eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
یاحق و نویسنده‌ای که تمام روز ایده یابی‌اش به جایی نرسد خاک کدام ایالت را باید بر سر بگیرد؟ فرشته سمت راست می‌زند روی شانه‌ام: _خاک بومی. اگر مامور بالا نبود می‌دانستم چه کنم. پناه بر خدای سیال. عصای مادربزرگ را برمی‌دارم و با ریسمان، آسمان را می‌بافم. گفتم از ابتدا قصدم را روشن کنم. از بالا، پایین می‌آیم و می‌نشینم کنار کلمات. کمی به چهره یکایک‌شان نگاه می‌کنم. در نگاه کلمه سدره، حرف است انگار. چراغ سبز نشانش می‌دهم که خودش را خالی کند. بلند می‌شود. شاخه‌هایش تکان می‌خورد. خاک از برگ‌هایش می‌گیرد و لب تر می‌کند: _نویسندگی که زوری نیست. اقبال و ادبار دا.... دستم را بالا می‌آورم: _وارد نیست! و با یک حرکت قلم می‌نشانمش سر جایش. ترکه، به خودش اجازه می‌دهد بلند شود و گلو صاف کند. اونچووونان رونق جوهری می‌دهم به حرف حرفش، که از آن لحظه هر وقت لب باز می‌کند می‌گوید: من مال شازده ارسلان نیستم! من مال شازده ارسلان نیستم! حقش بود. خراب باد آبادی صفرا. نویسنده‌ای که کل روز تلاش کند و انتهای شب، جای اینکه بحران را در داستانش ببیند، در پویا پیدایش کند، جز صفرا و سیال چاره‌ای ندارد. کلمه صفرا اجازه دفاع می‌خواهد. توجهی نمی‌کنم. توضیح واضحات بدهد که چه؟ کظم را می‌گویم بلند شود و بیاید کنار دستم. با غیض جلو می‌آید. سرش داد می‌زنم: _گفتم تنها بیا! غیض می‌رود کنار صفرا می‌نشیند. دستی به سر کظم می‌کشم و می‌پرسم: _کلمه دیگه‌ای حرفی دارد؟ صدا از هیچکس درنمی‌آید. بلند می‌شوم و دوباره بالا می‌روم. حالا خوب اشراف دارم به همه‌شان. من او، دارد از آن گوشه فرار می‌کند. سرش جیغ سورمه‌ای می‌کشم: _آهای ترکیب! با توام!‌ تو که روزگارم را با مداد مشکی رنگ کرده‌ای! دیر اومدی نخواه زود برو! و به ترکه اشاره می‌کنم. کارش را بلد است. می‌دود و کت‌بسته می‌گذاردش کنار استادامیر... _نه نه! این ترکیب از بنیاد مغالطه است. ببرش آن‌طرف. بگذارش کنار....کنار...هان! کنار علی. آن‌جا اگر ربط عِلّی‌وار نداشته باشد، ربط عَلّی‌وار دارد دست‌کم. مهمل کمی جلو می‌آید. اجازه می‌دهم بیاید بالا. دهانش را به گوشم نزدیک می‌کند: _اراجیف پیغام داد بهت بگم، دست از سرمون بردار. چیز دیگه‌ای برای بافتن پیدا نمیشه؟ دست به دامن فلسفه شو خب! پاک‌کن را برمی‌دارم و از صحنه سیال محوش می‌کنم. اراجیف که اوضاع را خط‌خطی می‌بیند از روش من او استفاده می‌کند. فلفل می‌دود دنبالش. حوصله خاله‌زنک‌بازی ندارم. خاله ناراحت می‌شود. برای اینکه ناراحتش نکنم، پای عمه را وسط می‌کشم. به هر حال، نه حوصله عمه‌زنک‌بازی دارم و نه عمومردک‌شان. بازی فقط ساماروست. و امان از عرضی که آتش گرفت. عرض قامت راست می‌کند و ندا می‌دهد: _کسی اسم منو صدا زد؟ پوزخندی نثارش می‌کنم. ممتنع الوجود بدبخت نمی‌داند اصلا ضرورت وجود نیافته که حالا نقض شود. عدم چه می‌فهمد این چیز‌ها را؟ اتو، از داستان دیشب، لخ لخ را قرض می‌گیرد و به جایگاه شاکی می‌آید: _من چقدر دیگه معطل بشم؟! چروک جمعیت کلمات را کنار می‌زند: _دست‌بوسیم ارباب! قلم را پرت می‌کنم طرف‌شان. پراکنده‌ می‌شوند. صفحه سفید می‌شود. سیم را برمی‌دارم و در دو شاخه فرو می‌کنم. اتو بخار می‌کند. می‌چسبانمش به لباس. از خط اتو می‌پرسم: _ایده‌ای برای فرداشب نداری؟ @ANARSTORY
هدایت شده از شیردلان
شبنم.: 😢😢 استاد کمی رحم کنید استعداد مونولوگ نداریم ...چه کنیم .؟؟😭 ولی قول می دهیم هرشب یک‌متن و داستان کوتاه بگذاریم..✋ به انارها و گردوهای کش رفته مان قسم. اصلا قول می دهیم فسنجانی تحویل دهیم ...باقلوا والا... شکرو روغن و گوشتش هم از خودمان...دیگر چه می خواهید.😑 🙏🙏 S: سلام چی شده؟ شبنم.: هیچی استاد سبد فلفل شان پرشده ترکه به دست وارد شده.☹️ ومن به تازگی فهمیدم همان روش خواهر بزرگم در همه حال راه گشاست.. آخر وقتی خانه را جمع نمی کردیم تهدید میکرد که تمام وسایل بعد از اتمام مهلت در کوچه انداخته میشود.... وچنان مارا به تکاپو وا میداشت که وسایل داشته نداشته از خانه جمع میشد ...وخانه از لولو تبدیل به هلو میشد... وحالا........... تهدید استاد مبنی بر پرتاب اعضا از باغ استعداد مونولوگ نویسی را فعال نموده آن چنان که به مشام می رسد تا فردا صد درصد مونولوگ خروجی از کانال سلام خواهیم داشت... خدا قوت پهلوانان... شما می توانید.. من به هسته انار درونتان ایمان دارم...💪✋👏
هدایت شده از وهب
نگاهم به ظرف های نشُسته‌ی داخل سینک است و گوشم به جِلِز و وِلِز محتویات قابلمه‌یِ روی اجاق، به سرعت به سمت اجاق می‌ روم. پیازها، ملتمس، خیره ام می شوند. در عمق نگاهشان، حرف دل شان را می خوانم. از سوختن و جِزغاله شدن هراسانند... سبزی‌ها، مغرورانه تفت می خورند و عطرشان را پراکنده می‌کنند. همهمه، بالا گرفته، لوبیا ها بر سر ضرب عدد چهار ،درگیرند. عدسی که بین لشگر لوبیا، جامانده بالا می پرد و می گوید: من (د) تنها هستم، در همه جا نشستم. با ملاقه، مواد را هم می زنم. صدای استاد غروی، در گوشم طنین می اندازد. معاصر بخوانید، معاصر بخوانید، معاصر بنویسید، معاصر بمانید، معاصر بمیرید. نمی دانم چه اصراری دارد، قورمه سبزی را کنار بگذاریم، لازانیا را حلوا حلوا کنیم؟ آن هم با آن پنیرِ بی پدر و مادرش. باز هم پنیر تمام شده و فراموش کردم به لیست خرید، اضافه کنم! صدای محجوبانه ی کره، از یخچال می آید؛ غصه نخور، پنیر فسفر سوز است، خودم کلسترولی برایت بسازم که کیف کنی! آه و ناله ی پیازی بلند می شود. اَه، چرا زودتر ندا نداد؟ همه ی وجودش سوخته. راستی، چرا همه ی سوختن ها به ساختن ختم می‌شود اِلا پیازداغ؟ لیمو ها، رو ترش می‌کنند و با غرغر می گویند: خوابمان، گرفته! نوبتمان نرسید؟ با یک حرکت، همه ی مواد را روانه‌ی دیگ می کنم. همسرم، سبزی تفت داده را بیشتر می‌پسندد. باید لینک پادشاه وارونه را به او بدهم، شاید تجدید نظر کند. ذهنم، پر از خالی شده. ایده‌ها کاسه‌ی سرم را رها کردند و از در و دیوار خانه بالا می‌روند! چندتایشان، روی یخچال نشستند و پایشان را تکان می‌دهند. ظرف ماست که کج شد، دو سه تا ایده، با سر و صورت ماستی، بیرون ریختند. لبخند بر لبانم خشکید، آن لحظه که بچه ایده ای از پنجره ی تراس به بیرون پرت شد. باید فکری به حال خودم بکنم. سوتک دیگ را می چرخانم. شعله را کم می کنم. هود را روشن می کنم. چند روزی‌ست، خرطومی‌اش، پوسیده و از سقف آویزان است. اما تلقین، کار خودش را می کند. هنوز هم که کلید هود را می‌زنی، عجیب، بوی غذا را از داخل خانه به داخل خانه می برد. بوی سوختگی، همه جا را می گیرد. به سرعت به سمت هال می روم. احد، یقه ی لباس سوخته را گرفته و برای فردا شب ایده طلب می‌کند. بعید می دانم، خط اتو، دیگر آن خط اتوی سابق، شود...
هدایت شده از امیری حسین
♦️موسسه آموزش عالی حوزوی امام حسین علیه السلام با همکاری مرکز پژوهشی حکمت برگزار میکند. ♦️💻 نمایشگاه مجازی ♦️✅ نمایشگاه فخر ایران ( شهید محسن فخری زاده) 🔸 معرفی 🔸 پیشینه 🔸 فعالیتها 🔻◀️ لینک: https://survey.porsline.ir/s/BWtdeeQ
دهاتی - @Maddahionlin.mp3
9.06M
⇆◁❚❚▷↻ نماهنگ‌امام‌رضـــــا؏!💛 ^^
وَ رَبُّ المُستَحیل و أنتَ تبكي عَلَي المُمكن!؟ العفو برای ناامیدی از تو، در حالی که پروردگار ناممکن هایی... العفو برای مثل بچها کم خواستن، در حالی که تو دنیا و آخرت را به بنده هایت وعده داده ای... العفو برای ندانستن ها و نفهمیدنِ لبخند ها و آغوش هایت... الهی به رقیه العفو!!!
وَ رَبُّ المُستَحیل و أنت تبكي عَلَي المُمكن؟ ‏او ⁧ خداوند⁩ ناممکن‌هاست؛ در حالی که تو بر ممکن گریه می‌کنی؟
📣فراخوان سری سوم خرید و ارسال کتاب ✍با امضای نویسنده 👤به نام خریدار ناقابل: 40000 هزینه پست: 7000 (ظرفیت محدود) ثبت سفارش👇 @Yamahdy_Adrekny ♦️@anarstory
هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
درباره ی کسانی که بچه هایشان را دیر یا زود به دنیا می‌آورند، تا تاریخ تولدشان رُند شود، طنز بنویسید. ♦️نمایشگاه باغ @anarstory
هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
مثلاً: از کلینیک به خانه آمدم. شکمم اندازه ی هندوانه ی شبِ یلدا شده است. البته اکنون اوایل آذر هست و تا شب یلدا زیاد مانده است. شوهرم از سرکار آمد و با لبخند گفت: _سلام به خانومِ خونه. اون کوچولو چطوره؟ _علیک سلام به مردِ خونه. خوبه. با لگداش، سلام می‌رسونه. _پس کِی به دنیا میاد این وروجک؟ مگه تاریخ زایمانت امروز فردا نیست؟ _چرا. ولی می‌خوام یه کاری کنم که ۹۹/۹/۹ به دنیا بیاد. _اولاً من ۶۶/۶/۶ بودم، یا تو ۷۷/۷/۷ بودی، که می‌خوای این بچه ۹۹/۹/۹ به دنیا بیاد؟! دوماً دست خودت نیست که! یهو بچه میاد و تو هم نمی‌تونی کاری کنی. _نه. بچه ی من عاقله. باهاش حرف می‌زنم که چندروز دیگه هم صبر کنه و یه دفعه ۹۹/۹/۹ به دنیا بیاد. _آخه خانومِ من، مگه اون بچه می‌فهمه؟ اصلاً می‌خوای چی بهش بگی؟ دستی به شکم گردالویم می‌کشم و می‌گویم: _گل پسرم، قند عسلم. میشه چند روز دیگه بیای؟ میشه چند روز دیگه همین جایی که هستی بمونی؟ می‌خوای زود بیای که چی بشه؟ اینور کرونا هست، گرونی هست. غم و غصه هست. اینور پوشکی نیست که مای بِیبیت کنیم. اصلاً غذایی نیست که تو بخوری و بعدش پوشک لازم بشی. پس یه کم دیگه صبر کن و اون داخل شنا کن، تفریح کن، تا روز ۹۹/۹/۹ که به دنیا بیای. وقتی به این دنیا بیای، به خاطر شرایط جامعه، انواع کمبودها رو حس خواهی کرد. پس بزار به خاطر کمبودها هم که شده، حداقل یه تاریخ تولد رُند داشته باشی، که وقتی بزرگ شدی و هرکی پرسید متولد چند هستی؟ تو با افتخار بگی ۹۹/۹/۹. ♦️نمایشگاه باغ @anarstory
هدایت شده از محمدکاظم پاکزبان
آغاز ثبت نام دوره های کوتاه مدت فرق و ادیان -ترم زمستان شرکت در این دوره ها برای عموم مومنین رایگان می باشد. جهت ترویج معارف اهل بیت علیهم السلام این اطلاعیه را در اختیار دیگران قرار دهید. لینک ثبتنام کلاس: https://survey.porsline.ir/s/VXKzivZ کانال اطلاع رسانی شعبه یزد https://eitaa.com/joinchat/4178509907Cf6a941217b
خواهر از دار زدن منصور حلاج بگو.......بخوان..........