eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
886 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
"سچینه" و "افراسیاب" پوستر ب دست درحال جمع و اوری باغیات و صالحات بودند و در این بین غوغایی هم می‌کردند. "گمنام" بالای کوه خضر نشسته بود تا از غوغا های وقت و بی وقت "سچینه" و "افراسیاب" در امان بماند و در عوض چیپس و پفکش را بخورد. "حدیث" که مشغول دید زنی با دوربین شکاری‌اش بود، "گمنام" را می‌بیند که تنهایی نشسته بالای و کوه و همانطور که به افق خیره شده پفکی در دهان می‌گذارد. پاهای میگ میگی سچینه را قرض می‌گیرد و به سمت کوه می‌دود. به ثانیه نکشیده، مثل عزرائیل بالای سر "گمنام" ظاهر می‌شود. یک پسی به او می‌زند و می‌گوید: _ تنها خوری؟! بدون من کوفت بخوری... "گمنام" که حسابی عصبانی شده، بلند می‌شود و دست دور گردن "حدیث" می‌اندازد تا خفه‌اش کند. خانم "سجادی" که می‌بیند هوا پس است به سمت آنها می‌دود تا ارشادشان کند. "افسون" بانو که تا ان لحظه سراپا چشم شده بود، با امدن خانم "سجادی" گفت: _ ای بابا "سجادی" جان. می‌خواستم از توش یه داستان جنایی دیگه در بیارم بزنم رو دست اگاتا کیریستی... کمی انطرف تر، آقای "امیرحسین" همانطور که دستش را روی چشم های ببفش گذاشته تا شاهد این صحنه ها نباشد می‌گوید: _ اتفاقا خانم سجادی خوب کاری کردید. این صحنه‌هت واسه‌ی بچه‌ها مناسب نیست... و بعد هم نچ‌نچی می‌کند. "زهرا رجایی" و "ستایش" هم دست در دست هم و شاد و خوش و خرم، نگاهی به معرکه می‌اندازند و می‌روند سراغ زندگی‌شان. آقای "یاد" هم که عکس‌هایش را گرفته است، با رضایت عکس های ضبط شده را نگاه می‌کند و جرعه‌ای از اسپرسو‌های نقاشی شده‌اش می‌نوشد. اقای "جعفری" نگاهی به اسپرسو می‌کند و می‌گوید: _ اونو ول کن داداش. بیا املت بزن با چای نبات بفهمی زندگی یعنی چی... بعد ته ماهیتابه و استکان را در می‌آورد و ان‌هارا داخل سینک می‌گذارد. "نورای‌جان" چشم غره‌ای می‌رود و با اسکاچ به جان ماهیتابه می‌افتد. کاربر "t.h" آهی از جهل جماعت می‌کشد و می‌رود تا به "نورای‌جان" کمک کند. "تسنیم" ، "فائزه" و "شفق" نشسته اند کلاغ پر، علی پر بازی می‌کنند‌. کاربر "سردار دلها" که دلش هوایی شده است. پر می‌کشد به سوی ناکجا آباد. "آوا واعظی" هم که می‌بیند خطر به فنا رفتن یک درخت وجود دارد، سریع سوار دنایش می‌شود و گاز می‌دهد تا "سردار دلها" را نجات دهد. کاربر"السلام علیک یا علی‌ابن موسی‌الرضا" زیر لب چهارقلی می‌خواند و فوت می‌کند به مسیری که آنها رفته اند. "ترنج" هم با کسب اجازه از مسئولین مربوطه، باغچه‌‌ای برای خودش درست کرده و در‌آن یک درخت ترنج کاشته‌و مشغول آبیاریش است. در همین لحظه در باغ با شتاب باز می‌شود و آقای "نیکی‌مهر" با رخشیش‌شان وارد می‌شوند. همه نگاه ها به او دوخته می‌شود که با خوشحالی تمام از رخشیشش پیاده می‌شود. پاکت بزرگی در دستش است و از خوشحالی روی پایش بند نیست. کاربر "مجهول" که اتفاقا خیلی هم معلوم است، با لبخند به سمتش می‌رود و برادرانه دست روی شانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید: _ خیر باشه داداش... "نیکی‌مهر" با ذوق می‌گوید: _ خیره... خیلی خیره... هفته‌ی دیگه عروسیمه. بعد به پاکت درون دستش اشاره می‌کند و می‌گوید: _ این هم کارت دعوت به تعداد همه... "رجینا" بانو دست بالای لبش می‌گذارد و کل می‌کشد. بقیه باغ هم هرکدام به نوبه خود، شادیشان را ابراز می‌کندد. یکهو فریاد:( ما شیرینی می‌خوایم یالا)ی "سچینه"و "افراسیاب" به هوا می‌رود. آقای "نیکی‌مهر" که یاد جیب خالیش می‌افتد، دست به جوراب می‌برد. ولی لز شانس بدش جوراب هم خالی بود... "پویا" که می‌بیند رفیقش در دردسر افتاده، لوتی گریش گل می‌کند و می‌گوید: _ اصلا فدای سرت داداش. خودم شیرینی می‌خرم بجات. مگه چنتا نیکولاس کوچولو داریم ما؟! و بعد دست در جیبش می‌کند. ولی در کمال ناباوری می‌بیند که ای داد بی داد. بازهم کارت اعتباریش را گم کرده است. تبدیل به اب‌پویا می‌شود و توی زمین فرو می‌رود. ولی کاربر "ابومهدی" همانند فرشته‌ای مهربان تمام هزینه شیرینی را تقبل کردند و "اوا" را که تازه از عملیات موفقیت امیزش بازگشته بود مامور کردند تا با بیشترین سرعت، به نزدیک ترین شیرینی فروشی رفته و مقدار 10M شیرینی برای درختان باغ بخرد. با برگشتن "اوا" از شیرینی فروشی ضیافت کامل شد و همگی خوشحال و خندان شیرینی و خوردند و انار دادند. برگ اعظم، همانطور که در کاسه‌ی گل‌سرخی چای لاهیجان می‌نوشید، در دلش به درختان باغش افتخار می‌کرد. و من هنوز در پی دوستی می‌گشتم تا همراه و هم دلم باشد تا اخرعمر... پایان.
کل مطب پر بود از زنان حامله و مردان دست به کمر. بالاخره بعد از ساعاتی خانوم منشی صدایم زد: _آقای احف، نوبت شماست. با چشمانی گرد شده پرسیدم: _من که حامله نیستم. با کلافگی جواب داد: _منظورم شما و خانمتون بودید. یک "آهان" گفتم و با ذوق و شوق همراه عشقم وارد مطب شدیم. _تالاپ، تلوپ! تالاپ، تلوپ! از صدای قلب بچه‌ام، قند در دلم آب شد که خانوم دکتر گفت: _تبریک میگم آقای احف. شما قراره صاحب یه دختر تپل و گوگول مگولی بشید. چشمانم برقی زد که عشقم پرسید: _اسمش رو چی بذاریم؟! _ببف چطوره؟! عشقم چشم غره‌ای رفت و گفت: _ببف مگه اسم گوسفندت نبود؟! _چرا. ولی خب توی دومین سال تولد باغ انار قربونیش کردیم. روحش که شاده، ولی برای اینکه یادش هم گرامی بمونه، می‌خوام اسمش رو روی دخترمون بذاریم. چطوره؟! _از دست تو! اسم گوسفند رو می‌خوای بذاری روی بچمون؟! خواستم جوابش را بدهم که ناگهان دخترم یک لگد زد و شکم عشقم دو متر پرید بالا. آرام دستانش را گرفتم و از روی تخت بلندش کردم که ناگهان گوشی‌ام زنگ خورد. گوشی را از جیبم در آوردم که "عزیز دلم" را روی صفحه‌ی گوشی دیدم. کفش‌های عشقم را جفت کردم و گفتم: _عزیزم من یه توک پا میرم بیرون ببینم این عزیز دلم چی میگه! اخم‌های عشقم درهم کشید و گفت: _یادت باشه وقتی دخترت رو به دنیا آوردم، اون رو می‌ندازم سرت و خودم میرم خونه‌ی مامانمینا. تو هم برو با عزیز دلت خوش باش. لبخندی زدم و از مطب بیرون آمدم. _سلام و برگ عزیز دلم. مگه نمی‌دونی امروز وقت سونوگرافی عشقم بود؟! پس واسه چی مزاحمم میشی و کانون گرم خانوادم رو به‌هم می‌ریزی؟! _سلام و نور بر احف یا همان ابو ببف! حالت چطوره؟! کار واجب داشتم. وگرنه زنگ نمی‌زدم. _حالا کار واجبت چیه؟! _خواستم بگم پنجمین سال تولد باغ انار نزدیکه. از طرف کانون نویسندگان برتر کشور زنگ زدن و گفتن قراره از باغ انار به عنوان بهترین باغ سال 1404 تجلیل کنن. تو هم باید باشی. بالاخره دوتا کتابت چاپ شده و قراره به زودی پروژه‌ی رو استارت بزنی. منتظرتم! _باشه، میام. فقط یاد و محمد نیکی مهر هم میان؟! _یاد که رفته فضا تحقیق. البته توی تخیل خودش. وگرنه پیش محمد نیکی مهر نشسته داره سبزی پاک می‌کنه. آخه اونم کانالش یک ميليون رو رد کرده و همش داره به ناشناسای فضولش جواب میده. سرکار هم نمیره. چون میگه از تبلیغ توی کانالم پول در میارم و دیگه نیاز نیست سرکار برم. _که اینطور. باشه، وقتی عشقم رو رسوندم خونه، میام پیشت. _خوبه. راستی بچت جنسیتش چی بود؟! _دختره. باورت میشه؟! دارم پدر میشم. کِی بود مگه توی ناشناس بهت گفتم برام زن پیدا کن. یادته؟! _آره واقعاً. یادش بخیر. راستی دخترت رو بزرگ کن، بعد شوهرش بده به نیکی مهر. چون هیچکس که به اون زن نمیده، حداقل تو بهش بده. _چی داری میگی؟! تا دختر من بزرگ بشه، نیکی مهر ریشاش هم‌رنگ دندوناش شده! _چرا حواست نیست؟! نیکی مهر مثل کوسه می‌مونه و اصلاً ریش نداره. _عه راست میگی. باشه، حالا ببینم چی میشه. کاری نداری استاد واقفی؟! _استاد واقفی نه. عزیز دلم...!
بعد از تمام شدن تماسم، به مطب برگشتم و دیدم که عشقم دارد دست به شکمش می‌کشد و برای دخترمان شعر می‌خواند. _می‌بینم که خوب مادر و دختر خلوت کردید! با این حرفم، عشقم چشم غره‌ای رفت و گفت: _عزیر دلت چطور بود؟! روبه‌رویش زانو زدم و به چشم‌هایش خیره شدم. _عزیز دلِ من تویی. اون فقط داره ادات رو در میاره! لبخندی روی لب عشقم نشست که خانوم دکتر گفت: _ببخشید مریض‌های دیگه هم بیرون نشستن. اگه میشه عاشقانه‌هاتون رو ببرید بیرون. هردو لبخند ملیحی زدیم و در حالی که به افق خیره شده بودیم، از مطب خارج شدیم. _راستی دخترمحی زنگ زده بود. با تعجب پرسیدم: _عه؟! چی می‌گفت حالا؟ _هیچی می‌خواست بدونه جنسیت بچه چیه! گفتم دختره. _خوشحال شد؟! _آره. گفت خاله قربونش بره. _ای جان. دیگه چی گفت؟ _واسه فردا هم دعوتمون کرد خونشون. آخه فردا بله برونشه. _ناموساً؟! اون که می‌گفت گرچه زن و بچه برکتن، ولی مجردی فایزره! چیشد حالا شوهر کرد؟! عشقم چشم‌هایش گرد شد! _اون رو که تو چهار سال پیش توی باغ انار گفتی. یادت نیست؟! _عه راست میگی. منم آلزایمر گرفتم. ناگهان عشقم "آخ" گفت که پرسیدم: _چیشد؟! داره میاد؟! _چی داره میاد؟! _بچه دیگه! _ای خدا. من چهار ماهم بیشتر نیست. در ضمن این آخ واسه لگدی بود که دخترت بهم زد. لبخندی به سفیدی دندان زدم. _ای جان! دخترم داره فوتبال بازی می‌کنه اون داخل. _نخیر. با این لگد بهم گفت من بابای آلزایمری نمی‌خوام. پوفی کشیدم که سوار لامبورگینی محمد نیکی مهر شدیم. البته مال خودش نبود. مال دوستش بود و او آن را برای گذاشتن روی پروفایلش اجاره کرده بود. اجاره‌اش هم گران بود؛ ولی خب منبع درآمد نیکی مهر از هزینه‌ی تبلیغات کانالش بود و پول زیادی داشت. مراسم قدردانی از باغ انار شروع شد. سالن پر از جمعیت بود. اسم استاد واقفی را به عنوان مدیر برتر خواندند و او بالای صحنه رفت و میکروفون را جلوی دهانش گرفت. _بسم اله الرحمن الرحیم. ناگهان بانو افسون گفت: _نوزده. بسم الله درسته استاد. نه بسم اله. _استاد نیستم؛ برگم. همه منتظر حرف‌های گران‌بهای برگ اعظم شدند که ناگهان من و نیکی مهر و یاد فریاد زدیم: _عمو سبزی فروش! کل جمعیت جواب داد: _بله! _سبزی کم‌فروش! _بله! _سبزی می‌فروشی؟ _بله! با اخطار بانو حدیث، شعر خواندمان را قطع کردیم که پویا با چند نایلون سبزی خوردن وارد شد و گفت: _ببخشید دوستان، فردا بله برونه دخترمحیه، مسئوليت سبزی خریدنش با منه. مسئولیت حساب کردنش با نیکی مهر و مسئولیت پاک کردنش هم یاد. در این میان بانو فاطیما پرسید: _پس مسئولیت جناب احف چیه؟! خواستم پاسخ بدهم که عشقم گفت: _مسئولیت شوهرم فقط سبزی خوردنه! همگی در کفِ جواب عشقم بودند که نیکی مهر گفت: _جوووووووون! و بعد یک چک سفید با تاریخ روز کشید و پول سبزی‌ها را حساب کرد. استاد واقفی دوباره خواست حرف بزند که بانو حدیث فریاد زد: _سچینه و افراسیاب وارد می‌شوند. سچینه و افراسیاب، در حالی که سوار بر اسب رویاها بودند، وارد سالن شدند. سپس سچینه از اسب به پایین پرید و گفت: _کافه انار، در خدمت شماست! سپس از صندوق عقب اسب، به تعداد حاضرین دلستر شیرکاکائو با فلفل در آورد و همراه افراسیاب مشغول پخش کردن شدند. همگی مشغول هورت کشیدن بودند که استاد واقفی با کلافگی گفت: _من حرف زیادی ندارم. فقط می‌خواستم بگم اعضای باغ انار تقریباً همشون کتاباشون چاپ شده، ولی خب یه نفر هست که کتابش چاپ شده، ولی خب هنوز رونمایی نشده و اون کسی نیست جز بانو فاطیما. همه به افتخار بانو فاطیما یک کف مرتب زدند که ایشان با افتخار به بالای صحنه رفت و پشت میکروفون قرار گرفت. سپس اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: _راستش اون روزی که از پیوی مادرم اومدم گروه و داستان ماه من یا همون داستان آقا سهراب رو گذاشتم، فکر نمی‌کردم یه روزی این رمان چاپ بشه. می‌خواستم بگم... ناگهان محمد نیکی مهر گفت: _حتی اون روز گفتید گوشیم به فاخ رفته. قشنگ یادمه. بانو فاطیما اول چشم غره‌ای رفت و سپس به آرامی گفت: _بله. البته منظوری نداشتم و هرکسی رو که بهم دشنام داد و تهمت زد، همون روز بخشیدم. آقای احف در جریانه! من که سخت مشغول خوردن تیتاپ و شیرکاکائو فلفلی‌ام بودم، با نگاه عشقم میخکوب شدم. _نفهمیدم! تو از کجا در جریان بودی؟! به زور محتویات دهانم که با دماغم قاطی شده بود را قورت دادم و گفتم: _منظورش اینه که منم توی گروه بودم و می‌دونم که منظورش بد نبوده. عشقم قانع شد و به ادامه‌ی صحبت‌های بانو فاطیما گوش فرا دادیم که ناگهان بانو واعظی سر رسید و گفت: _ببخشید، ببخشید! دیشب رئال بازی داشت و رفته بودم اسپانیا واسه تماشای بازیش و همین امروز رسیدم. الانم پشت فرمون بودم و نتونستم به تلفناتون جواب بدم. واقعاً عذرخواهم! در ضمن یه مهمون هم براتون آوردم و اون کسی نیست جز آقای مارکو آسِنسیو!
برای شهریور سال هزار و چهارصد و چهار می‌نویسم.🌱🖊 امروز همراه شده است با ولادت حضرت امام محمد باقر علیه السلام. پس از همین شخص بزگوار میخواهم باغ را عاقبت بخیر کند. باشد که رستگار و درستکار شویم‌. شهریور جان، چهار سال دیگر باز هم در روز نوزدهمت جشن شادی میگیریم و ریشه کوبی میکنیم. در آن زمان ان‌شاءالله سال دوم دانشگاه را گذرانده‌ام و در شرف معلم شدن هستم. سچینه هم برای کنکور میخواند اگر اشتباه نکنم. با هم در باغ های برگ اعظم، لی لی کنان میچرخیم و نهالان را اذیت میکنیم. اما اذیت برگی، آسیبی نمیزند. من مطمئنم با وجود همچین برگ اعظمی، باغبان ها و درختان خوبی که داریم رشد چشم گیری کرده‌ام. ان‌شاءالله در آن زمان دیگر آقای احف، همانطور که کودک خویش را در بغل دارند، من را استاد حسینی صدا میکنند. کلی هم با سچینه، سربه‌سر همسرشان میگذاریم. آقای یاد هم نقاشی های زیر دریایی میکشند و نصفش را هم رنگ نمیکنند و با دوربینشان از تمام زوایا آن اثر هنری را ثبت میکنند. هر کس هم ایراد از نقاشی بدون رنگ گرفت، با همان لحن مختص خودشان میگویند《آب که رنگ ندارد، نقاشی سرد است.》 تا آن موقع هم آقای متضوی فرد(کاربر MP MF) یک باغ چت برای خودشان زده‌اند و خیلی قدرتمند آن را مدیریت میکنند. هیچکس هم نمیتواند جلویشان را بگیرد، حتی برگ اعظم. ننه نورا (کاربر مدافع حریم) هم با ننه فائزه(کاربر فائزه کمال الدینی) که ننه جان افراسیاب و سچینه هستند چادر گلگلی زیر بغل میزنند و در گوشه کنار باغ می‌نشینند گل می‌گویند و گل می‌شنوند. آیرال بانو هم هر دفعه به ترفند های خاص خودش، به افراسیاب و سچینه شُک های وحشتناک میدهد! افسون بانو هم تا آن زمان یک داستان جنایی دیگر را نوشته است و خودش باغی بزرگ، زیر مجموعه باغات برگ اعظم افتتاح کرده‌اند. دوبلوری و نویسندگی را به صورت جدی آموزش میدهند. آوا جانم هم یک بخش آموزش رانندگی بانوان، با دنا برگزار میکنند. اما فقط خانم ها. آقایون را جناب نیکی مهر با دویست و شش تعلیم میدهند. فاطما آباجی خودم هم در آن زمان، گوشه کنار باغ یک مغازه پر مشتری باز کرده و سرش گرم کار است. نی‌نی مدیحه خودم هم آن زمان دیگر خانم شده. شاید آن زمان حتی نی نی هم داشته باشد، بعید نیست. راستی یادم رفت...فائزه جانم( کاربر عمار) هم آن زمان دیگر یک داستان سیاسی و امنیتی برای روشن کردن مردم جهان به دویست زبان دنیا چاپ کرده است. تازه یکدانه از کتابش را هم هدیه به من داده است. آن زمان فکر کنم دیگر اولاد های برگ اعظم هم دبستانی شده‌اند. اگر اشتباه نکنم بزرگ مردان کوچک، آقا امیر حسین و امیر مهدی. امیر مهدی میشود همبازی کودکان آقای احف. راستی آن سال هم انتخابات ریاست جمهوری داریم. افراسیاب و سچینه قرار است غوغا کنند. راستی گفتم غوغا...غوغا جانم هم در آن موقع یک گوشه از باغ را اختصاص میدهد به آهنگ های روز جهان. خودش هم مدیریتش میکند. قرار است برای من آهنگ های افتخاری هم پخش کند. آن زمان دیگر مادر زهره هم کودکانش را زیر بغلش زده است باز هم برای من سنگ صبور است. فاطمه جانم هم هی مرا نصیحت میکند. تا آن زمان حتما باید یکبار به دیدن آبجی زینب به شمال بروم. با سچینه میرویم😎. این بود نامه این بنده حقیر. باشد که دسته جمعی هدایت شویم.
اهم...ادامه صحبت هایم، گوش بفرمایید. آبجی حدیث در آن زمان فکر کنم شغل شریف روابط عمومی را بهشون تقدیم کنم تا در حسرت نداشتنش دق نکند. شاید هم یک باغ بزرک تاسیس کند و خودش بشود روابط عمومی باغ. حدیث هر روز می‌آید کنار من و سچینه می‌نشیند، کمی که اذیت و شیطنت کردیم عذاب وجدان میگیرد و میرود :) ریحون جانم هم آن زمان برای اینکه از فاطما آباجی کم نیارد آن هم یک مغازه دیگر تاسیس کرده است و ما هر روز شاهد دعوا های این دو فرد بزرگوار هستیم. تخمه هم با سچینه میبریم و دعوا میبینیم و میخندیم. نی نی گمنامم هم مثل من در دانشگاه به سر میبرد و من هر روز میخواهم برایم ویس دهد تا کیف کنم از صدای شیرینش. برادر کوچکترم صدارا جان هم یک کلاس آموزش با اسکچ بوک برگزار کرده‌اند و شاگرد پروپاقرص کلاس هایشان آقای نیکی مهر هستند. من هم به خاطر صدای بامزه شان هر روز با سچینه راهی کلاس ها میشوم. ستایش هم هر دقیقه از من میخواهد برایش دعا های مخصوص خودش که درجریان هست چه میگویم بکنم و فوری جواب دهد. آن هم مرا دعا کند. پ.ن: دیگه خدایی یادم نمیاد😶😂اگه کسی و نگفتم پی وی بگه ویرایش بزنم🤦‍♀
خب... بریم برای تشکر! همیشه دلم می خواست چیزی باشم که نیستم. تلاشم رو کردم. ولی خب دسترسی به یه چیزایی به توی این دنیا امکان پذیر نیست. برای همین شخصیتی خلق کردم. در واقع، خودم رو گذاشتم در حالتی که دلم می خواست باشم. و اسمش رو گذاشتم یاد. چرا یاد؟ برای اولین رمانم، دنبال روشی بودم تا بتونم اسم های مختلفی از طریق همین اسم های واقعی درست کنم. اسم هایی که جدید و ناشنیده باشن. پس به روشی دست پیدا کردم. و یاد رو از طریق اسم خودم ایجاد کردم. من باور دارم اگر نفس مون رو به چیز هایی عادت بدیم که انعطاف پذیر بشه، می تونیم هرجوری که می خوایم شکلش بدیم. در واقع، هر جوری که می خوایم باشیم! البته این دنیا پذیرای خواسته های ما نیست. ولی یه دنیای بی نهایت وجود داره. من کاری کردم که داخل داستانم، همونی باشم که می خوام. یه ماجراجو، یه هنرمند، یه قانون مدار قوی و شجاع. البته با ترس از تمام هیولا های تخیلی. حالا بریم سراغ تشکر وقتی های شما رو خوندم، فهمیدم توی دنیای عادی، اون قدر ها که فکر می کردم از خواسته ام دور نیستم. از جایی که در فضای مجازی شما جسم من رو نمی بینید، دقیقا با نفس من سر و کار دارید. من فهمیدم در ذهن شما، نفس من همونی هست که می خوام! و بابت این موضوع، واقعا از همه شما ممنونم. شما به من ثابت کردید، من همون یاد هستم. یاد لقب من نیست... خود منه!
آقای یاد، یادآوری کردند. من چقدر بی فکر بودم که یک تشکر هم نکرده بودم. ممنونم از ایشون. من، زهرا حسینی ملقب به افراسیاب هنوز که هنوز است، دو ماه نشده که وارد این باغ شدم. جو صمیمی که دوستان مهیا کردند واقعا دلپذیره من چقدر می‌پسندم. آدم شوخی هستم و ناخواسته خیلی ها را ناراحت می‌‌کنم، چون به قول سچینه فکر می‌کنم همه مثل خودم هستند. ماجراهای عجیبی را در این باغ تجربه کردم. دعوا، خنده، دوستی، خواهران عزیزتر از جآنم و اساتید و برگ اعظم. واقعا بعضی وقتها حس که نه، یقین پیدا می‌کنم مدیون برگ اعظم هستم. چون این فضا رو من هیچ جایی نمیتوانستم پیدا کنم. من در این باغ خانواده دارم! یک خانواده بزرگ به سرپرستی استاد. مادر دارم که سنگ صبورم است. خواهرانی دارم که هم با همدیگر دیوانگی می‌کنیم، هم در آغوش امن هم، بغض هایمام را تخلیه می‌کنیم! در این باغ خیلی چیزها چه از لحاظ دینی و علمی و گرافیک و کلا همه چیز آموختم. همه چیز تمام است به قوله معروف. خلاصه که زیادم صحبت نکنم...خوبی، بدی دیدید حلال کنید که شاید فردایی نباشم. ان‌شاءالله در کنار هم رشد کنیم و برگ بگیریم. با آرزوی شهادت. یاعلی مدد.
20شهریور1404 صبح شده و من عازم سفرم. قبل از حرکت مرور کوتاهی دارم بر چکیده آخرین مقاله ام، حین خواندنش ذهنم پر میکشد به چند سال قبل، وقتی سال1385 در رابطه با علم و ظهور مقاله نوشتم؛ آنروز چقدر به من خندیدند. اکنون از آنسوی جهان دعوت شده ام، اکنون که چشمان منتظر همه خلایق، روز و شب عطش دیدار روی منجی را دارد. خیلی راحتتر میتوانم صحبتم را بیان کنم. علم هوشمند در ظاهر یک مایع، تخیلی در ماوراء و سینما بود و اکنون.... چرا ذهنم پرت شد به اشتباه؟ دین چتری است بر سر علم، منجی جهان همان عالم بی همتا است. روی سخنم این بوده و هست. روزی که در وبیناری بودم و استادش گفت: دانشمندان واقعی، خداشناسان خوبی هستند. ایمان آوردم به قلبم، چرا که عاشق شاگردی خالقم بودم و هستم. امروز پس از سالها، تلاش همه نیکو سیرتان به بار نشسته، برخیشان به نهایت لیاقت و شهادت رسیدند و اکنون دیگر هنگامه ظهور است. همه مشتاق، همه هر روز در حال تقلا و تکاپو برای رسیدن به معشوق بی همتایند. می آید، بزودی می آید. هیچ شکی در این حرفم به دل راه مده، تو او را خواهی دید. صدای زنگ می گوید بس است. هرچند کوتاه می روم. ولیکن چون موج باز می گردم. این روزها تمام جهان طوفانی است. موجهای بلند و بزرگی جهان را زیر و رو کرده اند و همگان در حال تقلا و کوشش زمینه آمدن اویند. بروم (چون شب از نیمه گذشته، کتابم را می بندم. کتابی که امضای شیرین ولی عزیزتر از جان روی آن خود نمایی میکند) قرم قاطی شد انگار......
به مناسبت تولد باغ انار سلام من شخصیت عمران واقفی را نمیشناسم ولی هر که هست، به نظر می‌آید آرمان زندگیش به ما نزدیک است. باغ انار مرا به یاد قلعه‌های تودرتوی خیبر می‌اندازد. البته از نوع علویش. جناب برگ، روزی که آنقدر رشد کردید که تصمیم گرفتید داشته هایتان را برای آینده‌ی جهان هزینه کنید؛حتما ما‌ه‌ها یا سال‌ها پیش‌تر، جوانه‌اش در وجودتان ریشه دوانده بود. پس تبریک می‌گویم که تولد یک سالگی باغ انار یعنی عزم شما برای آینده‌ی جهان یکسال بار داده است. یعنی توانستید با زبانی ساده و عملیاتی، تجربه‌ی کار تشکیلاتی را یاد دهید. یعنی خودباوریتان زیر آسمان خداباوری ثمر داده است. هرچند ۹۱۲ عضو برای یکسال کم است ولی حتما کیفیت بالایی خواهند داشت. امیدوارم ما هم گمشده های زمانه را در داستانهای دوست داشتنی، برای مردم جهان زمزمه کنیم. لطفا گمنام
" گپ چت عشقولا! با کمتر از نیم قرن عقبه و تجربه - چط آزاد - دعوا ریموو - پیوی ریموو - فق باحالا جوین شن." چندبار متن را خواندم، بالا و پایینش کردم نگاهی به نام اکانتی که برایم فرستاده بودش انداختم. بین انبوه سمبل ها و حروف نامرتب نمیشد درست خواند که چی نوشته. نمیدانستم چه خبر است، از روی کنجکاوی روی لینکی که زیر پیام بود زدم و پایین صفحه نام " گپ چت عشقولا " به ضمیمه پروفایلی که در آن مردی قوی هیکل زنی ریزجثه را بالا آورده بود و لب هایشان را... فوری دکمه بازگشت را زدم. برافروخته شده بودم! نمی‌دانم چرا پیام را کپی کرده و اکانت دعوت کننده را مسدود کردم. نیم ساعتی گذشت، دور و برم خلوت تر شده بود... بار دیگر گوشی را برداشتم اینترنت را روشن کردم. پیام کپی شده را الصاق و سپس ارسال کردم. روی لینک زدم و اسم و عکس گروه دوباره بالا آمد. یک حالتی شدم، قلبم انگار در دهانم می‌تپید! دستانم یخ کرده بود اما در نهایت کنجکاوی ام بر تردیدم غلبه کرد و روی پیوستن زدم. آن موقع پروفایلم نیم رخ دختری با موهای بلند و مجعد قهوه ای رنگ بود، اسم اکانت هم دلارام، تخلص بعضی از اشعارم. تمام گروه پر از افراد فاز سنگین بود... سلامی فرستادم و سراغ چک کردن پروفایل اعضا رفتم. دو دقیقه نگذشته بود که چند پیام با محتواهای: - صلام اصل؟ - س، اصل؟ - صلم اثل بده. دوستم گفته بود اصل چیست، ولی دلیلی بر صداقت نمیدیدم! بی‌خودی نوشتم: - دلارام، ۱۷، کرج! برافروختگی صورتم را حس میکردم و کف دستم عرق کرده بود. از گروه خارج شدم که دیدم شش پیام جدید در شخصی دارم! چشم‌هایم گرد شده بود! آب دهانم را قورت دادم و سراغشان رفتم. پنج پسر بودند و یک دختر. حس کنجکاوی مثل ماهی سرخی در تنگ وجودم مدام این‌طرف و آن‌طرف میرفت. پیام یکی از پسر ها را باز کردم؛ - صلم دلی خوبی؟ - س رل میزنی؟ و... سراغ پیام دخترک که رفتم قلبم از جا کنده شد! سکوت را شکستم و جوابش را دادم. - عوضی میفهمی چی میگی؟ - چرا جوش میاری؟ حالم بده... ما که هم جنسیم هوای همو نداشته باشیم... از اوج وقاحتش حالت تهوع گرفته بودم، سریع مسدودش کردم و گوشی را بین دستان عرق کرده ام سفت فشردم. تک تک اکانت هایی را شخصی پیام داده بودند مسدود کردم جز همان یکی پروفایلش عکس آقایی موجه بود و فقط نوشته بود: - سلام خانم دلارام میتونم وقتتونو بگیرم؟ اسمش را چندبار خواندم، " علی " دکمه یقه لباسش را تا آخر بسته بود و ته ریش داشت. رنگ موهایش نه چندان تیره و چهره اش مردانه و آراسته بود. - سلام، بفرمایید. - پروفایلتون خودتون هستید؟ پوزخندی زدم، من را خل فرض کرده بود یا خودش را؟ بی تفاوت تایپ کردم: - خیر، فقط جهت شباهتی که بهم داشت گذاشتم. - پس شما هم موهای قهوه ای و مواج مثل دریا دارید... مواج مثل دریا.. لبخندی گوشه لبم نشست که دلیلش را نمیدانستم! چیزی نداشتم که بگویم ناگهان پیام بعدی اش آمد. - انقد دلم میخواست پیشت بودم و دستام تو دریای موهای قشنگت شنا میکرد❤️ چند بار پیامش را خواندم، شرم کردم... ولی شیطان کوچولوی وجودم حالا آنقدر بزرگ شده بود که حاضرجوابی ام گل کرد. - نمیخواد تو زحمت بکشی بابام هست. اصل علی را در گروه خوانده بودم، " علی، ۲۲، تهران " - ولی اون عشقی که من بهت دارم فرق داره!😊❤️❤️❤️ پیامش را که خواندم انگار رویم آب سرد ریختند! حالتی عجیب که سابقا تجربه اش نکرده بودم. ظرف دو پیام عاشق شده بود؟ عاشق چه؟ دستم می‌لرزید... - ظرف دو دقیقه ندیده و نشناخته عاشق چی من شدی دیوونه؟😂 منتظر پیام بعدی اش بودم که صدای پسر فامیلمان مرا به خودم آورد! - عا عا با کی چت میکنید؟ رنگم پرید! فوری گوشی را خاموش کردم و طبق عادت سرم را پایین انداختم. نزدیک تر آمد و با لحن مزخرفی گفت: - عه اینجا چی ریخته؟ انگشتش را با فاصله در موازات بینی ام بالا کشید. - بینگ! خنده حال به هم زنی کرد و از کنارم دور شد. نمیدانم پسر ۳۰ ساله اگر خجالت سنش را نمی‌کشید چرا لااقل احترام چادر من را نگه نمی‌داشت و سر پایین انداخته ام را اینطور به سخره می‌گرفت؟ صفحه گوشی را که روشن کردم ناگهان منقلب شدم..! تازه به خودم آمدم و دیدم این‌همه حیا و سر به زیری چه شد؟ چطور محو گفت و گو با پسری شدم که بی پرده ابراز عشق میکرد و... حالم بد شد... خیلی بد... هوای روز ۱۳ بهار، آن هم در خنکای خانه باغ روستای سرسبزمان نباید این‌قدر داغ میبود، ولی بود! عرق کرده بودم. شرم و خجالت تمام وجودم را پر کرده بود. نمی‌دانم علی داشت مخ چند نفر دیگر را هم زمان میزد که آخرین پیامم را هنوز حتی ندیده بود! بی شک و تردید مسدودش کردم و سراغ دسته گروه ها رفتم. انبوه پیام ها سبب میشد همیشه بالای باقی گفت و گو ها باشد. چشمانم تار می‌دید... بخش‌اول
قلبم آنقدر شدید میزد که گویا انتشار خون در تک تک مویرگ هایم را هم حس میکردم! طبق عادت همیشه انگشت سبابه ام گز گز میکرد... فوری آن گروه کذایی را ترک کردم و از شلوغی خانه باغ به کوچه پس کوچه های ساکت روستا پناه بردم. شاخه های درختان توت و تاک و انار که از پشت دیوار باغ ها به بیرون آمده بود در طرفین کوچه دست در دست هم داده بودند و سقفی از برگ برای دالان تنگ کوچه ساخته بودند. حالم آنقدر از خودم بد بود که بی‌خیال خاکی شدن، پشتم به دیوار کاه گلی کشیده شد و روی زمین افتادم. چادرم را روی سرم کشیدم و یک دنیا برای خودم اشک ریختم... کِی... چرا... به اینجا رسیده بودم؟ چطور حواسم پرت اسم دروغ انداز مجازی شده بود؟ چرا حیایم را انکار میکردم؟ شرمنده تر از شرمنده بودم... تنها گفتم " استغفرالله ربی و اتوب الیه..." خدایا در آغوشم بگیر تا آرام شوم، دلم یک دنیا عشق تو را می خواهد♡ بخش‌دوم
۱۴۰۴/۶/۱۸ رو به اتمام است. عقربه‌ی بزرگ ساعت تنها چند دور دیگر که بزند، بامدادی دیگر و روزی نو آغاز خواهد شد . فردا جشن ۵ سالگی تاسیس باغ انار است. چه زیبا و برازنده است نام باغ انار. مساحتش به اندازه‌ی همه‌ی کره خاکی شده است و کاربرانش از ۱۲۴k گذشته. الحمدلله که برگ اعظم باغ از ابتدا دقیقا زمانی که باغچه‌ی کوچکی بیش نبود، مدیریت تشکیلاتی را برگزید و الا مگر می‌شد این حجم مخاطب را آنهم در فضای مجازی، جمع کرد! به نظرم یکی از ستایش برانگیزترین فعالیت باغ، بصیرت افزایی بود. آنجا که در کارگاه‌ها نهال‌های کوچک و بزرگ شرکت می‌کردند و تاریخ را با عینک ولایت می‌دیدند. یا در هیجانات مسابقه بر تن اسطوره‌ها لباس قرن ۱۴ می‌پوشاندند و به مخاطب نشان می‌دادند، در این آشفته بازار هم می‌توان اسطوره شد. داستانک و داستان کوتاه و رمان‌ها در میان خنده و شوخی و مزاح گم شده‌ی بذر و نهال و جوانه وبرگ همه آرام آرام زیر نور افشانی خورشید ولایت بار داد. کم‌کم درباغ انارهای صادراتی، به ۱۴ زبان زنده‌ی دنیا ترجمه شد. و به دست نهال‌هایی با جعرافیا و حتی اکسیژن فرهنگ متفاوت، که چون ما دل خونی داشتند رسید. و حالا هر کدام برای خودشان باغی خریده‌اند در دل کاربرانشان و البته که همه‌ی باغ‌ها با درهای چوبی کوچکی به هم راه دارند. همه در حال پرورش نهال انار‌اند. یقین دارم خیلی زودتر از زود یاقوت‌هاس سرخ باغ بین‌المللی‌مان، خوراک فکری قیام منجی را تامین خواهند کرد. حالا دیگر بامداد روز۱۴۰۴/۶/۱۹ است. روز تولد باغ انار. امروز متفاوت است. متفاوت تر از همیشه. امروز دفتر مقام عظمی ولایت، جمعی از درختانی که داستانشان اناری به سرخی خون را به بار نشسته، دعوت کرده اند. آنهایی دعوت شدند که در این باغ خون دل خوردند. و سرخی‌اش در انارشان نمودار شد. بروم باید استراحت کنم. فردا بعد نماز صبح عازم تهران هستیم. حسینیه‌ی امام خمینی. بروم که فردا باید دو چشم و گوش و خلاصه حواس پنجگانه‌ی دیگری قرض همراه خود ببرم. نباید چیزی از نگاهم دور بماند. باید نور بگیرم.