#اجتماع_علیه_فتنه_گران
#راهپیمایی_مردمی_یزد
💠 راهپیمایی اعتراض به حرکت هنجار شکنانه اخیر و هتک حرمت به ساحت مقدس قرآن مجید و پیامبر گرامی اسلام(ص)
🗓 جمعه اول مهر ماه ۱۴۰۱ بعد از نماز عبادی،سیاسی جمعه
🕌 حرکت از مسجد ملا آخوند اسماعیل
📢 همه اخبار و رویدادهای فرهنگی اجتماعی مهم استان یزد اینجاست👇
🇮🇷https://eitaa.com/Farhangyazd
توجه توجه
مهران مدیری با قیافه ترسناک و لباس سیاه گفت دورهمی واس ماست. حق دارم که اجازه ندهم سری جدیدش را پخش کنند. احف اعلام کرد، به زودی پارتهای باغنار دو تمام میشود و قبل از بارگزاری باغنار دو یکدور باغنار یک را عرضه میکنیم تا دل باغ اناریها خوش بشود.
احف اضافه کرد، ما چون مدیری نیستیم که مردم را از خندیدن محروم کنیم. نه داداش ما از اوناش نیستیم.
احف همینجور که داشت این حرفها را میزد صدف مهرش را بخشید و برگشت به خانه. ببف، بعبعی وفادار هم طرف احف را گرفت.
پ.ن
البته تهیهکننده دورهمی اضافه کرده که مدیری پولش را گرفته و حقی در برنامه ندارد.
#باغنار
#دورهمی_باغانار
@ANARSTORY
ویژه عزیزان برانداز بعد از دیدن فیلمهای حضور مردم در یومالله اول مهر.
ما درک میکنیم. شما هم انسان هستید و موقع ترس ممکن است اسهال شوید و بر...د به خودتان.
#برانداز
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
🍎ابتلائات به بلاها برای این است که #یقین پیدا کنیم.❤️
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان #کلامی_از_بهجت
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
مرواریدهای بی نشان - ناصر کاوه.pdf
23.42M
انتشار رایگان pdf کتاب تمام رنگی، «#مرواریدهای_بی_نشان»، بمناسبت هفته دفاع مقدس، «کتاب شهدای زنان» پرافتخار کشورم، جمهوری اسلامی، که به دست #ساواک_شاه #حزب_بعث_صدام #استکبارجهانی_آمریکا #منافقین #کومله #دمکرات و... به شهادت رسیدند... این کتاب را بخوانید و برای اینکه در ثواب آن شریک باشید، آنرا منتشر کنید.... ارادتمند
#ناصرکاوه
جنگِ اراده.mp3
6.61M
#تلنگری
#نبرد_تمدنها
💥 هرچه جلوتر میرویم،
و هرچه به پیروزی تمدن الهی، بر تمدن غرب (آمادگی کامل جهان برای پذیرش امام زمان علیهالسلام) نزدیک میشویم؛
➖ تشخیص حق در فتنهها
➖ موضعگیری صحیح و آگاهانه،
➖ و نیز ماندن پایِ کار دین خدا، سختتر میشود❗️
❌ چگونه میتوان در امان بود و مطابق حق تصمیم گرفت؟
#استاد_شجاعی 🎤 #حجتالاسلام_ماندگاری
@ANARSTORY
@Ostad_Shojae
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
با توجه به اتفاقات اخیر( اغتشاشات توسط منافقان و آشوبگران) و پیش رو داشتن شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام، بنا داریم امروز یک #تمرین متفاوتی داشته باشیم:
در چند روز اخیر توسط آشوبگران به بانوان محجبه توهین و جسارت شده و قصد برداشتن حجاب و چادر از سرشان را داشتند.
این اتفاقات شما را یاد چه جریاناتی از تاریخ میاندازد؟!
زمان کشف حجاب
زمانی که به حضرت زهرا سلام الله علیها جسارت کردند و...
بیایید و امروز یک متن اعتراض آمیز نسبت به این حرکت خبیثانه بنویسید و از حقوق زنان دفاع کنید تا دشمن این پنبه را از گوش خود بیرون آورد که هیج جوره و با هیچ ترفندی نمیتواند جمهوری اسلامی را زمین بزند حتی اگر همهی ما فدای این نظام و انقلاب شویم.
کسانی هم که سوژهی داستانی دارند میتوانند در قالب داستان این اتفاقات را بیان کنند.( از زنانی بنویسید که کتک خوردند، بچهشان سقط شد ولی حاضر نشدند حجابشان از سرشان بیفتد...
از غیور مردانی بنویسید که با همهی غیرتشان از ناموسشان دفاع کردند. از نیروی انتظامی، بسیج، سپاه و...)
به نظرم خیلی #سوژه داستانی در این زمینه هست، پس فکر کنید و بهترینش را انتخاب کنید.
شمشیر یک نویسنده قلم اوست.
پس با قلمهایتان امروز مشت محکمی بر دهان آمریکا و دیگر دشمنان اسلام بزنید.
از همین الان فکر کنید و شروع کنید به نوشتن چارچوب بندی متن یا داستانتون و تا فردا تکمیلش کنید و در گروه بنویسید.
زمان بیشتری رو لحاظ کردیم تا با دقت و تمرکز بهتری بنویسید.
#قلم_ورزی7
#ایران_قوی
#جمهوری_اسلامی
#جهاد_تبیین
#برترین_حجاب
#غیور_مردان
هدایت شده از ••قسم به هنر(رستمی)••
با چشمهای ترسانم که به هر جهت میدوید، دنبال راهی بودم برای فرار.
قدمهای لرزانم را تند کردهبودم.
چادرم که از روی مهدیه کنار میرفت، دوباره مرتب میکردم. جمعیت هر لحظه بیشتر و صداها هر دقیقه بلندتر میشد.
پسری را دیدم که چهرهاش را پوشانده بود. در چهارپنج متری من ایستاده بود. لبخند کثیفی به لب داشت و سنگ تیزی به دست.
تپشهای قلبم را هم میشنیدم و هم به وضوح حس میکردم. آب دهنم خشک شدهبود. تمام دنیایم در آن موقع فقط در حفظ مهدیه از خطر خلاصه شدهبود. جوان دستش را به عقب برد. نشانه گرفت.
سریع رویم را برگرداندم. مهدیه را سفت به خودم چسباندم. چشمهایم را محکم بسته و منتظر بودم هر لحظه چیزی به سر یا کمرم بخورد. در دلم آشوبی به پا بود. هزار بار بدتر از آشوب خیابانهای این شهر. عاجزانه امام حسین را علیاصغرش قسم میدادم که برای مهدیهام اتفاقی نیفتد.
آن به آنِ لحظههایم با تشویش و اضطراب سپری میشد. بعد چند ثانیه اما خبری نشد. تعجب کردم. گفتم شاید آن جوان پشیمان شده. اما نه! امکان نداشت. آن شرارتی که در چشمانش بود، این اجازه را به او نمیداد. با احتیاط برگشتم. پلیسی او را به زانو درآورده بود. پلیسی دیگر دوان دوان، خودش را به کنار من رساند.
دستهایش را به حالت دفاع باز کرد و گفت:
_ در پناه من حرکت کنید. نمیذارم چیزی بهتون بخوره.
#قلم_ورزی7
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
با چشمهای ترسانم که به هر جهت میدوید، دنبال راهی بودم برای فرار. قدمهای لرزانم را تند کردهبودم.
خانم ورزی تاکنون هفت قلم آرایش کرده و به خیابان ناربانو آمده.
🏴آیتالله حسنزاده آملی؛ دانشمند نادر و ذوفنون
🔻حضرت آیتالله خامنهای: «این روحانی دانشمند و ذوفنون از جملهی چهرههای نادر و فاخری بود که نمونههای معدودی از آنان در هر دوره، چشم و دل آشنایان را مینوازد و توأماً دانش و معرفت و عقل و دل آنان را بهرهمند میسازد.» ۱۴۰۰/۰۷/۰۴
🏴 سالگرد رحلت آیتالله حسنزاده آملی
▫️نسخه قابل چاپ👇
https://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=48736
هدایت شده از طاهره قاسمی 🇯🇴
چند وقتی می شد، که کتابی را از کتابخانه امانت گرفته بودم.
اما هر وقت؛ که سراغ کتاب می رفتم.
هیچ رغبتی در خودم برای خواندن نمیدیم.
دلم هم هیچ جوره راضی نمیشد که کتاب را پس بدم.
ذهنم بابت این قضیه مشوش شده بود. خسته از اینکه هر دفعه مهلت کتاب را تمدید کنم.
این خود در گیری ادامه شد تا اینکه حریف خودم شدم.
" شروع به خواندن کتاب کردم.
هر چه بیشتر جلوتر میرفتم؛ عطشم برای خواندن این کتاب بیشتر میشد.
قصه ی شیرنی؛ که روایت آدم هایی از جنس خودمان را داشت. آدم هایی که چه زیبا قصه ی زندگی شان را سر مشق آیندگان کردند.
#قاسمی
#14000702
هدایت شده از طاهره قاسمی 🇯🇴
میدانم مشتاق شدین تا بدانید چه کتابی این همه مرا به تحسین وا داشت.
کتاب زندگینامه ی فهمیه محبی؛ مدیر دانشنامه ی تشیع
ابوعلی سینا هم باشی خواهی مرد.
پ.ن
امین تارخ، نقش ابن سینا را بازی کرده بود. یادت نیست؟ فیلمش راندیدهای؟ حتما نوشابه هم میخوری؟ بیا. نگفتم. نوشابه برای بدن ضرر دارد.
#امین_تارخ
خیلی هیجان دارم چون قرار است تعطیلات عید را به خانهی مادرجون در تبریز برویم. پارسال به کوه عینالی تبریز رفتیم. خیلی بزرگ بود پدرم میگفت این کوه ۲۳۱۸ متر طول دارد. یک عالمه راه رفتیم ولی با این حال بسیار زیبا بود و واقعا ارزش همچین پیاده روی را داشت. علاوه بر این سوار تله کابین عون ابن علی هم شدیم، خیلی هیجان داشت زیر پایت دختان انبوه وجود داشت ولی اگر سرت را بلند میکردی تقریبا کل شهر پیدا بود.
بگذریم؛ جدا از این یکی از دلایل خوشحالی ام این است که قرار است جواد پسر عمه ام را ببینم. او هم سن و سال من است ولی چون پسر است قدش از من بلند تر است.
_ مهسا داریم حرکت میکنیم ها.
_ اومدم
صدای مادرم بود او یک آرایشگر است. آرایشگاه ندارد ولی در آنجا کار میکند. حتی برخی اوقات موهای من را کوتا و یا مدل میدهد. یک بار برای عروسی عمویم موهایم را طوری زیبا کرد که همه به جای عروس، به من نگاه میکردند!
کیفم را در صندوق ماشین گذاشتم. توی ماشین نشستم و راه افتادیم.
من همیشه حساب میکنم که چه ساعتی به مقصد میرسیم. در حال حاضر ساعت ۸ صبح است و اگر از مسیر ۲ برویم به طور دقیق ۲۰ ساعت و ۸ دقیقه طول میکشد اما اگر از مسیر ۱ برویم ۱۹ ساعت و ۱۳ دقیقه راه است. ساعت ۱۲ شب در قزوین توقف میکنیم. فردا صبح ساعت ۷ صبح حرکت میکنیم با این وجود ساعت ۱۱ یا ۱۲ ظهر میرسیم.
دینگ دینگ
_کیه؟
پدرم گفت: باز کن مامان
گفته بودم اینجا خانه ی والدین پدرم است؟
_مهسا
وایی باورم نمیشه بعد چند سال! با هیجان گفتم:
_ سلام جواد
اول با مادرجون و آقا جون و بقیه سلام کردم و بعد با جواد مستقیم به اتاق آقاجون رفتیم تا بازی کنیم.
جواد گفت: تو که نبودی یه نقشه کشیدم.
با کنجکاوی گفتم: چه نقشه ای؟
گفت: اقا جون به من گفت که از توی کمدش لباس های عیدش را براش ببرم. وقتی در کمد رو باز کردم یه چیزی از بالا برق میزد ولی آقا جون صدام کرد و من نتونستم ببینم چیه و بعد هم شما اومدید.
با جدیت گفتم:
_یعنی منظورت اینه که میخواستی بدون اجازه دست بزنی؟
_ آره
گفتم : آفرین به صداقتت ولی این کار اشتباهه
_ اگه اجازه بگیریم که اجازه نمیدن وقتی جواب رو میدونیم برای چی خودمونو تو دردسر بندازیم تازه اون وقت حواسشون بهمون هست که دست به کمد نزنیم.
_به هر حال
گفت: خوب حق داری منم اگه جات بودم موافقت نمیکردم. ولی اگه ببینیش جذبش میشی
و در کمد را با آرامش باز کرد تا صدای جیر جیرش کمتر شود. به بالا اشاره کرد.
چیزی از بالا میدرخشید.
به آن خیره شدم خیلی دلم میخواست آن را ببینم.
جواد با پوسخند گفت:
_حالا نظرت چیه؟
_ام باشه ولی زودی میزاریمش سر جاش ها!
لبخند زد.
او سریع خودش را از کمد بالا کشید.
من هم یک بالشت زیر پایش گذاشتم و مثل رئیس ها میگفتم از این جا برو از انجا نرو
وقتی به بالا رسید گفت:
از توی چمدون میاد.
یکی از دست هایش را ول کرد تا دَر چمدان را باز کند ولی یهو پایش لیز خورد و پایین افتاد.
من داشتم از ترس سکته میکردم.
درست روی بالشتی که زیر پایش گذاشته بودم افتاد خدا رحم کرد.
قلبم تند میزد که یکدفعه جواد زد زیر خنده
همین طور نگاهش کردم.
با همان خنده گفت: دوباره میرم
بلند شد و دوباره از کمد بالا رفت. در چمدان را باز کرد.
نور بیشتری به چَشمم خورد.
جواد چیزی که نور داشت را در دست راستش گرفت و پایین پرید.
روی بالشت افتاد.
به او نزدیک شدم صندوقچه ای طلا در دست او بود که نگین های آبی دور تا دور آن را پوشانده بود.
جواد گفت: قفل داره
جواب دادم: هر قفلی کلیدی داره
گفت: آره میدونم ولی مشکل همینه، نمیدونیم کلید کجاست.
گفتم: دنبالم بیا
صندوقچه را زیر کتابخانه چوبی قایم کرد. و دنبالم آمد.
ادامه دارد...
#010701
#زهرا_نوروزی_نژاد