فصل یونانش را خواندم. برایم جالب بود. نسبت جامعه جهانی امروز و وحی دقیقا مانند نسبت یونان باستان و وحی است.
💡مالکان صهیونیست شرکت دریم ورکز
🔦هر سه مالک شرکت انیمیشن دریم ورکز، یعنی (جفری کاتزنبرگ)، (دیوید گفن) و (استیون اسپیلبرگ) یهودیان صهیونیست هستند. از میان این سه نفر، شخصیت اسپیلبرگ، شاخصتر است؛ چرا که از بزرگترین حامیان صهیونیست هاست و در (صنایع فرهنگی) آمریکا و اروپا، حامیان بسیار قدرتمند مالی و سرمایهگذاری دارد.
🔦او ابتدا فیلمهای حادثهای میساخت، اما امروزه بیشتر به فیلمهایی با مضامین هولوکاست و مظلومیت نمایی برای یهودیان و صهیونیستها شناخته میشود. فیلم (فهرست شیندلر) را به کارگردانی (اسپیلبرگ) میتوان از بهترین آثار وی و حتی سینمای جهان درباره حادثه هولوکاست دانست؛ تا جایی که بسیاری از افتخارات و اعتبار کنونی وی، از همین فیلم به دست آمده که نوعی ابراز ارادت به صهیونیسم است. نکته دیگز، ترویج اهداف صهیونیسم بین الملل در بسیاری از آثار شرکت دریم ورکز است.
📓دین، انیمیشن و سبک زندگی، صفحه ۶۳ و ۶۴
#پاراکتاب
🆔 eitaa.com/farajnezhad110
🆔 aparat.com/Faraj_Nejad
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
✅ بچهِ شیشه شکن!!
🔹 سیاهنمایی هنر نیست؛ اینکه برداریم همینطوری بیهوا، این دستگاه را، آن دستگاه را، این قوّه را، آن قوّه را بدون هیچ تمییزی محکوم کنیم؛ خب هر کسی، هر بچّهای هم میتواند سنگ دستش بگیرد شیشهها را بشکند، اینکه هنر نیست. هنر این است که انسان، منطقی حرف بزند، منصفانه حرف بزند، برای خاطر هوای نفْس حرف نزند، برای خاطر جهات شخصی حرف نزند، برای خاطر قدرتیابی حرف نزند، خدا را در نظر داشته باشد.
۱۳۹۶/۱۰/۰۶
🔸 مقام معظم رهبری
#سیداحمدرضوی
@s_a_razavi
من در عمیق ترین نقطهی جانم معنی"خاک انسان ساز" را نمیفهمم.
این یک اعتراف است! اعتراف به نقص روح و درک نکردن ...
اینکه قدر یک رَحِم قدرتمند مکانی را نمیدانم. جایی که درهای ملکوت تا ابد به روی زائرانش باز است.
اما خوب میدانم گاهی خاک میتواند آدمی را نمک گیر کند. من این را از اعماق وجودم درک کردم.
همان شبی که از راهیان نور برگشتیم و متحیرانه اشکهایی که بی وقفه از گونههایم سرازیر بود را پاک کردم. نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاد. فقط حس کردم چیزی با خود جا گذاشتم. چیزی شبیه یک رایحه یا یک خاطره.
خاطرهی اروند کنار، قدم زدن با پای برهنه روی خاک شلمچه، نشستن پای روضهی شهدا در منطقهی طلاییِ طلاییه و نماز خواندن در مسجد دوکوهه، و حتی شاید چیزی شبیه به جا گذاشتن یک تکه قلب در گوشهای از سرزمین خاکی ...
شب اول، توقفمان در اندیمشک بود. ساعاتی مهمان فرزندان روحالله شدیم. بعد از خواندن نماز مغرب و عشا، کنار مقبرهی خضرای شهیدان گمنام نشستم. نسیم ملایم گهگداری شاخ گلهای سرخ را مینوازید. غرق در اندیشه و سکوت مبهم فضا که با سیاهی شب آمیخته شده بود؛ به سر میبردم که با صدای فاطمه به خود آمدم. دستش را دور گردنم حلقه کرد و انگشت اشارهاش را سمت آسمان برد و گفت: ببین ماهو چقدر خوشگل و نقرهای تر شده. انگار داره بهمون لبخند میزنه!
نگاهی به ماه انداختم. راست میگفت. آن شب ماه لبخند میزد.
و بعد از آن نگاه کردن به ماه کامل مرا دلتنگ میکند ...
#خاطره
#راهیان
هدایت شده از کانال سید مجید موسوی
Abozar Roohi - Salam Farmande (320).mp3
7.34M
سلام فرمانده....
دنیا بدون تو معنایی نداره... عشق روزگارم
سید علی دهه نودیهاشو فراخوانده...
#نماهنگ_انقلابی
#سلام_فرمانده
#حاج_قاسم
#عید_نوروز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هدایت شده از 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷
هدایت شده از 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷
کنار بستنی فروشی فیثاغورث نشسته بودم و به برج میلاد نگاه میکردم. افق طلایی بود که اپیکور و جالینوس آرام به سمتم آمدند و یک بسته بهم دادند. استامینوفن کدئین بود و من گلو درد داشتم نه سردرد. صدایم برای جهاد تبیین گرفته بود. سقراط زد روی شانه ژولیوس که کنستانتینوس ترسید. من ولی هنوز به افق خیره بودم. ارابه حاج قاسم را که زدند گلادیاتورها به شوالیهها حمله کردند. من ولی ایستادم و خنجر دیفنهیدرامینم را کشیدم و در گلوی خودم فرو کردم. گلویم باز شد.
از علی بن مهزیار گفتم و نوری از کعبه درخشید. تمام مستضعفین عالم نور را دیدند. چراغ قوه گوشی ام را خاموش کردم. کعبه پارچه دور کمرش را باز کرد و به پیشانی اش بست. رویش نوشته بود با اسم رمز زهرا برای تو قیام کردهایم مهدی. پایه های کاغذی ظلم را بسوزان.
گلویم بازتر شد. فریاد زدم که
- بیا
فریاد زدم
- اللهم عجل لولیک الفرج
هدایت شده از •|بنتـُ الحُسـیـ♡ـن|°
همینجا بزارین.
آمده بود که آتش به جانمان بزند. با لهجه مشهدی، میگفت و میگریست.
-بچه ها، همش همینه. راهیان نور همینه. شلمچه که میگن همینه. هر چی دارین همینجا بزارین. اینطوری نمیتونین تو شهر زندگی کنین.
صدای گریه ها کم شده بود. گم شده بود توی هوا.
اشک چشمش را پاک کرد. نفس چاق کرد و دوباره شروع کرد.
-بچه ها؛ چرا اینقد دیر اومدین؟ چرا هزار و چهارصد اومدین؟ چرا سال شصت و پنج نیومدین؟
صدای شیون زن ها بلند شد. خودم هم ناله میکردم. بلد نبودم جیغ بزنم. ضجه بزنم. مشت روی پاهایم بکوبم. بلد نبودم. فقط گریه میکردم و گاهی بلند گریه میکردم.
-بعضی هاتون میگید: آقا؛ ما که دختریم. میومدیم جنگ چیکار میکردیم؟
میتونستین چادراتونو پهن کنین رو همین زمین، تیکه های بدن داداشاتونو جمع کنین.
طاقت نیاوردم. تا آنجا که میشد صدایم را آزاد کردم. سینه ام میسوخت. نمیشد جیغ بکشم. نمیشد.
-شما ها اینجا اینا رو میشنوین، یه روز یه خواهری، همه اینا رو به چشم خودش دید.
«از حرم تا قتلگه، زینب صدا میزد حسین (علیه السلام)»
اینبار صدای گریه خودش هم بلند شد.
دیگر نفسم بالا نمیآمد.
-همین نزدیکی. بچه ها سمت چپتونو نگاه کنین. این گمرک ایرانه، اون یکی گمرک عراق. سمت راست پاسگاه ایرانه، صد متر جلوتر پاسگاه عراق. راهی نداریم از اینجا تا کربلا. حیف، حیف که تا اینجا اومدین، نمیتونین برین، ولی بچه ها، شما ها باید برید کربلا، اونجا امام زمان براتون روایت گری کنه. این، باید تا وقتی شما جوونین اتفاق بیفته.
دست کشیدم پشت نفر کناری. هق هقش کمتر شده بود. آرام تر میگریست. شانه هایش فقط تکان میخورد.
-«دست و پا میزد حسین(علیه السلام)...»
شانه هایش محکم تر تکان میخورد. صدای گریه اش را میشنیدم. کاش میشد بغلش کنم. دوتایی با هم گریه میکردیم.
-بچه ها؛ هر چی دارین همینجا بزارین. هر چی که نمیخواید با خودتون ببرید شهر رو همینجا بزارید. اگه گناهی، اگه بدی ای، اگه هر چی هست، بزارید همینجا و برگردید. اینجا جاییه که کسی نگاه نمیکنه ببینه شما تا حالا چجوری بودید. از اینجا به بعدش با خودتونه.
#تمرین112
هدایت شده از •|بنتـُ الحُسـیـ♡ـن|°
زمستان نفسهای آخرش را میکشید که حسین آمد. دم نزدم و از کمبودها و سختی زندگی، گلایه نکردم.
گفت: «پروانهجان، ساکت رو ببند، بچهها رو حاضر کن، بریم یه خونهی دیگه.»
گفتم: «از دربهدری و خونه به دوشی خسته شدم.
همین امسال اومدیم توی این خونه، کجا بریم؟»
گفت: «نمیفروشیم که، اجاره میدیم، شاید باز برگشتیم.»
-حسین جان، کجا میریم مگه؟
-میریم اهواز. مگه خودت نمیخواستی؟
-با سه تا بچه؟ بیام زیر موشک بارون زندگی کنم؟
بد گفتم. انتظار نداشت. شاید خودم هم انتظار نداشتم.
-زندگی کنی؟ اومدی اینجا که زندگی کنی؟ این دنیا جای زندگیه؟
حرفی نداشتم که بزنم. با همان لباس های پر خاکش نشست رو به رویم. گریه صادق، آهنگ شروع کلامش شد.
-پروانه، تو خسته ای. میدونم. دست تنها، سه تا بچه رو داری بزرگ میکنی. هزار تا کم و کسری هست که خودت باید از پسشون بر بیای. اینا خستت کردن. نباید خسته میشدی ولی شدی. پروانه، تو اگه آدم زنده بودن و زندگی کردن بودی، زن من نبودی.
دل توی دلم نبود. صادق گرسنه بود. باید میرفتم کنارش میخوابیدم، شیرش میدادم تا آرام بگیرد اما نگاه تند حسین، میخکوبم کرده بود.
-برو یه جا، با خودت خلوت کن. بچه ها با من. خودمم وسیله ها رو جمع میکنم.
قبل از آن که حرفی بزنم، رفت سراغ صادق، بچه ها با حسین غریبی میکردند. صادق اما هنوز کوچک بود. کوچک تر از آن بود که غریبی کند.
#عیدانه6
هدایت شده از •|بنتـُ الحُسـیـ♡ـن|°
وارثین حضرت زهرا (سلام الله علیها)
-فاطمه؛ بیا این کنار راه برو. سنگ نیست، شنه، بهتره.
- ذکر یارقیه(سلام الله علیها) بگو، بیا بریم دیگه. فوقش سنگ میره تو پامون، خار که نیست.
یا رقیه (سلام الله علیها) گفتیم و پا تند کردیم. رسیدیم به نزدیکی های در ورودی. حرف خادم، وقتی که داشتیم میآمدیم، توی ذهنم تداعی شد.
-وارثین حضرت زهرا (سلام الله علیها)، خوش اومدید.
جمله اش جوری به جانم چسبیده بود که بیا و تماشا کن.
جلوی طاق ورودی، مرد ها، دو طرف نشسته بودند، مداح برایشان روضه میخواند. روضه اسرا، روضه پای پیاده، روضه شام غریبان حسین(علیه السلام).
از بینشان رد شدیم. روضه مجسمی شدیم برایشان.
پاها خسته،
تن ها خسته،
لب ها خسته،
حلق ها خسته،
«ولی نه مثل سه ساله ای که غمت رو خرید...»
#تمرین112
هدایت شده از •|بنتـُ الحُسـیـ♡ـن|°
از اول شروع کردم. از قبل از ازدواجم با حسین. عموی بزرگم مخالف سرسخت حسین بود. میگفت: حسین زورگوئه، تو خامی، بچه ای، نمیفهمی. ادعا داره. تو نمیتونی باهاش کنار بیای. هیشکی نمیتونه. اگرم یه نفر باشه که بتونه، اون تو نیستی.
خواهرم خیلی مداخله نمیکرد ولی قبول داشت که حسین ادعای بزرگی و ریاست و قلدری دارد.
میگفت: برگشته بهت گفته اگه با من ازدواج کنی، روز و روزگار نداری، من دارم میرم جبهه، تو هم خودت میدونی، اگه با من ازدواج کنی زندگیت اینه.
بعد تو میگی مرد زندگیته؟ این چه زندگی ایه که این مردشه؟
حسین زورگو نیست، قلدر و رئیس هم نیست. ففط پای حرفش میماند. مرد زندگی یعنی همین. کسی که حرف حق بزند و پای حرفش بماند. من به خودم اطمینانی نداشتم و ندارم اما به حسین، تا اینجا که از او سستی ندیدم. از خودم اما زیاد. دلبسته شدم، دلبسته فاطمه که سالگرد ازدواجمان، شیرخواره بود و حسین کنارم نبود. دلبسته محمد که دو ماه بعد از تولد یک سالگی فاطمه به دنیا آمد و باز هم حسین نبود، و دلبسته صادق. دو ماه پیش به دنیا آمد. سرم را گرم کردند همین بچه ها. یادم رفت. زندگی با حسین را یادم رفت. اصلا چه بهتر. میروم اهواز، میروم که حداقل یادم بیاید که هستم و برای چه، هستم. میروم که یادم بیاید خودم را، فکر و دلم را، حسین را و بچه ها را.
ادامه #عیدانه6
هدایت شده از •|بنتـُ الحُسـیـ♡ـن|°
کلید انداختم و در را باز کردم.
حیاط آب پاشی،
گل ها سیراب،
شیشه ها براق،
بوی آبگوشت تا نزدیکی های باغچه رسیده بود.
فاطمه خوابیده بود. محمد روی دوش حسین، صادق روی یک دستش، و با دست دیگرش گرد میگرفت از کتاب ها و قاب ها.
-بچه سرما میخوره ها.
-واسه چی؟
-مگه حمامش نکردی؟
-نه تو حیاط آب بازی کردیم فقط.
-سرشو خشک کن حداقل.
چادرم را چندلا کردم و انداختم روی سر محمد. خودش را سفت گرفته بود که زمین نخورد. گوش های حسین سرخ شده بودند از بس محمد فشارشان داده بود. سرش را خشک کردم. خم شد روی سر حسین. پلک هایش داشتند روی هم میافتادند. دستانم را گرفتم دو طرفش و کشیدمش سمت خودم. پاهایش را حلقه کرد دور گردن پدرش. صادق را بغل کردم. دستمال را از دست دیگر حسین گرفتم. خودش محمد را برد توی اتاق و خواباندش روی زمین. قبل از اینکه لالایی بخواند، خوابش برده بود.
-چیکار میکنی از صبح تا شب با بچه ها؟
-یه جوری میگی انگار از شب تا صبح همه چیز امن و امانه.
دوباره بد گفتم، پوزخند زد. اصلا مگر قرار است همه چیز امن و امان باشد؟
-این یکی که هنوز بیداره.
-هیچی خورده؟
-آب جوش گذاشتم بیرون، سرد که شد دادم بهش.
-این یکیو خودم میخوابونم. غذات نسوزه.
رفت سمت آشپزخانه، نگاهی به قابلمه انداخت، نگاهی به من.
-پروانه
این پا و آن پا میکرد. حرفش را میخواست مزه مزه کند. خودم سخنش را حدس زدم.
-وسایلو تونستی جمع کنی؟ یا بچه ها نذاشتن؟
لبخند زد. لبخندی که پهنای صورتش را پر کرد. خیالش راحت شده بود. خیال من هم.
ادامه #عیدانه6
هدایت شده از •|بنتـُ الحُسـیـ♡ـن|°
نمیدانستم آنجا چه خبر است. وسیله زندگی داریم یا نه. اصلا زندگی نه، آب داریم یا گاز یا یخچال. هر چه بیشتر ریخت و پاش میکردم بیشتر گیج میشدم.
حسین خواب و بیدار بود. هرازگاهی گوشه چشمش را باز میکرد. دستی به گهواره صادق میزد، نگاهی به پتوی فاطمه میانداخت، نگاهی به محمد، دوباره خوابش میبرد.
کاش میشد گهواره را با خودمان ببریم.
دلم نمیآمد بیدارش کنم. دلم هم نمیخواست نان بخرم. میرفتم توی صف، از فردا هزار تا حرف و حدیث پشت سرمان راه میانداختند که چه. خسته شده ام. حسین راست میگوید. خب حرف و حدیث راه بیندازند. اصلا واجب شد امروز هم خودم نان بگیرم. فقط ای کاش صادق بیدار نشود و حسین را بدخواب نکند.
چادر به سر میکنم، صادق را بغل میگیرم و میروم نانوایی. بچه هنوز خواب است. نان میگیرم و برمیگردم. اهل خانه بیدار شده اند. صدایشان را از حیاط میشود شنید.
-نمیخوام، خوابم میاد.
-دختر من نباید این همه بخوابه. پاشو محمد. مگه نمیخواین برین اهواز؟ ها؟ پاشین ببینیم مامانی کجا رفته. شما میدونین؟
صدای کلافه فاطمه، خیلی آهسته به گوش میرسد.
-رفته نون تازه بخره. نینیم با خودش برده. قبلا من و محمدم میبرد.
دیگر صدایی ازشان نیامد. نفهمیدم محمد بیدار شد آخر یا نه. نفهمیدم فاطمه دوباره خوابید یا نه. سرک کشیدم. اخم هایش را کرده بود توی هم، پتو ها را یکی یکی جمع میکرد. پتوی فاطمه را، پتوی محمد را. بالش ها را هم برداشت. گوشه اتاق روی هم چیدشان. پارچه سفید را از روی طاقچه برداشت و کشید روی پتو ها.
تا سه میشمرم، اگه پا شدین که هیچ، اگه نه هیچکس امروز صبحانه نمیخوره.
یک...
دو...
جدی بود. حسین اگر حرف میزد کسی حریفش نمیشد. فقط نمیدانم چرا نمیفهمید محمد بچه است. فاطمه هم بچه است. میخواستم به داد بچه هایم برسم اما اگر حرف میآوردم روی حرف پدرشان، حسین هم قبول میکرد، دلم نمیخواست جلوی بچه ها از موضعش کناره گیری کند. خودم را بی خبر جلوه دادم. حسین که آخر سر میفهمید اما مهم نبود.
-سلام آقا، چه خبره؟
-علیک سلام. دست شما درد نکنه. مرد تو خونه نیست شما میری نون میگیری؟
-مردای خونه دو سه سال بزرگ تر بشن، چشم، به اونا میگم نون بگیرن. هر روز با خودم میبرشون. باید یاد بگیرن این چیزا رو. مغازه برم یا هر جایی میبرمشون. نماز جمعه هم میریم هر هفته.
-ما مرد نیستیم؟
-شما آقایی، خواب بودین دیگه. خودم رفتم. طوری نشده که.
-اینا تا کی میخوابن؟
-بچه هام نماز بیدارن. حالا امروز شما کنارشون بودی، خیالم راحت بود بیدارشون نکردم. صادقم بردم که گریه نکنه بیدار بشید.
نان را از دستم گرفت. برد توی آشپزخانه. رفتم کنار فاطمه.
-پاشو دخترم.
بلند شد و نشست. محمد هم.
-مامان اهواز چیه؟
-یه جاییه که باید بریم اونجا. خونمون میشه.
-چرخ فلکم داره؟
-نمیدونم مامان جان. پاشو دست و روتو بشور. به داداشتم کمک کن دست و صورتشو بشوره. بیاین سر سفره.
سری تکان داد.
رفتم سراغ حسین.
-چی گفتی به بچه ها؟ فک میکنن اهواز شهر بازیه؟
اخم هایش هنوز توی هم بود. نگاهم نکرد. نفهمیدم چرا.
ادامه #عیدانه6
هدایت شده از .
جوینده یابنده است؛ مادربزرگ زیاد از این مثل استفاده میکرد، هر زمان که وسیله ایی را گم میکردیم و به دنبالش بودیم، پشت سر هم تکرار میکرد:" نگران نباش نهنه، جوینده یابنده اس، حتما خوب نمیگردی که پیدا نمیشه و گرنه که جوینده یابنده اس"
کجایی که ببینی مادربزرگ جان، جوینده شدم آن هم یک جوینده درست و حسابی، ولی نیست که نیست؛ هر قدر که میگردم فقط خستهتر میشوم، نه اینکه بد گشته باشم ها! نه، گشتهام، همه جا را گشتهام؛ اول از همه با کتابخانه دانشگاه خودمان شروع کردم، اما پیدا نشد، باالجبار سراغ خانم زمانی، مسئول کتابخانه رفتم؛ شاید گره از کارم باز کند اما نشد. گره را باز نکرد که هیچ، کور تر هم کرد، گفت:" ما که نداریم، جاهای دیگه هم بعید میدونم بتونی پیداکنی، خیلی کتاب کمیابیه."
آن موقع با خودم گفتم "مریم نیستم اگر پیدایش نکنم" و از کتابخانه بیرون آمدم؛ اما در حالا فهمیده ام که مریم نباشم بهتر از این در به دری است. صادقانه میتوانم بگویم کتابخانه یا کتابفروشی در این شهر نمانده که نگشته باشم؛ بعد از دانشگاه خودمان رفتم سراغ کتابخانه دانشگاه تهران و چند دانشگاه دیگر، ولی نبود که نبود. بعد همهی کتاب فروشی های خیابان شریعتی را یک به یک گشتم؛ بعد رفتم سراغ کتابخانه مرکزی تهران که در خیابان جنت است و آخرین امیدام دست فروش های ناصر خسرو بود اما آنجا هم پیدا نشد. میان همهی این رفت و آمدها در اتوبوس، مترو و تاکسی سایتهای اینترنتی راه هم زیر و رو کردم، اما انگار از همان ابتدای خلقت کتابی به این نام نوشته نشده.
خسته از همهی این جست و جو ها سرم را به شیشه اتوبوس تکیه میدهم و دوباره زیر لب زمزمه میکنم: جوینده یابنده است هی ...
اصلا منشاء این ضرب المثل کجاست؟! چه کسی برای اولین بار این ضرب المثل را باب یا به قول امروزی ها مد کرد؟ شرط میبندم خودش یک بار هم اساسی به دنبال چیزی نبوده؛ تا درد یک جوینده خسته را درک کند. همین طوری زیرلحاف و توی خواب و بیداری یک حرفی زده، بعد هم افتاده سر زبان ها هی روزگار...
فکر کنم خستگی و گرسنگی به سرم زده دارم هزیان میگویم. با دست فشار کمی به برآمدگی کنار تلفن همراه می آورم تا صفحهاش روشن شود؛ ساعت موبایل ۱۴:۲۳ دقیقه ظهر یک روز تابستانی گرم در مرداد ماه را نشان میدهد. اتوبوس که میرسد به ایستگاه پیاده میشوم؛ دوباره آمده ام ناصر خسرو. شاید این بار شانس برای رسیدن به یار همراهیام کند. از کنار دستفروشهایی که بساط کتابهایشان را روی زمین پخش کردهاند میگذرم؛ یکی یکی و با دقت به کتابها نگاه میکنم، که ناگهان چشمم به کتاب سبز رنگ قطوری می خورد که روزی زمین جا خوش کرده و آفتاب میگیرد؛ چشمانم را میمالم و یک بار دیگر نوشته روی جلد را میخوانم خودش است؛ نوشته اسرار التواریخ. در حالی که دستم را برای برداشتن کتاب دراز می کنم زیر لب زمزمه کنان می گویم: جوینده یابنده است...
#مثل_نویسی
#تمرین
#نقد
#تمرین113
تلخی، شوری، شیرینی، تندی، ترشی
را تبدیل به یک شخصیت داستانی کنید و از زبان هر کدام مواد غذایی که در مهمانی خورده میشود را تحلیل کنید.
مثلا به شخصیت تلخ بر خلاف تصور همه یک روحیه طنز بدهید که درباره مسائل سیاسی توی مهمانی هم نظر میدهد.
شیرینی بر خلاف ظاهرش خیلی بدعنق باشد.
ترشی خیلی کمرو و خجالتی باشد.
و...
ابتدا یک مهمانی خاص را مشخصکنید بعد شخصیت ها را وارد موضوع کنید.
مثلا جلسه خواستگاری.
یا مثلا این شخصیت ها در مهمانی خواهر شوهر شرکت کردهاند و خودتان بهتر میدانید دیگر خواهرشوهر هم جایش روی سر است🙄.
#داستانک
#خاطره
#دیالوگ
#مونولوگ
#طنز
#تمرین113
💠@yazeynb💠
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
🔴 تأثیر تبلیغ
🔵 قابل توجه همه افرادی که در فضای حقیقی و مجازی تبلیغ دین را انجام می دهند.
🔺 آیتالله حائری شیرازی (ره) :
🌕 شما طلاب حتماً قضیۀ مرحوم کربلایی کاظم ساروقی خوانده اید. قبر ایشان در قبرستان حاج شیخ، نزدیک حرم مطهر است. مرحوم آیت الله العظمی نجفی جزء #ادله ای که برای عدم تحریف کتاب الله می آورد این است که کربلایی کاظم که به طریق غیر عادی قرآن حفظش شده بود، همین قرآن فعلی را می خواند! آنقدر هم همراه این قضیه، قرائن وجود داشت مبنی بر اینکه این مسأله غیر عادی است، که حدی ندارد.
آیت الله مکارم شیرازی می گوید هر قرآنی به دست کربلایی کاظم می دادیم و می گفتیم فلان آیه، ایشان قرآن را باز می کرد و همان آیه آمده بود! این یعنی یک خبری است دیگر. هر وقت دعوتش می کردند و یک لقمۀ مشتبه ای خورده بود، می گفت که جلویم را پرده گرفت، سیاه شد. بعد می گفت تو که پولت مشتبه بود، چرا کربلایی کاظم را دعوت کردی؟ می رفت جایی و غذا را استفراغ می کرد!
کربلایی کاظم می گوید ماه رمضانی بود و مبلّغی آمد توی روستای ما. گفت: کسی که زکات ندهد، لباسش اشکال دارد. من به بابایم گفتم: «بابا زکات بده»، گفت: «من ندارم بدهم». گفتم: پس زمین سهم من را جدا کن. قبول کرد. سهم من را جدا کرد و من شروع کردم زکاتم را می دادم. بعد این جریان برایم پیش آمد!
ببینید؛ یک طلبه ای می رود تبلیغ می کند که معلوم نیست این طلبه، اصلاً حتی تا کتاب لمعه خوانده بود یا نه؟! یک طلبه رفته آن حرف را زده، او هم گیرنده اش قوی بوده و آن را گرفته. یعنی به این علم، عمل کرد. پس انسان وقتی می رود برای تبلیغ. از یک کلمۀ او ممکن است کربلایی کاظم پیدا بشود! همین برایش بس است! هزار تا مسخره هم که بکنند اشکالی ندارد. این زخم زبان ها، این زحمت ها، این ناراحتی ها، اینها را می دانید که #خدا_میبیند. شما وقتی فهمیدید این کار لازم است، باید انجامش داد. گاهی با یک کلام شما، یک نفر کربلایی کاظم پیدا می شود.
#امام_زمان