری برایش بیاورند، فضا طوری شده بود که به نظر می رسید دیگر راه برگشتی وجود نخواهد داشت. اما یاد فکر دیگری داشت. او تنوانسته بود بدون انگشتر کاری از پیش ببرد. پس شاید بهتر بود که او داوطلب می شد. تا شاید به زندگی بدون انگشتر عادت کند.
پیتر قدمی جلو آمد تا انشگتر اسمیگل را بگیرد که یاد از جا پرید و گفت:
- «صبر کن.»
پیتر متوقف شد و نگاهش کرد.
- «من انشگترمو می دم.»
هری حیرت زده گفت:
- «چی؟! دیوونه شدی؟! قبلا هم بهت گفتم که فرمانده ما در سفر های زمانی تویی. بدون انگشتر چجوری می خوای ما رو رهبری کنی؟»
محمد مهدی با جدیت تمام، مستقیم در چشم هری نگاه کرد و گفت:
- «امروز توی بازار من یادم رفته بود که دیگه هیچ چی نیستم. یه لحظه خیلی شجاع بودم. بعدش فهمیدم تبدیل شدم به همون بچه عادی گذشته. یه بچه ضعیف و ترسو. اگر بدون انگشتر هیچچی نیستم، همون بهتر که نباشم.»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────