eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
873 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
156 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هم خنده ام و بین مجانین همه گیرم هم با غم و اندوه مراعاتِ نظيرم یک ثانیه هم نیست که فکر تو نباشم بین دل و این خواستنِ یکسره گیرم من تاریِ مغرب تو درخشیدن صبحی من راه ندارم به تو، باید بپذیرم در باور من نيست تو را داشته باشم با ياد تو هم قانعم از بس كه فقيرم وصل تو اگر موجب عادت به تو باشد ترجيح من اين است كه دلتنگ بميرم
هدایت شده از کتیبه تاک
نیمه‌شب بود، دلم گفت: قلم بردارم یا‌علی گفته و در جاده قدم بردارم کوله‌بار سفرم هر چه سبک‌تر، بهتر دست از این سفرۀ بی‌برکت غم بردارم شک ندارم که برات سفرم را آن شب که دگرگون شده، رفتم که علم بردارم... روضه‌خوان گفت به من راه حرم نزدیک است با دل سوخته گر چند قدم بردارم دم در پیرزنی گفت که چشمش کم‌سوست باید آن‌جا کمی‌از خاک حرم بردارم در دلم شوق زیارت به خودم می‌گفتم: صحن ایوان طلا پیش پیمبر دارم آه، اما حرمش گنبد و گلدسته نداشت...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت9🎬 دیشب بدترین شب زندگیم بود. باور نمی‌کردم دنیایی که روزی من دنیایش بودم و جهانی را
🎬 از اتاق حاضر و آماده بیرون می‌زنم. به سمت در می‌روم که مادر صدایم می‌زند. می‌چرخم سمتش، می‌گوید: - می‌دونی امیر رو کجا پیدا کنی؟ گوشه ابرویم را با ناخن ماساژ می‌دهم و کمی توی ذهنم دنبال پاتوق امیر می‌گردم. صدای مادر مرا از فکر بیرون می‌آورد. - بیا مامان. تازگی‌ها یه شرکت زده، با کمک پدرش و پدر زنش، اینم آدرسشه. به سمت مادر می‌روم. کارت ویزیت توی دستش را می‌گیرم. ناخودآگاه نیشخند می‌زنم و سر تکان می‌دهم. نه اینکه حسادت کنم، نه اصلا، امیر رفیق چندین ساله من است، فقط کمی... بگذریم. از خانه بیرون می‌زنم و ترجیح می‌دهم قدم‌هایم را بشمارم تا سر بلند کنم و با آشنایی چشم در چشم بشوم. البته فکر کنم دیگر کل این شهر مرا می‌شناسند. بدی شهر کوچک همین است. اگر عطسه هم کنی، آن سر شهر خبردار می‌شوند. با اتوبوس تا نزدیک شرکت امیر می‌روم. بقیه راه را باید پیاده طی کنم. ته دلم چیزی بالا و پایین می‌رود. قصه‌ی امیر با خانواده‌‌ام فرق می‌کند. دوستش دارم و رویش حساب کرده‌ام حتی بیشتر از بهرامی که با من نسبت خونی دارد. به شرکت می‌رسم. یک ساختمان چند طبقه با نمای تماماً شیشه. ظاهرش برای این شهر زیادی شیک و مدرن به نظر می‌رسد. شاید این دو سالی که من نبودم، این جور چیزها دیگر برای همه عادی شده باشد. وارد که می‌شوم، روبه‌رو پیشخوان نگهبانی است. سمت راست یک در آهنی و سمت چپ راه‌پله و آسانسور است. کسی پشت پیشخوان نیست.‌ نگاهی به اطراف می‌اندازم. دفتر امیر باید طبقات بالاتر باشد. به سمت آسانسور می‌روم. نگاهم سمت پله‌ها می‌چرخد. با امیر قطعاً راهم به راحتی رفتن با آسانسور می‌شود تا طی کردن تک به تک این پله‌ها. به طرف آسانسور می‌روم و دکمه‌اش را فشار می‌دهم. چراغ درخشانی که باید دور دایره آسانسور روشن شود را نمی‌بینم و برای همین دوباره دکمه را فشار می‌دهم، اما اینبار محکم تر. صدایی از پشت سر مرا از جا می‌پراند، مردی با لباس آبی نگهبانی پشت سرم ایستاده. - با کی کار دارید؟ صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم. - با آقای زمانی کار داشتم، از دوستانشون هستم. در حالی که به من پشت می‌کند می‌گوید: - آسانسور خرابه، با پله برو طبقه دوم. سر تکان می‌دهم و به سمت راه پله می‌چرخم. نفس عمیقم توی سینه گره می‌خورد و حبس می‌شود و اولین قدمم را روی پله خارج میگذارم. انگار برای رسیدن به امیر هم باید به خودم زحمت بدهم، اما می‌دانم این زحمت می‌ارزد به دیدن رفیق شفیق و دوستی که رویش خیلی حساب باز کردم. به طبقه دوم که می‌رسم، پیدا کردن اتاق امیر سخت نیست و راهنمای راهرو های شرکت روی صفحه اعلانات کنار در ثبت شده. راهروی دست چپ، اتاق مدیریت است. بسم الله می‌گویم و وارد راهروی دست چپ می‌شوم. پنج قدم بعد فضای بزرگتری‌ست با میز منشی و یک در از جنس چرم. خانم جوانی پشت میز مشغول یادداشت توی رایانه مقابلش است. جلوتر می‌روم و در همین هین صدایم را صاف می‌کنم. زن سر بلند می‌کند و لبخند می‌زند. - بفرمایید. - با آقای زمانی کار داشتم، می‌تونم ملاقاتشون کنم؟ نگاهش را به صفحه کلید مقابلش می‌دوزد و می‌گوید: - معمولا بدون وقت قبلی کسی رو نمی‌پذیرند. اگه برای تبلیغات یا... میان حرفش می‌پرم: - من دوستشونم، بهشون بفرمایید سینا جمالی اومده. منشی تلفن را برمی‌دارد و شماره می‌گیرد و لحظه‌ای بعد خبر آمدن مرا به امیر می‌دهد. دل توی دلم نیست. امیر حتما از دیدنم خوشحال می‌شود. نگاه مشتاقم را به منشی می‌دوزم. با نگاه و لحن متعجب می‌گوید: - الو آقای زمانی؟ شانه بالا می‌اندازد و هنوز تلفن را سر جایش نگذاشته که در با شدت باز می‌شود امیر با صورتی سرخ در درگاه قرار می‌گیرد. لبخند می‌زنم. می‌دانستم خوشحال می‌شود. اولین قدم را به سمتش بر می‌دارم و او می‌گوید: - تو اینجا چیکار می‌کنی...؟ ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
قصه مذاکره.mp3
4.24M
📣 نکاتی مهم‌تر از ... ♨️ تحلیل‌ داغ و صریح حجت الاسلام در مورد مذاکره💯 @abbasivaladi
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت10🎬 از اتاق حاضر و آماده بیرون می‌زنم. به سمت در می‌روم که مادر صدایم می‌زند. می‌چرخ
🎬 از سؤالش جا می‌خورم. توقع رفتار گرم‌تری از او داشتم، نه این پرسشی که جوابش را خودش می‌داند! لبخند می‌زنم و جلو می‌روم. سخت در آغوشش می‌گیرم. چند ضربه به کمرش می‌کوبم. او با مکث اما آرام دستش را دور کتفم می‌اندازد و سریع از من فاصله می‌گیرد. نگاهش می‌کنم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. چقدر تغییر کرده! کت و شلوار رسمی و موهای کوتاه و شانه زده، حسابی به او می‌آید. چشمانش دو دو می‌زنند. رنگش از سرخی به زردی تغییر کرده و لبش می‌لرزد. به اتاقش اشاره می‌زنم و می‌گویم: - بریم تو صحبت کنیم؟! سیبک گلویش بالا و پایین می‌شود. صدایش می‌لرزد و از پشت سر در را می‌بندد. - اینجا جای خوبی نیست. بریم بیرون صحبت می‌کنیم. دستش را به سمت راهرو می‌گیرد و کمی به جلو هدایتم می‌کند. رو به خانم منشی می‌کند و می‌گوید: - خانم من یه ساعتی می‌رم بیرون و بر می‌گردم. با هم به سمت راه‌پله می‌رویم. نگاهی به آسانسور می‌اندازم. - چرا آسانسور خرابه؟ جلوتر از من پله‌ها را پایین می‌رود. در همان حال موبایلش را هم بیرون می‌کشد و می‌گوید: - هنوز نصب نشده. موبایل را کنار گوشش می‌گذارد. با سرعت بیشتری پله ها را پایین می‌رود. من هم به سرعتم اضافه می‌کنم و پشت سر او از شرکت خارج می‌شوم. به سمتم می‌چرخد و می‌گوید: - یه کافی شاپ سر این خیابون هست. تو برو من میام. باید یه کاری انجام بدم. دست به موهایم می‌کشم و لبم را تر می‌کنم. - خب صبر می‌کنم باهم بریم... اخم می‌کند. صدایش برای لحظه‌ای بالا می‌رود و بین حرفم می پرد. هنوز هم زود عصبی می‌شود. - می‌گم تو برو من خودم میام. نمی‌خواد اینجا وایستی! شوکه می‌شوم. زل می‌زنم به خطوط روی پیشانی‌اش. انگار می‌فهمد که تند رفته. نفس عمیقی می‌گیرد و دستش را به صورتش می‌کشد. قبل از اینکه چیزی بگوید، زودتر لب می‌زنم: - خواستم بگم..حواست کجاست؟ ماه رمضونه‌ها!..کافه باز نیست. دست به پشت گردنش می‌کشد. چشمش را می‌بندد و می‌گوید: - آخ..حواسم نیست اصلاً. همین جا باش من برمی‌گردم. دوباره وارد شرکت می‌شود و من چند قدم دور تر به دیوار تکیه می‌زنم. چرا همه تغییر کرده‌اند؟ چرا هیچکس مثل قبل با من رفتار نمی‌کند؟! خدا که شاهد است من هنوز همان پسری هستم که حاضر است برای تک تک این آدم‌ها جانش را بدهد. من که عوض نشدم؛ اما همه... آهم را توی سینه خفه می‌کنم. ایراد ندارد. بالاخره روزهای خوب برمی‌گردد. امیر پنج دقیقه بعد برمی‌گردد و اینبار دسته کلیدی توی دستش است. به ماشین آبی رنگی اشاره می‌زند و می‌گوید: - بیا بشین. کنارش توی ماشین جا می‌گیرم و او حرکت می‌کند. - خب.. کی آزاد شدی؟! - چهار روزی می‌شه. خواستم زودتر بیام ببینمت؛ ولی... می‌دونی که شهر کوچیکه و... سر تکان می‌دهد و می‌گوید: - آره. می‌دونم چی می‌گی! لحظه‌ای هر دو ساکت می‌شویم. باید موضوع کار را پیش بکشم. هرچند با این رفتارش کمی نا امید شدم. - راستی!.. مبارک باشه.. شرکت و دم و دستگاهش. خیلی خوشحال شدم برات. لبخند می‌زند و می‌گوید: - قربونت داداش، یه سال هست راه افتاده، دیگه جا افتاده. کارگاه هم پایین قسمت اداریه. - خدا رو شکر. امیر! گفتی کارگاهت پایینِ شرکته؟.. امان نمی‌دهم حرف بزند. مستقیم می‌روم سر اصل مطلب. - میگم که.. جایی برای منم هست؟ آخه دنبال کارم. قلبم بلند بلند تاپ تاپ می‌کند. منتظرم... منتظر جواب مثبتش...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت11🎬 از سؤالش جا می‌خورم. توقع رفتار گرم‌تری از او داشتم، نه این پرسشی که جوابش را خو
🎬 ماشین را کنار خیابان پارک می‌کند. به سمتم برمی‌گردد. من هم به سمتش متمایل می‌شوم و او بیشتر رنگش می‌پرد. گوشه لبش چند بار به سمت بالا کشیده می‌شود و سیبک گلویش می‌لرزد: - راستش... می‌دونی که سینا، این شرکت و کارگاه رو بیشتر با کمک پدر خانمم تونستم تاسیسش کنم، خودت که می‌شناسیش، با اون اتفاق و... می‌دونی که چی می‌گم؟ بدنم می‌لرزد. دست و پایم یخ می‌بندد و حس می‌کنم یک توپ بزرگ توی گلویم گیر کرده. لعنت به من و این احساساتی که نمی‌توانم کنترلشان کنم. تو این چهار روز، این چند دهمین بار است که بغض خِر گلویم را می‌چسبد. لعنت به من و این زندگی. مردمک چشمم به چپ و راست تکان می‌خورد، به سختی می‌گویم: - تو دیگه نه امیر... تو دیگه این‌طوری اتفاقات دوسال پیش رو نکوب تو سر و صورتم. چشمانش را با دو انگشت فشار می‌دهد و آهسته می‌گوید: - بخوای نخوای اتفاق دو سال پیش شده جزء گذشته تو! قابل تغییر نیست، نمی‌تونی ازش فرار کنی. سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: - آره دو سال پیش خواستم، ولی نخواستم آینده‌ام بشه این! امیر... - سینا!..دوسال پیش تو بخاطر شکایت پدر زن من رفتی زندان، به نظرت اگه بفهمه تو رو حتی به عنوان نظافتچی استخدام کردم.. چی به سرم میاره؟ هوم؟ فکر کردی با خودت و این درخواست رو از من داری؟! اگه شرایط طور دیگه‌ای بود می‌تونستم کمکت کنم، ولی الان نه...واقعاً متأسفم سینا..اینو نذار پای بی‌معرفتی! بذار پای..پای ترس... دست روی گلویم می‌گذارم و فشار می‌دهم تا شاید از دردش کم شود. پدر زنش را خوب می‌شناسم، مگر می‌شود کسی تو این شهر زندگی کند و او را نشناسد. - می‌تونم بفهمم چی می‌گی، فقط.. آب نداشته‌ی دهانم را قورت می‌دهم. - من حساب دیگه‌ای روت باز کرده بودم، تو برام با همه فرق داشتی. هنوزم داری..اون‌قدری که دلم برای تو تنگ شده بود برای بهرام تنگ نشده بود. توقع نداشتم تو هم حرفای بهرام رو بزنی. یعنی برای من حاضر نیستی پا رو ترست بذاری؟! استارت می‌زند و دنده را عوض می‌کند. - از من ناراحت نشو. درکم کن... من برای این زندگی کلی زحمت کشیدم.. تا خونه می‌رسونمت. همین؟! سر تکان می‌دهم و تا خانه دیگر با او صحبت نمی‌کنم. اشکالی ندارد. باید از صفر شروع کنم. دیگر از کسی نباید توقع داشته باشم. جلوی در خانه از ماشین پیاده می‌شوم. او بوقی می‌زند و از من دور می‌شود. در را با کلیدی که مادر به من داده باز می‌کنم و وارد خانه می‌شوم. این هم از امیر. حس سربازی را دارم که در جنگ تنها مانده و هیچ سلاحی برای دفاع از خود ندارد. لب حوض می‌نشینم و شیر آب را باز می‌کنم. آب زرد رنگی با فشار خارج می‌شود و کم کم شفاف می‌شود. چند مشت آب به صورتم می‌زنم. باید حداقل یک کار مفید انجام دهم. پیراهنم را بیرون می‌کشم و روی بند رخت می‌اندازم. وسایل تمیز کردن حوض حتماً توی اتاق بالای پشت بام است. از پله‌های گوشه حیاط بالا می‌روم در همان حال چند بار بلند بلند یا الله می‌گویم. از توی اتاق وسایل کارم را بر می‌دارم و بر می‌گردم پایین و مشغول می‌شوم. دوساعت طول می‌کشد حوض تمیز و پر آب شود. وارد خانه می‌شوم. مادر گوشه خانه روی صندلی مخصوصش با کمک پرستار نماز می‌خواند. نزدیکش می‌شوم و کنار پایش می‌نشینم. سلام نمازش را که می‌دهد، نسترن خانم می‌گوید: - خانم، یکی از قرص‌هاتون تموم شده، با اجازه می‌رم می‌گیرم. مادر برایش لبخند می‌زند و تشکر می‌کند. چه خوب که تنهایمان گذاشت. سر روی زانویش می‌گذارم. نوازشم می‌کند: - چی شد؟ - هیچی. هستم ور دلت... وقتی امیر هم بهم کار نده، مجبورم خونه‌داری یاد بگیرم. آهسته می‌خندد. دست توی موهایم می‌برد. - مگه خونه‌داری بده؟ - برام دعا کن مامان... برام خیلی دعا کن. به نوازشش ادامه می‌دهد و من چشم می‌بندم. خدا را شکر که او برایم مانده. خدا را شکر که او را دارم؛ اگر او نبود قطعاً می‌مردم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت12🎬 ماشین را کنار خیابان پارک می‌کند. به سمتم برمی‌گردد. من هم به سمتش متمایل می‌شوم
🎬 زندگی سخت نیست اگر یک همراه و همدم داشته باشی که وقتی همه دورت را خالی کردند، او باشد که روی زخم‌هایت مرهم بگذارد. یکی که بتوانی راحت از درد دلت به او بگویی و او فقط گوش ندهد و نخواهد که رفتار اطرافیان را برایت توجیه کند تا تو آرام بگیری. دنیا و مادر باهم صحبت می‌کنند و من به در اتاق تکیه دادم. مادر می‌خواهد خواهرم را آرام کند؛ اما انگار دنیا زیر بار نمی‌رود. نمی‌دانم چرا این همه با من دشمن شده: - خودمون بریم مامان، من نمی‌خوام اون با ما بیاد. - دنیا جان... اون برادرته... بزرگ‌تر... د... دشمنی رو بذار کنار! - هر بزرگ‌تری قابل احترام نیست مامان. در را باز می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم. مادر نگاهی به من می‌کند و رو به دنیا که پشت به من ایستاده می‌گوید: - خیله خب، روز عیدی... اوقات تلخی... نکن، من با سینا...می‌رم تو بمون خونه. به من اشاره می‌زند. پشت سرش قرار می‌گیرم و او را به حیاط می‌برم. آهسته می‌گویم: -کاش با دنیا رفته بودی مامان، من دوست ندارم از خونه برم بیرون. مادر جوابم را نمی‌دهد. از دیشب اصرار دارد او را به امامزاده ببرم و هرچه کردم کوتاه نیامد. حتی حرف‌های تند و تیز دنیا او را منصرف نکرد. می‌دانم که او دوست دارد من به زندگی عادی برگردم، اما این توان را در خودم نمی‌بینم. تا امامزاده با پای پیاده نیم ساعت راه است. مادر اصرار داشت پیاده این راه را طی کنیم. من هم چاره‌ای جز اطاعت نداشتم. خیابان منتهی به امامزاده پر از درخت است. نسیم آخر اسفند، درختان را به وجد آورده و جوانه‌های سبزشان، امید را به انسان تزریق می‌کند. وارد محوطه‌ی امامزاده که می‌شویم، گنبد سبزش درست مثل جوانه درختان، فکرم را روشن می‌کند به آینده‌ای که می‌توانم زیبایش کنم. آه می‌کشم. ساختمان امامزاده دایره‌ای شکل است. ورودی قسمت بانوان، آن سمت دایره قرار گرفته، ساختمان را دور می‌زنم و صندلی مادر را نزدیک در می‌برم. صدایی از پشت سرم می‌گوید: - خودم مامان رو می‌برم تو. دنیاست. نگاهش را از من می‌گیرد و نزدیک مادر می‌شود. - من... می‌خوام یک... ساعت بمونم، مشکلی نداری سینا؟ - نه مامان، کارتون تموم شد زنگ بزنید میام بیرون. به عادت بچگی، دست به دیوار امامزاده می‌کشم و قبل از ورود یک دور، گرد آن می‌چرخم. چقدر دلم تنگ شده بود برای آرامش اینجا. کفش هایم را جلوی در رها می‌کنم و خودم را به ضریح می‌رسانم. با دیدن ضریح فولادی تعجب می‌کنم. تا دو سال قبل ضریح چوبی دور قبر مطهرش را گرفته بود. نزدیک ضریح می‌نشینم و سرم را به آن تکیه می‌دهم. اینجا، آرامش گمشده‌ام را به تک تک سلول‌های تنم تزریق می‌کند. پر از احساس خوبم. هنوز خبری از مادر و دنیا نیست. دلم می‌خواهد بروم و توی محوطه قدم بزنم. بدون ترس... بدون دلهره و بدون اینکه از نگاه‌های آدم ها بترسم. عشق خیلی خوب است. آنقدر خوب که آدم را از خودش جدا می‌کند و حس از خودگذشتگی را توی وجودت بیدار می‌کند. همه وجودت می‌شود معشوق. درست همین برایم اتفاق افتاد. عشق وقتی توی قلبم لانه کرد، تمام وجودم یک نفر شد. یک نفری حاضر بودم بمیرم و بی او حتی یک لحظه زندگی نکنم. عقدمان را توی همین امامزاده بستیم و او شد تمام دارایی‌ام توی دنیا؛ ولی... تاوان بعضی اشتباهات این است که زندگی‌ات را از دست بدهی و من فارق از اینکه تمام اعتبارم را از دست دادم، زندگی و عشقم را هم باختم. از حرم خارج می‌شوم. روی تک پله ورودی حرم می‌نشینم تا کفشم را بپوشم. همین موقع یک چهره‌ی آشنا دلم را زیرورو می‌کند. دلم برایش پر می‌کشد. چشم‌هایم دیگر فقط او را می‌بینند و دیگر هیچ. مبهوت، نگاهش می‌کنم. چقدر دلم می‌خواهد بروم و با او صحبت کنم. شاید اگر ببیند آزاد شدم، دوباره برگردد. با سرعت راه می‌رود. می‌ایستم. هنوز اولین قدم را به سمتش برنداشته‌ام که مردی از پشت سر صدایش می‌زند: - صبر کن الهام، چه خبرته! مگه دکتر نگفت به خودت فشار نیاری! به فکر اون بچه بیچاره باش. می‌لرزم. خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد. روی پله امامزاده وا می‌روم. سر تا پایم تیر می‌کشد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی او را ببینم و دیدنش هم حکم عذاب الهی را برایم داشته باشد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم وقتی او مادر شود، غم تمام عالم به قلبم سرازیر شود. حالا دیگر برای هر کاری دیر شده، او برای همیشه رفته است. دیگر نباید به او فکر کنم. هرچند سخت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت13🎬 زندگی سخت نیست اگر یک همراه و همدم داشته باشی که وقتی همه دورت را خالی کردند، او
🎬 دوسال پیش، هفت اسفند ساعت سه بعد از ظهر من اولین و آخرین ملاقاتی‌ام را داشتم. الهام، همسرم و تنها کسی که پشتم به او گرم بود. وقتی وارد اتاق ملاقات شدم، پشتش به من بود و از شانه‌هایش فهمیدم توی همین مدت چقدر لاغر شده. روی صندلی مقابلش نشستم. دست دراز کردم و خواستم دستش را بگیرم. خودش را عقب کشید و رویش را گرفت. آهسته صدایش زدم: - الهام!... اشک از گوشه‌ی چشمش سر خورد و از چانه‌اش چکید. دیدن گریه‌اش برایم خیلی گران تمام شد. صورتم در هم رفت و اینبار با عجز صدایش زدم. - الهام جان! خوبی؟.. تو رو خدا گریه نکن. می‌دونی اشکت چقدر برام... میان حرفم پرید. صورتش را به سمتم چرخاند. کاسه‌ی چشمش پر بود و مردمک‌هایش می‌لرزید: - داغ دارم که چشمام جلوت تر شد. دست کشید روی گونه‌اش. بدنم لرزید. خواستم زبان باز کنم که او زودتر گفت: - نیومدم بشنوم آقاسینا!..اومدم حرف بزنم، لطفاً فقط گوش بده. اینکه آقا را همراه نامم آورده بود، حکایت از احترام نبود، لحنش مثل لحن یک غریبه جانم را سرد کرد. - شاید فکر کنی خیلی بی‌رحم و بی‌انصافم، ولی واقعا توان ندارم ادامه بدم. تو عشقم‌و کُشتی و داغ یه زندگی بی‌دردسر رو گذاشتی رو دلم. درست با همون چاقویی که کشیدی واسه آقای کمالی. قلبم سوخت. فقط قلبم نه، تمام بدنم گُر گرفت. انگار که زیر پوستم آتش روشن شده باشد. آه کشیدم و او با صورت درهم گفت: - آقاسینا، من نمی‌تونم نگاه و حرف و مردم رو تحمل کنم. نمی‌تونم جلو خانواده‌ام وایستم، نمی‌تونم بار کاری که شما کردید و به دوش بکشم. نمی‌تونم با بی‌آبرویی زندگی کنم. چرا این کار رو کردی آخه!... فکر خودت نبودی به درک، من چی؟!.. ما تازه سه ماهه عقد کردیم. می‌فهمی سینا..می‌فهمی چقدر درد داره؟!.. تو عشقمون رو کشتی...با همون چاقویی که می‌خواستی باهاش زندگی دوستت‌و نجات بدی، زندگی خودمون‌و خراب کردی... صدایم به سختی در می‌آمد: - فقط یه تهدید بود... من نمی‌خواستم... دستش را کوبید روی میز و دندان بهم سایید: - فقط یه تهدید؟ وای...تو هنوزم نمی‌خوای قبول کنی؟!.. نمی‌خوای قبول کنی که اشتباه کردی، نمی‌خوای قبول کنی که نباید این کار رو می‌کردی؟!.. دستش را لب میز گذاشت و خودش را عقب کشید. اشک را از صورتش گرفت و ایستاد. آهی کشید. آب دهانش را فرو برد: - دنبال کارهای جدایی‌ام، من تحمل ندارم..تحمل حرف مردم و طعنه‌ی این و اون‌و ندارم.. من یه زندگی آروم می‌خواستم..نه این آشوبی که تو به پا کردی..لطفاً مقاومت نکن. من مهریه‌ام رو هم در ازای طلاق می‌بخشم. چرخید و با قدم‌های محکم رفت سمت در. ایستادم و دنبالش رفتم: - الهام نرو... الان نرو... بیا بشین حرف بزنیم، حرف بزنم. تو خیلی چیزا رو نمی‌دونی.. قضاوتم نکنم الهام.. چرخید سمتم. هنوز چشمش از اشک لبریز بود؛ اما دیگر عشق نداشت: - گفتم که.. نیومدم بشنوم، اومدم حرف بزنم و برم...که زدم.. خداحافظ. او رفت و غم تمام عالم را به قلبم سرازیر کرد. او رفت... و مثل همیشه برای من فقط حسرت به جا گذاشت. بعد از اینکه فهمیدم طلاق جاری شده، دیگر آدم سابق نشدم. اینکه زندان را تحمل می‌کردم، فقط بخاطر الهام بود. وقتی فهمیدم دیگر ندارمش، زندان برایم شد عذاب قبر. بعد او کابوس شد رفیق صمیمیم و بعد او دیگر هیچ کس را ندیدم. دیگر هیچ ملاقاتی نداشتم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344