🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_97⚡️
#سراب_م✍🏻
مهران سر میز آمد و حمید کنارش ایستاد. دست به سمت غذا ها برد و برای خودش برنج و کباب تابهای کشید. در همان حال پرسید:
- دخترا کجان؟
حمید صدایش را صاف کرد و گفت:
- دارن شام می خوردند! چیزی لازم داشتید من هستم!
مهران بی حوصله سرتکان داد و قاشق را به دهانش گذاشت. نگاه حمید روی غذای مختلف و پر رنگ و لعاب روی میز افتاد؛ با خود فکر کرد:« حیف این همه نعمت که گیر توی نکبتِ بی شرف افتاده!»
لقمه در گلوی مهران پرید و باعث شد بر صورت حمید پوزخند بنشیند. از خدا خواسته لیوان دوغی پر کرد و مقابل او گرفت.
مهران دوغ را یک نفس سر کشید و لیوان را روی میز کوبید. بی حوصله تر چند قاشق به دهانش گذاشت. کم کم داشت خوابش می گرفت و دارو اثر می کرد. دست چپش را روی میز گذاشت، چشمانش سنگین شد.
هر دقیقه دهانش را می چرخاند تا خمیازه نکشد. با اعصابی خراب دستمال را به دهانش کشید و آن را روی میز پرت کرد. هنوز گرسنه بود اما خواب آلودگیاش این اجازه را به او نمی داد تا دلی از عزا دربیاورد
- نمی خوام کسی می بشه!
حمید پوزخندی زد و مهران رفت. حمید دست داخل جیبش برد و به سمت اتاق نگهبان رفت. در آهنی و سنگین آن را هل داد و چشمش به سفره افتاد. تمام غذا ها را بلعیده بودند.
تعجب زده به پارچ های خالی دوغ و نوشابه زل زد. پس آنها هم خیلی زود به خواب می رفتند.
داخل اتاق شد و به دونفر اشاره زد.
- نیما و مسعود، شما دوتا... برید جلوی در نگهبانی بدید.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_98⚡️
#سراب_م✍🏻
نگاهش را روی مرد دیگری چرخاند و گفت:
- فرهاد، تو هم با من بیا تو سالن عمارت. بقیه هم همینجا بمونید؛ تا هرکس خسته شد جاتون باهاش عوض کنید. امشب دخترا نیستند کارمون راحت تره.
مسعود و نیما بعد از مرتب کردن لباسشان از اتاق خارج شدند.
مسعود با آرنج ضربه ای به پهلوی نیما کوبید و گفت:
- نظرت با سیب زمینی آتیشی چیه؟
نیما خندید و سر تکان داد.
خیلی زود در حلب روغن آتشی روشن کردند و چند سیب زمینی داخل آن انداختند.
مسعود نگاهی به اطرافش انداخت. حالت عجیبی داشت. سرش سنگین شده بود و پلک هایش داشت روی هم می افتاد. رو به نیما گفت:
- نمی دونم چرا حالم بد شد!
نیما با چشمان خمار و خواب آلود نگاهش کرد، خمیازه کشید و هومی کشید. سیب زمینی ها را زیر و رو کرد و با کرختی از جا بلند شد.
- میرم به بچه ها بگم جاشونو با هم عوض کنیم من دیگه نا ندارم.
به سمت اتاق نگهبانی رفت و در را هل داد. با دیدن وضع اتاق کلافه پوفی کشید و چشمانش را مالید.
- لعنتی!
همگی روی زمین، کنار سفرهای که هنوز پهن بود، دراز کشیده بودند. صدای خر و پفشان خبر از خوابی عمیق میداد. سرش را به چارچوب تکیه داد و دوباره آه کشید.
خواست در را ببندند که چیز محکمی به کمرش خورد باعث شد ضعف کند. مشتش را گره کرد. کامل نچرخیده بود که ضربه ای به شقیقه اش کوبیده شد و روی زمین افتاد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_99⚡️
#سراب_م✍🏻
محمد در حالی که نیمای بیهوش شده را روی سنگ ریزه های کف حیاط می کشید، به اتاق نزدیک شد. نفس زنان او را داخل اتاق رها کرد و به دیوار سیمانی اتاق تکیه زد.
رو به مردی که مسعود را زده بود گفت:
- علی برو در باز کن ون بیاد داخل، بچه ها بیان اینا رو جمع کنند؛ ماهم بریم سراغ مهران!
علی سر تکان داد و سه سمت در بزرگ خانه که نزدیک اتاق نگهبانان بود، رفت دو لنگه آن را باز کرد و ون سفید رنگ بی صدا و چراغ خاموش به داخل حیاط آمد.
پنج مرد سیاه پوش از آن پیاده و به طرف اتاق آمدند. محمد رو به آنها گفت:
- پرده های پنجره ها کشیده باشه بعد اینا رو یه جوری بشونید که تابلو نشه!
بعد همگام با علی به سمت ساختمان اصلی راه افتاد. حمید جلوی در ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد.
حمید و محمد نگاهی به چشمان یکدیگر انداختند. حمید از جلوی در کنار رفت. داخل خانه شدند و از پله کوچک سالن گذشتند. فرهاد روی مبل خوابیده بود و خروپف محمد گفت:
- اینو ببر تو ماشین! اتاق مهران رو هم نشون بده!
حمید درحالی که مبل را دور میزد پله های مارپیچ را نشان داد و گفت:
- بالا آخرین اتاق!
محمد سر تکان داد و جلو افتاد علی پشت سرش حرکت کرد. اولین بار بود که از این کار ها می کرد و برای همین هیجان داشت. اما جرئت نمی کرد آن را بروز دهد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
انارهای عاشق رمان
╔ 🍃🌸🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز
کمی اطلاعات درباره عزوه بنی المصطلق🤔
🔰غزوه بنیمُصْطَلِق یا مُرَیسیع، از غزوات پیامبر (ص) با قبیلهٔ بنیمصطلق. این غزوه درسال ۵ قمری یا ششم قمری، در ناحیه قُدَید، میان مدینه و مکه، روی داد. بنی مصطلق در نزدیکی مکه ساکن بودند و پس از ظهور اسلام، مانند مشرکان مکه، با مسلمانان دشمنی میکردند.
به پیامبر اکرم- صل الله علیه و آله- خبر رسید که حارث بن ابی ضِرار، رئیس طایفة بنی مُصْطَلِق، قوم خود و گروههایی از طوایف عرب را گردآورده و برای جنگ با مسلمانان آماده شده است. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله پس از آگاهی و اطمینان از درستی خبر به سوی آنان لشکرکشی کرد.⚔
عدهای از منافقان نیز به دلیل نزدیکی محل جنگ و برای به دست آوردن غنایم به سپاه پیامبر پیوستند. کشته شدن یکی از جاسوسهای بنی مُصْطَلِق به فرمان حضرت محمد (ص) در محل بَقْعاء، نزدیک مدینه، سبب وحشت کافران و پراکندگی عدهای از آنان شد.😱🏃🏻♀
سرانجام مسلمانان در غزوه بنیمصطلق، این قبیله را شکست دادند.💪
از نکات قابل توجه در این جنگ، کارشکنی و تفرقهافکنی برخی از منافقان بود. سوره منافقون به علت همین تفرقهافکنیها، پس از این جنگ بر پیامبر (ص) نازل شد.📖
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #اطلاعات عمومی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🌸🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
سهفروردینسالهزاروچهارصدویک
«۱۴۰۱/۰۱/۰۳»
بیستشعبانسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۸/۲۰»
بیستوسهمارسسالدوهزاروبیستودو.
«2022/3/23»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🌸🍃 ╝
¹- آغاز نوروز( تعطیل)🌸🌱
²- روز جهانی هواشناسی🌧
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌺🌹🌷🌼🌱🌿
إِنَّ اللّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَى یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَیِّتِ مِنَ الْحَیِّ ذَلِكُمُ اللّهُ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ؛
خدا شكافنده دانه و هسته است زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون مى آورد چنین ستخداى شما پس چگونه [از حق] منحرف مى شوید.
🌿انعام، آیه ۹۵🌿
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_100⚡️
#سراب_م✍🏻
روی دیوار پله ها پر از تابلو بود. معلوم بود، مهران عاشق تابلو نقاشی است.
جلوی اتاق او ایستادند. محمد آرام دستگیره را چرخاند و سرش را داخل اتاق برد. اتاق به وسیله دیوار کوب و چراغ خواب روشن شده بود.
پنجره قدیاش رو به درختان باغ بود و منظر زیبایش از همین جا هم مشخص بود. سر چرخاند تخت را پشت پرده حریر آبی تشخیص داد. بی صدا پا داخل اتاق گذاشت. این روشنایی اتاق شاید خبر از بیدار بودن مهران می داد.
به طرف پرده رفت و گوشه اش را بلند کرد. مهران خواب بود. نفس راحتی کشید و علی را صدا کرد.
- بیا می خوام بزارمش پشتت!
علی تعجب زده به مهران نگاه کرد و گفت:
- اینو بزارید پشت من؟
- آره دیگه من کمر ندارم! تو جوونی میتونی تحملش کنی!
علی سر تکان داد و مهران را به پشت کشید. کمرش زیر سنگینی و شکم بزرگ مهران درحال شکستن بود. نفسش را در سینه حبس کرد و سعی کرد تند مثل محمد قدم بردارد. به پایین پله ها که رسید نفس کم آورد مهران را روی زمین رها کرد. منقطع رو به محمد گفت:
- نمی تونم... خیلی بد دسته!
محمد اخم کرد و گفت:
- مگه کارتونه که بد دسته؟
سر تکان داد و آب دهانش را فرو برد. محمد زیر بازو هایش را گرفت و او را روی زمین کشید.
- پاشو بیا علی!
علی بلند شد و با بدنی ضعف کرد و کمری خم با محمد راه افتاد.
نگهبانان توی جا به جا شده بودند. مهران را توی ماشین خودش گذاشتند و حمید و علی هم توی ماشین نشستند محمد راننده شد. ون پشت سر محمد راه افتاد و مقصدشان بیرون شهر بود.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_101⚡️
#سراب_م✍🏻
با حس کوفتگی بدنش هشیار شد و سرما بر تنش پیچید. دست به زیر تنش کشید، خبری از ملحفه نرم پتوی گرمش نبود.
وحشت زده چشم باز کرد. قلبش به تپش افتاد و دهانش خشک شد. تاریکی! تنها چیزی که از آن می ترسید و وحشت داشت، حالا دورش را احاطه کرده بود.
حس کرد گلویش در دستان تاریکی فشرده می شود و قصد جانش را دارد. دلش پیچ خورد و عق زد. سعی کرد روی پاهایش بایستد، اما تنش آنقدر لرزان بود که توانایی این کار را نداشت.
یقه اش را به چنگ کشید و سعی کرد با فریاد و جیغ، ترس و تاریکی را دور کند. انرژی نداشته اش بیشتر تحلیل رفت و مانند جنین در خود جمع شد.
باز خفگی به سراغش آمد یقه اش را چنگ زد و محکم کشید. صدای جر خوردنش همزمان با صدای گوش خراش باز شدن درب آهنی بود. از پشت سرش نور تابید و تازه وجود اکسیژن را حس کرد.
هنوز سست و لرزان بود. قدم های سنگینی را از پشت سر حس کرد. سایه ای بر سرش افتاد. نگاهش از زمین سیمانی و کثیف بالا آمد و چهره پر تمسخر مردی را دید. چشمانش پر از تحقیر بود. صدایش که در سرش پیچید بیشتر تحقیر شد.
- چه وحشتناکه که یه مرد، یکی از بزرگ ترین خلافکارای شهر از تاریکی می ترسه! واقعا شرم آوره! با این ترس چجوری اومدی تو کار خلاف هوم؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╔ 🍃🌸🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
چهارفروردینسالهزاروچهارصدویک
«۱۴۰۱/۰۱/۰۴»
بیستویکشعبانسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۸/۲۱»
بیستوچهارمارسسالدوهزاروبیستودو.
«2022/3/24»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🌸🍃 ╝
¹- عید نوروز( تعطیل)🌸🌱
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌺🌹🌷🌼🌱🌿
یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَیُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ وَیُحْیِی الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَكَذَلِكَ تُخْرَجُونَ؛
زنده را از مرده بیرون مى آورد و مرده را از زنده بیرون مى آورد و زمین را بعد از مرگش زنده مى سازد و بدین گونه [از گورها] بیرون آورده مى شوید
🌿سوره روم آیه 19🌿
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور
مناجات شعبانیه را تا بیست و چهار ساله هستی بخوان. سی و چهار ساله که بشوی و بخوانیاش احساس کسی را داری که ده سال است لال است.
ده سال بی هدفی. ده سال بی خانمانی. ده سال سرگشتگی. ده سال چوپانی بدون گلّه. ده سال بی هویتی. از این ده سالها هر روز تکرار میشود...
شاید چیزهای زیادی باشد که هیچ وقت نفهمیم. هیچ وقت درک نکنیم چه معامله پر سودی را ترک گفته ایم. هیچ وقت نفهمیم چه جای دنج و عظیم و پر نوری لای ورق های کتابهای روی میزهامان است.
هربت و وقفت را فقط کسی میفهمد که واقعا فرار کرده باشد و واقعا به کور طور کنار شجره رسیده باشد و واقعا آن نور را تشخیص بدهد.
آنجاست که اننی انا الله را خواهد شنید. وگرنه که برای خیلی ها نور ستاره و نور فندک فرقی ندارد.
نورش از شدت وضوح مخفی است. چشم ما کور است.
#مناجات_شعبانیه
#فرصت
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین111
یک کلیپ از طرز نماز خواندن آیتالله بهجت ببینید و بنویسید او در نماز چه میبیند که ما نمیبینیم. اگر بگویید ما هم مثل او نماز میخوانیم با همین پست دست🧐
🔸خدای او چقدر قوی است؟
🔸مگر خدای او چقدر از او چقدر آتو دارد که رو کند و ابرویش را ببرد و از ما ندارد که اینقدر از خودِ پوستکلفتمان خاطر جمع هستیم؟
🔸او در نمازش خدایش را میبیند مگر؟ چطور چنین چیزی ممکن است.
🔸انسان چه مقامی داشته که چنین اجازه ای به او داده شده که با الله صحبت کند؟ مگر انسان چه دارد؟
#تمرین111
#الله
#احد
#واحد
#بهجت
#داستان
#روزنگار
#مونولوگ
#داستانک