eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا زِبِلنار تربیت می‌کنیم. نمایشگاه اصواتِ بصیرت‌افزا🔻 https://eitaa.com/joinchat/3002728569Cd0bbe746b8
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت42 احف با یک حرکت، به در رسید و آن را باز کرد. سپس به سمت پذیرایی گام برداشت که عروس خ
همگی از در خارج شدند که پدر عروس، دسته گل و جعبه شیرینی را به سمت احف پرتاب کرد و گفت: _اینم واسه خودتون. من به یه چوپان دختر نمیدم. سپس پدر عروس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، رفت و در را بست. احف نیز در هوا دسته گل و جعبه شیرینی را گرفت و با لحنی تند گفت: _به درک که نمی‌دید. البته از من که چیزی کم نمیشه، خودتون پشیمون می‌شید. از نظر من چوپانی بهترین شغله. چون اولاً میشه هر چند وقت یه بار، یکی از گوسفندا رو قربونی کرد و صدقه داد. تازه میشه از گوشتشم استفاده کرد. دوماً از شیرش هم میشه ماست و کره و پنیر درست کرد و یه کاسبی راه انداخت. سوماً از پشماش میشه سجاده و لباس و کیف و کفش و پتو درست کرد. چهارماً میشه با سیرابی و جیگر و کله‌پاچش یه قصابی راه انداخت. پنجماً دل و روده و آت آشغالش رو هم میشه به سگ و گربه‌های محل داد تا هم اونا بخورن، هم آدم یه ثوابی ببره. ششماً میشه از پشکل و فضولاتش برای کودهای کشاورزی استفاده کرد. هفتماً میشه صداش رو ضبط کرد و به عنوان زنگ موبایل استفاده کرد. هشتماً... استاد ابراهيمی حرف احف را قطع کرد و گفت: _واسه کی داری اینا رو میگی؟ پدر عروس رفت. _من اینا رو واسه همه گفتم که دیگه کسی شغل مقدس چوپانی رو مسخره نکنه. سپس احف با عصبانیت رفت و داخل وَنِ بانو سیاه‌تیری نشست که بانو شبنم جیغ بلندی کشید و گفت: _الهی لال بشی سیده زینب! ببین چه‌جوری بدبختم کردی. بانو سیاه‌تیری با تعجب گفت: _چیکار کرده مگه شبنمی؟ _بابا همه‌ی میوه‌هایی که جمع کرده بودم رو جا گذاشتم. اونم به خاطر حرف زدن سیده زینب و احساساتی شدن من. بخشکی این شانس! نه احف زن گرفت، نه من به میوه‌هام رسیدم. همگی پوفی کشیدند و سوار وَنِ بانو سیاه‌تیری شدند. فضای سنگینی بر وَن حاکم بود و کسی جیک نمی‌زد. البته آهنگی از ضبط وَن در حال پخش بود: _کاش نبودم، کاش همون اول ازت خواسته بودم، پا نذاری رو من و این غرورم، کاشکی از چشم تو افتاده بودم. احف که صورتش را به شیشه تکیه داده بود، با شنیدن این آهنگ بغضش ترکید و اشک‌هایش جاری شد. همگی تا مقصد سکوت اختیار کردند و غصه‌ی احف را خوردند. پس از دقایقی، بانو سیاه‌تیری وَن را پاک کرد و همگی از آن پیاده و وارد باغ انار شدند. مردان رخت‌خواب‌‌ها را پهن کرده بودند و بانوان داشتند به ناربانو می‌رفتند که گوشی بانو شبنم زنگ خورد: _بله؟ _سلام شبنم جان. خوبی؟ _سلام دای‌جان. خوبی؟ زن‌دایی خوبه؟ _ممنون شبنم جان. می‌خواستم یه خبری بهت بدم. _چه خبری؟ _راستش...یه کم گفتنش برام سخته. _چیشده دای‌جان؟ تو رو خدا بهم بگید. من طاقتش رو دارم. مادربزرگ به رحمت خدا رفته؟ _خدا نکنه شبنم جان. راستش خبرم در مورد استادت بود. می‌خواستم بگم پیکر استاد واقفی و شاگردش، یاد رو پیدا کردیم. بانو شبنم با اشک گفت: _واقعاً دای‌جان؟ از کجا پیداشون کردید؟ _به همراه چند تن از اعضای باغ پرتقال، توی یه بیابون پیداشون کردیم. در ضمن قاتلاشون علاوه بر باغ گیلاس، باغ موز هم بود. البته نگران نباشيد. چون برگِ اعظمِ این دو باغ رو دستگیر کردیم و به زودی مجازاتشون می‌کنیم. بانو شبنم اشک‌هایش را پاک کرد که دای‌جان ادامه داد: _لطفاً فردا بیایید برای تحویل و تشییع پیکرها. فعلاً خدانگهدار. بانو شبنم، تلفن را قطع کرد و قضیه را به بقیه گفت. همگی از این جریان متاثر شدند که استاد مجاهد گفت: _برای همه‌ی شهدای اسلام، علی الخصوص استاد واقفی و یاد، صلواتی بلند ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند و خود را برای تشییعِ پیکرِ فردا آماده کردند. صبح شده بود. آسمانِ ابری، رنگ آبیِ خود را از دست داده بود. باغ در سکوت کامل بود و گنجشک‌ها دیگر نمی‌خواندند. مثل اینکه زمین و زمان هم از غمگین بودن اعضای باغ انار اندوهگین بودند. همه‌ی باغ اناری‌ها لباس‌های مشکیشان را پوشیده و آماده‌ی رفتن بودند؛ اما در این میان احف لباس چوپانی‌اش را پوشید و گوسفندانش را از باغ خارج کرد که بانو شبنم گفت: _کجا میری احف؟ مگه تشییع پیکر استادت نمیای؟ احف با ناراحتی جواب داد: _نه. سلام من رو بهش برسونید و بگید من رو حلال کنه. بانو شبنم پس از مکثی کوتاه گفت: _از خواستگاری دیشب ناراحت نباش. من قول میدم یه دختر دیگه برات پیدا کنم. _من دیگه زن نمی‌خوام و می‌خوام به چوپانیم برسم. در ضمن من تنها به دنیا اومدم و تنها هم از دنیا میرم. خداحافظ. سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، از باغ انار رفت. همه‌ی باغ اناری و باغ پرتقالی‌ها، در تشییع پیکر شهیدان خود حضور داشتند. مراسم تشییع، به با شکوه‌ترین شکل ممکن در حال برگزاری بود. اواسط تشییع، ابرها به‌هم برخورد کردند و رعد و برق وحشتناکی زد. سپس باران شروع به باریدن کرد و قطعه‌ی شهدا را سیراب! هنگام گذاشتن شهیدان داخل قبر، نزدیکان شهدا جملاتی را می‌گفتند...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت43 همگی از در خارج شدند که پدر عروس، دسته گل و جعبه شیرینی را به سمت احف پرتاب کرد و گ
مثلاً هنگام گذاشتن استاد واقفی داخل قبر، علی پارسائیان داخل دستمالش فین کرد و گفت: _یادمه یه روز که استاد واقفی واسه سحری اومده بود مسجد ما، به جای پراید صد و چهل و یک، سوار بی‌اِم‌وِ شده بود. ازش پرسیدم این رو از کجا آوردی؟ با لهجه‌ی قشنگش جواب داد با وجه ضمان باغ اناریا خریدم. گفتم مگه وجه ضمان توی حساب احد و استاد موسوی نمی‌رفت؟ گفت چرا؛ ولی یه شاگرد توی کلاس فتوشاپ داشتم که هکر بود. به اون گفتم که حساب استاد موسوی و احد رو هک کنه. خدا بیامرز، خیلی پول‌دوست بود. البته خوبیای زیادی هم داشت. مثلاً تقواش خیلی خوب بود. یادمه یه بار بهش گفتم بیا بشینیم فیلم ترکیه‌ای نگاه کنیم؛ ولی اون لباش رو گاز گرفت و گفت خجالت بکش علی جان. فیلم، فقط آمریکایی. استاد! روحت شاد که ناکام از دنیا رفتی. بانو رایا نیز قاب عکس استاد واقفی و یاد را بالای سر گرفت و گفت: _بسم رب الشهدا و الصدیقین. تا انتقام نگیریم، آروم نمی‌گِگیریم! همگی برای عزیزان خود گریه کردند و مراسم تدفین شهدا به پایان رسید. سنگ قبر استاد واقفی و یاد نیز، از قبر قبلی کَنده و در قبر جدید نصب شد. پس از پایان مراسم، همه‌ی حضار می‌خواستند متفرق بشوند که استاد جعفری ندوشن گفت: _دوستان صبر کنید. الان که هممون دورِ هم جمعیم، می‌خواستم یه موضوعی رو به اطلاعتون برسونم. بنده فردای عید فطر، هم عقدمه، هم عروسیم. خوشحال میشم همتون تشریف بیارید؛ حتی باغ پرتقالیا. سپس پلاستیک مشکیِ در دستش را باز کرد و از داخلش یک عالمه کارت در آورد و گفت: _این کارت عروسیمه. الان خدمتتون پخش می‌کنم که ببینید و نظرتون رو بگید. در ضمن یادتون نره که توی عروسیم شرکت کنید. سپس استاد جعفری ندوشن نصف کارت‌ها را علی پارسائیان و نصف کارت‌ها را به دخترمحی داد تا بین مردان و زنان پخش کنند. بانو هیام که چشمانش را خون گرفته بود، با عصبانیت گفت: _استادِ ما رو نگاه. وسط تدفین استادش، داره کارت عروسیش رو پخش می‌کنه. حیف که الان گوشیم دمِ دست نیست؛ وگرنه یه گیفِ شهاب حسینی می‌فرستادم بهش که با بیل بزنه توی سرش. بانو آرمین کمی بانو هیام را آرام کرد و پس از دیدن کارت عروسی استاد ندوشن گفت: _علائم نگارشی رعایت نشده. گرچه قلم نویسنده محترمه. سپس بانو رحیمی(زینتا) کارت را گرفت و گفت: _زبان متن بین محاوره و معیار در رفت و آمده. تقریباً همگی نظراتشان را گفتند و پس از دقایقی‌ به باغ‌هایشان برگشتند. سپس خود را برای عروسی استاد جعفری ندوشن که قرار است فردای عید فطر برگزار شود، آماده کردند. استاد جعفری ندوشن و عروس خانوم کنار هم نشسته بودند. بانوان بزرگسال پارچه‌ای را روی سر آن‌ها گرفته بودند و بانو شبنم نیز در حال قند سابیدن بود. بانوان نوجوان نیز، هم از طرف عروس و هم از طرف داماد، شعرهایی را می‌خواندند: _نون و پنیر آوردیم، دخترتون رو بُردیم. _نون و پنیر ارزونی‌تون، ترشی چپوندیم بهتون. همگی شاد و خوشحال بودند که بانو سُها گفت: _پس چرا صیغه رو نمی‌خونید؟ بانو رجایی با خونسردی جواب داد: _عزيزم صیغه رو باید عاقد بخونه که هنوز نیومده. بانو سُها جوابی نداد که استاد ندوشن اشاره‌ای به استاد ابراهيمی کرد و گفت: _راستی استاد، چرا احف نیومده؟ قول داده بود توی عروسیم شرکت کنه. استاد ابراهيمی سرش را نزدیک استاد جعفری ندوشن کرد و گفت: _دقیق نمی‌دونم؛ ولی فکر کنم به خاطر حالِ بدش نیومده. چون افسردگی شدیدی گرفته. استاد ندوشن آهی کشید و سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که استاد مجاهد داخل سالن شد و نفس‌زَنان گفت: _سلام و صیغه. یه مراسم عقد داشتم، به خاطر همین دیر شد. امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید. همگی لبخندی زدند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب تا من نفسم بالا بیاد، یه صلوات محمدی پسند بفرستید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دفترش را باز کرد و گفت: _بسم الله الرحمن الرحیم. عروس خانوم، بنده وکیلم شما را با مهریه‌ی چهارده عدد برگ سبز، پنج عدد فلفل قرمز و یک عدد انار، به عقد آقای مرتضی جعفری ندوشن در بیاورم؟ دخترمحی گفت: _عروس رفته برگ بچینه. _برای بار دوم می‌پرسم. بنده وکیلم؟ بانو کمال‌الدینی گفت: _عروس رفته دوماد رو از سر کلاس آنلاين بیاره. _برای بار سوم می‌پرسم. بنده وکیلم؟ بانو سُها زیرِ لب گفت: _اَه! انگار اینجا دادگاهه که هی میگه وکیلم، وکیلم! خب ما از کجا بدونیم وکیلی؟! سپس عروس خانوم جواب داد: _با اجازه‌ی همه‌ی درختان باغ انار و پرتقال، بله. همگی دست و جیغ و هورا کشیدند که ناگهان احف با یک دختر خانوم وارد سالن شد و گفت: _تبریک میگم آقا معلم. ان‌شاءالله به پای هم پیر شید. همگی به احف و دختر خانوم زُل زده بودند که احف لبخندی زد و گفت: _ایشون همسرم، صدف خانوم هستن. بانو ایرجی با دهانی باز گفت: _ایشون رو از کجا پیدا کردید...؟
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت44 مثلاً هنگام گذاشتن استاد واقفی داخل قبر، علی پارسائیان داخل دستمالش فین کرد و گفت:
احف لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: _من با چوپان کوه بغلی دوست شدم و از شانس خوبم، ایشون یه دختری داشتن که با کمال افتخار دخترشون رو بهم دادن. اصلاً از قدیم گفتن، کبوتر با کبوتر، چوپان با چوپان! سپس دخترمحی پرسید: _کِی عروسی کردید؟ احف جواب داد: _هنوز عروسی نکردیم. چون همین یه ساعت پیش عقد کردیم. صیغه‌مون رو هم همین استاد مجاهد خوند. نمی‌بینید نفس نفس می‌زنن؟! طفلک پای پیاده از کوه بالا رفتن و اومدن. اونم فقط به خاطر من و همسرم. من واقعاً از همین‌جا ازشون تشکر می‌کنم. استاد مجاهد عینکش را صاف کرد و گفت: _خواهش می‌کنم احف جان. منم خیلی خوشحالم که بالاخره تو عاقبت بخیر شدی و زن گرفتی. احف لبخندی زد که همگی به احف و صدف تبریک گفتند. همگی خوشحال بودند که بانو نوجوان انقلابی، تلويزيون سالن را روشن کرد و گفت: _همگی اینجا رو نگاه کنید. قراره تیزر تبلیغاتی احد پخش بشه. همگی با تعجب به بانو احد خیره شدند و گفتند: _قضیه چیه احد؟ بانو احد نیشخندی زد و گفت: _بهتره خودتون ببینید. همگی چشم‌هایشان را به تلويزيون دوختند که تیزر تبلیغاتی شروع شد. بانو احد یک لباس سفید پوشیده بود و نقشش کرونا بود. مثلاً در تیزر یک زن گفت: _اگه ماسک نزنیم، چی می‌گیریم؟ ناگهان بانو احد ظاهر می‌شد و چند کودک او را نشان می‌دادند و یک‌صدا می‌گفتند: _کرونا. _اگه دستامون رو نشوریم، چی می‌گیریم؟ _کرونا. همگی از بازیِ خوب بانو احد و تیزر جالبش به وجد آمدند که ناگهان سید مرتضی گفت: _ای وای! زنم از دست رفت. بانو شبنم به زمین افتاده بود که بانو ایرجی گفت: _مگه وقتش شده؟ سید مرتضی در حالی که خیس عرق شده بود، جواب داد: _آره. نُه ماهِش پر شده. بانو ایرجی سرِ بانو شبنم را روی دستش گذاشت و گفت: _خب چرا معطلید؟ یکی زنگ بزنه به اورژانس دیگه. استاد ابراهيمی گفت: _اورژانس واسه چی؟ خودم با اسنپ می‌برمش. فقط کدوم بيمارستان برم؟ بانو ایرجی خواست جواب بدهد که احف گفت: _همین بيمارستان سرِ خیابون ببرید. چون عروسم پاندا هم اونجا بستریه و بانو طَهورا بالا سرشه. بانو کمال‌الدینی گفت: _مگه عروستون وقت زایمانش شد؟ احف با ذوق جواب داد: _نه، ولی مثل اینکه نوه‌ام خیلی عجله داره و می‌خواد زود به دنیا بیاد. صدف، همسر احف نیز گفت: _چه حس خوبیه بعدِ عروس شدنت، مادربزرگ بشی. استاد ابراهيمی، به همراه بانو شبنم و سید مرتضی و بانو ایرجی، به سمت بيمارستان راه افتادند و بقیه هم، از سالن عقد خارج و به سالن عروسی رفتند تا در عروسی استاد جعفری ندوشن نیز شرکت کنند.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت45 #پارت_پایانی احف لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: _من با چوپان کوه بغلی دوست شدم و
لطفاً در نظرسنجی زیر که مربوط به داستان طنز "باغنار" است، شرکت کنید. چون این نظرسنجی برای نویسندگان این داستان بسیار مهم است🌹🍃🌹🍃 https://EitaaBot.ir/poll/6hatb?eitaafly
به نام حضرت دوست تشویش امانش را بریده بود. نمی‌دانست چه‌کار کند. نگاهی گذرا به ساعت انداخت و با خود زمزمه کرد: _چرا این عقربه‌های لعنتی برای قدم برداشتن باج می‌خواهند؟ دور اتاق راه می‌رفت. دستی به داخل موهای ژولیده شده‌اش فرو برد و چند بار به سرعت تکان داد و پریشان‌ترشان کرد. دندان‌هایش به جان لب‌ها افتاده‌بودند، گویی ارث پدرشان را طلب داشتند. مضطرب بود، لبه‌ی تخت نشست و پاهایش تند تند تکان می‌خوردند. بالش روی تخت را برداشت و به گوشه‌ی اتاق پرتاب کرد و همزمان پول لندن کشید، بلکم حرارت درونش کمتر شود. برای فکر نکردن به آن موضوع و رهایی از این پریشانی کتابی از کتابخانه‌ی کنار اتاقش برداشت و سر راه بالشش را هم. روی تخت دراز کشید. حدود نیم ساعت گذشت، حتی یک بار هم کتاب را ورق نزد. با کلافگی کتاب ر بست و روی میز تحریرش پرت کرد. لیوان آب روی میز عسلی را لاجرعه سرکشید و هوای اتاق را بلعید. سری به پیام‌های نخوانده‌ی ایتا زد و با دیدن هر کدام آتش درونش شعله‌ورتر می‌شد. با کلافگی گوشی را خاموش کرد و کنارش گذاشت. دوباره چشمانش ناز و غمزه‌ی عقربه‌های ساعت را تعقیب کردند. همه چیز دست به دست هم داده‌بودند تا از پا در بیاورندش. هیچ چیز آرامش را به او هدیه نمی‌داد. سرش را بالا برد و با خدا درد و دل کرد: _ خدایا، خدا جونم قول می‌دم دیگه دروغ نگم، غیبت نکنم، دور تهمت زدن رو خط بکشم، نمازهامو سر وقت بخونم، بی اجازه هم پول از جیب بابام بر نمی‌دارم! خب می‌دونم خیلی کارای بدی می‌کنم ولی ... اصلا هرچی تو گفتی من همون کارو می کنم! خودت می‌دونی چی می‌خوام که... کمکم کن تا دوشنبه بتونم دووم بیارم! نه اینکه فقط طاقتمو زیاد کنیو.. آخه چطوری بگم؟ روم نمیشه! ولی میگم، میشه یه کاری بکنی گروه ما نفر اول فاز بشه؟ پ.ن: بچه پرووو
جشنواره فاز داستان‌های اعضا، برای مطالعه و داوری https://eitaa.com/jashnvare_faz
تبریک به تمام گروه هایی که برای مسابقه فاز داستان نوشتند... گروه اول:خوشه های طلایی‌. برنده مبلغ400000 تومان. نام داستان: پروازِ یا‌کریم‌ها پارت اولش را تا لحظاتی دیگر بارگزاری میکنیم...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
تبریک به تمام گروه هایی که برای مسابقه فاز داستان نوشتند... گروه اول:خوشه های طلایی‌. برنده مبلغ
◽️ پروازِ یاکریم‌ها گونه‌ام می‌سوخت. چشمانم درد می‌کرد. اشک‌هایم زخم گونه‌ام را می‌سوزاند. کف دستانم ذق‌ذق می‌کرد. پاهایم از شدت درد بی‌حس شده بودند. از بس دویده بودم، نفسم بالا نمی‌آمد. با دست‌های خاکی اشک‌هایم را پاک کردم. سوزشش بیشتر شد. از صحن امامزاده تا خانه سید را یک‌نفس دویده بودم. با مشت و لگد به در کوبیدم. می‌خواستم فریاد بکشم و آمنه‌سادات، دختر سید را صدا بزنم، اما نفس‌های بریده‌بریده‌ام اجازه نمی‌داد. آمنه‌سادات وحشت‌زده در را باز کرد. مرا که دید، بیشتر ترسید: -چی شده جعفر؟ دعوا کردی؟ کتکت زدند؟ بیا تو! بیا تو! بریده‌بریده گفتم: «نه! بی...یا... بِ...ریم! بُ...دو! سِی...ید!» چادرش را کشیدم. هول کرد: -بابام چی شده؟ درست بگو ببینم! حتی نمی‌توانستم حرف بزنم. نه نفسی داشتم و نه توان گفتن. تازه دستمال‌کشی شبکه‌های چوبی ضریح تمام شده بود. سید گوشۀ صحن کوچک امامزاده، گودال کوچکی می‌کَند تا نهال اناری بکارد. مردم از کنار ما می‌گذشتند و زیر لب چیزی می‌گفتند. با آمدن حاج کمال و پسرهایش یکدفعه صحن شلوغ شد. حاج کمال، سید را صدا زد. سید دست‌های خاکی‌اش را بهم کوبید و پیش آن‌ها رفت. با مهربانی سلام کرد. اما کسی جواب سلامش را نداد. خیلی ترسناک بود. مردم عصبانی بودند. داد می‌زدند. سید را هل می‌دادند. حاج کمال حتی با سیلی به صورت سید کوبید. عینکش روی زمین افتاد و زیر پاهای مردم خرد شد. بعضی‌ها فحش می‌دادند. بچه‌ها هم سنگ می‌زدند. سید اما ساکت و مظلوم نگاهش را به گنبد فیروزه‌ای امامزاده دوخته بود. یکدفعه کسی فریاد زد: «باید بندازیمش بیرون.» حاج کمال گفت: «این خائن کثیف رو بندازید بیرون.» صدای بال زدن و هوهوی یاکریم‌ها گوشم را پر کرد. توی صحن دیگر حتی یک یاکریم هم نبود. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. پایین چادر آمنه را گرفته بودم و می‌کشیدمش. برای او راه رفتن در کوره‌راه سنگلاخی امامزاده دشوار بود، اما همپای من می‌دوید. شاید هم عشق به پدر، توانش را دو چندان کرده بود. امامزاده از دور پیدا شد. همیشه وقتی به اینجا می‌رسیدم، دور گنبد کوچک و فیروزه‌ای دنبال فرشته‌ها می‌گشتم، اما این‌بار نگاهم روی زمین می‌چرخید. به‌دنبال فرشته‌ای که مثل پدرم بود، بلکه مهربان‌تر. او را دیدم. آرام‌آرام از کنار جاده می‌آمد، به‌طرفش دویدم. سر تا پایش خاکی شده بود، حتی لابه‌لای تارهای نقره‌ای موهایش هم خاک دیده می‌شد. دست‌هایم را دور کمرش حلقه کردم، سرم را به سینه‌اش چسباندم. با مهربانی دستش را روی سرم کشید. سرش را پایین آورد و روی موهایم را بوسید: -کجا رفتی باباجان؟ همیشه همین بود. پدرانه محبت می‌کرد و خالصانه عشق می‌ورزید. صدای سلام آمنه مرا از آن حال شیرین بیرون آورد. از سید جدا شدم، اما او دستم را گرفت: -سلام باباجان! این وقت روز... اینجا؟ -چی شده بابا؟ لباست چرا پاره شده؟ چرا اینقدر خاکی شدی؟ سید لبخندی زد: -زمین خوردم باباجان! آمنه با نگرانی دستی به موهای سید کشید. غبار آن را تکاند، خواست چیزی بگوید که سید گفت: «ببین این جعفر هم اهل دله... سر تا پاش خاکیه ولی باکش نیست.» برگشت. روبه امامزاده ایستاد. دست به سینه گذاشت. زیر لب سلام داد و با احترام سر خم کرد. زیر چشمش مثل همیشه خیس شد. سر بلند کرد. دست من را بین انگشتانش جا‌به‌جا کرد و راه روستا را در پیش گرفت. کمی جلوتر، کنار نهر، خاک روی لباس‌هایم را تکاند. خودش صورتم را شست و با دستمال اشک‌های روضه‌اش خشکاند. موهایم را مرتب کرد: -به‌به آقا شدی! خندید. وقتی می‌خندید، کنار چشم‌هایش چین می‌خورد. جلوی خانه‌مان دستم را رها کرد. پیشانی‌ام را بوسید. موهایم را نوازش کرد: -برای نماز مغرب بیا دنبالم، بریم مسجد. چقدر آن روزها مسجد غریبانه شده بود. مردم به مسجد نمی‌آمدند. آن‌هایی هم که می‌آمدند، نمازشان را فُرادا می‌خواندند. فقط من و یکی دو نفر دیگر پشت سر سید نماز می‌خوانیدم. کاش فقط کمی بزرگ‌تر بودم. آن وقت به همه مردم این روستا نشان می‌دادم که او از همه چیزش گذشت تا این روستا و مردمش را در امان نگه دارد. کاش می‌توانستم به این مردم ناسپاس ثابت کنم تنها جرم سید خیرخواهی‌اش است. بیشتر از همه دلم از آن‌هایی می‌گرفت که به آن‌ها خدمت کرده بود، مثل احمد پسر حمیدسلمانی. همین یک ماه پیش توی‌ قهوه‌خانه گفت که با سفارش سید توانسته در جهاد کشاورزی استخدام شود. مادرش هم به زن‌ها گفته بود سید برای پسرش زمین کشاورزی خریده. حتی گفته بود چون احمد خیلی باخداست، سید دوستش دارد و همۀ خرج عروسی‌اش را داده. اما حالا وقتی سید را می‌دید، رویش را ‌بر می‌گرداند. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
اگر امروز در جهان می‌توانند مسلمانان را تروریست معرفی کنند، چون ما رزمنده‌ها و فرهنگ جهاد جاری در دفاع مقدس را به جهانیان عرضه نکرده‌ایم؛ عرضه اینکار را نداشتیم. آینده روشن خواهد کرد که تاریخ، هنرمندان این عصر را چگونه محاکمه خواهد کرد. پس فردا میلیون‌ها جوان هوشمند و فرهیخته، این سوالات را از هنرمندان خواهند پرسید و خواسته‌های امام (ره) را سخت‌گیرانه مطالبه خواهند کرد و کسی که پاسخی نداشته باشد، برای همیشه فراموش خواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
بسم الله النور النور ✨آغاز ثبت نام دوره جدید طراحی کاراکتر 🔸شخصیت سازی 🔸اتود و طرح اولیه 🔸طراحی چهره و اسکلت 🔸ایده پردازی 🔸طراحی احساس شخصیت مدت دوره: نه ماه 🚨 ظرفیت محدود 🚨 مبلغ: ۱۰۰/۰۰۰ ت مهلت ثبت نام : ۳۰ اردیبهشت تا ۲۷ خرداد ثبت نام و اطلاعات بیشتر :👇 @Shahydeh_313 نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21 نمایشگاهِ باغ🔻 @HOLLYYAGHUT 🔹وابسته به باغ انار
هو اصلا بذار تمام پیاده روها رو دیوار بکشه ولی یارانه رو زیاد کنه...بیکاری رو کم کنه...تورم رو بیاره پایین...امنیت روانی جامعه رو هرروز نریزن به هم... بذار تلگرام رو فیلتر کنن ولی سرعت نت رو زیاد کنن. بذار دلار بشه پنج هزار تومن...بذار این دولت پادگانی تاسیس بشه تا دیگه دخترای افغانستانی و عراقی از حضور داعش بی حیثیت و کشته نشن... بذار دولت دادگاهی تشکیل بشه ولی دیگه هیچ دزدی نتونه مردم رو به محلهایی برای دزدی ها میلیاردی دعوت کنه... بذار دولت دادگاهی تشکیل بشه تا هیچ حرامخواری نتونه مال و اموال مردم رو از دستشون به اسم سرمایه‌گذاری خارج کنه... بذار دولت دادگاهی تشکیل بشه تا هیچ رانت خواری نتونه پولش رو زودتر از بقیه مردم از بورس بکشه بیرون... بذار دولت دادگاهی تشکیل بشه تا لااقل چهارسال بعدی بتونه دزدها و مالِ مردم خورها رو به صلابه بکشه... یعنی رای بده‌... رای بده تا رد چهار انگشتِ یک دولت مقتدر روی صورت دزدها بنشینه..تا دیگه حاج‌قاسم رو نفروشن...تا دیگه برای رسیدن به حرام آمریکایی ....حرم ایران رو نفروشن... من نمیگم قاسم سلیمانی میگه ...جمهوری اسلامی حرمه...اگر این حرم بماند حرمهای دیگه هم خواهد ماند... اگر باور نداری نگاهی به مزار چهار امام مظلومت در بقیع بندازه... اگر برجام دو و سه امضا شود و تا آخر این وطن فروشی ادامه پیدا کند و موشک و قدرت سخت ات را از دست بدهی دیگر نه مشهدی داری نه قم...نه کربلا..نه نجف... و آنوقت حاج مهدی رسولی با لهجه ترکی برای امام‌رضا خواهد خواند که: یه روز شیعه برات حرم میسازه... و رمز جمله سپهبد سلیمانی اینجاست... اگر ایران بماند بقیه حرم ها هم خواهند ماند... و ایران با رأی تو خواهند ماند...پس اون تن خسته و نحیف را از مبل بکن و حیف نونهایی که انتخابات را تحریم کرده اند به ماتحتِ ترامپشان حواله بده و برای تکریم این حرم شناسنامه ات را بگذار دم دست... انگشتت را آماده کن برای جوهری شدن...یقینا جوهر شرف را داری...پس انتقامِ خونِ قرمزِ سلیمانی را با جوهر آبی استامپ بگیر. بگیر. بگیر یعنی رأی بده. پس رأی بده. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از محمدعلی غروی
http://skyroom.online/ch/shahrestanadab/mahafel دوستان حتما با مرورگر کروم آپدیت شده بیایید. 🌹
https://eitaa.com/joinchat/1045823571Cf996759856 کتابخانه باغ انار هیس! انارها اینجا در حال مطالعه اند.
نور صوت و موسیقی زنده کننده تصاویر است‌. پس مواظب باشید هر صوتی نفرستید‌. قوانین‌. ◾️صدای زنانه داخلش نباشد‌. ◽️بی کیفیت و خش دار نباشد. ◾️حجمش بالا نباشد. ◽️آرامش بخش و به درد بخور باشد. ◾️مخصوصا موسیقی‌هایی که باهاش خاطره داریم بفرستید. ◽️با رضایت صاحب اثر باشد یا از موسیقیهای معروف باشد. یعنی حق کپی رایت را در نظر بگیرید. ▪️ترجیحا فورواردی نباشد. ◽️ اگر مداحی میفرستید با هشتگ مشخص کنید. اگر اگر و ... که جستجویش راحت تر باشد... جایی برای به اشتراک گذاشتن صوت و موسیقی های خام برای تولید کلیپ های جذاب. ترجیحا حجم بالا نداشته باشه... https://eitaa.com/joinchat/3080781946C2dfedbe6dc
به نام صاحب قلم *خانم کوچولوی پر افاده یک جفت کفش جغجغه‌ای از بازار برایش خریدم. وقتی پوشید چند قدم تاتی‌تاتی کرد و ایستاد. گوشه‌ی لبهای کوچکش را به پایین آویزان کرد و کیلو کیلو غم در چشمانش ریخت. از او پرسیدم: دورت بگردم چی شده؟ کفشاتو دوست نداشتی؟ او که همچنان حالت چهره‌اش را حفظ کرده‌بود گفت: دوس داشتم، فقط اینا کورن! با لبخندی پت و پهن پرسیدم: یعنی چی کورن؟ مگه کفش چشم داره؟ دماغش را بالا کشید و گفت: وقتی راه می‌رم چشمک نمی‌زنن، من کفش چشمک‌زن دوست دارم. چشمانم از شدت تعجب گشاد شد و به او خیره شدم. آب دهانم را قورت دادم و با خود فکر کردم که این وروجک چه می‌داند چشمک چیست؟ جل الخالق... با مصیبت خودم را کنترل کردم تا یکی نزنم پس کله‌اش! هر چه باشد حالا حالاها با هم کار داریم و من به او محتاجم! لبخند مصنوعی روی لب‌هایم سنجاق کردم و با ملایمت گفتم: عزیزم کفش چشمک‌زن برات می‌خرم. کفش‌ها را داخل جعبه گذاشتم و به بازار رفتم. یک جفت کفش جغجغه‌ای چراغ دار برایش خریدم و با عجله به خانه برگشتم. با قربان صدقه رفتن‌های من کفش‌ها را پوشید و دوباره بعد از چند قدم روی زمین نشست و کفش‌ها را با حرص درآورد و گوشه‌ی اتاق پرت کرد. با دستانش خود را بغل کرد و ابروهای نازک و کم مویش را در هم گره کرد. کنارش زانو زدم و گفتم: مگه کفش چشمک‌زن دوست نداشتی؟ چرا درشون آوردی؟ باز چی شده‌ عزیزکم؟ سرش را بالا کرد و گفت: اینا رنگشون جذاب نیست. من کفشی می‌خوام که وقتی تاتی می‌کنم همه فقط به من نگاه کنند! دندان‌هایم را بر هم سابیدم؛ ولی چاره‌ای نداشتم جز این که هر سازی می‌زند برقصم. دوباره کفش‌ها را به بازار بردم و بماند که با چه مصیبی تعویض‌شان کردم. زمان با بی‌رحمی در حال سپری شدن بود و من هنوز در راه رفت و برگشت برای خریدن یک جفت کفش برای این خانم کوچولوی پر افاده! وقتی به خانه رسیدم، در دل خدا خدا می‌کردم این بار دوست داشته‌باشد و نق نزند. هر چه نذر و نیاز بلد بودم، به کار بردم و پای چهارده معصوم را وسط کشیدم تا از خر شیطان پیاده شود و به این ایرادات بنی‌اسرائیلی‌اش خاتمه دهد. نذوراتم مقبول درگاه احدیت واقع شد و این بار با ذوق کفش‌هایش را پوشید و شروع کرد به تاتی تاتی کردن. تن لاغرش را در دست گرفتم و بوسه‌ای آبدار نثار قد رشیدش کردم. به او گفتم: قلم عزیزم می‌دونم اولین داستان کوتاهیِ که می‌خوای بنویسی! می‌دونم نوپایی، ولی عاشق رد پات رو سینه‌ی سفید کاغذم. پس نگران دوستات نباش و فقط هر چی تو چنته داری رو کن که صاحب این رقص زیبات نه منم و نه خودت. صاحبش فقط و فقط فرزند ارشد زهراست. بنویس تا، تاتی کردنت به قدم زدن تبدیل بشه و در آینده‌ی نزدیک شاهد دویدنت تو این عرصه‌ی پهناور باشم. پس شروع کن به‌نام صاحب قلم و به‌نام خالق کرم! نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله 🟠 برگزاری سی و دومین کنفرانس درسرچشمه نور 🔹️تحلیل قالب کتاب سرخ و سیاه 🔸️زمان شروع: امشب ساعت ۲۲ منتظرتان هستیم. https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
محاوره یا معیار مسئله این است. حرف‌هایش اصلا در کتِ منطقم نمی‌رفت. نورون‌هایم اتصالی کردند،صدایم را بالا بردم -خانم محترم اصلا منطق من سخنان شما را نمی‌پذیرد. ناگهان چشم‌هایش مثل چشم‌های خانم سیب‌زمینی در داستان اسباب‌بازی به کف دستانش افتاد. گمان کرده بود من سوار بر ماشین زمان عهد ناصرالدین شاه به این زمان پا گذاشته‌ام. از حالت او خنده‌ام گرفت و عصبانیتی که می‌رفت فرو‌پاشی کند فروکش شد و سریع محل را ترک کردم. یاد چند روز پیش افتادم که دخترکی در مطب دکتر وقتی به او لبخند زدم به سمت من آمد. خودش را معرفی کرد و گفت نامش پریاست. من نیز به او گفتم: (چه نام زیبایی به سان فرشته‌ای زیبا می‌مانی که از آسمان هبوط کرده‌است.) او سریع به سمت مادرش دوید و گفت: -مامان می‌خواد من بدزده. نمی‌دانم با این وجدان بیدار شده‌ی معیارم چه کنم. اصلا نزدیک بود جانم را در این راه فدا کنم وقتی لقمه‌ی غذا در گلویم گیر کرده بود دنبال کلمات معیار می‌گشتم تا به بقیه بفهمانم دارم خفه می‌شوم و الان است که دارفانی را وداع بگویم. یادم افتاد" آب " محاوره و معیارش یکیست. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله 🟠 برگزاری سی و سومین کنفرانس درسرچشمه نور 🔹️تحلیل قالب کتاب ریشه ها 🔸️زمان شروع: امشب ساعت ۲۲ منتظرتان هستیم. https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
آبِ نار، خون را تصفیه می‌کنه.... آبِ نور، جون را.... پ.ن آبِ نار=آبِ انار
در حال برگزاری.... نور 🟠 برگزاری سی و سومین کنفرانس درسرچشمه نور 🔹️تحلیل قالب کتاب ریشه ها 🔸️زمان شروع: امشب ساعت ۲۲ منتظرتان هستیم. https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
هدایت شده از سرچشمه نور
«هنری زیبا و پاک است که کوبنده سرمایه‌داری مدرن و کمونیسم خون‌آشام و نابودکننده اسلامِ رفاه و تجمل، اسلام التقاط، اسلام سازش و فرومایگی، اسلام مرفهین بی‌درد و در یک کلمه اسلامِ آمریکایی باشد.» نظر قاطع حضرت امام(ره) در این زمینه‌ها بسیار روشن است. هیچ‌گونه کوتاهی را هم قبول نمی‌کنند. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
به کار بردن هنر، باید مثل همه‌ی ابزارهاى دیگرى که حامل یک فکر هستند، جهت‌گیری‌اش خیلى دقیق و روشن و درست باشد؛ دچار اشتباه در جهت‌گیرى نباید شد. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344