⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت76
یاد دل در دلش نبود. این حرف ها که شنیده بود، اعتماد به نفس و غرورش را به شدت بالا برد. این را می شد از هیجان کف دلش و موی سیخ شده اش فهمید. پشت سرش زهرا ایستاد و کنار او، آنا و پدرش داخل شدند. محمد مهدی به بهانه دیدن خواهرش نگاهی هم به آنا انداخت. خیلی خوشحال بود که او هم آنجاست.
مادر با خشم دختر ها را هل داد و وارد شد. محمد مهدی سریع نگاهش را طرف دکتر چرخاند.
-«داستان خوبی بود آقای دکتر. ولی فکر نکردید این ابر قهرمان یه مادر داره که اگه اتفاقی براش بیافته اونم می میره؟»
دکتر در همان حالت پاسخ داد: «شما بهش افتخار نمی کنید؟»
-«البته که می کنم. این افتخار بزرگیه... اصلا من هیچی. این بچه پس فردا می خواد زن بگیره و بچه دار بشه. این درسته که زن و بچه اش همش دلواپسش باشن؟»
-«اتفاقا الان می خوام یه چیزایی یادش بدم که دیگه هیچکس... دلواپسش نشه!»
کلمه آخر را در حالی گفت که شیر آب را بیرون کشید و کل مجموعه را با دو دست چرخاند. یکدفعه کل سینک و کابینت با هم پایین رفتند و پشت آنها دریچه ای به ابعاد دو نفر و پشت دریچه، فضایی تاریک نمایان شد. دکتر خم شد و با دست باقی را به طرف فضای تاریک راهنمایی کرد. یاد با دهان باز، چند بار نگاهش را بین دکتر و دریچه جا به جا کرد. بعد پاهای سنگینش را حرکت داد و از کنار میز قدم برداشت. از اندک نوری که از آشپزخانه داخل دریچه می افتاد، کاشی های سیاه و سفید شطرنجی به چشم می خورد.
به محض اینکه محمد مهدی اولین پایش را داخل گذاشت، مهتابی هایی با فاصله یکسان از بالای سرش روشن شد و تا انتهای اتاق پیش رفت. از آنجا اتاق حدودا صد متر به نظر می رسید. فضای واقعا بزرگی بود. دیوار هایی کاملا فلزی داشت و کاملا تمیز و بدون گرد و خاک به نظر می رسید.
-«به سالن تمرین خوش اومدید!»
دکتر این را گفت و از کنار یاد گذشت. سپس با لبخند رو به بقیه ایستاد و منتظر واکنش شان شد. زهرا قدمی برداشت و کنار برادرش ایستاد. گفت: «اینجا که هیچی نداره. به درد چه تمرینی می خوره؟»
دکتر دستش راستش را بالا و پایین کرد تا توجه ها را به کنترل سفید رنگ و پر از دکمه میان انگشتانش جلب کند.
-«اینجا در ظاهر چیزی نداره. اما...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت77
روی پاشنه پا چرخید و کنترل را به سمت گوشه راست اتاق نگه داشت. بعد از شنیده شدن صدای بیب بیب دکمه ها، چند کاشی با الگویی مربعی متشکل از چهار کاشی، با فاصله دو کاشی از هم کنار رفتند. از میان هر کدام یک صندلی سفید رنگ مخمل با یک پایه فلزی از دل زمین خارج شد. یاد با هیجان صندلی ها را شمرد. در نهایت شش صندلی دایره وار بالا آمده و مستقر شدند.
یاد حیرت زده پرسید: «چرا اینجا رو تا الان به ما نشون نداده بودین؟!»
دکتر شانه بالا انداخت: «شاید چون هنوز کامل نشده بود... خواهش می کنم بفرمایید.»
محمد مهدی به خواهرش نگاه کرد. بعد به پشت سر نگاهی انداخت و به سمت صندلی ها قدم برداشت. وقتی همه نشستند، آنا اولین جمله اش را به زبان آورد: «ببخشید اینجا یه مقدار... سرده.»
دکتر سر تکان داد و دکمه ها را فشار داد. کاشی های مرکز دایره پایین رفتند و آتشی شعله ور روی چند هیزم تزئینی روی سطح بالا آمد و فضای گرم و دل انگیزی ایجاد کرد.
-«خب... اول از همه احتیاج داریم که همه بدونیم تا الان چه اتفاقاتی برای انگشترداران و بقیه افتاده. پس تعریف کنید.»
محمد مهدی شروع کرد و تمام ماجرا را از سوختن خانه تا کمک دنیل و خلاصه رسیدن به دراکولا تعریف کرد. وقتی صحبتش تمام شد، زهرا ادامه ماجرا را گفت: «من بیدار شدم و دیدم توی یه کیسه ام. بعد که اومدم بیرون محمد مهدی و بقیه رو دیدم که محمد مهدی قیافه اش یه جوری شده بود. عین آدم هم حرف نمی زد. همش ناله و خس خس می کرد. بعدش دراکولا اومد پایین و وسط صحبتش یهو یه محمد مهدی دیگه با یه لباس آبی و مشکی با طرح های شیش ضلعی پشت سرش ظاهر شد و...»
دکتر دستش را تکان داد و گفت: «شکر میون کلامت. گفتی لباسش چجوری بود؟»
-«همه جاش مثل کندوی زنبور بود. کلا سیاه و براق بود و دو تا خط آبی از روی سینه اش تا ساق پا می اومد پایین.»
دکتر خم شد و آهی از روی ناراحتی کشید. بعد به یاد نگاه کرد و با لحنی تاسف بار گفت: «خیر سرم می خواستم غافلگیرت کنم. چقدرم با جزئیات گفت!»
محمد مهدی با خوشحالی پرسید: «یعنی لباسم همینیه که گفت؟!»
-«آره دیگه... حالا که لو رفته بذار نشونت بدم...»
از جا بلند شد و دکمه ای را فشرد. از پشت سر زهرا و انتهای اتاق صدای قیژ قیژی آمد و شکافی روی سطح فلزی دیوار ایجاد شد.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
بیستوششآذرسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۹/۲۶»
دوازدهربیعالاولیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۵/۱۲»
هفدهدسامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/12/17»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
مناسبت ها🕰
¹-روز حمل و نقل و رانندگان
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت78
پشت آن چند لامپ سفید قرار داشت که بازتاب شان به دیوار سیقلی نیم دایره ای، لباس یکدست و شگفت انگیز وسط شان را شگفت انگیز تر نشان می داد.
زهرا هیجان زده گفت: «واااو! چقدر خفنه!»
محمد مهدی از جا بلند شد و به سرعت سمت لباس رفت. بعد از آنکه دستش را روی سطح لیز و محکم آن کشید، گردنش را چرخاند و با خجالت پرسید: «چجوری باید... اینو بپوشم؟»
دکتر به سمتش قدم برداشت و گفت: «باید اینجا رو فشار بدی و بعد...»
دستش را وسط سینه لباس گذاشت و قطعه شش ضلعی را به داخل هل داد. یکدفعه قسمت جلویی لباس مانند پازل به چند قسمت تقسیم شد و فضای خالی خود را نمایان ساخت. محمد مهدی بسیار هیجان زده بود. برای اولین بار قلبش برای ترس نمی زد و حالا قدرت و یک لباس ابرقهرمانی مخصوص خود داشت.
به آرامی رفت و فضای خالی را پر کرد. همان لحظه به طور خودکار قطعات سر جایشان بازگشتند و حال او پوششی بسیار جالب و به نظر قدرتمند به تن داشت. ساعد خود را جمع کرد و انگشت هایش را جلوی صورتش باز و بسته کرد. همه جای لباس راحت به نظر می رسید. پای چپش را بلند کرد و جلو گذاشت. بعد به طرف صندلی ها شروع به حرکت کرد.
زهرا با خوشحالی دست آنا را گرفت و تکان داد. بعد مشت را بالا گرفت و گفت: «ایول به داداش خودم!» رو به آنا کرد «به نظرت باحال نشده؟!»
آنا که معذب به نظر می رسید سر تکان داد. محمد مهدی کنار صندلی خود رسید که یکدفعه دنیل و مادرش از جا بلند شدند و گفتند:« ببخشید!...»
با تعجب به هم نگاه کردند. مادر تعارف کرد:«شما بفرمایید.» و نشست.
دنیل گفت:«ممنون...» به دکتر نگاه کرد. «جناب ما الان همه حرف های شما رو شنیدیم. حالا تکلیف ما چیه؟ چرا ما رو نمی فرستید خونه مون؟ اصلا برای چی من و دخترم اینجاییم؟...»
آنا رو به پدرش با صدایی آرام گفت: «بابا!...»
دنیل کف دستش را طرفش گرفت و گفت: «صبر کن دخترم... من می خوام بدونم ما فقط اومدیم اینجا که از این اتاق بلند شیم بریم تو اون اتاق؟...»
-«بابا لطفا...»
-«تو لطفا ساکت باش عزیزم! هنوز بابت اینکه به حرفم گوش ندادی و پاشدی رفتی پیش اینا ازت ناراحتم...»
آنا از جا بلند شد: «بابا من نمی خوام برگردم به جزیره! من می خوام آزاد باشم! نمی خوام با اون فیلیپو بی سر و پا ازدواج کنم. من اینجا رو مثل خونه خودم می دونم. دلم می خواد همین جا بمونم...»
-«خب... در حقیقت این امکان پذیر نیست...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت79
#یاد
دکتر این را گفت. سر ها به طرفش چرخید و آنا و یاد هر دو با هم گفتند: «چی؟!»
-«محمد مهدی تو که بهتر می دونی. اگر این خانم به زمان خودش برنگرده ما اون بُعد رو از دست می دیم. هدف ما این نیست...»
محمد مهدی قدمی به جلو برداشت و با لجبازی گفت: «پس هدف مون چیه؟»
مادرش از پشت گفت: «پسرم الان بحث این آقا و دخترش چه ربطی به شما داره؟»
یاد چرخید و به مادرش نگاه کرد. الان فرصت خوبی برای گفتن حقیقت بود؟ خوشبختانه زهرا به موقع قضیه را ماست مالی کرد و گفت: «من خودم بعدا برات توضیح میدم مامان.»
دکتر که صدایش را کمی بالا برده بود گفت: «دوستان خواهش می کنم توجه کنید!»
همه ساکت شدند.
-«ممنونم. در حال حاضر من تصمیم دارم به محمد مهدی یه سری تمریناتی بدم و لباسش رو امتحان کنم. اگر ممکنه همه بفرمایید داخل کتابخونه تا در فرصت مناسب به سوال هاتون جواب بدم... بفرمایید...»
اول از همه مادر بلند شد و پشت سرش آنا و دنیل و زهرا از اتاق خارج شدند. زهرا قبل از رفتنش مشتی به شانه یاد زد و با لبخندی از او خداحافظی کرد. وقتی اتاق کاملا ساکت شد، دکتر دکمه ای را فشرد و درِ متصل به آشپزخانه و اتاقک لباس و صندلی ها همه به جایی که قبلا بودند بازگشتند.
محمد مهدی نگاهش را از درِ آشپزخانه به صورت دکتر تغییر داد و پرسید: «باید چی کار کنم؟»
دکتر چپ و راستش را نگاه کرد و گفت: «برو اونجا وایسا.»
به وسط اتاق اشاره می کرد. یاد رفت و مستقر شد.
-«برای شروع ازت می خوام یه دروازه جلوت درست کنی که تقریبا دو متر باهات فاصله داشته باشه.»
محمد مهدی اخم کرد و پرسید: «یعنی چی؟»
دکتر دستی به شکمش کشید و گفت: «ببین... لباسی که تنته کمک می کنه که بتونی بهتر قدرتت رو کنترل کنی. تا به حال فکر کرده بودی با همین دوازه تونل زمان چه کارایی می شه انجام داد؟»
-«نه.»
-«خب حالا ازت می خوام که تمرکز کنی و یه دروازه درست کنی. با فاصله دو متر.»
یا با تکان سر تایید کرد و چشم هایش را بست. دستش را دراز کرد و روی نقطه ای از ذهنش متمرکز شد.
-«نشد... ببندش.»
محمد مهدی چشم هایش را باز کرد و دروازه ای انتهای اتاق درست چسبیده به دیوار دید. آن را بست و دوباره امتحان کرد. بازهم همان اتفاق افتاد.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
بیستوهفتآذرسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۹/۲۷»
سیزدهربیعالاولیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۵/۱۳»
هجدهدسامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/12/18»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
مناسبت ها🕰
¹-شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها(۱۱ هق) به روایتی
²-روز جهان عاری از خشونت و افراطی گری
³-شهادت آیت الله دکتر محمد مفتح (۱۳۵۸ هش)
⁴-روز وحدت حوزه و دانشگاه
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────