بسم رب النور
نمی دانم درشب میلادتان چه بگویم و چگونه وصف کنم بزرگواری چون شمارا ...؟!
قلم عرق شرم می ریزد وکاغذ خیس از دریای محبتی است که یقیناچیزی جز لطف و موهبت الهی نیست .
اصلا مراچه به وصف شما ؟!
من حتی ناتوانم از رایحه و اثرات محبت شما درزندگی مسلمانان بگویم چه برسد به ...
می دانید که کدام مرحمت الهی را می گویم ؟
همانی که دراین شب قلب هارا به شعف و شور کشانده و جان هارا مالامال غرق عشق و شوریدگی کرده است...
راستی گفتم عشق ...
خودم که ...بماند؛ اما درقلب مسلمانان و عاشقان عالم درآن دم که آن ناانسان های بی همه چیزنقشه شوم خودرا اجراکردند چه گذشت ؟!
چه می شود وقتی به معشوقت اینگونه جسارت می شود ؟
چه می شود آن لحظه ای که وقتی میبینی ابولهب های زمانه ، دارند دست وپا می زنند تاشمیم عشق تورا درقلب ها مکدرکنند؟؟
به گمانم باید آن ثانیه از زندگی چشم را امرکرد به ندیدن، گوش را به نشنیدن، قلب را به نتپیدن ، ونفس را به نکشیدن ...
تازمانی که ایستاده ای و می بینی اینگونه معشوقت را هدف دارند مردن بهتراست تا زنده ماندن و دیدن پستی آنها و کاری نکردن...
من از شما می پرسم یا رسول الله که درعالم خلقت تصرف دارید!
تاکی قراراست فقط اشک بریزیم ازغریبی دینمان و قدم از قدم برنداریم؟؟
مگرغیراین است که عشق و نفرت حسی است که هیچ گاه تورا درمرداب نگه نخواهدداشت ؟
مگرغیراین است که نفرت انتقام آور و عشق محرک ادمی است ؟؟
ای محبوب خدا !
نمی دانم چه برسرقلب هایمان آمده که اینگونه درجا می زنیم و حرکتی نمی کنیم ! نظری کنید و دستی برسرما یتیمان جهان که از پدرمان دورافتاده ایم بکشید تا سربه راه شویم . شفاعتمان کنید تا عاشق شویم ... یک عاشق واقعی !
#میلاد_عشق
#من_محمد_را_دوست_دارم
#منت_محبت_تو_بر_سر_بشریت
#نور_تو_باقی_میماند
#دلنوشته
[خادم الزهرا(س) ]
من حضرت محمد(ص)رادوست دارم.:
*سردار دلها*:
✊ *بزرگترین راهپیمایی مجازی(۱۳آبان)*
🇮🇷همه شرکت خواهیم کرد...
لطفا به آدرس زیر مراجعه و با کلیک بر شعار مرگ بر آمریکا در راهپیمایی ۱۳ آبان شرکت نمایید.
b2n.ir/13abn
📲اطلاع رسانی در همه کانال ها و گروه ها
هدایت شده از 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷
منت خدای را...
الحمدلله.
رویش هایی که ریشه شان را خداوند محکم بدارد.
@ANARSTORY
🔮خاک تیره زنده شد به شوق زلالی اشک مُحَمّد(ص)، خاکم کجا دانم سر آفرینش پیمبر(ص)!!☀️☀️
🎊🎉
احمد ربیع الاول زاده شد از مروارید نایابی،
اَللهُ اکبر!!!
🎊🎉
کز نور مُحَمَّد مادرش را نور دادند...
خَلعَت به یمن آمدنش به مادر،
ملائک، با سور دادند🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊
همین دولت، (فرانسه) به گرگ خونخواری مثل صدام، در دوره جنگ تحمیلی، بیشترین کمک را کرد!
#مونوآقا
این ها دو روی یک سکهاند.
🔹دفاع از #وحشیگری_فرهنگی و از عمل جنایتکارانه یک کاریکاتوریست،
🔹و روی دیگر دفاع از منافقین و دفاع از صدام...
#مونوآقا
یک کاریکاتوریست، یک غلطی کرده، یک دشنامی #به_زبان_کاریکاتور داده!
ناگهان میبینیم در دفاع از این کار معمولی هنری، یک رئیس جمهور، یک دولت، می ایستد!
بعضی دولت های دیگر هم از او حمایت میکنند...
این پیداست که #تشکیلاتی پشت سر قضیه است...
#مونوآقا
با کلمات زیر یک داستان 100 کلمه ای بنویسید.
تریلی، سیتوپلاسم، نازنین، ماژیک صورتی، برج، موزاییک، چهار.
#داستان
#تمرین44
#تمرین
@ANARSTORY
انالله واناالیه راجعون درگذشت پدربزرگوار،خادم الطلاب جناب آقای نادعلی عسکری اناری رابه اساتید وطلاب مدرسه سفیران هدایت وخانواده آنمرحوم تسلیت عرض مینماییم وبقای عمربازماندگان راازخداوندمتعال مسئلت داریم.نثاراین عزیزفاتحه مع الصلوات
@ANARSTORY
#واو
واو کوه است.
از ت تقدیم که شروع میکنی، کفش صبر باید برپا کنی و کوله انگیزه بر دوش بیندازی تا بلکه از آن بالا روی.
و خبر خوب آن که،
چیزی به قله نمانده...
عذرا قله است
و از اینجا که من ایستادهام، چشمانداز ، وسیع و دامنه قابل رویت است...
شخصیت ها خودشان را ثابت کردهاند و حالا میتوان کفش صبر را، با اسکیت تعلیق عوض کرد.
از اینجا،
شهر دیده میشود.
تفت...
با باغهای انار درهم پیچیده.
که هرکس سهم خودش را دیوار کشیده.
و عمارتهای اربابی.
و دیوارهای طلایی کاهگلی.
از اینجا،
رازهای مگو دیده میشوند و برای کشفشان، باید کتاب عمران را ورق بزنی و بفهمی عذرا چهها در آن ثبت کرده و حالا چرا نیست..
کوهنوردی، شیرین است...
به شرطی که تجهیزات برده باشی.
#دوساعت_مطالعه
#13990813
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
#نیم_ساعت_خواندن
#واو
تا اینجا که فصل سوم باشد، شخصیت ها اندک اندک دارند خودی نشان میدهند و هنوز برای قضاوت زود است...
علاوه بر مناو، به یاد قیدار افتادم و لوتیگریهایش...
#13990812
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
❇️ #کنش چیست؟
کنش یعنی اکت (act)،
واقعه،
ماجرا.
بعضی داستانها ذهنیاند و حرکت و جابهجایی چندانی ندارند.
البته معمولاً داستان بدون هیچ کنشی نداریم. خیلی بهندرت یا شاید در داستانهای بسیار کوتاه.
استفاده از کنش در داستان سبب #پویایی و #افزایش_ریتم و #ضرباهنگ داستان میشود.
داستان بدون کنش را #ایستا میگوییم.
#بیان_ششم
#آموزش
#داستان
#داستانک
#قصه
#دنیای_زیسته
#پلات
#پیرنگ
#خلاصه
#اصطلاحات
#تشنگی
#قواعد
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
#پیرنگ یا #پلات چیست؟
واژۀ «پیرنگ»
در داستان به معنای روایت حوادث داستان با #تأکیدبررابطۀ_علیّت میباشد.
واژۀ پیرنگ توسط جمال میرصادقی برای این معنی از هنر نقّاشی وام گرفته شدهاست؛
همانند طرحی که نقّاشان بر روی کاغذ میکشند و بعد آن را کامل میکنند یا پی ساختمان که معماران میریزند و از روی آن ساختمان بنا میکنند.
توجه به این نکته که #طرح (پیرنگ) و #خلاصه داستان با هم فرق دارند،
ضروری است.
در خلاصه داستان هدف نقل #موجز و اجمالیِ داستان است...
در حالی که طرح، روایت #نقشه (اسکلت) داستان با تأکید بر #علیت داستان #شکل_گسترده طرحی است
که نویسنده پیش از آفرینش داستان آن را ذهنی یا مکتوب طراحی کردهاست.
نسبت طرح و داستان در ادبیات (داستانی) با مفهوم طرح اولیه و نقاشی کامل شده در هنر نقاشی کم شباهت نیست.
منتقدین اغلب پیرنگ یا طرح را «نقل وقایع داستان بر اساس علیت» تعریف میکنند.
پیرنگ را #نقشه_داستان نیز تعریف کردهاند.
ادوارد مورگان فورستر
مثال میزند که «سلطان درگذشت و سپس ملکه مرد» داستان است
زیرا فقط #ترتیب_منطقی حوادث بر حَسَبِ #توالی_زمانی رعایت شدهاست.
اما «سلطان درگذشت و پس از چندی ملکه از اندوه بسیار درگذشت» پیرنگ است
زیرا در این بیان، بر #علیّت و #چرایی مرگ ملکه نیز تأکید شدهاست.
(ویکی پدیا)
#بیان_هفتم
#آموزش
#داستان
#داستانک
#قصه
#دنیای_زیسته
#پلات
#پیرنگ
#خلاصه
#اصطلاحات
#تشنگی
#قواعد
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
#نکته
باغبان هایی که در گروه یکدیگر عضو هستند انجام تمارین برایشان اجباری نیست.
#تمرین
#توجه
@anarstory
گاهی نقدهای ما جنبه ماورایی و رویایی پیدا میکند. درختان نوپا شاید توان شان روزی به قله برسد که حتما می رسد. و این حرف رویا و آرزو نیست. حقیقت است. ولی امروز باید با ارامش و ذهن باز و بی دغدغه و اضطراب بنویسند. پس در نقد هایتان شیوه مناجاتی نداشته باشید. شیوه تان خراباتی باشد.
#توجه
#فلفل
#قاشق_داغ
#خراباتی
#مناجاتی
#رویا
#آرزو
#نقدساطورسلاخی_نیست_چاقوی_جراحی_است
@anarstory
#تمرین45
فردی که شما را به شدت تحت تاثیر قرار داده را توصیف کنید. برهه یا برشی از زندگی تان که به شدت متاثر از شخصی شده اید را به خاطر بیاورید و آن شخصیت را از نظر جسمی و روحی و رفتاری و اخلاقی و...توصیف کنید. بگویید چه چیز او برای شما جالب بوده...و چرا تا آن سن کسی را اینچنین ندیده اید.
ویژگی های برجسته اش را دقیقا بیان کنید. توصیف ها در قالب داستان باشد...یا یک کنش...یا سیال ذهن...یا .....
#داستان
#توصیف
@ANARSTORY
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهائی بجان آمد خدا را همدمی
@ANARSTORY
هدایت شده از faezeh
#تمرین41
خانوم تخی:وای چقدر خوشحالم ازدواج کردیم
آقای تخ:منم
تخی: خوب حالا چرا اینقدر دگم و ساکن نشستیم
تخ:چکار باید کنیم
تخی:یه حرکتی یه حرفی یه ابراز علاقه ای
تخ:آهان باشه
تخی:باید پوسته امونو بشکنیم
تخ:باشه
تخی:تازه اون موقع معلوم می شه چند مرده حلاجیم
تخ:درسته
تخی:چقدر خوبی عزیزم که قبول کردی
تخ:مردی گفتن زنی گفتن
تخی :باشه عزیزم، سرورم و آقای من
تخ:حالا شد
م_مقیمی
🍃🍃🍃
خانوم تخی:عزیزم ما خیلی بی دست و پاییم
آقای تخ:چرا مگه چمونه
تخی: خیلی دگم .گرد وقلمبه بی هنر ،ساکن
تخ: خوب باید چکار کنیم
تخی: یه حرکتی یه حرفی یه ابراز علاقه ای
تخ: من همینکه پیش تو هستم خوشحالم ولی دارم فکر می کنم.کاش هردو جوجه بودیم ولی دیگه چاره ای نیست حالا که سرنوشت ما رو به اینجا کشیده باید ما رو بخرند باید خریدار داشته باشیم
تخی: اگر ما رو بشکنن چی
تخ: اول باید شکسته بشیم
تخی: چرا ؟به نظرت تحملشو داریم.
تخ: چاره ای نیست اونا اول ما رو می شکنن وبعد از شکستن تازه معلوم میشه ما چند مرده حلاجیم
تخی: پس این پوسته چی بهش عادت کردیم
تخ: تو خودت گفتی دگم وبی هنر وساکنیم
تخی:گفتم ولی می ترسم
تخ: من کنارتم .وقتی به یک غذای خوشمزه تبدیل شدیم وخوراک آدمهای خوب شدیم به کمال می رسیم
تخی: تو کنارم باشی از هیچی نمی ترسم
م _ مقیمی
🍃🍃🍃
_چی مِهرِش می کنی؟
+یه نیم شونه زرین....
_خونه چی؟
+یه خونه اجاره کردم تو ساید بای ساید... هوا خوب... همچی عالی...
_پس قول می دی که...
+به اولین تخم مرغی که حقش رو خوردن و گفتن اول مرغ بوده سوگند....نمی زارم زرده تو دلش تکون بخوره و تا لحظه ای که صدای جلز و ولزم تو ماهیتابه همه جا پخش بشه بهش وافادار می مونم....
_پس مبارک باشه....
🥚🥚🥚
+ زردم فدای تو.... قربون صدای تق تق پوستت وقتی تکون می خوریم بشم من....
_نه من به فدای زرده عسلی تو بشم.... قربون اون پوست سفیدت بشم که تو تاریکی یخجال برق می زنه...
و پایان مکالمه شان روشن شدن یخچال و نشستن دستی بر تخم مرغ ها بود..... انها در اخرین لحظات هم با هم بودند هر دو در کنارهم در ماهیتابه جای گرفتند....
پوستشان شاد و طعمشان گرامی
🍃🍃🍃
#تمرین۴۱
(پسرک ۸،۹ساله ای وارد مغازه میشود.
_سلام اسماعیل آقا نیم کیلو تخم مرغ میخواستم.
_به سلام امیر کوچولو بابا خوبه خانواده خوبن خودت خوبی؟!
_آره خوبن. اسماعیل آقا من عجله دارم الان در بی شروع میشه یخورده سریع تر.
-ای به چشم.
و هم زمان به سمت شونه تخم مرغ میرود.)
قطره های اشک از روی پوست سفید خانم تخم مرغ پایین می آید:
+دوزرده ی من سفیدکم گریه نکن دیگ اصلا شاید جفتمون و باهم بندازه تو نایلون گریه نکن با...
حرف آقا تخم مرغ نیمه تمام می ماند که اسماعیل آقا اورا روی کفه ی ترازو می گذارد.
خانم تخم مرغ زرده توی دلش نیست.که نکند اورا روی کفه ترازو درون نایلون نگذارد.
اسماعیل آقا شونه تخم مرغ را رو روی ویترین میگذارد خانم تخم مرغ با عجز ناله التماس میکند که اوراهم در نایلون بی اندازد اما فایده ای ندارد اسماعیل آقا نگاهی به عدد نقش بسته روی صفحه ترازو می اندازد (۴۳۸گرم)خم میشود و خانم تخم مرغ را برمی دارد.
+دیدی بهت گفتم گریه نکن الکی داشتی خودتو ناراحت میکردی فدای زردیِ زرده ات بشم.
(پسرک پول تخم مرغ ها را حساب می کند و با عجله نایلون تخم مرغ ها را برمی دارد و به بیرون می دود)
بین راه گلی خانم با تخم مرغ دیگری برخورد میکند و دل و روده اش بیرون ریخته و می میرد آقا تخم مرغ با دیدن این صحنه شروع به گریه و زاری می کند و او تلاش برای برخورد با یکی از تخم مرغ های دیگر برای خودکشی را دارد و بالاخره این اتفاق می افتد.
و دیگر تخم مرغ ها برای این تازه عروس داماد عزا می گیرند.
(پسرک به خانه می رسد تخم مرغ ها را به دست مادرش می دهد و به سمت کنترل تلویزیون می دود.
مادر با دیدن دو تخم مرغ شکسته درون نایلون پسرک را یک فصل کتک میزند تا برایش درس عبرتی شود که با عجول بودن جان دو تخم مرغ بی گناه را نگیرد.)
🍃🍃🍃
#تمرین41
_حاضرم بشکنم ولی دل تو نشکنه...
هدایت شده از faezeh
#تمرین41
#داستانک
#قسمت_دوم
پس از کفن کردنِ شوهرک با نایلون و دفن آن در یکی از سطل های زباله و حتی اهدای بخشی از دل و روده اش به نیازمندان، روح آن مرحوم به آرامش ابدی رسید و سفیدک، کمی از شوک خودکشی شوهرَکَش بیرون آمد.
چهل روز گذشت. سفیدک و خانواده اش، مراسم یادبودی برای شوهرک مرحومش گرفتند. حالا سفیدک جوجه هایش به دنیا آمده بودند. جوجه هایی که هیچوقت طعم پدر را نچشیدند.
پس از پایان مراسم، در حالی که سفیدک دست جوجه های کوچکش را گرفته بود و راهی خانه بود، بلالی جلویش را گرفت. بلال کلاه لبه دار به سر داشت و هویتش نامعلوم بود. سفیدک پس از اینکه جوجه هایش را آرام کرد، گفت:
_تو کیستی؟
بلال کلاهش را برداشت و شخصیتش فاش شد. او همان بلال سرباز بود. نظاره گر آخرین ملاقات سفیدک و شوهرش. سفیدک با دیدن وی، تعجب کرد و گفت:
_از من چه میخواهی؟
بلال سرش را پایین انداخت و گفت:
_قصد مزاحمت ندارم. برای امر خیر مزاحم شدم.
سفیدک که متوجه خواستگاری بلال از خودش شده بود، با شرمساری جوجه هایش را به دنبال نخود سیاه فرستاد و گفت:
_در من چه دیدی که قصد امر خیر داری؟
بلال آهی کشید و گفت:
_همه چی از آن ملاقات لعنتی شروع شد. وقتی تو با التماس به من میگفتی شوهرکم را نجات بده، یک دل نه، صد دل عاشقت شدم.
سفیدک سرخ شد و اینقدر عرق کرد، که داشت از داخل میپخت و از حالت عسلی، داشت به حالت آب پز، تغییر حالت میداد.
_ببخشید آقا بلال. کفن شوهرکم هنوز خشک نشده.
_چرا خشک نشده؟ الان دیگر چهل روز گذشته. من دلم روشن است که او الان دارد با حوری های بهشتی که تخم های بلدرچین هستند، محشور شده و حسابی کِیف میکند.
سفیدک دیگر چیزی نگفت و همراه جوجه ها و بلال، یک سر به دفترخانه رفتند.
آقای شترمرغ، خطبه را خواند.
_خانوم سفیدک تخم مرغی، به من اجازه میدهید شما را به عقد دائم آقای بلالِ دون دون، در بیاورم؟ بنده وکیلم؟
_با اجازه ی جوجه هایم و شوهرک مرحومم، بله.
سپس جوجه ها از خوشحالی بال بال زدند و یک صدا گفتند:
_آخ جون. بابا بلال، بابا بلال!
چند ماهی از وصلت آن دو نوگل شکفته، میگذشت. آقا بلال که برای سفید تر شدن سفیدک، مشغول زدن آب لیمو به پوست سفیدک بود، گفت:
_سفیدکم. از آن روز بگو.
_کدام روز بلالم؟
_همان روزی که شوهرکَت، خاطرخواه سابقت را در شب عروسی کُشت.
_شب ترسناکی بود. همه چی خوب بود. مراسم تمام شده بود و ما با ماشین عروس، به سمت خانه مان میرفتیم که سر و کله ی آن پسرک ملعون پیدا شد و قمه اش را در آورد. پسرک همسایه ی ما بود و عاشقم بود. ولی من شوهرکم را در دانشگاه پیدا کرده بودم و عاشق او بودم. پدرم چون نون و دون آن همسایه را خورده بود، اصرار کرد که با او ازدواج کنم، اما من قبول نکردم. سپس پسرک با من دشمن شد.
_از صحنه ی قتل بگو.
_پسرک با قمه به شوهرکم حمله کرد، اما چون شوهرکم در کلاس دفاع شخصی شرکت میکرد، از او نترسید و برعکس، یک کَف گرگی به صورت آن زد. سپس پسرک به زمین افتاد و سرش به جدول خورد و خون جاری شد. ترسیده بودیم. تصمیم گرفتیم فرار کنیم. رفتیم و یک جایی مخفی شدیم. اما پلیس ها بعد چند ماه، شوهرکم را پیدا کردند و حکمش را بریدند. آن موقع من جوجه ها را حامله بودم.
بلال که حیرت زده شده بود و چندتا از دانه هایش ریخته بود، به فکر فرو رفت. بعد از چند دقیقه، سفیدک فریاد زد.
_وای! وقتشه. داره به دنیا میاد.
بلال از فکر در آمد و سفیدک را به بیمارستان رساند. بعد چند دقیقه، صدایی آمد و نوزادشان به دنیا آمد. یک نوزاد بیضی شکل، با دانه های بلالیِ زرد رنگ...