انسان شناسی ۱۲۷.mp3
11.41M
#انسان_شناسی ۱۲۷
#استاد_شجاعی #استاد_پناهیان
📌 این فرمول اساسی انسانشناسی است:
✦ نفوس انسانها، به یکدیگر متصل است !
۱ـ نفسِ دیگران، نفسِ خود توست، و تو در دیگران تجلی یافتهای!
۲ـ نفس دیگران، نفس اهل بیت علیهم السلام است که در یکدیگر جا دارند !
۳ـ نفس دیگران، نفس خداست که کاملاً حقیقتی یکپارچهاند.
- چگونه این مفاهیم را میشود ادراک کرد؟
#روضهنار ⏰#شب بیستویکم #سخنرانی
♥️ @ANARSTORY
@Ostad_Shojae
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
روضه خانگی - امام رضا (ع) - 1110.mp3
10.97M
🎙ای رئوف همیشه خوب، سلام...
🔻روضه #امام_رضا(ع)
🔻روضه #امام_حسین(ع)
⏱#بیش_از_ده_دقیقه | 10:21
👤کربلایی سید #مهدی_حسینی
💡 کانال روضههای کوتاهِ کاملِ خانگی
#روضهنار ⏰#شب بیستویکم #روضه
♥️ @ANARSTORY
@RozeKhanegee
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
روضه خانگی - حضرت رقیه(س) - 1094.mp3
11.35M
🎙 ویرونه ما هم منور شد...
🔻روضه #حضرت_رقیه(س)
⏱#بیش_از_ده_دقیقه | 10:45
👤کربلایی سید #مهدی_حسینی
💡 کانال روضههای کوتاهِ کاملِ خانگی
#روضهنار ⏰#شب بیستویکم #روضه
♥️ @ANARSTORY
@RozeKhanegee
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
💯چایی روضه.
نور.
جلسه #روضهنار بیستویکم.
ابتدا یک #سخنرانی، سپس #روضه میگذارم. کوتاه. بعدش یک #مداحی که حتما باید گوش کنید. بعدش بزنید روی دریافت پول یک استکان چایی که تبرک است و حتما بعدش یک چایی بخورید به نیت چای روضه. سپس برای امامِ حاضرِ بچه شیعهها دعا کنید. برای سلامتیاش. برای ظهورش. برای اینکه قلبمان از سیاهی پاک شود تا نور نزول اجلال کند.
انشاءالله با پنجاه تا چایی ادامه میدهیم. اگر کسی خواست به این روضه مجازی کمک مالی کند به خودم خبر دهد. از اینجا👇
@evaghefi
خب بریم برای سخنرانی و روضه و مداحی و چایی.
پ.ن
پول یه استکان چایی رو 500 تومن حساب کردم. دیگه سخت نگیرید.
#روضهنار ⏰ #شب بیستویکم
#جلسه_مجازی
قبول باشد. حالا که اشک ریختید بلند شوید و یک چایی برای خودتان بریزید و عکسش را بگیرید و بفرستید. در کانال زیر که عضو شوید بعد از چند ساعت ادمین میشوید و میتوانید عکس چایتان را برای بقیه به اشتراک بگذارید.
https://eitaa.com/joinchat/3507159149C9decdf8353
حتما از هشتگ #روضهنار یا #چایی_روضه استفاده کنید.
برای دریافت هزینه چایی از گروه :
💎•﴿ سفر به کائنات﴾•💎 وارد شوید.
❤️اینجا اتاق اشک است....انارها از اشک یاقوت می سازند.
مسجدِ باغِ انار.
سفر به کائنات🔻
https://eitaa.com/joinchat/3525771335Cf16f4738fe
♥️ https://eitaa.com/ANARSTORY
https://pay.eitaa.com/v/?link=uX1Oy
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
انباری ساکت و تاریک بود. انگار نه انگار که صبح شده باشد و سپیده زده باشد. سرفههای مکرر قالی دستباف عتیقه در گوشهای، اهالی را بیدار میکرد.
تقریبا همه بیدار شده بودند و گله ای از نفس تنگی قالی نداشتند اما چمدان جوان چینی که به تازگی به انبار منتقل شده بود، زبان به گلایه گشود.
- من نمیفهمم این چه حساسیتیه که شما از اول صبح تا آخر شب یه بند سرفه میکنی از آخر شبم تا اول صبح یه ریز اشک میریزی.
هر چه کمد در و کشو آمد که چمدان دست روی دل قالی نگذارد، نشد که نشد. قالی سعی کرد هر طور که شده، برای دقیقهای از سرفه هایش مهلت بگیرد تا حرف بزند.
- این وقت سال هوای اینجا برام تنگه.
هنوز ادامه کلامش را نگفته بود که سرفه ها دویدند میان سخنش.
چمدان از فرصت استفاده کرد برای زخم زبان زدن.
- من که از وقتی یادم میاد شما داری سرفه میکنی. کارت از حساسیت فصلی گذشته ها.
اشک از چشم های قالی جاری شده بود و گره هایش را خیس میکرد.
- آخه کدوم سالی اربعین بوده و من تو موکب نبودم؟
دوباره هوای گلویش گرفته شد و سرفه هایش را از سر گرفت. قالیچه کوچک دستباف سرش را به تنه قالی چسباند و گفت:« غصه نخور، انشاالله آقا بطلبه سال بعد با هم بریم.» کمد نفسی چاق کرد و رو کرد به قالیچه.
- دلت خوشه ها دختر. تا سال بعد معلوم نیست چی شده باشه. شش ماهه کسی به این خونه سر نزده حالا تو حرف از زیارت بردن میزنی؟ بازم اگه خود خانم بزرگ زنده بود یه چیزی.
زیپ کوچک چمدان زوزهای کشید و چرخ در رفته اش کمی جابجا شد.
- زندگی نکردی پس. کاش این پسر خانم بزرگ وقتی خواست بره تو رو هم با خودش ببره فرنگ. اونجا خوب مشتریت میشن. نفستم باز میشه.
قالیچه سرش را صاف کرد و زل زد به چشم های چمدان.
- قالی چی میگه تو چی به هم میبافی. فرنگ دیگه کدوم قبریه؟ منم از وقتی به دنیا اومدم تا الان سالی نبوده که پا به پای قالی خاک پای زائرای آقا رو سورمه چشمم نکرده باشم. ملتی که اونجان انگار از یه جای دیگه اومدن که رو زمین نیست. شایدم اونجا رو زمین نیست. اصلا میدونی چیه؟ اونجا خیلی نزدیک تره به خدا. هیچکس به فکر این زنگ و رنگ های دنیا نیست. مردم انگار همشون یکین و دنبال یه چیز، این همه راه رو پیاده طی طریق میکنن. تا نباشی نمیفهمی. طرف با خستگی چند روزه میاد و دراز میکشه روی من. منم با همه تار و پودم مشت و مالش میدم. دعا میکنم که همه خستگیش بره تو تن من و اون با قوت پا و قوت دل پا شه به راهش ادامه بده.
کمد نگاهی به قالیچه کرد و اشاره ای به قالی. تمام وجود قالی خیس اشک شده بود.
#زبان_اشیاء2
#فرش
#پیادهروی
#اربعین
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
از مشهد که اومدن،تا منودیدن جیغ زدن و به طرف مادرشان رفتن ؛مامان ! این فرش مون هم رنگ فرشای امام رضاست؛ آبی!
اره مامان جان، آبی نیست که فیروزهای هست.
من شدم یه تیکه از بازی های علی و هدی؛
یه تیکه صحن خیالی امام رضا،که هرروز روی من
مثلا نماز می خوندن یا جاروم می زدن یا صف
می ایستادن واسه زیارت و چایی!
یه روز تلویزیون داشت کربلا رو نشون می داد،علی رو به مامانش گفت: امام حسین هم
حرمش مثل امام رضاست؟ از همین فرشای فیروزه ای پهنه اونجام؟
-نمی دونم مامان جان من که نرفتم ولی می دونم خیلی زائر داره قربونش برم ،اونجا هم خیلی شلوغ می شه.
- دیشب تو مسجد مردم کلی وسیله آورده بودن واسه زائرا، کاش ماهم یه کاری می کردیم.
اینو هدی که بزرگتر از علی بود گفت ؛
هر سه تاشون چند دقیقه ای ساکت بودن که یه دفعه علی گفت: اصلا بیا ماهم همین فرشمون رو بدیم مثل امام رضا پهن کنن تو حیاطش.
و این جوری شد که الان من اینجام!
زیر پای زائرا وقتی خسته از راه می رسن ،یا بچه هایی که بازی می کنن .
جای مامان زهرا و علی و هدی خیلی خالیه بین زائرا.
#فرش
#زباناشیا
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
☘☘☘
بذارید از اون لحظه ای بگم که مادر بزرگِ مریم داشت، منو خلق میکرد.
مادر بزرگ دار قالی علم میکرد و زیر لب حسین حسین میگفت.
چله ها را یکی یکی روی دار، می کشید.
کار چله کشی که تمام شد. یواش یواش دار قالی را آماده بافتن کرد.
مادر بزرگ هر روز جلوی دار قالی مینشست و دانه دانه گره میزد و میبافت.
مریم که علاقه ی خاصی به مادر بزرگ داشت. امد کنار دست مادر بزرگ نشست ،
من هم میخواهم به شما کمک کنم. دوست دارم کنار شما قالی ببافم.
مادر بزرگ او را کنارش نشاند. هردو شروع به بافتن کردند .
مریم پرسید: مادر بزرگ شما چرا قالی میبافی؟؟!!شما باید استراحت کنی!
مادربزرگ گفت: آخه نذر دارم این قالی را ببافم ببرم بین الحرمین باز کنم، زیر پای زوار مولامون حسین و عباس.
بغض گلوی مادربزرگ را گرفت، سکوت کرد.
مریم پرسید: نذر بین الحرمین ؟؟؟
مادر بزرگ برای مریم قصه گفت؛ قصه ی یه گل که همراه غنچه ها و گلهای نورسیده اش در کربلا به دست یه عده خدانشناس ظالم پرپر شدند.
مادر بزرگ روضه خواند، روضه ی حسین و اصغرش، علی و اکبرش ، رقیه و عمه زینبش .
گفت و گفت تا هردو اشک ریختند و من نوش کردم.
وقتی فهمیدم منو دارند برای چی میبافند خوشحال شدم.
چند هفته بعد کار بافتن من تمام شد.
مریم و مادربزرگ رو تن من یه اسب سفید که با تیر دشمن زخمی شده بود بافته بودند.
آن دو همراه پدر و مادر مریم، اربعین پیاده، منو رو شونشون گذاشتند و آوردند بین الحرمین.
من عاشق شدم عاشق حسین و عاشقانش
#زبان_اشیاء2
#فرش
#پیادهروی
#اربعین
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
📖#برشی_از_کتاب
*هوشنگ مرادی کرمانی، در نوشتن به دنبال چه بود؟ در کرمان چرا مینوشت هوشنگ؟
برای اینکه درونش را خالی کند. این واقعیت است. بعد از این همه سال، تنها چیزی که مرا راحت میکند، همین نوشتن است. در «شما که غریبه نیستید» نوشتهام که: صفحه سفید کاغذ پدرم بود، مادرم بود، برادرم بود، خواهرم بود، همه کسم بود، بهترین دوستم بود که میتوانستم برایش درد دل کنم. این دروغ نیست. واقعیت دارد. هنوز هم چنین است. هنوز مایه آرامشم صفحه کاغذ است.
📚#هوشنگ_دوم
👤#گفتگوباهوشنگمرادیکرمانی
(انتشارات اطلاعات صفحهی 181)
@ANARSTORY
@hibook📖
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
عیسا چنگ زد به خاکی که پدرش در آن دفن شده بود و گریه کرد، من هم گریه کردم، هر جا پدری، دور از فرزندش جان بدهد میتوانید مرا آنجا پیدا کنید.
📚#ساقه_بامبو
#ادبیات_عرب
@ANARSTORY
@hibook📖
۲۲ شهریور ۱۴۰۱