eitaa logo
انارهای عاشق رمان
368 دنبال‌کننده
388 عکس
152 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 مادر کمی سکوت کرد. به بقیه نگاه کرد و انگار که از رفتارش خجالت کشیده باشد، دست به سینه ایستاد. سرش را خم کرد و با لحنی حق به جانب گفت: «بفرمایید. گوش می دم.» استاد نگاهی سریع به یاد انداخت. سپس طرف کتابخانه رفت و یک سر رسید قهوه ای بیرون آورد. روی جلدش عدد 1383 نوشته شده بود. نوار وسط دفتر را بالا کشید و صفحه ای باز کرد. -«من دلم نمی خواست تا زمانی که این پسر به خود واقعیش پی نبرده، این موضوع رو مطرح کنم. اما حالا که می بینم به سن و حد لازم رسیده، بهترین زمانه که توی همین جمع بگم. در واقع...» شروع به قدم زدن در عرض اتاق کرد. به صفحه سر رسید چشم دوخته بود. «بعد از اینکه از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، رفتم سراغ مطالب دست بالای فیزیک کوانتوم و جهان چند بعدی و مبحث فوق العاده زمان. ماجرای من با کسایی که تصمیم می گیرن در زمان سفر کنن و یه ماشین زمان بسازن، کاملا متفاوته. ولی من نمی خواستم چیزی بسازم که اون وسیله باعث بشه فرد در زمان و مکان سفر کنه. بلکه دنبال چیزی بودم که قدرت درونی خود انسان رو تقویت کنه. و این انسان باشه که وسیله رو به زمان و مکان های مختلفی می بره. اولش با خودم گفتم چطور همچین چیزی امکان داره؟ خب... طبق چیز هایی که دیدم، و خوندم و شنیدم، انسان هایی در عالم وجود داشتن که می تونستن زمان و مکان رو کنترل کنن. در واقع، زمان و مکان انگار برای اونها خلق شده بود. حتما می دونید طی الارض چیه. یا احتمالا داستان زمانی که امام علی (ع) زمان رو به عقب بر می گردونه شنیدید. خب من نمی تونستم به قدرت این بزرگان دست پیدا کنم. چون جهان ماده پذیرش همچین چیزی رو نداره. پس به فکر افتادم که یه وسیله مادی اختراع کنم...» مادر مچ دستش را چرخاند و با بی حوصلگی گفت: «می شه یه کم سریع تر ادامه بدین؟» دکتر متعجب نگاهش کرد. بعد سرفه ای کرد و گفت: «چشم. داشتم می گفتم... خلاصه به هر نحوی که بود، این انگشتر رو ساختم. چیزی که قدرتی بسیار پایین تر از قدرت بزرگان داره. این بزرگان به نحوی از زمان و مکان بهره می بردند که ایرادات هر بُعد زمانی بلافاصله... راستش بلافاصله خیلی زیاده! توی یه مدت زمان منفی صفر!... چجوری بگم؟... خیلی خیلی...» اینبار زهرا تاقت نیاورد و گفت: «بله متوجه شدیم زمان بسیار کمیه.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 دکتر دوباره سرفه کرد و گفت: «درست می فرمایید. خب... من خودم نتونستم از انگشتر استفاده کنم. یعنی می دونستم کار می کنه و آزمایشش کرده بودم. ولی به یه قدرت فراتر احتیاج داشت. قدرتی که من نداشتمش. قدرت اراده...» به یاد نگاه کرد. «پس گشتم دنبال یک فرد دارای اراده قوی. اراده فقط و فقط به معنای خواستن یک چیز نیست. اراده یه مبحث بسیار بسیار عظیمه و به نفس خدایی انسان مربوط می شه. نه فقط به یه هورمون یا عصب در مغز. ما ربات های برنامه ریزی شده نیستیم. شاید برنامه پیش فرض داشته باشیم ولی...» مادر از جلویش رد شد و رفت و روی صندلی کنار آشپزخانه نشست. همین حرکت برای دکتر کافی بود. -«سرتون رو درد نیارم. من شروع کردم گشتن توی خیابون و دنبال کسی گشتم که انگشتر نسبت به اون واکنش نشون بده. یه ماه کارم همین بود. که البته باعث شد با همسرم آشنا بشم و... بگذریم. بالاخره یه روز توی شهرری، نزدیک حرم حضرت عبدالعظیم (ع) یه پسری رو دیدم که دو تا نون بربری دستش بود. همون جا بود که فهمیدم چرا این همه گشتن و گشتن زمان برده. من باید یاد رو پیدا می کردم! کسی که قراره باعث و بانی آزمایشاتی باشه که باعث تقویت اراده خودش می شه. پس آوردمش اینجا و چند تا آموزش مقدماتی بهش دادم. ولی به نظرتون باقی مهارت ها و دانسته ها رو از کجا به دست آورد؟» محمد مهدی سرش را پایین انداخت. از اینکه همه به او نگاه می کردند خجالت می کشید. -«این پسر که حالا فهمیده اراده وابسته به انگشتر نیست، یه ابر قهرمانه! مثل همه ابر قهرمان های تخیلی قدرت داره، مثل همه شون دشمن های سرسخت داره و مثل همه شون یه لباس مخصوص!...» یاد اخم کرد و به سویشرت و پیراهن آبی اش خیره شد. لباس ابر قهرمانی اش این بود؟ -«نه نه! اشتباه نشه. یه لباس براش آماده کردم. اگر همراهیم کنید و باهام بیاید خیلی خوب می شه...» و از کنار مادر یاد گذشت و وارد آشپزخانه شد. مادر که انگار تازه به خود آمده بود، کمی به بقیه نگاه کرد و از جا تکان نخورد. محمد مهدی با اشتیاق فراوان، زودتر از همه دنبالش به آشپزخانه رفت. دکتر کنار سینک ایستاده بود و شیر آب سرد را باز و بسته می کرد. حالت کارش مانند کسی بود که دارد قفل گاوصندوق را باز می کند. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 بیست‌‌وپنج‌آذر‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۹/۲۵» یازده‌ربیع‌الاولی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۵‌/‌۱۱» شانزده‌دسامبر‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/12/‌‌‌16» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت ها🕰 ¹-روز پژوهش ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 یاد دل در دلش نبود. این حرف ها که شنیده بود، اعتماد به نفس و غرورش را به شدت بالا برد. این را می شد از هیجان کف دلش و موی سیخ شده اش فهمید. پشت سرش زهرا ایستاد و کنار او، آنا و پدرش داخل شدند. محمد مهدی به بهانه دیدن خواهرش نگاهی هم به آنا انداخت. خیلی خوشحال بود که او هم آنجاست. مادر با خشم دختر ها را هل داد و وارد شد. محمد مهدی سریع نگاهش را طرف دکتر چرخاند. -«داستان خوبی بود آقای دکتر. ولی فکر نکردید این ابر قهرمان یه مادر داره که اگه اتفاقی براش بیافته اونم می میره؟» دکتر در همان حالت پاسخ داد: «شما بهش افتخار نمی کنید؟» -«البته که می کنم. این افتخار بزرگیه... اصلا من هیچی. این بچه پس فردا می خواد زن بگیره و بچه دار بشه. این درسته که زن و بچه اش همش دلواپسش باشن؟» -«اتفاقا الان می خوام یه چیزایی یادش بدم که دیگه هیچکس... دلواپسش نشه!» کلمه آخر را در حالی گفت که شیر آب را بیرون کشید و کل مجموعه را با دو دست چرخاند. یکدفعه کل سینک و کابینت با هم پایین رفتند و پشت آنها دریچه ای به ابعاد دو نفر و پشت دریچه، فضایی تاریک نمایان شد. دکتر خم شد و با دست باقی را به طرف فضای تاریک راهنمایی کرد. یاد با دهان باز، چند بار نگاهش را بین دکتر و دریچه جا به جا کرد. بعد پاهای سنگینش را حرکت داد و از کنار میز قدم برداشت. از اندک نوری که از آشپزخانه داخل دریچه می افتاد، کاشی های سیاه و سفید شطرنجی به چشم می خورد. به محض اینکه محمد مهدی اولین پایش را داخل گذاشت، مهتابی هایی با فاصله یکسان از بالای سرش روشن شد و تا انتهای اتاق پیش رفت. از آنجا اتاق حدودا صد متر به نظر می رسید. فضای واقعا بزرگی بود. دیوار هایی کاملا فلزی داشت و کاملا تمیز و بدون گرد و خاک به نظر می رسید. -«به سالن تمرین خوش اومدید!» دکتر این را گفت و از کنار یاد گذشت. سپس با لبخند رو به بقیه ایستاد و منتظر واکنش شان شد. زهرا قدمی برداشت و کنار برادرش ایستاد. گفت: «اینجا که هیچی نداره. به درد چه تمرینی می خوره؟» دکتر دستش راستش را بالا و پایین کرد تا توجه ها را به کنترل سفید رنگ و پر از دکمه میان انگشتانش جلب کند. -«اینجا در ظاهر چیزی نداره. اما...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 روی پاشنه پا چرخید و کنترل را به سمت گوشه راست اتاق نگه داشت. بعد از شنیده شدن صدای بیب بیب دکمه ها، چند کاشی با الگویی مربعی متشکل از چهار کاشی، با فاصله دو کاشی از هم کنار رفتند. از میان هر کدام یک صندلی سفید رنگ مخمل با یک پایه فلزی از دل زمین خارج شد. یاد با هیجان صندلی ها را شمرد. در نهایت شش صندلی دایره وار بالا آمده و مستقر شدند. یاد حیرت زده پرسید: «چرا اینجا رو تا الان به ما نشون نداده بودین؟!» دکتر شانه بالا انداخت: «شاید چون هنوز کامل نشده بود... خواهش می کنم بفرمایید.» محمد مهدی به خواهرش نگاه کرد. بعد به پشت سر نگاهی انداخت و به سمت صندلی ها قدم برداشت. وقتی همه نشستند، آنا اولین جمله اش را به زبان آورد: «ببخشید اینجا یه مقدار... سرده.» دکتر سر تکان داد و دکمه ها را فشار داد. کاشی های مرکز دایره پایین رفتند و آتشی شعله ور روی چند هیزم تزئینی روی سطح بالا آمد و فضای گرم و دل انگیزی ایجاد کرد. -«خب... اول از همه احتیاج داریم که همه بدونیم تا الان چه اتفاقاتی برای انگشترداران و بقیه افتاده. پس تعریف کنید.» محمد مهدی شروع کرد و تمام ماجرا را از سوختن خانه تا کمک دنیل و خلاصه رسیدن به دراکولا تعریف کرد. وقتی صحبتش تمام شد، زهرا ادامه ماجرا را گفت: «من بیدار شدم و دیدم توی یه کیسه ام. بعد که اومدم بیرون محمد مهدی و بقیه رو دیدم که محمد مهدی قیافه اش یه جوری شده بود. عین آدم هم حرف نمی زد. همش ناله و خس خس می کرد. بعدش دراکولا اومد پایین و وسط صحبتش یهو یه محمد مهدی دیگه با یه لباس آبی و مشکی با طرح های شیش ضلعی پشت سرش ظاهر شد و...» دکتر دستش را تکان داد و گفت: «شکر میون کلامت. گفتی لباسش چجوری بود؟» -«همه جاش مثل کندوی زنبور بود. کلا سیاه و براق بود و دو تا خط آبی از روی سینه اش تا ساق پا می اومد پایین.» دکتر خم شد و آهی از روی ناراحتی کشید. بعد به یاد نگاه کرد و با لحنی تاسف بار گفت: «خیر سرم می خواستم غافلگیرت کنم. چقدرم با جزئیات گفت!» محمد مهدی با خوشحالی پرسید: «یعنی لباسم همینیه که گفت؟!» -«آره دیگه... حالا که لو رفته بذار نشونت بدم...» از جا بلند شد و دکمه ای را فشرد. از پشت سر زهرا و انتهای اتاق صدای قیژ قیژی آمد و شکافی روی سطح فلزی دیوار ایجاد شد. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 بیست‌‌وشش‌آذر‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۹/۲۶» دوازده‌ربیع‌الاولی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۵‌/‌۱۲» هفده‌دسامبر‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/12/‌‌‌17» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت ها🕰 ¹-روز حمل و نقل و رانندگان ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 پشت آن چند لامپ سفید قرار داشت که بازتاب شان به دیوار سیقلی نیم دایره ای، لباس یکدست و شگفت انگیز وسط شان را شگفت انگیز تر نشان می داد. زهرا هیجان زده گفت: «واااو! چقدر خفنه!» محمد مهدی از جا بلند شد و به سرعت سمت لباس رفت. بعد از آنکه دستش را روی سطح لیز و محکم آن کشید، گردنش را چرخاند و با خجالت پرسید: «چجوری باید... اینو بپوشم؟» دکتر به سمتش قدم برداشت و گفت: «باید اینجا رو فشار بدی و بعد...» دستش را وسط سینه لباس گذاشت و قطعه شش ضلعی را به داخل هل داد. یکدفعه قسمت جلویی لباس مانند پازل به چند قسمت تقسیم شد و فضای خالی خود را نمایان ساخت. محمد مهدی بسیار هیجان زده بود. برای اولین بار قلبش برای ترس نمی زد و حالا قدرت و یک لباس ابرقهرمانی مخصوص خود داشت. به آرامی رفت و فضای خالی را پر کرد. همان لحظه به طور خودکار قطعات سر جایشان بازگشتند و حال او پوششی بسیار جالب و به نظر قدرتمند به تن داشت. ساعد خود را جمع کرد و انگشت هایش را جلوی صورتش باز و بسته کرد. همه جای لباس راحت به نظر می رسید. پای چپش را بلند کرد و جلو گذاشت. بعد به طرف صندلی ها شروع به حرکت کرد. زهرا با خوشحالی دست آنا را گرفت و تکان داد. بعد مشت را بالا گرفت و گفت: «ایول به داداش خودم!» رو به آنا کرد «به نظرت باحال نشده؟!» آنا که معذب به نظر می رسید سر تکان داد. محمد مهدی کنار صندلی خود رسید که یکدفعه دنیل و مادرش از جا بلند شدند و گفتند:« ببخشید!...» با تعجب به هم نگاه کردند. مادر تعارف کرد:«شما بفرمایید.» و نشست. دنیل گفت:«ممنون...» به دکتر نگاه کرد. «جناب ما الان همه حرف های شما رو شنیدیم. حالا تکلیف ما چیه؟ چرا ما رو نمی فرستید خونه مون؟ اصلا برای چی من و دخترم اینجاییم؟...» آنا رو به پدرش با صدایی آرام گفت: «بابا!...» دنیل کف دستش را طرفش گرفت و گفت: «صبر کن دخترم... من می خوام بدونم ما فقط اومدیم اینجا که از این اتاق بلند شیم بریم تو اون اتاق؟...» -«بابا لطفا...» -«تو لطفا ساکت باش عزیزم! هنوز بابت اینکه به حرفم گوش ندادی و پاشدی رفتی پیش اینا ازت ناراحتم...» آنا از جا بلند شد: «بابا من نمی خوام برگردم به جزیره! من می خوام آزاد باشم! نمی خوام با اون فیلیپو بی سر و پا ازدواج کنم. من اینجا رو مثل خونه خودم می دونم. دلم می خواد همین جا بمونم...» -«خب... در حقیقت این امکان پذیر نیست...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────