#حاج_قاسم
#روایت
سردار دلها از تولد تا شهادت به قلم و لحن داستانی. به ترتیب شماره گذاری شده مطالعه بفرمایید.
با تشکر
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدم زدن حاجقاسم بین خرابه های شام..
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
#زمین_لرزه🌏
با متانت قدم بر میدارد و زیر لب دائم ذکر می گوید انگار لبهایش طعم خستگی را نچشیدهاند که سریع بعد از ذکری ذکر بعدی را میگویند، انگار مسابقهای گذاشته اند.
با آرامشی بی سابقه و گرمای امیدی در میان جمعیت رزمندگان حضور دارد و نور میبخشد. یک به یک آنها را می بوسد و با آنها سخن می گوید، همانند پدری که انگار آخرین دیدار خود را قرار است با فرزندانش داشته باشد!
تمامی افراد متوجه بیتابی او شده اند حال و هوای عجیبی دارد.
ناگاه ته تمام دلها خالی میشود و آنها را از فکری که از ذهن شان می گذرد لحظهای به خود می لرزاند.
خورشید قصد غروب دارد و آسمان حال و هوایش دلگیر تر می شود و همین موضوع باعث ترس جمعیت از نبود او می شود.
تمام بدن ها چشم شده اند و تمام چشم ها اشک، اما او تماما آرامش شده است که این آرامش را میوه عشق می داند.
آنقدر بی تاب است که دیگر نمی تواند کنار فرزندانش بماند. ازجای خود بر می خیزد و میخواهد که برود اما دستانی مانع او می شوند. صدای ناله ها که بلند می شود، بازهم آرامش دارد تمام دستان میخواهند مانع از رفتنش شوند. تمام آنها میدانند که الماس، گرانبها ترین چیز است.
اما او تمام دست ها را کنار می زند و حرفش را در یک جمله خلاصه می کند:
( میوه وقتی میرسد باغبان باید آن را بچیند، وگرنه خود میافتد.)
او میرود و دل های پشت سرش سرد میشوند. این بار اشک ها هم گرمای قبلی را ندارند.
وداع قشنگیست او میرود و چشم ها می گریند؛ او میرود و دلها یخ می زنند و اما او میرود و علم روی زمین می افتد.
به پشت سرش نگاه نمی کند این بار چشمها و گوشها و لبهایش فقط و فقط صدای آرامش را میشنوند، صدایی که به گوش بقیه نمی رسد.
قبل از رفتن ناگاه بر میگردد و چشم بسته سلامی به بیبی میدهد و این بار می رود. رفتنی که زمین را می لرزاند و اما در لحظه ای صداها در هم می پیچند و ثانیه ها متوقف می شوند. این بار بوی دود و خون با یکدیگر مخلوط می شود. در حوالی زمستان و کوچه های سردش روحی بلند از زمین به آسمان به پرواز در می آید.
این بار چشم ها خون شده است و خون ها اشک.
#داستانک
#اقتدار
#مهربانی#حاج_قاسم
#تمرین_بیستوچهارم_بداهه
✍🏻#محدثه_صدرزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوان گیتاریست گفت: «مگه فقط حاج قاسم مال شماهاست؟ توی قبرستان ساز میزدم یهو حاجقاسم رو دیدم اون روز نمیشناختمش...
#حاج_قاسم
#قهرمان_من #hero
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🇮🇷@ganndo
می نویسم
به نام خدای سوره ی علَق همان سوره ای که آموخت به وسیله ی قلم آنچه را که انسان نمی دانست .
می نویسم
"از مردی در سایه "که جهانی را از سایه ی وحشت ، جنگ و سیاهی بیرون کشیده بود ، مردی که نامش را "حبیب" گذاشتند و الحق و الانصاف که چنین نامی برازنده ی همچون اویی است که بارها و بارها دوستی اش را با نثار جانش به همگان ثابت کرده بود
می نویسم از
ژنرالی با اقتدار از جنسِ شیعه ی سَلمانی که تنها با دفاع از حریمِ دخترِ قتال العرب، نامش تن اَبر قدرت های جهان را به لرزه می نشاند.
می نویسم
از سردار دلهایی که نه تنها یاخته به یاخته دلهای سرزمینم بلکه تمام دلهای مردم سرزمین عراق ، سوریه، یمن ، افغان وده ها سرزمین دیگر واژه به واژه اسمش را فریاد میزنند
آری
از تو می نویسم از تو" ژنرالِ ایرانیِ سایه نشین"، یکه تاز صحنه ی حق و نابودگر باطل
[ الحق که تو قاسم ِ قاصمُ الجبارین مایی ....]
پ.ن:
"مردی در سایه":سایت های خارجی در پی اتفاقات عراق به سردار که در واقعیت از او نشانی نبود "لقب مردی در سایه" یا" مرد سایه ها" را دادند
"حبیب":اسم مستعار سردار شهید سلیمانی "حبیب" بود
قتال العرب :لقب حضرت علی (ع) بود که در جنگ دشمنان به ایشان چنین لقبی را دادند
#شهید_حاج_قاسم
#اقتدار
#خزان🍂
پیرمرد یزدی عاشق انقلاب بود. جنگ که شد، در خرمشهر ساکن بود و برای رزمندهها نان میپخت. یک پسرش همرزم جهانآرا بود و در همان خرمشهر شهید شد. پسر دیگرش نوجوان بود و در حاج عمران عراق شهید شد. خوشحال بود که برای انقلاب چیزی تقدیم کرده. تا آخرین لحظه دغدغهاش نظام و رهبری بود. حاجی بابا صدایش میکردیم. مرتب خواب فرزندان شهیدش را میدید.
با آنها زندگی میکرد...
حالا امشب حاجی بابای ما مهمان عمو محمد تقی و عمو رضاست...
و شاید هم مهمان #حاج_قاسم
فاتحهای نثار عزیز سفرکردهی ما بفرمایید.🙏
«شهيد چهارمی كه برانكاردش را روي زمين گذاشتند، نيم تنهای بود كه سر نداشت. تركش شانههايش را پاره پاره كرده بود و پايين تنهاش هم به كلی وجود نداشت. روی هم رفته مشتی گوشت له شده با دل و رودهی اويزان روی برانكارد قرار داشت. از باقيماندهی موهای فرفری و تنهی نسبتا پر جسد تشخيص دادم اين جنازهی تقی محسنیفر است. آخر موهای تقي فرفری و هيكلش چاق بود. او را كه در آن وضعيت ديدم، حالم بد شد. خيلي ناراحت شدم. يادم افتاد تقی با چه حجب و حيایی در خانهمان میآمد. در میزد و میپرسيد: سيدعلی خونهاس؟ توی دلم گفتم: خدا به داد مادرت برسه تقی...»
بریدهای از #کتاب_دا
روایت سیده زهرا حسینی از شهادت محمدتقی محسنیفر
✍#زهرا_محسنی_فر
https://eitaa.com/joinchat/963837996C814ca55648
سومین فراخوان داستان نویسی شهید مدرس (ماه مجلس) – فستیوارت
https://www.festivart.ir/%d8%b3%d9%88%d9%85%db%8c%d9%86-%d9%81%d8%b1%d8%a7%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3%db%8c-%d8%b4%d9%87%db%8c%d8%af-%d9%85%d8%af%d8%b1%d8%b3-%d9%85/
هدایت شده از زینب حمزهای پور
#رضایخدا
گوشهای نشسته بودم و به قول محمد دوباره زانوی غم را بغل گرفته بودم.
هنوز بیست و دو،سه روز بیشتر از ازدواجمان نگذشته بود، که سیل آمد و تمام زندگیمان را آب برد. تمام جهیزیهای که به سختی تهیه کرده بودیم، زیر آب بود.
آنقدر در فکر خراب شدن جهیزیهام و بهم خوردن شیرینی اول زندگیام بودم؛ که فکر گرسنگی و بیماری بچهای که کنارم نشسته بود را نمیکردم.
چند بسته غذا آوردند و بین کسانی که آنجا بودند تقسیم کردند.
بسته غذا را باز کردم اما میلی برای خوردن نداشتم.
در افکارم غوطه ور بودم، که محمد با خوشحالی دوان دوان به سمتم میآمد
کنجکاو بودم بدانم چه چیزی او را تا این اندازه در این شرایط خوشحال کرده است
نزدیکم رسید همان طور که نفس نفس میزد گفت: حاج قاسم سلیمانی برای کمک به مردم خوزستان آمده.
#حاج_قاسم
#تمرین_بیستوپنجم_بداهه
هدایت شده از خَــــــزان
جهان در واپسین نفس های الوده اش
چنان به پایت می پیچد وتورا چنان به زمین میخکوب می کند ،که یادت می رود هنر پرواز وسودای آسمانی بودن را.
گمان مبر که تمام می شود این بازی مکارانه ،که این آغاز هبوطی پر از سقوط است .و آنقدر تکرار می شود این دور باطل ، که تنها راهش را در گریز رندانه می بینی.
گریز به کجا ؟
نمیدانم !!
من فقط به سوی #چادر_او_گریخته_ام (فقد هربت الیک...)
#خزان🍂
#فاطمیه