eitaa logo
انارهای عاشق رمان
359 دنبال‌کننده
360 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 برگشت و نگاهش را بین افراد چرخاند. بعضی از آنها شاگردانی بودند که توانسته بود آنها را جذب کند و بعضی دیگر افراد معمولی گروهش بودند. هیچ کدام از طرز کار گروه و خرید و فروش مواد آشنایی چندانی نداشتند؛ گذشته از آن، قدرتی هم نداشتند که مقابلش قد علم کنند. چون به راحتی می توانست آنها را مانند حشره‌ای بی دست و پا له کند؛ اما آریا... آریا جاه‌طلب و قدرتمند بود. افراد زیادی برایش کار می کردند و او خیلی خوب بلد بود که چگونه به طرف مقابلش ضربه بزند و او را از میدان به در کند. ماجرای مهران نمونه بارزش بود. نه نمی توانست تمام راه و چاهش را به آریا نشان بدهد و او را برای خودش شاخ کند. سر تکان داد و جواب فرهاد را داد: - نه... آریا نه! داشت از اتاق خارج می‌شد که سهراب وارد شد. خشمگین نگاهش کرد. مشت گره کرده اش را به صورت او کوبید. اگر او دستش را برای دود کردن ذره ای مواد رها نمی کرد این اتفاقات نمی افتاد. فرهاد سریع به سمتش دوید کنترلش کرد تا بیشتر سهراب را کتک نزد. زیر گوشش گفت: - رئیس این دستش بزنی می‌میره... رئیس سرتکان داد و با صدای بلند گفت: - سه روز کسی حق ندارد بهش مواد بده! پرتش کنید تو یکی از اتاقا... فقط اونقدر‌ی بهش آب و غذا بدید که نمیره! شانه اش را از میان دست فرهاد بیرون کشید و از اتاق خارج شد و به التماس های سهراب بی توجهی کرد. سهراب یکی از همان شاگردان بی دست و پا تنبلش بود که بخاطر تامین شد عیشش حاضر به همکاری با رئیس بود. رایگان مواد می گرفت و اوامرش را اجرا می کرد. پوزخندی زد حیف که به او نیاز داشت وگرنه او را به آتش می کشید. امتحان کرده بود. او حاضر بود بخاطر مواد آدم بکشد... از راهرو گذشت و توی ماشینش نشست و از آنجا دور شد... امروز قرار بود معامله ای انجام دهند که در واقع یک تیر و دو نشان بود. قرار بود هم عتیقه هایی را بفروشند و هم به بهانه آنها مواد مخدر هم جا به جا کنند. قرار بود پول خوبی بدست بیا ورند باید دورادور روی آنها نظارت می کرد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
حرفی، حدیثی، سخنی...👇🏻👇🏻 www.6w9.ir/msg/8113423
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز می‌کنیم❥ أَلَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ ﺁﻳﺎ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ [ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﺭﺍ ] ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ ، ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﺪ ؟ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﻜﻪ ﺍﻭ ﻟﻄﻴﻒ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ . ✨ملک: ۱۴✨ امروز در👇 دواریبهشت‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۲/‌‌۲» بيست‌رمضان‌سال‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «١٤٤٣/٩/٢٠» بیست‌ودوآوریل‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/4/‌‌‌22» { ☜هستیم.} مناسبت‌ها ¹- فتح مکه(۸ ه.ق) ²- دومین شب قدر ³- روز زمین پاک ⁴- سالروز اعلام انقلاب فرهنگی(۱۳۵۹ ه.ش) ◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح: 🤲🏻📿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
◾️ خدایا در این ماه درهای بهشت‌هایت را به رویم باز کن. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معانی شب قدر📿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 از پنجره قدی اتاقش به حیاط بزرگ خانه اش خیره شده بود. با نورا صحبت کرده بود و نورا به او گفته بود که به اتاق ها سر کشی کرده اما ممکن است دوربین ها او را ثبت کرد باشند. همان موقع اخم کرده بود و به نورا توپیده بود چرا احتیاط نکرده‌؛ حتی گفته بود که تا چند وقت عادی رفتار کند و اشتباهی انجام ندهد. گفته بود حتی لازم نیست تا چند وقت به دنبال مدرک یا نشانی باشد. با خود سر تکان می داد که دید محمد وارد شد و سر خوش به طرف عمارت راه افتاد. لبخندی زد. می دانست خیلی زود به اتاقش می آید. هر آن منتظر بود در اتاقش باشتاب باز شود و محمد با خنده و شوخی روی اعصابش راه بروند و در آخر او را بخنداند. خیره به درختان بلند حیاط بود که تقه‌ای به در اتاقش خورد. - صاحب خونه اینجایی؟! به طرف در برگشت و دست توی جیب شلوارش گذاشت: - بله مهمون خونه اینجام! صدای محمد بدون اینکه اثری از شوخی در آن باشد آمد: - اجازه هست؟ روی لب‌های آریا لبخندی نشست: - اجازه هست! محمد داخل شد و دست روی سینه گذاشت و به احترام سر خم کرد: - عرض ارادت جناب آریا! این نوع صحبت به محمد نمی آمد. - جانم محمد جان؟ خوبی تو؟ - جانت بی بلا آریا جان! عالی ام داداش عالی. میز عسلی ست مبل ها را دور زد و به محمد نزدیک تر شد. - چه خبره؟ - خبر نگو... بگو باقلوا! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 این چند روزه تمام مدت داشت روی پسری که نورا او را توی آزمایشگاه دیده بود کار می کرد. با ایمیل های مختلف و شماره های مختلف با او تماس گرفته بود. تلفنش را سمت آریا پرت کرد. - بگیر ببین! بالاخره راضی به همکاری شد! آریا به موبایل نگاه کرد. - فردا... اون اونجاست... با افرادش... جنس ها رو می خوان منتقل کنند. خودشم هست... واسه یه سری آزمایشات... لبخندی روی لب های آریا شکل گرفت و سرش را بالا آورد. به چشمان خندان محمد خیره شد. موبایل را به سمت محمد گرفت. - درسته اما باید مطمئن بشیم راسته یانه! محمد گفت: - کاری نداره! با نورا خانم تماس بگیر ببین چی می گه... فکر نمی کنم روز به این مهمی باهاشون وعده بذاره! آریا سر تکان داد و به سمت میز لب تاپ که کنار پنجره و گوشه اتاق رفت و آن را روشن کرد. چراغ نورا سبز بود. نوشت: - لطفا تماس بگیرید. نورا تا پیام را دید تماس گرفت. آریا خیلی سریع موضوع را برایش شرح داد. نورا بعد از شنیدن حرف هایش سری تکان داد و گفت: - بله درسته... به ما گفتن فردا خبری نیست... نمی برنمون... حتی کلاسمون کنسل شده... منم احتمال دادم خبری باشه... اما پرس و جو نکردم... به گفته خود شما! آریا سر تکان داد و تماس قطع شد. گفته بود که نورا تا فردا در دسترس باشد تا هر وقت که خواستند او را پیدا کنند. روز سختی بود و باید خود را برای عملیات فردا آماده می کردند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
هدایت شده از انارهای عاشق رمان
حرفی، حدیثی، سخنی...👇🏻👇🏻 www.6w9.ir/msg/8113423