💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور #تمرین99 مهمترین اتفاق تلخ و مهمترین اتفاق شیرینی که در شش ماه گذشته برایتان افتاده را در یک ر
#تمرین100
نور
چشم تان را ببندید و به یک فیلم فکر کنید مثلا آخرین فیلم یا سریالی که دیدید و ده کلمه اولی که به ذهنتان می آید را بنویسید.
مرحله دوم
چشم تان را باز کنید و دوباره ببندید که با مرحله قبلی قاطیپاطی نشود🤔. حالا به آخرین کتابی که خواندید فکر کنید و ده کلمه ای که به ذهنتان می آید را بنویسید.
سعی کنید بین این کلمات...اسم شخصیت باشد. اسم مکان باشد. اسم زمان هم باشد(غروب، صبح، زمان خواب، زمان ...)
سعی کنید یک #وضعیت و یک #موقعیت خلق کنید. توی کلمات بگردید دنبال یک حالت #ثابت و یک #اتفاق که به هم ربط داشته باشند...
مثال
#وضعیت » پشت فرمان در حال رانندگی بودن
#موقعیت » یک دفعه یک نفر میپرد جلوی ماشین
حالا با این کلمات یک داستانک بنویسید. ترجیحا جمله سازی نباشد. سعی کنید از پونزده تا کلمه حتما استفاده کنید. هرکس از بیست تاش استفاده کند بوسه فرشتگان به کلهاش.
#تمرین100
#تمرین
#داستانک
#وضعیت
#موقعیت
#روایت
#داستان
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بایسته ذهن.pdf
2.64M
📚کارگاه داستان نویسی با موضوع «بایستههای ذهن یک نویسنده»
باغبان: سرکار خانم رحیمی
#کارگاه_آموزشی
#نویسندگی
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#نهال
#درخت_انار
#باغ_انار
S.m.yazdani:
#تمرین100
ده کلمه از فیلم آخرین سامورایی:
مزدور -فرهنگ –کشتار- فطرت- غربزدگی –زن- سرزمین -شرق - سامورایی – شرافت
ده کلمه از کتاب ملاقات در جنگل بلوط:
ملاقات – جنگل – تاریخ بکر – روایت – صندوقچه- صبح مهآلود – غروب- خائن وفادار – روباه پیر – شاپور
جنگلیها
مه صبحگاهی سد دفاعی قدرتمندی در برابر سپاهِ نورِ خورشیدِ از شرق برآمده، تشکیل داده بود. برای این زن آمده از دل کویر، این صبح تار، دل گیرتر از غروب قربت بود. هیچ چیز نمیتوانست لبخند زیبایش را بر پا کند. اما چارهای نداشت. اینجا سرزمین دیگری بود و آداب خودش را داشت. تغییر یک کلید صفر و یک نیست. بلکه باید نرم نرم جلو رفت و تصمیمها را محترم شمرد. تصمیمهایی که از دل تاریخ میآید. شاید مه، خائن به نور به نظر بیاید، اما این تاریخ بکر با نگهبانی این مه در دل این درختان صبور جنگل مانده که حرفها برای گفتن دارند. حرفهایی که اصیل است. روایتهایی که در دل صندوقچههایی در دل ربشهها محبوس شد. باید صاف و صادق به ملاقاتشان رفت تا زبان باز کنند. لازم نیست چیزی را اثبات کنید. ریشهی آنها در عمق این خاک فرو رفته و اصالت و شرافت را عجین است. اگر ذرهای بوی غربزدگی بر مغزت بپیجد. لام تا کام حرفی ندارند. خوب میدانند روباه پیر مستکبر با اجداد نفتیشان چهها که نکرده است. اما دلگیری این زن به خاطر مه نیست. زیر این سایهی سنگین لالهی نمیروید. اما خزهها به احترام جنگلیها قرمزند. جنگلیهایی که زمانی از دست ناصبیها به جنگل پناه بردند و زمانی از دست رضا خان میرپنج. این زن احترام شهدای تاریخ هزار ساله را نگهداشته است. بیتاب است. جلو میرود. وسط دستهی خزههای قرمز مینشیند. چادرش را روی سرش میکشد. با دل و جان به تاریخ گوش میسپارد تا فرهنگ جنگل را پاس بدارد.
چهارشنبه – 21/07/1400 – 22:24
♥māhđîñäř♥:
درب چوبی آتلیه را باز کرد و وارد خیابان شد.
به ساحل رو به رویش نگاه کرد که امواج یکی پس از دیگری، خود را به ماسه ها می رساندند.
یاد آن روز ها افتاد...روز های خوش زندگی اش!!!
همان روز هایی که پابرهنه، با کمال روی شن ها قدم می زد.
پرندگان دریایی، با صدایشان، به او می فهماندند زمان می گزرد و اوست که هنوز در همان روز ها متوقف مانده است.
سوسو های خورشید که از درخت چنار عبور می کردند، روحش را قلقلک می داد!
در همین افکار غوطه ور بود که ماشین کمال جلوی رویش سبز شد.
کمال، ماشین را کنار ساحل پارک کرد و سمت اوکیا آمد:
-خوبی اوکیا؟! چه صبح ملسی!
-ممنونم کمال.اره! صبح زیباییه.
بعد از احوال پرسی های روزانه، کمال نامه ای را دست اوکیا داد.
و بعد از آن سوار ماشین شد و رفت.
اوکیا نامه را باز کرد و آرام خواند:
اوکیا...میخوام دوساعت، در ثانیه زندگی کنیم.فقط من و تو!!! ساعت هشت، کنار چاه قدیمی توی باغ سیب منتظرتم.مواظب باش عامر متوجهت نشه...
نامه را خواند و بلافاصله پاره و کرد به ماشین عامر نگاه کرد که از سوی خیابان، به سمت آتلیه می آمد.
باید امشب راهم که شده، از دستش به بهانه ای فرار کند.
فقط به خاطر کمال، محبوبش...
#تمرین_100
#مهدی
#داستانک
#خلاصهترین_چکیده_داستان
#premise
سوال جادویی» #چه_میشود_اگر
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از MAHDINAR✒️♣️
ده کلمه از سریال (اوکیا) :کمال-اوکیا-صبح-ماشین-خیابان-آتلیه-ساحل-پرندگان دریایی-عامر
ده کلمه از کتاب (من و عجیب و غریب) :پابرهنه-درخت چنار-سیب-صبح ملس-غوطه ور-قلقلک-امواج-زمان-روح
کمال، محبوب من
درب چوبی آتلیه را باز کرد و وارد خیابان شد.
به ساحل رو به رویش نگاه کرد که امواج یکی پس از دیگری، خود را به ماسه ها می رساندند.
یاد آن روز ها افتاد...روز های خوش زندگی اش!!!
همان روز هایی که پابرهنه، با کمال روی شن ها قدم می زد.
پرندگان دریایی، با صدایشان، به او می فهماندند زمان می گزرد و اوست که هنوز در همان روز ها متوقف مانده است.
سوسو های خورشید که از درخت چنار عبور می کردند، روحش را قلقلک می داد!
در همین افکار غوطه ور بود که ماشین کمال جلوی رویش سبز شد.
کمال، ماشین را کنار ساحل پارک کرد و سمت اوکیا آمد:
-خوبی اوکیا؟! چه صبح ملسی!
-ممنونم کمال.اره! صبح زیباییه.
بعد از احوال پرسی های روزانه، کمال نامه ای را دست اوکیا داد.
و بعد از آن سوار ماشین شد و رفت.
اوکیا نامه را باز کرد و آرام خواند:
اوکیا...میخوام دوساعت، در ثانیه زندگی کنیم.فقط من و تو!!! ساعت هشت، کنار چاه قدیمی توی باغ سیب منتظرتم.مواظب باش عامر متوجهت نشه...
نامه را خواند و بلافاصله پاره و کرد به ماشین عامر نگاه کرد که از سوی خیابان، به سمت آتلیه می آمد.
باید امشب راهم که شده، از دستش به بهانه ای فرار کند.
فقط به خاطر کمال، محبوبش...
#تمرین100