💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
داستان کوتاه #پادکست #سرخپوست بوشهری ماشو #میگرن شاهدونه... #احسان_عبدی_پور ﷽؛اینجا با هم یاد میگیر
اینم حتما گوش کنید تا ایتا پاک نکرده
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین95 امروز باغ انار یکسالش شد. انارِ خونین قلب. سالها مهم نیستند. اصلا گیریم سه سالش هم تمام شو
نور
شما یک نارنگی هستید که توسط یک دانشآموز دارید زیر میز پوست کنده میشوید. بوی شما تمام کلاس را میگیرد. دانش آموزان و معلم مست این بو شده اند. بو تا دفتر رفته. ناظم و مدیر به سمت کلاس کشیده شده اند. تمام دانش آموزان توی حیاط به دنبال بو آمده اند..عن قریب است که آشوبی اتفاق بیفتد.
دانش آموزِ ازخدابیخبر هنوز دارد به این کارش ادامه میدهد. شما به عنوان یک نارنگی این ماجرا را به صورت دراماتیک روایت کنید.
همراه با تمام حس های انسانی که به این نارنگی میبخشید.
مثلا نارنگی هستید و اول شخص روایت کنید یا در نوشتن دوباره همین تمرین دانای کل هستید و اتفاقات مدرسه را....یا تلفیقی.
آیا تا به حال اینقدر دوست داشته شده اید؟ هرکس دروغ بگوید الهی بی همسر بماند. خوردی. پس راستشو بگو؟
اصلا این تمرین را جوری بنویسید که این رنج پوستکندهشدن به همراه لذت دوست داشته شدن یک تبدیلِ وضعیت به موقعیت دراماتیک را ایجاد کند.
اینکه یک جهانِ داستانی برای به دست آوردن شما به محل پوست کنده شدگی شما هجوم میآورند چه حس و حالی دارد؟ روایتش کنید. سرانجام این قصه باشما. توسط همان دانش آموز خورده میشوید؟
خورده شدن چه حسی دارد؟ لِه شدن زیر دست و پا؟ رسیدن به دستهای مدیر؟ تقسیم شدن بین سی تا دانش آموز نارنگی نخورده؟
#تمرین96
#روایت
#داستانک
#داستان
#تمرین
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6e
🔸 If you bring forth what is within you, what you bring forth will save you. If you do not bring forth what is within you, what you do not bring forth will destroy you.
🔹 ترجمه روانشناسانه:
اگر استعدادتان را در راهی که برای آن خلق شدهاید خرج کنید، پلی میشود، برای رسیدن به خواستههایتان.
اگر استعدادهایتان را در درونتان سقط (سرکوب) کنید، زمین زیر پایتان، شما را خواهد بلعید.
اگر ثروت وجودت را به دنیا عرضه کنی، دنیا خودش را به تو عرضه میکند.
اگر ثروت وجودت را نادیده بگیری و به دنبال ثروت دیگری بدوی، ثروت دیگری به جای اینکه دستت را بگیرد، دستت را قطع میکند.
#انار_های_صادراتی
#ترجمه
#زهرا_یعقوبی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔸 If you bring forth what is within you, what you bring forth will save you. If you do not bring forth what is within you, what you do not bring forth will destroy you.
🔹 اگر محبت خداوند را در دلهایتان پرورش دهید، نور الهی کل وجودتان را در بر میگیرد و خانه دلتان را آباد می کند. اگر در اتاق دلتان جایی برای محبت خدا باز نکنید دیوار های سست دلتان در تاریکی آن فرو میریزند.
#انار_های_صادراتی
#ترجمه
#مهدی_صادقی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
سر خودش😐😅
یکی از داستان های مجله داستان شماره صد و هفت رو میخوام براتون بذارم
هدایت شده از Seyd ali asghar abdollah zade
سلام، با کسب اجازه از استاد گرامی و دیگر بزوگواران
شاید مطلبی که میخوام بگم بی ربط باشه وجاش اینجا نباشه،شاید تکرار همون مطالبی که هفده شهریور فرستادم باشه، اما نمی تونم نگم. گاهی مطالبی به ذهن آدم میرسه که میخواد اونا رو توی سنی بذاره وبالای سرش بگیره تا همه ببینن.
چند روز پیش میان ستاره ای کریستوفر نولان رو دیدم. ولی ای کاش نمیدیدم! چند روزه که درگیرم. نگاهی به تلویزیون می اندازم، سریال هایی که بود ونبودشون فرق نداره بلکه نبودنش بهتر از بودنشه. نگاهی به نمایش خانگی می اندازم، چیزهایی نشون میده قلم شرم در نوشتنش داره. نگاهی به سینما می اندازم، اگه خیانت رو از اون بگیریم فقط تیتراژ آغاز وپایانی باقی میمونه.
خب میگم شاید انقلاب هنوز به سینما نرسیده، بریم سراغ رمان. نویسنده انقلابی که الحمدلله کم نداریم! تلگرام هم خارجیه، بریم سراغ ایتا. وای خدای من! اینا دیگه چیه؟ اینا نویسنده ان؟ اگه اینا نویسنده هستن پس جاناتان نولان چی کاره هست؟ نمی دونم شاید نویسندگی مشترک لفظی باشه. میرم سراغ باغ انار... پر ازمونولوگ... فلانی شوم، فلانی شدن بلدی؟ همین؟ با این میخوایم جلوی جاناتان نولان قد علم کنیم؟ میدونستید یکی از شاهکار های کریستوفر نولان، داستان کوتاه برادرش جاناتان بوده که تبدیل به یک فیلم شاهکار شده؟ اگه امروز کریستوفر نولان بیاد ایران، بخواد از یک داستان کوتاه باغ انار فیلم بسازه، کدوم داستان در باغ انار قابلیت تبدیل به شاهکار رو داره؟
هرکسی میتونه هر چیزی بنویسه، ولی دیگه نباید ادعای جهانی شدن بکنه. برای قشر مذهبی می نویسیم، فقط؟ برای امروز می نویسیم، فقط؟ برای ایران می نویسیم، فقط؟ یا برای جهان می نویسم؟ یا برای اعصار می نویسیم؟ مطمئناً انتظار اینکه اولین نوشته یک نویسنده مبتدی تبدیل به داستانی بشه که مثل داستان کوتاه جاناتان نولان یک شاهکار سینمایی تحویل بده، انتظار غیر معقولیه ولی هدف چند نفر از حدود 900نفری که در باغ انار می نویسن اینه؟ چه چیز ما کمتر از برادران نولان هست؟ جز اراده؟ نویسنده ما درتلاشه که اولین کتابش رو چه طور اریگان چاپ کنه حتی به قیمت زدن ازمحتوا، ولی کریستوفر نولان اولین فیلمش رو با هزینه شخصی ساخت! این یعنی چی؟ نمی دونم! شاید دارم توی رویاها سیر میکنم ولی میدونم با چشم اندازی کوچک نمی شود به رویاهای بزرگ رسید. نمی دونم شاید قهرمان های کریستوفر نولان و ویلسون ییپ برای ما جالب تر از قهرمان های مظلوم ماست! شاید به این دل خوش کرده ایم که روزی رمانی بنویسیم، چند مخاطب به به وچهچه کنند و ما دلمان خوش باشد که دل حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را شاد کرده ایم.
یادمون نره که فیلم های ابر قهرمانانه هالیوود و کارتون محبوب فوتبالیستها برگرفته از داستان های مصور هست.
شاید این متن را بخونیم و بگوییم نفس گوینده از جای گرم بلند میشه
شاید این متن رو بخونیم و بی تفاوت از کنارش عبور کنیم و به همان دور باطل فلانی شوم فلانی شدن بلدی؟ ادامه دهیم.
کریستوفر نولان هم در تلاش برای خلق شاهکار جدیدش در مورد بمب اتمی در ژاپن باشد و ما هم در تلاش برای جانمادن از مونولوگ ها...
(از صراحت لهجه ام عذرخواهی میکنم، حمل بر جسارت نفرمایید.)
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
سلام، با کسب اجازه از استاد گرامی و دیگر بزوگواران شاید مطلبی که میخوام بگم بی ربط باشه وجاش اینجا
صرفا جهت تذکر. نه تایید.
به خاطر قیاس نادرست بین یک امپراطوری رسانه ای و یک گروه کوچک.
اساسا در بخش های مختلف هنری و رسانه ای نیاز به ده ها سال تلاس مجاهدانه احساس میشه که اگر واقعبین باشیم تا اینجا از هیچ جلوتریم.
ما باید خودمان را با خودمان مقایسه کنیم. مثلا ده سال پیش در تولیدات رسانه ای کجا بودیم الان کجاییم.
که قطعا جواب مشخصه...نباید مقهور تکنولوژی و ابرقهرمانسازی شد...
اگر هالیوود یک دهه دست از تولید بردارد فطرت های خداجو به سمت نقطه روشن راه می افتند...
برای ورود به عرصه جهاد رسانه ای ابتدا باید درباره این فضا به صورت مبسوط مطالعه کرد...
نولان کارگردان خوبیه و هنوز خیلی راه داره تا به بزرگترای خودش برسه مثلا.....دیگه اسم نبرم که تبلیغ نشه😎
همه این بحثها در جای خودش کمک کنندهاس و باعث رشد ولی اگر در جای خودش مطرح نشه نیست.
هدایت شده از محبوب
به نام او
«چرخش»
قسمت_اول
وسط حیاط مدرسه ایستاده بود. همانجا که قرار بود به خاطر کرونا، ده شب اول محرم را هیئت بگیرند. مثل شمر با اخمهای گره خورده به بچه ها دستور میداد.
با صدای بلند، مسئول تدارکات را صدا کرد:
- مهدی دستگاههای صوتی چی شد پس؟! این بود سر موقع آماده کردنت؟! نمیتونستی میگفتی خب.
مهدی خجالت زده جلوی چشم بقیه بچهها، کف کفشش را به زمین فشار داد و کمی چرخاند:
- ببخشید حاجی تماس گرفتم. ماشین مشکل پیدا کرده بود. الان تو راهن.
بیسیم را به کف دستش کوبید و گفت: « یه کار بهتون سپردما. عرضه هم خوب چیزیه.»
لحظاتی بعد آتش خشمش جوان بیست و یکی، دو سالهای را گرفت که تیشرت جذب مشکی با شلوار لی زاپ دار پوشیده بود. اهل ملاحظه کردن هم نبود.
- سعید یعنی تو خجالت نمیکشی با این شلوار پاره و لباس تنگ، میخوای بیای هیئت؟! اینجا پارتی نیستا.
سعید نمایشی عرق پیشانیاش را گرفت و گفت:
- شرمنده به خدا همینا بهترین لباسام بود. مده دیگه. بیخیال حالا.
- لا اله الا الله، چرا عقل تو کلهت نیست بچه؟! فعلا بپر ساعت آوردن غذا رو هماهنگ کن تا بعد.
- دمت گرم، آقایی، چشم
دستی به ریشهای پر پشت مشکیاش کشید. قد بلند و هیکل چهارشانهاش با آن صدای بلند و منش مدیرگونهاش، همیشه اطرافیانش را به پذیرش دستورهایش وادار میکرد.
از آن دست بچه هیئتیهایی بود که حسابی برای محرم کار میکرد، برپا کردن مراسم عزاداری خوراکش بود. بخاطر نظم هیئت افراد زیادی برای عزاداری می آمدند. همیشه جلوی در میایستاد و کارها را هماهنگ می کرد. تا لحظهی آخر مثل اسفند روی آتش بالا پایین می پرید...
ادامه دارد
#روزانه_نویسی
#محبوب
#نقد
#000617
هدایت شده از Farhangian🍟🛵
- آهـــای... چیکار میکنی پسر؟ یه نارنگی هم بلد نیستی پوست کنی؟ من همسن تو بودم یه نور میخوردم و یه کوچولو آب. با همون جیره روزانه رشد کردم شدم اینی که میبینی. آی دَدَه!
- انقد غرغر نکن نارنگی جان. اینهمه سختی کشیدی تا به اینجا برسی دیگه! حالا که به اینجا رسیدی، یکم دیگه تحمل کن الان تموم میشه. الان میخورمـــت!
- باشه باشه... درسته تو درست میگی. یه عمر جون کندم برای امروز. منو با نمک بخور بیشتر میچسبم.
- چشم چشم. تازه با پوستت هم کاردستی درست میکنم تا یادت موندگار بشه.
- فدای دادااااش. آی مادر. میگم علی چیز کن... چیز...
- چیز؟
- یا مولا رسول! علی... علی اومدن بدبخت شدیم. دیگه نمیذارن منو بخوری. خدایا من نمیخوام ناکام از این دنیا برم.
- نترس نترس. دوستت دارم نارنگی جونم.
دهانش را باز کرد و نارنگی متوسط را، درسته توی دهانش چِپاند و شروع کرد تند تند جویدن.
- خدانگهدار علی جان. امیدوارم یه روزی مامانت برات کیک نارنگی درست کنه. خدانگهدار مرد.
#رجینا
#تمرین96
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
آه! ای فلک تو را چه شدهاست که رضایت دادی اینگونه بخت برگشته باشم.
چرا در این وانفسا که پوست از تنمان میکَنَند سکوت اختیار کردهای؟!
آی آی بچه جان یواشتر پوست که دباغی نمیکنی.
بابا من بیچاره رنگم نارنجیه! پرتقال که نیستم.
هعععی چه آرزوها داشتم!
چه شبها که خواب دیدم تو ظرف سلطنتی روی میز ملکه الیزابتم...
هعععی روزگار نامراد...
آخ آخ یواشتر.
اِ اِ چی شد؟ وای نه خانم معلم خواهش میکنم. نه! نه! اون جا نندازین منو...
ای خدا چرا هیچکس صدای منو نمیشنوه؟!
آی آی، کمک یکی به دادم برسه!
آی امان بابا بذار حداقل بعدا منو بخوره.
واوووو، پرواز چه حالی داره...
نه نه، غلط کردم اصلا هم کیف نداره. الانه با مغز بخورم وسط آسفالت حیاط مدرسه پخش بشم، هیچیم نمیمونه که!
ای خدا اصلا غلط کردم آرزو کردم روی میز ملکه باشم. به همین دانش آموز شکمو هم راضیم...
تالاپ...
اِ چی شد!؟ آخیش چه نرم بود، یعنی کجام؟
یعنی باز کنم چشامو؟!
آخ سرم! این چی بود؟
وای نزن، نزن، جان من!
اینجا کجاست دیگه...
اینم قسمت ما بود که بشیم روزی چند تا جوجه سار کوچولو...
در این لحظات آخر شما را نصیحت میکنم، اندازه قد و قوارهتون آرزو کنید تا این نشه سرنوشتتون...
آه ای زندگی بدرود
ای دنیا خدا ....
#انیس
#درام_نارنگی_طور
#تراژدیهای_نارنجی
#تمرین96
#داستان
شَفَقْ♡ بنت المهدی(عج):
_هوی هوی هوی مگه من چیکارت کردم که اینجوری انگشتت رو، رو سرم فشار میدی و پوست سرم رو میکنی؟
+یام یام، نارنگی یواشکی چه مزه ی خوبی داره.
_اوهوی مگه با تو نیستم پسره ی نارنگی کُش.
حالا که اینجوریه من میدونم با تو چکار کنم، اگه کل رایحه ی دلنشینم رو پخش نکردم و آبروت رو نبردم.
بوی نارنگی از کنار تک تک افراد حاضر در مدرسه میگذرد و مشامشان را قلقلک میدهد. همه به سمت کلاس حرکت میکنند.
پسر سرش را بالا میگیرد و با صحنه ی دلخراشی رو به رو میشود.
+عه سلام آقا
من کاری نکردم آقا، این نارنگیه واسم همش چشمک میزد آقا
_عه عه ذلیل بشی الهی، من مگه کشته مرده ی اون قیافتم که چشمک بزنم واست.
ناظم ترکه ی انار را در دست راستش گرفته و آرام بر دست چپش میزند، این نشانه ی خطر کتک خوردن است.
مدیر نگاهی به پسر می اندازد و میگوید اگه این نارنگی رو بدی من بخورم نمیزنمت، اما اگه ندی همراه کتک نمره هم ازت کم میشه اختیار با توعه.
پسر نمیدانست چکار کند، اگر او را میداد زخم معده اش او را روانی میکرد، و اگر نمی داد کتک می خورد و نمره کم میگرفت.
_الهی من بمیرم که اینقدر مظلومی، مدیر گرامی بفرما بیرون من نمیخوام تو من رو بخوری، مدیر بی خاصیت.
مدیر نگاه خود را به سوی نارنگی چرخاند، اما دیگر این نارنگی، نارنگی سابق نبود. شکل چندش آورش او را منصرف کرد و راهی اتاقش شد.
پسرک در لحظه ی کوتاهی نارنگی را بلعید و آگهی ترحیمش را به مدیر تقدیم کرد.
(به قول خواهرم نقطه سرخط.)
#تمرین96
#داستانک
هدایت شده از ف.مضیق رشادی
_ ها ولک، حامد چیکاروم داری؟
هرچی دادزدوم نشنید، هی با ناخنش کشید روی کاپشنوم.
موهم عصبی شدوم، تو یه حرکت کاپشنمو در اوردوم.
_ هاا دعوا می خوای بیو جلو ببینوم.
کا سرتو درد نیاروم، کاپشن که در اوردوم، همه مدرسه ریختن سروم، حالا بگو چی شد؟
یه تنه ایستادوم، گفتوم نهایت، یکی می خوروم! ده تا می زنوم.
همه که جمع شدن گفتوم:
_ اگه جرات دارین بیایین جلو...
کا، موفکر کردم اومدن دعوا!
نگو عطر چاسیتی که زده بودوم مستشون کرده بود.
هی می گفتن، عجب بویی
کا مونوم قیافه اومدوم، عینک ریبن رو زدوم، ژست اومدوم عکس بگیرن.
دیگه چیزی نفهمیدوم.
حالا دو تا گلابی کنار دستوم نشستن، می گن ما تو بهشتیم.
چی بگوم والا، دیگه خودت تا اخرشو بخون، مو و این همه جذابیت، محاله...
#تمرین96
#نارنگی_ابودان
#داستانک
هدایت شده از فلاح.م.آ
دیگر تحمل اینهمه درد را نداشتم.صدای پاهایی که به طرفمان میآمد نشان میداد همه خبر شدهاند.از مدیر و ناظم گرفته تا معلم و بچهها.
فقط به خاطرِ بویَم بود. چقدر از اینکه بوی خوبی دارم و سریع پخش میشود خوشحال بودم و ذوق میکردم. پشیمان بودم از اینکه از خدا خواستم پوستم نازک باشد. اینطوری هر کس که اراده کند میتواند آن را بِکَنَد. صدای پاها نزدیکتر میشد از زیر نیمکت سرک کشیدم کفشهایشان در چارچوب در پیدا شد.حالا اضطراب هم به دردم اضافه شده بود. مگر خودم اینرا نمیخواستم؟ همه طعم مرا دوست داشته باشند و بر سر به دست آوردنم دعوا باشد؟ اما حالا فهمیدم این دوست داشتن را نمیخواهم طاقت دستبهدست شدن بین سی دانشآموز، معلم، ناظم و مدیر را نداشتم باید کاری کنم. وقتی آخرین تکهی مویرگهای سفید هم از تنم جدا شد و دستهای پسرک میرفت که من را روی نیمکت بگذارد به خودم تکانی دادم از دستش افتادم بین آنهمه چشم. معلم به طرفم آمد دست برد از روی زمین بَرَم داشت.
- اینهمه بوی اینو درآوردی آخرم نتونستی نگهش داری
به سمت سطل گوشهی کلاس رفت و من را درونش انداخت شوکه بودم صدای سطل در سرم پیچید. تمام کسانی که با بویم جذبشده بودند با زمین افتادنم قیدش را زدند.
#تمرین96