eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
902 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی ما را به سفر بردند جای که من در کل عمرم حتی اسم انجا را هم نشنیده بودم یک جای عجیب با یک حس متفاوت یک جای که حس کردم چقدر با دنیایی که من در ان زندگی میکردم متفاوت است انجا از ادم های برایم گفتند که در کل عمرم از انها فقط یک جمله میدانستم ان هم اینکه افرادی که در راه کشورشان کشته می شوند راشهید می گویند کل فهم من از شهید و شهادت فقط همین بود و بس... اما ان روز یک جمله عجیب به من گفتند: (( شهدا مثل یک شیشه عطر هستند که وقتی در ان باز میشود بوی ان ها کل فضارا میگیرد و همه ی کسانی که انجا هستند بوی انها را میگیرند )). گفتند اگر میخواهید بفهمید بوی شهدا را گرفتید یا نه ؟ وقتی رفتید خونه ببینید اولین کسی که بغلتان کرد به شما میگوید :چه بوی خوبی میدی !مگه کجا بودی،!چه عطری به خودت زدی ؟! این حرف روای در معراج شهدا در سفر راهیان نور برای من یک چیز عجیب و غیر قابل درک بود همان جا که بودیم خیلی به ان فکر کردم که ایا راست است یا دروغ ؟ اما من همان جا ان حرف را فراموش کردم تا بعد از سه روز که برگشتم خانه ،نصف شب ساعت یک وقتی رسیدم همه خواب بودند من ارام وارد شدم که کسی بیدار نشود اما یهو در خانه به رویم باز شد و دیدم خواهرم منتظر من مانده و نخوابیده ،مرا همانجا در آغوش گرفت و بهم گفت زیارتت قبول باشه،و چند لحظه محکم مرا بویید .. ناگهان ازم پرسید دختر توکجا بودی مگه ؟؟ چقدربوی خوبی میدی ؟ چه عطری زدی به خودت ؟؟!! ان لحظه یک شوک عجیب بهم واردشد یادم امد حرف روای، باور نمیکردم که دقیقا همان حرف هارا به من گفته باشند ؟؟ همان طور که گفتند شد ..‌ یعنی من بوی شهدا را گرفته بودم ؟؟ یعنی بوی شهدا میدادم ؟؟ اولین لحظه ی زندگیم بود که نمیدانستم چه واکنشی باید داشته باشم .. ان لحظه تازه من فهمیدم شهدا کی هستند !!! ان لحظه انقدر تعجب کرده بودم که خواهرم ازم پرسید مگه چی شده ؟؟ وقتی کل قضیه را برایش گفتند انقدر باهم تعجب کردیم که زدیم زیر گریه ... از ان روز تا الان خواهرم هروقت کسی از راهیان نور برمیگرده انها را بو میکند و دنبال بوی ناب ان شب است ... و من سال ها است که در انتظار رفتن به دیار مردان خدا مانده ام ... .راهیان‌نور
بسم الله الرحمن الرحیم یازهرا سلام‌الله‌علیها ... وطن ... پارت اول نمیدانم در انتظارم چه نشسته... از سفر قبلی ام چیزی به یاد ندارم... مداح می‌خواند: "کرب و بلای ایران، شش گوشه ی خوزستان"... دلم هوایی شده است. شهدا! برای دل هایمان چه آماده کرده اید؟این منزل گاه گناه و سیاهی... ظلمت روح مان را آورده ایم... نور می‌دهید؟! پذیرایی تان چیست؟ قطعا در خور خودتان است نه در حد لیاقت ما! مداح بعدی می‌خواند : "کجایید ای شهیدای خدایی"... خودکار به دست آمده ام به خلوتگاه خویش، کلبه ی نوشته ها... در اتوبوس چهل نفره نشسته ام اما چهل و سه نفریم! کف اتوبوس کنار جایگاه آب خوری، خودکارم را به دست گرفته ام و دل داده ام به بلندگویِ درحال پخش فضای معنوی... تازه الان متوجه می‌شوم پشت به یکی از بچها نشسته ام. عذر خواهی که میکنم یک بطری از صندلی های آخر می رسد دستم. پر میکنم برایشان. امروز صبح هم آخرین برگه ی امتحان را پر کردم. معاون دید دارم اذیت می‌شوم و نمی‌توانم ادامه بدهم، برگه ی دیگری داد تا پر کنم. چشمی تشکر کردم و آغازی دوباره را شروع کردم که تذکر دادند سریع تر باش، بچها جایت گذاشتند. از ترس جا ماندن ایندفعه فقط پر کردم. نمی‌دانم چه. تحویل دادم و مادرم را بوسیدم و دویدم که برسم. حتی کلاهک خودکار را نگذاشتم سرش. و حتی تر بدون جای دادن در جامدادی داخل کیف پرتش کردم. طبیعی است مادرم تا آخرین لحظه ی سوار شدن و راهی شدن همراهم باشد. تا در یکی از صندلی ها جا گرفتم یک آخيش عمیق از دم و بازدم ام خارج شد. در همان لحظه ی اول به مادرم پیامک زدم اینترنت بفرستد. کارت پولم رمز دوم ندارد و این بانی خیر می‌شود تا از پدر و مادرم درخواست کنم. پیامک می‌زند معتاااااد. راست می‌گوید. معتاد شده ام. نت می‌فرستد اما بیشتر با رفیقم حرف میزنم تا با مجازی ها. از هردری می‌گوییم. از امتحان صبح و سوال 3 و سوال آخر تا شمارش دایی ها و عمو ها و اخلاقیات و فرزندان شان. یکی از بچه ها طعنه میزند حرف های شما تمامی ندارد. هماهنگ چشم غره می‌رویم و ادامه می‌دهیم. بعد از سه ساعت می‌ایستند : وضو و نماز بیست دقیقه!.. ما اما با خیالی آسوده می‌رویم می‌خریم و می‌خوریم. بعد هم از شوق شکسته بودن نماز هردو دو رکعت را سریعا تلاوت می‌کنیم. با حالات روحانی تسبیحات که آغاز می‌کنیم جناب راوی مان هم وارد می‌شود. می گوید هنوز اذان نگفته اند نماز برای که خوانده اید؟! آخر همان چهار رکعت سهم مان شد. این هم نشانی دیگری که خدا مارا بیشتر می‌خواهد و ما نمی‌خواهیم. یعنی این مدل خواستن، عین نخواستن است..... ✍️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🔊 بشنوید | شرح مناجات شعبانیه جلسه1 توسط مرحوم آیت الله حائری شیرازی #شعبان #شعبانیه #مناجات_شعبان
چهل بار یا هشام...یا هشام...یا هشام... وقتی اهل بیت حرفشون رو قیچی می‌کنند تو می‌گیرن و ...چون طرف دهانه فهمش کوچک و تنگه... چون حضرت طبق فهم راوی صحبت می‌کند. وقتی اهل‌بیت نامه می‌نویسند دایره فهم طرف ملاک قرار می‌گیرد و ... وقتی دعا می‌خوانند محدودیت فهم مخاطب نداره و سطحش خیلی بالاست. وقتی معصومین همه‌شون دعا و مناجاتی می‌خوانند یعنی شرح حال خودشان است ...(مناجات شعبانیه). امام زمان وقتی می‌آیند...وقتی شروع می‌کنند به تربیت انسانها..انسانها گریه می‌کنند که توی این مدت حروم شدند...تازه معلوم می‌شه انسان چی‌چی‌بود... وقتی میان تازه انسان رو پرده برداری می‌کنند...تازه معلوم میشه انسان چی بود.
توصیه می‌کنم بخوانید.
حالا برایم روشن شد که این تمدن آمریکایی از کجای عالم برخواسته. تمدن یونان از فرهنگ مادی سرچشمه گرفته و فرهنگ اش از نوعی تفکر بدون وحی.
هنگام مطالعه تمدن یونان فقط یک جا خیلی به فکر فرو رفتم و آن هم جام شوکران سقراط بود. مردی که یونانیان را در گردابی از سوالات گیر می‌انداخت تا به حماقت خود پی ببرند و اشراف و عالم‌نما ها تاب نیاوردند و جام شوکران را توسط شاگردانش به او خورانیدند.
فصل یونانش را خواندم. برایم جالب بود. نسبت جامعه جهانی امروز و وحی دقیقا مانند نسبت یونان باستان و وحی است.
از آغاز تاکنون. جلد اول. صفحه ۷۵.
💡مالکان صهیونیست شرکت دریم ورکز 🔦هر سه مالک شرکت انیمیشن دریم ورکز، یعنی (جفری کاتزنبرگ)، (دیوید گفن) و (استیون اسپیلبرگ) یهودیان صهیونیست هستند. از میان این سه نفر، شخصیت اسپیلبرگ، شاخص‌تر است؛ چرا که از بزرگترین حامیان صهیونیست ‌هاست و در (صنایع فرهنگی) آمریکا و اروپا، حامیان بسیار قدرتمند مالی و سرمایه‌گذاری دارد. 🔦او ابتدا فیلم‌های حادثه‌ای می‌ساخت، اما امروزه بیشتر به فیلم‌هایی با مضامین هولوکاست و مظلومیت نمایی برای یهودیان و صهیونیست‌ها شناخته می‌شود. فیلم (فهرست شیندلر) را به کارگردانی (اسپیلبرگ) می‌توان از بهترین آثار وی و حتی سینمای جهان درباره حادثه هولوکاست دانست؛ تا جایی که بسیاری از افتخارات و اعتبار کنونی وی، از همین فیلم به دست آمده که نوعی ابراز ارادت به صهیونیسم است. نکته دیگز، ترویج اهداف صهیونیسم بین الملل در بسیاری از آثار شرکت دریم ورکز است. 📓دین، انیمیشن و سبک زندگی، صفحه ۶۳ و ۶۴ 🆔 eitaa.com/farajnezhad110 🆔 aparat.com/Faraj_Nejad
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
✅ بچهِ شیشه شکن!! 🔹 سیاه‌نمایی هنر نیست؛ اینکه برداریم همین‌طوری بی‌هوا، این دستگاه را، آن دستگاه را، این قوّه را، آن قوّه را بدون هیچ تمییزی محکوم کنیم؛ خب هر کسی، هر بچّه‌ای هم میتواند سنگ دستش بگیرد شیشه‌ها را بشکند، اینکه هنر نیست. هنر این است که انسان، منطقی حرف بزند، منصفانه حرف بزند، برای خاطر هوای نفْس حرف نزند، برای خاطر جهات شخصی حرف نزند، برای خاطر قدرت‌یابی حرف نزند، خدا را در نظر داشته باشد. ۱۳۹۶/۱۰/۰۶ 🔸 مقام معظم رهبری @s_a_razavi
من در عمیق ترین نقطه‌ی جانم معنی"خاک انسان ساز" را نمی‌فهمم. این یک اعتراف است! اعتراف به نقص روح و درک نکردن ... اینکه قدر یک رَحِم قدرتمند مکانی را نمیدانم. جایی که درهای ملکوت تا ابد به روی زائرانش باز است. اما خوب می‌دانم گاهی خاک می‌تواند آدمی را نمک گیر کند. من این را از اعماق وجودم درک کردم. همان شبی که از راهیان نور برگشتیم و متحیرانه اشک‌هایی که بی وقفه از گونه‌هایم سرازیر بود را پاک کردم. نمی‌دانستم چه اتفاقی برایم افتاد. فقط حس کردم چیزی با خود جا گذاشتم. چیزی شبیه یک رایحه یا یک خاطره. خاطره‌ی اروند کنار، قدم زدن با پای برهنه روی خاک شلمچه، نشستن پای روضه‌ی شهدا در منطقه‌ی طلاییِ طلاییه و نماز خواندن در مسجد دوکوهه، و حتی شاید چیزی شبیه به جا گذاشتن یک تکه قلب در گوشه‌ای از سرزمین خاکی ... شب اول، توقفمان در اندیمشک بود. ساعاتی مهمان فرزندان روح‌الله شدیم. بعد از خواندن نماز مغرب و عشا، کنار مقبره‌ی خضرای شهیدان گمنام نشستم. نسیم ملایم گهگداری شاخ گل‌های سرخ را می‌نوازید. غرق در اندیشه و سکوت مبهم فضا که با سیاهی شب آمیخته شده بود؛ به سر می‌بردم که با صدای فاطمه به خود آمدم. دستش را دور گردنم حلقه کرد و انگشت اشاره‌اش را سمت آسمان برد و گفت: ببین ماهو چقدر خوشگل و نقره‌ای تر شده. انگار داره بهمون لبخند می‌زنه! نگاهی به ماه انداختم. راست می‌گفت. آن شب ماه لبخند می‌زد. و بعد از آن نگاه کردن به ماه کامل مرا دلتنگ می‌کند ...
Abozar Roohi - Salam Farmande (320).mp3
7.34M
سلام فرمانده.... دنیا بدون تو معنایی نداره... عشق روزگارم سید علی دهه نودیهاشو فراخوانده... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من در حال پروانه شدن هستم. شما در حالِ تبدیل به چه چیزی شدن، هستید؟ کرم درونم را در پیله پیچیده ام. شما با کرم درونتان چه کرده اید؟
کنار بستنی فروشی فیثاغورث نشسته بودم و به برج میلاد نگاه می‌کردم. افق طلایی بود که اپیکور و جالینوس آرام به سمتم آمدند و یک بسته بهم دادند. استامینوفن کدئین بود و من گلو درد داشتم نه سردرد. صدایم برای جهاد تبیین گرفته بود. سقراط زد روی شانه ژولیوس که کنستانتینوس ترسید. من ولی هنوز به افق خیره بودم. ارابه حاج قاسم را که زدند گلادیاتورها به شوالیه‌ها حمله کردند. من ولی ایستادم و خنجر دیفن‌هیدرامینم را کشیدم و در گلوی خودم فرو کردم. گلویم باز شد. از علی بن مهزیار گفتم و نوری از کعبه درخشید. تمام مستضعفین عالم نور را دیدند. چراغ قوه گوشی ام را خاموش کردم. کعبه پارچه دور کمرش را باز کرد و به پیشانی اش بست. رویش نوشته بود با اسم رمز زهرا برای تو قیام کرده‌ایم مهدی. پایه های کاغذی ظلم را بسوزان. گلویم بازتر شد. فریاد زدم که - بیا فریاد زدم - اللهم عجل لولیک الفرج
همینجا بزارین. آمده بود که آتش به جانمان بزند. با لهجه مشهدی، می‌گفت و می‌گریست. -بچه ها، همش همینه. راهیان نور همینه. شلمچه که میگن همینه. هر چی دارین همینجا بزارین. اینطوری نمی‌تونین تو شهر زندگی کنین. صدای گریه ها کم شده بود. گم شده بود توی هوا. اشک چشمش را پاک کرد. نفس چاق کرد و دوباره شروع کرد. -بچه ها؛ چرا اینقد دیر اومدین؟ چرا هزار و چهارصد اومدین؟ چرا سال شصت و پنج نیومدین؟ صدای شیون زن ها بلند شد. خودم هم ناله می‌کردم. بلد نبودم جیغ بزنم. ضجه بزنم. مشت روی پاهایم بکوبم. بلد نبودم. فقط گریه می‌کردم و گاهی بلند گریه می‌کردم. -بعضی هاتون می‌گید: آقا؛ ما که دختریم. میومدیم جنگ چیکار می‌کردیم؟ می‌تونستین چادراتونو پهن کنین رو همین زمین، تیکه های بدن داداشاتونو جمع کنین. طاقت نیاوردم. تا آنجا که می‌شد صدایم را آزاد کردم. سینه ام می‌سوخت. نمی‌شد جیغ بکشم. نمی‌شد. -شما ها اینجا اینا رو می‌شنوین، یه روز یه خواهری، همه اینا رو به چشم خودش دید. «از حرم تا قتلگه، زینب صدا می‌زد حسین (علیه السلام)» اینبار صدای گریه خودش هم بلند شد. دیگر نفسم بالا نمی‌آمد. -همین نزدیکی. بچه ها سمت چپتونو نگاه کنین. این گمرک ایرانه، اون یکی گمرک عراق. سمت راست پاسگاه ایرانه، صد متر جلوتر پاسگاه عراق. راهی نداریم از اینجا تا کربلا. حیف، حیف که تا اینجا اومدین، نمی‌تونین برین، ولی بچه ها، شما ها باید برید کربلا، اونجا امام زمان براتون روایت گری کنه. این، باید تا وقتی شما جوونین اتفاق بیفته. دست کشیدم پشت نفر کناری. هق هقش کمتر شده بود. آرام تر می‌گریست. شانه هایش فقط تکان می‌خورد. -«دست و پا می‌زد حسین(علیه السلام)...» شانه هایش محکم تر تکان می‌خورد. صدای گریه اش را می‌شنیدم. کاش می‌شد بغلش کنم. دوتایی با هم گریه می‌کردیم. -بچه ها؛ هر چی دارین همینجا بزارین. هر چی که نمی‌خواید با خودتون ببرید شهر رو همینجا بزارید. اگه گناهی، اگه بدی ای، اگه هر چی هست، بزارید همینجا و برگردید. اینجا جاییه که کسی نگاه نمی‌کنه ببینه شما تا حالا چجوری بودید. از اینجا به بعدش با خودتونه.
زمستان نفس‌های آخرش را می‌کشید که حسین آمد. دم نزدم و از کمبود‌ها و سختی‌ زندگی، گلایه نکردم. گفت: «پروانه‌جان، ساکت رو ببند، بچه‌ها رو حاضر کن، بریم یه خونه‌ی دیگه.» گفتم: «از دربه‌دری و خونه به دوشی خسته شدم. همین امسال اومدیم توی این خونه، کجا بریم؟» گفت: «نمی‌فروشیم که، اجاره می‌دیم، شاید باز برگشتیم.» -حسین جان، کجا می‌ریم مگه؟ -می‌ریم اهواز. مگه خودت نمی‌خواستی؟ -با سه تا بچه؟ بیام زیر موشک بارون زندگی کنم؟ بد گفتم. انتظار نداشت. شاید خودم هم انتظار نداشتم. -زندگی کنی؟ اومدی اینجا که زندگی کنی؟ این دنیا جای زندگیه؟ حرفی نداشتم که بزنم. با همان لباس های پر خاکش نشست رو به رویم. گریه صادق، آهنگ شروع کلامش شد. -پروانه، تو خسته ای. می‌دونم. دست تنها، سه تا بچه رو داری بزرگ می‌کنی. هزار تا کم و کسری هست که خودت باید از پسشون بر بیای. اینا خستت کردن. نباید خسته می‌شدی ولی شدی. پروانه، تو اگه آدم زنده بودن و زندگی کردن بودی، زن من نبودی. دل توی دلم نبود. صادق گرسنه بود. باید می‌رفتم کنارش می‌خوابیدم، شیرش می‌دادم تا آرام بگیرد اما نگاه تند حسین، میخکوبم کرده بود. -برو یه جا، با خودت خلوت کن. بچه ها با من. خودمم وسیله ها رو جمع می‌کنم. قبل از آن که حرفی بزنم، رفت سراغ صادق، بچه ها با حسین غریبی می‌کردند. صادق اما هنوز کوچک بود. کوچک تر از آن بود که غریبی کند.
وارثین حضرت زهرا (سلام الله علیها) -فاطمه؛ بیا این کنار راه برو. سنگ نیست، شنه، بهتره. - ذکر یارقیه(سلام الله علیها) بگو، بیا بریم دیگه. فوقش سنگ میره تو پامون، خار که نیست. یا رقیه (سلام الله علیها) گفتیم و پا تند کردیم. رسیدیم به نزدیکی های در ورودی. حرف خادم، وقتی که داشتیم می‌آمدیم، توی ذهنم تداعی شد. -وارثین حضرت زهرا (سلام الله علیها)، خوش اومدید. جمله اش جوری به جانم چسبیده بود که بیا و تماشا کن. جلوی طاق ورودی، مرد ها، دو طرف نشسته بودند، مداح برایشان روضه می‌خواند. روضه اسرا، روضه پای پیاده، روضه شام غریبان حسین(علیه السلام). از بینشان رد شدیم. روضه مجسمی شدیم برایشان. پاها خسته، تن ها خسته، لب ها خسته، حلق ها خسته، «ولی نه مثل سه ساله ای که غمت رو خرید...»