از کوره راه باریک کنار کوه، به سختی رد شدیم .
هر آن ممکن بود لاستیک ماشین داخل گل وشل فرو برود؛ اما خدا را شکربه سلامت رد شدیم .
یک جای مسطح و سفت وخشک، برای اتراق پیداکردیم؛ تا آقایان چادررا علم کنند خانمها وسیله ها را پیاده کردند.
بچه ها با خوشحالی به سمت دریا می دویدند.
نورخورشید دربرخورد با دریا، نقره فام شده بود. سطح آب مانند صدف می درخشید.
به همراه خانمها، با چند دبه آب و یک نایلون خیار، به سختی در ساحل راه می رفتم.
بعداز یک ربع بیست دقیقه پیاده روی، پشت کوهی که بین اقایان و بانوان حائل شده بود رسیدیم.
کم کم به آب نزدیک شدیم.
با هر راه رفتن کفشهایمان مقداری داخل لجن ونمک آب فرو می رفت.
در دامنه کوه کنار ساحل، روی تخته سنگی نشستم وبه افق، جایی که آسمان ودریا به هم پیوسته بودند نگاه کردم.
با عطر آشنای قدیمی، شور زندگی به من دست داد. بوی نمک ولجن درهم امیخته بودندو علیرغم بوی آزار دهنده اش بسیار لذت بخش بود.
در ساحل، عده ای تا گردن داخل لجن فرو رفته بودند وعده ای زیر ماسه ها خود را مدفون کرده بودند.
با صدای جیغ وفریاد چند نفر، نگاهم متوجه سمت راستم شد.
کودکی اشتباهی سرش را داخل آب کرده بود و بعضی از خانمها تلاش می کردندبا دبه، آب ونمک را از سرو صورت دختربچه بشویند.
ناگهان نیلوفر داد زد:
-مامااااااان چشام آخ چشام.
خانمی شنا کنان به سمت نیلوفر رفت و بعد از ریختن آب بطری روی سروصورتش، بامالیدن خیارسعی در گرفتن آب شور از چشمان نیلوفر شد.
زهرا خسته وآفتاب سوخته وارد ساحل شد و روی تخته سنگی نشست.
لباسهای تنش مثل تخته سنگ، سفت وسفید به تنش چسبیده بود.
لنگه کفشش را آب برده بود وکف پایش روی بلورهای نمک وسنگ، خراش برداشته بود.
فاطمه کوچولو باکف دست کوچکش، بلورهای نمک را از روی بازوهایش جدا می کرد.
بادیدن این صحنه ها دیگر طاقتم تمام شد.
چادر را از روی سرم باز کرده، وبه همراه لباسهای تمیزو خشک روی تخته سنگگذاشتم.
آرام ارام وارد اب شدم. سوزش شیرینی لبهایم را تا بناگوش باز کرد.
کل وزنم را روی اب رها کردم وسبک و خیره به آسمان با امواج، بالا وپایین رفتم.
#ساحل_دریا
#تمرین_هفتگی
#جبرانی
#دلخوشی
#دریاچه_ارومیه
#اناریاقوتی
#000515
امشب در کاسه چینی گلسرخی چایی خوردم. بهشت همینجاست. توی یک کاسه چینی گلسرخی. گاهی یک خروار پول ارزشش به قاعده یک پشگل هم نیست.
#مونولوگ
Selahselah:
فوری
به تعدادی ریه اضافه برای ذخیره سازی هوای این شب ها برای طول سال نیازمندیم.
#هواییار
یاد ۲:
چاقو:
یک وسیله بسیار کارآمد.
یک حلال مشکلات.
همین را یک نفر بیاید فرو کند در شکم کسی، می شود آلت قتاله....
امر به معروف و نهی از منکر هم همین است.
باید درست استفاده شود!
وگرنه حتی آدم می کُشد!...
#مونولوگ
ziyarat-ashura-011.mp3
12.64M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای حاج میثم مطیعی، هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنا له الفداه. ❤️🌹
🔸 روز ششم
🔘شروع چله: ۱۴۰۰/۵/۱۹
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
◼️ @IslamLifeStyles
دیالوگ نویسی در رمان - دیالوگ های خوب چه ویژگی هایی دارند؟
چند نکته کوتاه درباره نوشتن #دیالوگ خوب:
1- دیالوگ بین شخصیت ها لزومی ندارد عین واقعیت باشد. در گفتگوهای واقعی کلی حرفهای تکراری و پیش پا افتاده و بدون ظرفیت دراماتیک گفته می شود. فقط باید جایی از دیالوگ استفاده کرد که جز دیالوگ چاره ای نیست.
مثل این گفتگو:
سینا گفت: سلام.
مادرش جواب داد: علیک السلام.
سینا گفت: مادر جان خوبی؟
مادر گفت: خوبم تو چه طوری؟
—-
خب تمامی این گفتگوها را می شود در یک جمله خلاصه و روایت کرد:
سینا با مادرش احوالپرسی کرد.
(وارد ادامه مطلب شوید)
2- بهتر است گفتگو به صورت بیرونی یا درونی دارای جدال و کشمکش باشد. یعنی شخصیت ها همدیگر را وادار به کنش کنند. در داستان معمولا جواب عبارتی مثل "چه طوری؟" ، "خوبم" نیست. چیزی است که توجه مخاطب را به خودش جلب کند. مثل نمونه های زیر:
- چه طوری؟
1- هزار بار گفتم جورابات رو هر گوشه از این خونه پرت نکن. این هزار و یک بار.
2- چی شده حال مادرت رو می پرسی؟ نکنه باز پول تو جیبی میخوای.
3- مگه برات مهمه.
همانطور که می بینید در چنین شرایطی دیالوگها بسیار جذاب خواهد بود و نظر خوانندگان را به خود جلب خواهد کرد.
3- بهتر است تا آنجا که می توانیم گفتگو را شرح ندهیم و توصیف نکنیم، مثلا با عباراتی نظیر:
حمید لبهاش رو جوبید و گفت: ...
با صدای بلند فریاد زدم که: ...
با لحن سرزنشگری زیر گوشم گفت: ...
باید طوری دیالوگ ها را بنویسیم که حالت گوینده در خود جملاتی که می گوید القا شود. بنابراین باید کلمات را به دقت انتخاب کنیم. مثل تفاوت هایی که در عبارت های "بفرما، بتمرگ، بشین" وجود دارد. هر سه ی این عبارت ها از مخاطب می خواهد که بنشیند. یکی با احترام و ادب. دیگر با تحکم و بی ادبانه و سومی تقریبا خنثی.
4- دیالوگ بیشتر برای شخصیت پردازی و پیشبرد داستان هست. بهتر است از دادن اطلاعات زیاد در طی گفتگو خودداری کنیم و اطلاعات را به صورت مستقل به خواننده انتقال بدهیم. لزومی ندارد شخصیت ها در حین گفتگو از اتفاقات گذشته بگویند و درباره ی آدم ها و اشیا کلی اطلاعات بدهند.
5- در دیالوگ ها نباید برای انتقال برخی اطلاعات به خوانندگان، شخصیت ها راجع به چیزهایی حرف بزنند که خودشان از آنها آگاه هستند. مثلا گفتگوی زیر:
علی گفت: رضا جون، فردا جمعه است، اداره هم تعطیله، تو هم که کارمند اداره برق هستی قرار نیست سر کار بری. یه قرار بگذاریم بریم کوه؟
معلوم هست که تاکید نویسنده به کارمندی یکی از شخصیت ها صرفا برای این هست که مخاطب از شغل وی آگاه شود. در حالی که هیچکس موقع گفتگو به چنین مواردی اشاره نمی کند. همه ی اطلاعات را می شود به صورت مستقل از گفتگو آورد.
6- دیالوگ ها باید حدالمقدور موجز و کوتاه باشند و درونیات شخصیت را افشا بکنند. حس و حال شخصیت را در یک موقعیت خاص انتقال بدهند و باعث پیشبرد داستان رو به جلو شوند. در رمان های فارسی اینترنتی (اینستاگرامی و تلگرامی) نویسنده ها بسیار دمدستی با دیالوگ برخورد می کنند. در موارد بسیاری مشاهده کرده ام که کل رمان دیالوگ هست. انگار که نمایشنامه نوشته باشند. شخصیت ها بسیار حراف هستند و نویسنده خواسته است طنازی و شوخ طبعی به خرج دهد. همه ی شخصیت ها به یک شکل حرف می زنند، فارق از جنسیت، سن و سال و روحیات. در حالی که ما باید با دیالوگ شخصیت خلق بکنیم. دیالوگ ها باید بتوانند نشان دهند که گوینده زن هست یا مرد. پیرهست یا جوان. معمولا انسان های باتجربه و مسن در گفتگوهای شان از ضرب المثل ها و عبارات قدیمی استفاده می کنند و گفتارشان وزانتی دارد که در کلام یک جوان یا نوجوان نمی بینیم. همینطور هست تاثیر جنسیت. تکیه کلام ها و عادات کلامی هم بخش دیگری از این تشخص زبانی شخصیت ها هست که می تواند در گفتگوها نمود پیدا بکند.
امیدوارم که این نکات مفید باشد.
#ابراهیمی
#جلال_آل_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
گاهی حس میکنم مولا وسط روضه به فرشتگان میگوید حواسش را پرت کنید ، بر دلش مهر بزنید ، مبادا را روضه کامل درک کند، تحملش را ندارد ، اذیت میشود.
یا میگوید بهانهای بتراشید که امسال در خانه باشد ، آخر اگر به هیات بیاید و جمله واعظ را بشنود دق میکند ، ما راضی نیستیم به خاطر ما به زحمت بیوفتد.
_ آقا جان،
دنیا دور از تو برای ما جهنم است
ما را از این عذاب با اشک روضه نجات ده
#مونولوگ
#روزانه_نویسی19
کفش های مشکی رنگم را از پا در آوردم.
دستگیره در را پایین کشیدم و وقتی در باز نشد متوجه قفل بودنش شدم.
نفس عمیقی کشیدم و بی حوصله خم شدم تا از زیر پادری کلید را پیدا کنم.
دستم را زیر فرش تکان دادم.
از زمانی که دزد زحمت کشیده بود و به خانهمان آمده بود، دردسر ها داشتیم.
میدانستم مثل هر دفعه باید سوراخ سنبه های حیاط را دنبال کلید بگردم.
کلافه ایستادم. با پا دمپایی قهوهای رنگ را تکان دادم.
کلید در آن تاریکی برق میزد.
خم شدم و کلید را برداشتم.
در قفل چرخاندم و در را باز کردم.
کفش هایم را از روی زمین برداشتم و در جاکفشی گذاشتم.
جلو رفتم و به عادت همیشه اول تلویزیون را روشن کردم.چادرم را از سرم برداشتم و روی مبل نشستم.
نگاهم به اتاق پدر و مادرم افتاد.
کمی از تخت دیده میشد.
با دقت نگاه کردم. حس کردم کسی روی تخت خوابیده است.
با تعجب بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
تا چشمم به روی تخت افتاد، درجا ایستادم.
زیر لب بسم الله گفتم و دوباره نگاهم را از پایین تخت به سمت بالا کشیدم.
مطمئن بودم کسی خانه نیست.
به پاهایی که زیر ملحفه سفید بود خیره شدم. با ترس زمزمه کردم مرده است یا جِنّه؟
با ترس قدم برداشتم تا حداقل ملحفه را از صورتش کنار بکشم.
صلوات فرستادم و ملحفه را کشیدم.
با دیدن چهار بالشتی که کنار هم چیده شد بود، از تعجب دستانم همان بالا خشک شد.
لبخند مسخره ای زدم و نفس عمیقی کشیدم.
بلند گفتم:《 خدایا》 با حالت گریه زمزمه کردم :《 خب پدر من اگه دزد هم بیاد که این مرده شما تاثیری نداره》
متوجه شدم باز از ترفند های پدرم است، که اگر خدای نکرده دوباره دزد خواست بیاید خودش به غلط کردن بیفتد!
با حرص نگاهی به بالشت ها کردم . با یادآوری پاهای وحشتناکش به خنده افتادم.
ملحفه را روی تخت انداختم و به سمت پذیرایی رفتم.
#000523
#یعقوبی
استادفرج نژاد (2).mp3
3.65M
✅ پاسخ استاد #فرج_نژاد به یک پرسش #اساسی
🔹برای تربیت نخبگان #باسواد و انقلابی چه باید کرد❓
#بسیار_مهم
🔅 ما پس از پنجهزار ساعت وقت گذاشتن، به یک درخت معرفت رسیدهایم و معتقدیم که این علوم را باید بیاموزیم:
👈 قرآن، حکمت و تاریخ که ریشه هستند.
👈دشمن شناسی که حاصل این سه علم است.
👈در درجه بعد ادبیات، فقه، اصول و معارف هستند.
👈درمرحله بعد، اقتصاد، روانشناسی و جامعه شناسی.
🔹 من به این نتیجه رسیدم که پولدار شدن با عالم شدن قابل جمع شدن نیست.
اگر مسیر علم را انتخاب کردید روزی 16 ساعت وقت بگذارید و بهانه تابستان و تعطیلات و جمعه و... را هم بگذارید کنار.
https://eitaa.com/eslamesyasi
به نام خالق حسین (ع)
بوی بهشت
پرچم مشکی روی گنبد پیچ وتاب میخورد ، چند بچه کنار حوض آب بازی میکردند .
دلم میخواست دانه ای یکی ، پس گردنشان بکوبم ، تا کی زر و زر ، خنده و قاه قاه ؟
مادرانشان مشکی تن بچه ها کردن ،اما بهشان نگفتند نباید بخندند، مشکی حرمت دارد ، محرم غم دارد .
دست گذاشتم زیر چانه ام ، نمیدانم از کی صورتم خار دارد ، درد دارد، یکی از بچه ها لیوان به دستم به سمتم آمد، آب از لیوانش چکه میکرد ، فرش های حرم را فاتحه خان کرد .
پادراز کردم ،زیر پایی بزنم بیفتد، پدر...صلواتی .
بی بی چشم غره ای بهم رفت ، پایم را عقب کشیدم :
«بشین یاسر ، دوباره نیفتی ب جان بچه ها»
جواب دادم ، صدایم مردانه شده بود،مثل بابا جانم لپ هایم را بادکردم و گفتم:
« امام دلش میگیرد ،فرش های خانه اش خیس شود !»
بی بی جوابم را نداد، رو کرد به گنبد و چیزی برای خودش گفت ، همیشه چیزی برای خودش میگفت!
مردی با زن و بچه اش وارد صحن شدند ،بچه اش سه چهار سال داشت ،لباس مشکی تنش کرده بودند ، اگر اوهم بخندد این بار پس گردنی میزنمش!
به سمتم آمدند و روی فرش جلویی نشستند ، مرد قد بلندی داشت و دستان قوی ای ، اگر بچه اش را بزنم حتما دعوایم میکند، اما من میزنمش اگر بخندد .
مرد دست برد توی پلاستیک سفید رنگی ، بوی خوبی روی دماغم نشست،بچه گوشه ی پارچه ای را از توی پلاستیک بیرون کشید و بو کرد و خندید .
بلند شدم ،بروم بزنمش ، بوی پیچید تو دماقم ، آدم های دیوانه را عاقل میکند چه برسد به من که عاقلم ...
داشتم دیوانه میشدم ، بوی بهشت گمانم توی پلاستیک شان بود ،رفتم کنار دخترشان نشستم ، زن دخترش را عقب کشید ، لبخندی زدم و شکلات به سمت دختر گرفتم .
دختر پلاستیک ب دست آمد سمتم ، شکلات را گرفتم روی پایم نشست ، بو توی بغلم بود ،دست بردم به سمت پلاستیک.
مرد بلند شد و پلاستیک را از دست گرفت ، چند مرد دورش جمع شدند ،میشناختنش ، از توی پلاستیک یه پارچه قرمز را بیرون کشیدند و هرکدام شان بوسیدنش ، یکی شان حتی مرد گنده گریه کرد .
یکی شان بلند گفت :
«صلی الله علیک یا اباعبدالله»
یا اباعبدالله ؟! همان که کبل یحیی میخواند وما سینه میزدیم ؟! همان امام حسین خودمان.
امام حسین توی آن پارچه بود و من میخواستمش ،شاید اگه آن پارچه مال من میشد ،میتوانستم ازش بپرسم چرا خدا بقیه را مثل من عاقل نیافریده؟
دوستان مرد رفتند ، زن و مرد بلند شدند و دست بچه را گرفتند ، به سمت ضریح سلام دادند ،از دور حوض راه کج کردند به سمت خروجی .
بوی بهشت هی دورتر میشد ، بلند شدم دنبال شان ،بی بی داد کشید :
«کجا میری ؟! کفش هاتو بپوش باز جوراباتو سوراخ نکنی »
بی بی اصلا عاقل نبود ، من دنبال بهشت بودم او دنبال چه!
بوی بهشت کجا رفت، مرد پاهایش چقدر بلند بود ،چقدر سریع میرفتند .
خودم را بهشان میرسانم ، اصلا کی گفته بهشت مال دیوانه هاست؟ شما بروید پی دیوانگی تان ،این را برای من فرستادند.
دختر به گریه افتاده بود ، خسته بود ،پاهای بابایش سریع بود پاهای او نه .
مرد دختر را روی شانه هایش سوار کرد و پلاستیک را دست زنش داد، به سمتش رفتم و باسرعت پلاستیک را چنگ زدم ، چقدر خوب است که عاقل ها کفش نمیپوشند ، سرعت شان بالا میرود ، مرد دنبالم میکرد ،اما بوی بهشت توی دستان من بود .
چند باری هم صدایم کرد:
آقا ، آقا
چه شد یک هو من آقا شدم ، تا الان که همه ی شما دیوانه ها من را جدی نمیگرفتید، حالا که بهشت دستم افتاده باید بیفتید دنبالم ،من از بهشتم به هیچ کدام تان نمیدهم .
از صحن قدس پیچیدم توی صحن جامع رضوی آنجا بزرگ بود و من گم میشدم با بوی بهشتم ،مرد هم دک میشد .
نفسم تند میزد ، شکمم بالا وپایین میشد ، گوشه یکی از اتاقک های کنج صحن قایم شدم ، مرد نبود خیالم راحت شد .
نشستم و پارچه را باز کردم ،پهن کردمش روی زمین ،بو مستم کرده بود ،آنجا بهشت من بود .
وست پرچم خیلی درست نوشته بود :
یا حسین
رویش هم با نخ های نقره ای ،زیبا کرده بودند ، گمانم این ها را فرشته ها خودشان دوخته بودند .
دلم میخواست همه ی بوی بهشت را قورت دهم ، دراز کشیدم و دماقم راچسباندم روی پرچم
بهشت چقدر خوب است ، بوی مامان سرور را میدهد ، چشمانم گرم است ، شاید داغ ،مامان سرور اینجا کجاست ...
🖤🖤🖤
#همسفر
همسفر:
به نام خالق حسین (ع)
بوی بهشت
پرچم مشکی روی گنبد پیچ وتاب میخورد ، چند بچه کنار حوض آب بازی میکردند .
دلم میخواست دانه ای یکی ، پس گردنشان بکوبم ، تا کی زر و زر ، خنده و قاه قاه .
مادرانشان مشکی تن بچه ها کردن ،اما بهشان نگفتند نباید بخندند، مشکی حرمت دارد ، محرم غم دارد .
دست گذاشتم زیر چانه ام ، نمیدانم از کی صورتم خار دارد ، درد دارد، یکی از بچه ها لیوان به دستم به سمتم آمد، آب از لیوانش چکه میکرد ، فرش های حرم را فاتحه خان کرد .
.....ادامه👇
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#پدر هایمان را یک به یک شهید کردند. اما نمیدانند هنوز ما یک #پدر دیگر داریم که خواهد آمد!
#اللهمعجللولیکالفرج