eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
886 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
enc_1697966886078013318426.mp3
5.59M
📻 نواهای حماسی جهت پخش در جشن های مردمی مقابل مساجد، مدارس، دانشگاه ها، محلات، کوچه و بازار 🚩 امروز سر دشمن ما پایین است والله که پیروزی حق، شیرین است از سختی انتقامِ ما فهمیدن آن وعدۀ صادقی که گفتیم، این است @beyat_gonabad @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت57🎬 این را احف گفت که دوباره رجینا حاضرجوابی کرد. _اخبار تکرار نداره، ولی سریال که د
🎊 🎬 _موقع خواب یه دزد از خدا بی‌خبر اومد و کل دارایی باغ رو بالا کشید. و من الله توفیق! عمران همان جایی که ایستاده بود، خشکش زد. همگی نگران شده و مشغول جویای احوال او بودند که پرستار نزدیکشان شد. _دوستان حال رفیقتون بهتر شده و می‌خواد آقای علی پارسائیان رو ببینه. بانو احد به اتاق بانو شبنم رفت که ناگهان احف با چهره‌ای بُهت زده گفت: _یا امام زاده زید! علی پارسائیان توی کلانتری چشمش خشک شد به در! سپس بدون معطلی به سمت در خروجی بیمارستان دویید که عمران با صدایی که از ته چاه می‌آمد پرسید: _کلانتری؟! علی پارسائیان توی کلانتری چیکار می‌کنه؟! کسی سوال عمران را نشنید که پرستار ادامه داد: _از بین غشی‌هاتونم آقای علی جعفری خیلی بی‌تابی می‌کنه. هی می‌خواد سُرُمش رو در بیاره و فرار کنه که به زور مانعش شدیم. لطفاً یکی بیاد آرومش کنه! مهدینار به سمت اتاق غشی‌ها به راه افتاد که عمران با دهانی که هرلحظه بازتر می‌شد، این‌بار با صدایی بلندتر گفت: _علی املتی هم جزو غشی‌هاس؟! پس الان کی نگهبان باغه؟! مهدیه چند قدمی به عمران نزدیک شد. _نگران نباشید استاد. مهندس محسن جاشون وایمیسته. یعنی ایشون آچار فرانسه‌ی باغه و هرکی وظیفش رو درست انجام نده، با فداکاری جبرانش می‌کنه! در ضمن بود و نبود علی املتی زیاد فرق نداره. اون شبی هم که باغ رو دزد زد، ایشون سر پُست بودن که هیچ اقدامی برای گیر انداختن آقا دزده نکردن! عمران دیگر نای حرف زدن نداشت که بانو نسل خاتم به پرستار خیره شد. _ببخشید خانوم پرستار. غشی‌های ما کِی مرخص میشن؟! خانوم پرستار نگاهی به دفتر داخل دستش انداخت. _خانوم شبنمی که مرخصه. اونیکی غشی‌ها هم که شامل بانوان دخترمحی، افراسیاب، سچینه، حدیث، رستا، نورسان، شباهنگ و همچنین آقای علی جعفری هستش، آخرای سُرُمشونه و تا شماها کارای حسابداری رو انجام بدید، اینا هم مرخص میشن! البته اگه آقای علی جعفری زودتر خودشون رو مرخص نکنن! سپس یک لبخند مصنوعی زد و به سمت بخش قدم برداشت که بانو نسل خاتم به عمران خیره شد. _کارای حسابداری هم که دست شما رو می‌بوسه. من برم پیش شبنمی! سپس بانو نسل خاتم هم به اتاق بانو شبنم رفت. عمران که در طول عمرش این همه خبر بد و شوکه کننده رو یک‌جا نشنیده بود، عینکش را برداشت و عقب عقب رفت تا اینکه به دیوار تکیه داد. سپس با چهره‌ای درهم و بی‌حال کلماتی را زیرلب زمزمه کرد: _سلام و درد. سلام و مرگ. سلام و زهر. سلام و کوفت! دمپاییِ خیسِ توالت نصیبتان! و پس از گفتن این کلمات، ناگهان فرو ریخت و چشمانش را بست که مهدیه پس از جیغی متوسط، پرستار را صدا زد. _خانوم پرستار، یه غشی جدید! رجینا هم دست به سینه جمله‌ای را بلغور کرد. _فکر کنم این دفعه دیگه کارش تمومه. خدا بیامرزتش! اندک نفراتی که از دیدن استاد غش نکرده و سرپا بودند، دستی به سر و روی باغ کشیدند. دو سه نفر از بانوان باغ را نظافت کرده و حیاط را شستند. علی پارسائیان و احف مستقیم از کلانتری به باغ آمده و دیوارها را چراغانی کردند. استاد مجاهد مشغول مدیریت اوضاع بود و در دلش هی صلوات می‌فرستاد که مهندس محسن نزدیکش شد و گفت: _حاجی من در ورودی رو حسابی تمیز کردم و هرچی اعلامیه و برچسب بود رو کَندم. حالا چیکار کنم؟! استاد مجاهد احسنتی به مهندس گفت. _دستت درد نکنه مهندس جان. تو دیگه کاری نداری. بقیه‌اش رو احف و علی جان انجام میدن. تو برو سر نگهبانیت که استاد خیلی روی این قضیه حساسه! مهندس همانطور که باتوم را در دستانش جابه‌جا می‌کرد، جواب داد: _چشم حاجی؛ فقط یه سوال! شایعه شده که می‌خوان علی املتی رو از نگهبانی باغ عزل کنن. حقیقت داره؟! استاد مجاهد لبخند ملیحی زد. _اولاً خودت داری میگی شایعه. به شایعه اگه توجه کنی، کم کم واقعی میشه؛ ولی وقتی محلش نذاری، در حد همون شایعه باقی می‌مونه. ثانیاً اگه هم عزل بشه، نفر جایگزین قطعاً تو نیستی. چون تو مسئولیت کائنات که قلب باغ هست رو به عهده داری. متوجهی که چی میگم؟! مهندس نیز سری تکان داد. _بله حاجی، درسته! ولی من فقط سوال پرسیدم. وگرنه چشم به نگهبانی باغ ندارم. چون خودمم معتقدم کائنات بیشتر بهم نیاز داره و توانایی و مهارتام اونجا بیشتر شکوفا میشه. گرچه پاسداری از باغ سعادت می‌خواد که ما نداریم. با اجازه! مهندس به سمت کانکس نگهبانی‌اش رفت و استاد مجاهد هم با لبخند رضایت، او را نگریست. _استاد چراغانی تموم شد. حالا چیکار کنیم؟! استاد مجاهد با سخن احف، نگاهی به او انداخت. _دستتون درد نکنه. حالا نوبت بنره. اگه آمادست، ببرید بچسبونیدش به دیوار بیرونی باغ. همه باید بفهمن که صاحب این باغ داره برمی‌گرده به خونش! احف با شنیدن این حرف، با سوت بلبلی علی پارسائیان را صدا زد. _داش اون بنر رو بردار بیار! علی پارسائیان نیز بلافاصله با بنری در دستش به این سمت آمد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت58🎬 _موقع خواب یه دزد از خدا بی‌خبر اومد و کل دارایی باغ رو بالا کشید. و من الله توف
🎊 🎬 _بفرمایید. امیدوارم خوب شده باشه. اومدنی از کلانتری گرفتیم. استاد مجاهد با شنیدن کلمه‌ی کلانتری، چشمانش را ریز کرد. _احسنتم! حالا کلانتری چی شد؟! شاکی کلاً رضایت داد یا با وثیقه آزاد شدی؟! علی پارسائیان نگاهی به احف انداخت و سپس به چهره‌ی استاد خیره شد. _نه بابا استاد، وثیقمون کجا بود؟! ما آه نداریم که با ناله سودا کنیم. بنابراین رضایتش رو گرفتیم. استاد منتظر ادامه‌ی توضیحات و چگونگی گرفتن رضایت بود که علی پارسائیان یک ماچ آبدار از کله‌ی کچل احف کرد. سپس لبخندی زد و ادامه داد: _راستش شاکی با دیدن داش احف، یهو کوتاه اومد و گفت رضایت میدم. ما هم خوشحال و خندان داشتیم ازش تشکر می‌کردیم که گفت ولی یه شرط داره. شرطش هم این بود که چندتا پَسی محکم و آبدار به کله‌ی احف ما بزنه. آخه شاکی ما وقتی سرباز بود و کچل کرده بود، از دوست و رفقاش خیلی پسی خورده بود و عقده‌ای شده بود. به خاطر همین تصمیم گرفته بود هر سرباز کچلی که دید، یه چندتا پسی بهش بزنه تا دلش خنک بشه. اینجور شد که چندتا پسی به کله‌ی احف ما زد و بعدشم رضایت داد. اگه به کله‌اش نگاه کنید، کاملا مشخصه! سپس کله‌ی احف که مثل لبو قرمز شده بود را به سمت استاد مجاهد گرفت که استاد گفت: _چقدر هم بد زده! خدا ازش نگذره. حالا ایشون بی‌عقل بود، شماها چرا شرطش رو قبول کردید؟! احف تک خنده‌ای کرد و ژست لاتی گرفت. _استاد کله که سهله، ما همه‌ی اعضای بدنمون و مهم‌تر از اون، جونمون رو هم توی راه رفاقت می‌دیم. این حرفا چیه؟! استاد نیز سرش را بالا و پایین کرد. _احسنتم آقا احف. رفاقت به این میگن! سپس خطاب به علی پارسائیان ادامه داد: _علی آقا شما هم قدر این رفیق رو بدونید. رفیق با معرفت این روزا خیلی کم پیدا میشه. _بله استاد. واقعاً کمه! بهش قول دادم واسه جبران فداکاری امروزش، توی جشن پایان خدمتش دو دستماله برقصم! استاد مجاهد با شنیدن کلمه رقص، استغفراللهی در دلش گفت و سپس پرسید: _ولی خودمونیم بچه‌ها. آخه خر رو می‌برن نمایشگاه ماشین؟! احف پاسخ داد: _نه استاد. این قضیش مفصله. راستش من...! علی پارسائیان مانع توضیح احف شد و با عجله گفت: _استاد حالا که وقت تعریف کردن قضیه‌ی مفصل نیست. الاناست که استاد و بقیه برسن. بیایید بنر رو ببینید که اگه خوب بود، ببریم بچسبونیم به دیوار. سپس به کمک احف، بنر را باز کرد و استاد مجاهد متن آن را خواند: _به نام او. بازگشت شکوهمندانه‌ی استادِ استادان، درختِ درختان، برگ اعظمِ باغ انار، استاد عمران واقفی را پس از یک سال اسارت و در به دری و بدبختی، به خانه خود باغ انار را تبریک و تهنیت می‌گوییم. از طرف همه‌ی باغ اناری‌ها! استاد مجاهد لبخندی از روی رضایت زد و گفت: _عالیه بچه‌ها. سریع ببرید بچسبونید تا نرسیدن! احف و علی پارسائیان شادمان رفتند که صدرا و پسران عمران، سر راه استاد مجاهد سبز شدند. _اُشتاد لباشامون قشنگه؟! واشه جشن امشب پوشیدیم! استاد مجاهد نشست تا هم‌قد آنان شود. _خیلی قشنگه بچه‌ها. خیلی بهتون میاد و به اصطلاح خوشتیپ شدین! بچه‌ها لبخندی زدند که استاد ادامه داد: _حالا برید بازی کنید که چند دقیقه دیگه باید بریم استقبالشون! هر سه رفتند که استاد مجاهد با دیدن بچه‌های عمران و یتیم نشدن آن‌ها، قطره اشکی روی گونه‌اش ریخت. دیگر همه چی آماده بود. سوسوی چراغ‌ها در تاریکی شب به چشم می‌آمد. بوی حیاط نم‌دارِ باغ، آدم را مست می‌کرد. بوی اسپند هم که بانو نورا دود کرده بود، قاطی دیگر بوها شده بود. همه چیز منظم و مرتب بود که ناگهان مهندس محسن فریاد زد: _اومدن، اومدن! استادینا اومدن! همگی به سرعت به جلوی در رفتند. احف و علی پارسائیان هم بنر را زده و مشتاقانه جلوی در ایستاده بودند که مینی‌بوس بانو سیاه‌تیری جلوی باغ متوقف شد. البته فقط یک نفر از آن خارج شد که آن هم خود راننده بود. _سلام بانو. پس بقیه کجان؟! این را استاد مجاهد پرسید که بانو سیاه‌تیری جواب داد: _خدا به زن استاد ندوشن صبر بده. چی می‌کشه از دست این مرد؟! همگی هاج و واج مانده بودند که بانو سیاه‌تیری ادامه داد: _موقع ترخیص، با اتوبوس دوستش اومده بیمارستان و میگه همگی سوار بشید که می‌خواییم بریم یزد. بهش می‌گیم بابا الان که وقت یزد رفتن نیست. اولاً استاد پیدا شده و قراره امشب جشن مختصری تو باغ بگیریم. ثانیاً با این همه آدم مریض و غشی، بریم یزد چیکار کنیم؟! بالاخره بعد یه عالمه فَک زدن و دلیل و منطق آوردن، راضی شدن که فعلاً بیخیال سفر به یزد بشن! اما استاد مجاهد و بقیه هنوز جواب سوالشان را نگرفته بودند که بانو سیاه‌تیری بالاخره گفت: _الانم استاد و بقیه دارن با اتوبوس رفیق استاد ندوشن میان. چون همشون اسماً از بیمارستان مرخص شدن؛ وگرنه بی‌حالن و نای نشستن ندارن. به خاطر همین، هرکدوم روی یکی از صندلیای اتوبوس ولو شدن...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206