راهنمای ثبتنام در طرح ملی مسکن
🏡 تصاویر رو ورق بزنید و با شرایط متقاضیان، میزان آورده نقدیتون، میزان و نحوه بازپرداخت وام و موعد تحویل آشنا بشید.
#اقتصاد_خانواده
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
به یاسین حجازی گفتن قاف ها رو امضا کنه برای مشتریا...🤦♂ کاملا درک میکنم...یاد شبهایی که میشینم و
بیا
حالا به محمدحسن شهسواری گفتن کنتراتی امضا کنه برای مشتریها...(مشتری را با لحن خانم شیرزاد بخوانید)
#وقتی_دلی
محمدحسن شهسواری
کتاب حرکت در مه اثر جاودان آقای شهسواری رو حتما بخوانید..فارغ از همه مسائل دیگه...
خداییش من وقتی دارم #واو امضا میکنم کسی ازم عکس نمیگیره چرا؟🤔🙄
شما مسلمونید؟🧐 بیایید واو بخرید و در حین امضا عکس بگیرید ازم دیگه؟
البته الان زیاد موجودی ندارم. باید برم سفارش بدم و بخرم..... بعدش🤓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سردار
#شب_جمعه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از یاصاحِب عَصر
سلام دیشب مسجد مقدس جمکران
بیاد بچههای باغ انار
هدایت شده از MAHDINAR✒️♣️
چهارده نکته از مشاهیر نویسنده جهان و نویسندگی.
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🌷شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟ / بخش اول
هنوز هفت سالم نشده بود. دیر رسیدم به کلاس. محیط مدرسه برایم جدید و ناآشنا بود. خجالتزده و با اشاره معلم، رفتم به سمت نیمکت آخر که یک نفر جای خالی داشت.
زنگ اول، کلاس اول دبستان. معلم گفت دفتر نقاشی و مدادرنگی دربیاوریم و نقاشی بکشیم. احساس غریبی میکردم. هیچکس را نمیشناختم. اصلا بلد نبودم با همسالانم ارتباط بگیرم؛ شاید تا آن لحظه حتی اینهمه دخترِ همسن خودم ندیده بودم. نگاهم کشیده شد به سمت بغلدستیام. دخترکی با پوست نسبتا تیره، صورت گرد و تپل و چشمان کشیده و لبهای غنچه و سرخ. درحالی که داشت دفتر نقاشیاش را باز میکرد و جامدادیاش را روی میز میگذاشت، با صدای قشنگ و مخملیاش گفت: دخترخانم میای با هم دوست بشیم؟
و لبخند زد. لهجهاش کمی عجیب بود. شاید جزو معدود بچههایی بود که به من درخواست دوستی میداد. نمیدانم چرا؛ اما بیشتر دوران کودکیام تنها بودم و از دید همسنهایم همبازی خوبی به نظر نمیآمدم. برای همین، درخواست دوستیاش را روی هوا گرفتم. اسمم را گفتم و اسمش را پرسیدم. گفت: بانو!
اسمش به برایم نامفهوم بود. مگر بانو هم اسم است؟ پرسیدم: چی؟
دوباره تکرار کرد: بانو!
و بعد توضیح داد: من افغانم. توی کشور ما جنگه، ما مجبور شدیم بیایم اینجا.
وقتی جمله آخر را گفت، بغض صدایش را خش زد. هم من هم او دو دختر کلاس اولی بودیم. من حتی هفت سالم تمام نشده بود. دوتا دختر شش، هفت ساله چه درکی باید از جنگ داشته باشند؟ من که هیچی. هیچ درکی از جنگ نداشتم بجز هرچه از قاب تلوزیون دیده بودم؛ آن هم مبهم. بانو اما با من فرق داشت. سایه جنگ تمام زندگیاش را گرفته بود، انقدر که مجبور شده بود همراه خانوادهاش ترک کشور کند و بیاید به یک کشور دیگر.
بعداً وقتی معلم اسمش را برای حضور و غیاب صدا زد، فهمیدم اسمش شهربانو ست و در خانه به اختصار بانو صدایش میزنند. اسمش به نظرم خاص و قشنگ آمد؛ مثل نام خودم. شهربانو... آهنگ زیبایی داشت و شکوه خاصی.
زنگ تفریح همراهش رفتم و فهمیدم یک خواهر دارد که یک سال از ما بزرگتر است. نشستیم کنار هم و داشتیم با هم حرف میزدیم که چندنفر آمدند و شروع کردند به مسخره کردن خواهر شهربانو. علت دعوایشان را نمیفهمیدم؛ ما کاری به کسی نداشتیم. خیلی جرات نداشتم وارد تعاملات بچهها شوم. دوست داشتم در حاشیه امن خودم بمانم؛ برای همین چیزی نگفتم.
شب اما، به پدرم گفتم: بابا من یه دوستی پیدا کردم که از افغانستان اومده. دختر خوبی بود، ولی بچهها مسخرهش میکردن چون افغان بود. چرا؟
پدرم اخم کرد: اونایی که دوستت رو مسخره میکنن نژادپرستن. فقط آدمای نادون نژادپرستی میکنن. مواظب باش تو نژادپرست نباشی!
بعد با حوصله برایم از تاریخ ایران و افغانستان گفت؛ از این که ما یکی بودیم و انگلیس میان ما دیوار کشید. از این که الان هم انگلیسیها میخواهند میان ما جدایی بیفتد...
من هنوز هفت سالم تمام نشده بود؛ اما در حد خودم معنای نژادپرستی را فهمیدم و از آن بدم آمد. بانو دختر بدی نبود؛ اتفاقاً خیلی مهربان بود. دلیلی نداشت کسی مسخرهاش کند. همه فکر میکردند خواهر شهربانو دختر بداخلاقی ست؛ اما نمیدانستند او وقتی عصبانی میشود که مسخرهاش میکنند. من که با او دوست بودم میدیدم که اصلا بداخلاق نیست.
از فردایش توی مدرسه، از حاشیه امنم بیرون آمدم. هر وقت کسی شهربانو و خواهرش را مسخره میکرد، میپریدم جلو و با لحن کودکانهام جمله پدر را تکرار میکردم: شماها نژادپرستید! آدمای نادون نژادپرستی میکنن! شما نباید شهربانو رو اذیت کنین!
انقدر با همسنهایم تعامل نداشتم که حتی زبانشان را بلد نبودم. وقتی این حرفها را میزدم، مثل دیوانهها نگاهم میکردند. مثل کسانی که از مریخ آمدهاند. انقدر که بیشتر از این که حرفم را بفهمند، از سخن گفتنِ بدون لهجهام تعجب میکردند و میگفتند: این چقدر قشنگ حرف میزنه!
حرص میخوردم. بچههای افغان در مدرسهمان کم نبودند. برخورد بد بعضی معلمها و بچههای مدرسه، بچههای افغانستانی را منزوی و حتی عصبی کرده بود؛ حق هم داشتند. بچههای ایرانی در بازی راهشان نمیدادند. این مسئله برایم قابلتحمل نبود؛ چون تنها تفاوت بچههای ایرانی و افغانی در مدرسه ما، چشمهای کشیدهشان و لهجه متفاوتشان بود نه چیز دیگر.
یک روز همراه شهربانو خواستیم در یک بازی دستهجمعی شرکت کنیم که شهربانو را راه ندادند، اما به من گفتند بیا. مثل همیشه رگِ ظلمستیزیِ کودکانهام ورم کرد. دست شهربانو را گرفتم و گفتم: منم نمیام. میریم با هم بازی میکنیم.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#افغانستان
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🌷شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟ / بخش دوم
با شهربانو و خواهرش، دست هم را گرفتیم و دور حیاط مدرسه راه افتادیم. هر کدام از بچههای افغانستانی را که میدیدیم، دستش را میگرفتیم و با خودمان همراهش میکردیم. یک حلقه بزرگ از بچههای افغانستانی دور خودمان جمع کردیم که دست هم را گرفته بودند. صورت بچههای افغان از هم باز شده بود. با ذوق داد میزدند: عمو زنجیر باف...! بــــــله؟ زنجیر منو بافتی؟ بـــــله...!
یک بار هم به شهربانو گفتم بچهها را جمع کن تا برایتان قصه بگویم. سریع بچههای افغانستانی را جمع کرد. با ذوق نشسته بودند دور من و نگاهم میکردند. من هم برخلاف روحیه منزویام، چندان خجالتی نبودم. شروع کردم مانند مجریهای برنامه کودک با بچهها سلام و احوالپرسی کردن. جوابم را بلند و پرانرژی میدادند. بعد شروع کردم برایشان قصه گفتن؛ از قصههای شاهنامه و ضربالمثلهای ایرانی بگیر تا قصه شازده کوچولو؛ قصههایی که مادرم برایم خوانده بود و دوستشان داشتم.
بچههای افغان به من کمک کردند از حاشیه امنم بیرون بیایم، تعامل را یاد بگیرم و جرات و جسارت در وجودم زنده شود. برایم مرام میگذاشتند و هوایم را داشتند؛ تا آخر دوران دبستانم که در آن مدرسه درس میخواندم.
از آن به بعد، همه میدانستند یک دختر کلاس اولی در این مدرسه هست که حرف زدنش کمی پیچیده و بدون لهجه است و بچهها کلماتی که به کار میبرد را نمیفهمند. یک دختر ایرانی که یک عالمه دوست افغانستانی دارد و زنگ تفریحها با بچههای افغانستانی بازی میکند، یا آنها را کنار هم مینشاند و برایشان قصه میگوید. دخترکی که اهل دعوا نیست اما وقتی کسی بچههای افغان را مسخره کند، عصبانی میشود و برای بچههای ایرانی توضیح میدهد که نژادپرستی کار آدمهای نادان است.
نمیدانم شهربانو الان کجاست و چکار میکند. از کلاس سوم دبستان به بعد ندیدمش؛ اما فراموشش نکردهام و نخواهم کرد. دوستی من با شهربانو باعث شد هیچوقت به افغانستان و مردمش بیتفاوت نباشم. باعث شد همیشه با شنیدن قصه پُر غصه مردم افغانستان، قلبم به درد بیاید و احساس کنم عضوی از اعضای خانواده و هموطنان خودم را از دست دادهام. باعث شد دعا برای شهربانو و مردم کشورش، جزو دعاهای همیشگیام باشد...
دلم برای شهربانو، اولین رفیق دوران دبستانم تنگ شده است. مدتهاست این سوال در گلویم سنگینی میکند که:
شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟💔
این یادداشت تقدیم به شهربانو و تمام شهربانوهای افغانستان...🌷🌿
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#افغانستان
#هفته_وحدت
هدایت شده از محبوب
«همای محبت»
خیلی وقتها برای سرگرمی به گروه بچه مذهبیها سرک میکشیدم. مطالبشان را میخواندم و میخندیدم. چه حوصلهای داشتند. چه پر احساس از دین و تقوا دم میزدند. همش تزویر و ریا. از بین کاربرها "هما" خیلی دعب دینداری داشت. بیشترین پیامهای معنوی و امام زمانی برای او بود. خیلی سنگین، شبههها و سوالات اعضای گروه را جواب میداد. جوری از پاکی و معنویت حرف میزد که دلم میخواست به همهی آنها ثابت کنم آنطور که میگوید، نیست. با یک حرکت، نقشهی شیطانیام را در ذهنم چیدم و برای سرگرم شدن چند روزهام برنامه ریزی کزدم. صفحهی شخصی هما را باز کردم و نوشتم:
_سلام وقت بخیر بزرگوار. ببخشید مصدع اوقات شدم. من راجع به امام زمان و رابطه با ایشون میخواستم اطلاعات پیدا کنم. در واقع از نکات و مطالب شما حال معنوی پیدا کردم که با ایشون ارتباط پیدا کنم.
پیام را ارسال کردم و دستی بر موهای ژل خوردهام کشیدم. ساعت آخرین بازدیدش مربوط به دیشب بود. حوصله نداشتم معطل شوم. گوشی را روی تخت انداختم. کانالهای ماهواره را بالا پایین کردم. حوصلهی چرت و پرتهای آن را هم نداشتم. با صدای پیام، خودم را روی تخت پرت کردم. پیام از سیامک بود. برای دو ساعت دیگر به مهمانی دعوتم کرده بود. حوصلهی او و دختر پسرهای از دماغ فیل افتادهی دور و برش را نداشتم ولی دلیلی هم برای نرفتنم نبود. تا خواستم جواب دهم پیامی از هما برایم ارسال شد. فوری روی تخت نشستم. بشکنی زدم وگفتم:
_ ایول آقا سهراب ایول. گل کاشتی. هما خانوم پیام داد...
صفحه شخصی را باز کردم. نوشته بود:
_ سلام و درود. برای ارتباط با امام زمان راههای زیادی هست. بستگی به حال روحی و معنوی خودتون داره. بهترین حال از نظر من ارتباط حضوری با حضرته.
پیام را چند بار خواندم. نمیفهمیدم چه میگوید. مثل اینکه به قول خودشان حسابی سیمش وصل بود. با خودم گفتم:
_ آخه مگه امام زمان هست که ارتباط حضوری داشته باشم؟
حسابی گیج شده بودم. برای ارتباط بیشتر با هما، سریع نوشتم:
_راستش من خیلی اهل دل نیستم. یعنی به راهنمایی نیاز دارم. ارتباط حضوری یعنی چجوری؟ کجا برم یعنی؟
بعد از چند لحظه جواب داد:
_ شما همه جا میتونین با حضرت صحبت کنین. آقا همه جا حضور دارن. از حرفا و کارهاتون با خبرن. براتون دعا میکنن. نگرانتون هستن. همین که شما اسمشون رو آوردین و دوست دارین باهاشون ارتباط داشته باشین یعنی اول ایشون به یاد شما بودن و خواستن که شما باهاشون ارتباط داشته باشین.
این پیامها با این که چند کلمه بودند اما برای من سنگین تمام شدند. چند دقیقهای به نقشهی شیطانیام فکر کردم و حرفهای هما. فاصلهی من با آن چیزی که هما میگفت فاصلهی زمین بود تا آسمان.
همینطور بهت زده و متفکر به گوشی زل زده بودم که پیام بعدیاش ارسال شد:
_ من از جمکران آقا رو تو قلبم پیدا کردم. بهترین راه ارتباط حضوری واسه من اونجا بود. یعنی برای خیلیا اونجاست. پیشنهاد میکنم چند هفته پشت سر هم برین اونجا. وقتی تو این مسیر قرار گرفتین حتما بی حکمت نبوده.
اگه سوالی بود در خدمتم. یاعلی
باورم نمیشد این منم که به جای اینکه هما را با پیامهایم تحت تسلطم در بیاورم، او من را مطیع حرفهایش کرده بود. به حرفهایش فکر کردم. به حکمت خدا که میگفت. به پیامهایی که این یکماه، راه وبیراه از امام زمان و محبت او در گروه میفرستاد. از حیا و ادب، از گناه و دوری از خدا. از هدفِ بودن توی دنیا. همه و همه را میخواندم و بدون باور کردن از آنها میگذشتم اما الان...
سریع لباسم را عوض کردم و سوئیچ ماشین را برداشتم. صدای پیام متوقفم کرد. سیامک بود که گفته بود سهراب کی میرسی؟
با کلافگی برایش نوشتم:
_ داداش من نیستم امشب. کاری برام پیش اومده. خوش بگذره.
سریع به سمت مقصدی که برای خودم هم عجیب بود، حرکت کردم. با پرس و جو بعد از حدود دو ساعت رانندگی به محدودهای که آدرس داده بودند، رسیدم. نزدیکتر که شدم به برکت عکسهای زیادی که در گروه میفرستادند، مسجد جمکران را شناختم. دقایقی بعد وارد محوطه بزرگ آنجا شدم. هیچ حسی نداشتم. تنها نوشتههای هما در ذهنم چرخ میخورد که گفته بود:
_ وقتی از ارتباط با امام زمان میپرسی اول حضرت دوست داشته تو باهاش ارتباط پیدا کنی. بیحکمت نیست این تو این مسیر قرار گرفتن!
برای خودم هم عجیب که چطور الان اینجا هستم. چون فقط خودم میدانستم چطور در این مسیر افتادم.
آرام به سمت در ورودی مسجد حرکت کردم. روی فرشهای حیاط مسجد نشستم. زانوهایم را بغل گرفتم و به روبهرو خیره شدم. مردم در رفت و آمد بودند. نماز و دعا خواندن مردم را نگاه میکردم. فرش کناریِ من شش، هفت پسر جوان با تیپ مذهبی مثل یک حلقه نشسته بودند و حرف میزدند. معلوم بود که با هم صمیمی هستند. نگاهم را از آنها گرفتم و به گنبد چشم دوختم. فضا آرام بود با یک حس آرامش که دوستش داشتم.
هدایت شده از محبوب
نیم ساعتی بدون هیچ حسی نشستم و بعد راهی خانه شدم. گرسنه بودم اما نتوانستم چیزی بخورم. یک لیوان شیر خوردم و بعد از رها شدن روی تختم گوشی را برداشتم. در حال چک کردن پیامهایم بودم که به اسم هما رسیدم. یکساعت پیش برایم نوشته بود:
_ امروز یه اتفاق عجیب افتاد. تو همونجا که بهتون پیشنهاد داده بودم برید، یه نفر رو دیدم شبیه شما. یعنی در واقع شبیه عکس پروفایلتون! خلاصه دعاتون کردم.
برق از سه فازم پرید. هم برایم عجیب بود هم خندهام گرفته بود. سریع برایش نوشتم:
_ به پیشنهاد شما عمل کردم. دوساعت راه بود از تهران تا اونجا. شما کجا بودین که منو دیدین؟
گوشی را کنارم گذاشتم و چشمانم را بستم. هر لحظه همه چیز جالبتر و عجیبتر میشد. کم کم سنگینی خواب را حس کردم با صدای پیامِ گوشی فوری هوشیار شدم. هما نوشته بود:
_واقعا؟ آفرین به همت شما. چقد آقا امام زمان دوستتون داشته که فوری طلبیده. والا اون آقا که شبیه شما بود فرش بغل دست ما نشسته بود. کت لی تنش بود با شلوار کتون مشکی.
از شدت تعجب حس کردم شاخ روی سرم در آمده. فوری برایش نوشتم:
_ فرش کنار من فقط چند تا پسر جوون نشسته بودن و باهم حرف میزدن!
هما که منتظر پیامی از من بود، سریع نوشت:
_خب برادر! منم جز اونا بودم دیگه. همون که از همه خوشتیپتر بود.
وقتی حس کردم که هما سرکارم گذاشته انگار سطل آب یخ روی سرم ریختند. از عصبانیت دمای بدنم بالا رفت. تا آمدم برایش چیزی بنویسم پیامش آمد:
_ خیلی خوشحالم که یه دوست دیگه پیدا کردم. ما یه حلقهی جوانان مهدوی داریم که مثل امروزی دور هم جمع میشیم و دوستانه در رابطه با مباحث مذهبی و اعتقادی حرف میزنیم. یه چیزی مثل همین گروهی که شما هم عضوش هستی. راستش من سرگروهم.
سعید هما هستم، ۲۵ساله اهل قم. میزنی قدش رفیق؟!
کیش و مات شدم. دهانم بسته شده بود. سعید هما! تنها چیزی که با بیحالی توانستم برایش بنویسم این بود:
_خوشبختم داداش. سهراب کیانی هستم از تهران. پایهم واسه هر وقت بگی.
***
با صدای سعید به سمتش برگشتم.
_ بیا بگیر سهراب. آب خوری رو برده بودن اونطرفتر. بچهها هم زنگ نزدن! بیا بریم تو مسجد تا برسن.
لیوان آب را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
نگاه عمیقی به من کرد و گفت:
_ سهراب تو امروز چهلمین هفتهایه که اینجایی. دیگه خودت میدونی و امامت. واسه منم دعا کن.
لیوان یکبار مصرف را در دستم چرخاندم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ تو تمام این هفتهها ذره ذره خودمو پیدا کردم سعید. یعنی میدونی خودش خواست من پیدا بشم. خیلی دوسش دارم و واسه این علاقه، به تو مدیونم آقای هما.
سعید خندید. به گنبد فیروزهای نگاهی کردم. همقدم با هم به سمت مسجد جمکران حرکت کردیم.
#مهدویت3
#محبوب
🌹الصلواة والسلام علیک یا رسول الله🌹
نیلوفر هفت آسمان بر پای تو پیچید
خورشید هم از عشق تو سوزان شد وتابید
سیاره ها گرد مدار تو فروزانند
ماهِ فلک با دیدنت دور زمین چرخید
پیچید در فرش زمین عطر دل انگیزت
از شوق میلادت تمام آسمان خندید
بت ها به روی خاک افتادند و شیطان هم
از آسمان ها رانده شد، بر حال خود نالید
امشب به ایوان مدائن لرزه ها افتاد
آتشکده خاموش شد، نور تورا چون دید
خالق شبی بُردت به معراج و یقین آنجا
به آسمانی ها نشان داد و به تو بالید
از قله های ماذنه پیغام تو جوشید
باران مهر و رحمتت در هر کجا بارید
کی می رسد از راه آن فرزند موعودت؟
باید بساط ظلم را از بیخ و بن برچید
#مهر_آفرین
#پادشاه_وارونه
#یا_محمد_صلوات_الله_علیه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
شب میلاد محمد(ص) شد و عالم شاد است
با قدومش دل ویران جهان آباد است
آمده صادق(ع) دین تا که شود ره روشن
خرم امشب که دل از کینه و غم آزاد است
شب شادی است بزن برلب خود نقل و نبات
قبل از آن بر رخ زیبای محمد(ص) صلوات
#عاصی
#پادشاه_وارونه
#یا_محمد_صلوات_الله_علیه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
تویی آن رحمت و نور جهانی
زبان زد اسوه ای در مهربانی
ز لبخند تو عالم گشته خوشنود
و نامت عامل هر شادمانی
تو پیغمبر شدی از عشق گویی
صدای عشق را بر ما رسانی
تویی آن کس که از کینه به دوری
تو حتی پاک تر از آسمانی
خروشان است امواج محبت
ز دریای زلال و بی کرانی
#نرگس_کرار
#پادشاه_وارونه
#یا_محمد_صلوات_الله_علیه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از محبوب
به نام او
داستان از آنجا شروع که به بالاخره با فراز و نشیب بسیار گروهمان تشکیل شد. اسم گروه را اُمّی گذاشتیم: «مادر من»
رفتیم سراغ موضوع. دو روز به هم وقت دادیم برای ارائهی ایده! ایدهها و نظرات داده شد اما انگار آن چیزی که دوست داشتیم نبود. با یک پیشبینی که بیشتر شبیه چشم برزخی بود، حس میکردیم برای حضرت خدیجه غالبا روی چه موضوعی داستان نوشته میشود: بُعد حمایتی بانو، بذل ثروت در راه دین، پیشنهاد ازدواج بهخاطر بعد وجودی رسول خدا و در نهایت شهادت بانو.... ما میخواستیم به چیزی بپردازیم که کمتر به آن پرداخته شده.
در هیاهوی ایدهها و نظرات متفاوت و ارسال پیام و صوت، برای راحتی کار به پیشنهاد همگروهی خوبم به یکی از پیامرسانها که امکان گفتگوی صوتی داشت، مهاجرت کردیم. بسیار راحت ساعتها تبادل و بحث و کفتگو میکردیم. در بین این گفتگوها جرقهی ایده زده شد و همانجا پرورش داده شد.
به پیشنهاد یکی از دوستان، شخصیت اول بهجای اینکه خانم باشد، مرد انتخاب شد. موضوع اصلی ارائهی بُعد اقتصادی زندگی حضرت خدیجه بود. بانویی که بهخاطر شم اقتصادی بالا و استفاده از شیوهی مضاربه در آن برهه از زمان که زن هویتی نداشت، مورد احترام عام و خاص بود. میخواستیم نشان بدهیم بانو حتی از نظر اقتصادی برای هر فردی میتواند الگو باشد.
حدود یک هفته، تحقیقات اقتصادی از شیوههای مختلف کامندا، مضاربه، کاپاتالیسم و .... انجام شد. تحقیقات برون مرزی از کشور آلمان و مسائل مرتبط به آن که در داستان لازم بود، بررسی شد.
داستان بارها نوشته شد و ویرایش شد. در گیر و دار بحثهای گروهی و اختلاف نظرها استاد احد گرامی سر میرسیدند و نجاتمان میدادند. گاهی با نظرات ایشان دو پارت ایتایی که نوشته بودیم را نابود میکردیم و از اول با فرم دیگری مینوشتیم. بعد از اینکه داستان تقریبا نوشته شده بود به استاد هیام ارسال کردیم. استاد به چند نکتهی مهم برای ویرایش داستان اشاره کردند و برای سوالات متفاوت ما وقت گذاشتند.
حدود چهار بار داستان بازنویسی اساسی شد، شبها تا دو نصفه شب در گفتگوی صوتی بودیم. یا مینوشتیم یا اشکالگیری میکردیم. گاهی سر یک نکته یا یک دیالوگ چهل و پنج دقیقه بحثهای ریشهای میکردیم.
شرایط عجیبی داشتیم
در بین این کش و قوسها، شیرینترین خاطره این بود که ده روز مانده به پایان وقت مسابقه و در بحبوحهی کار، چشممان به آمدن نوزادی روشن شد! فعالیت نویسندگی مادر کنار نوزادش در روزهای اول تولد، برایمان تحسین برانگیز بود.
یکی از آموختههایم از #یاس، تمرین صبر بود. مثلا وقتی مجبور شدم بهخاطر یک تغییر اساسی در روند داستان، قسمت طولانی و جذاب از سفر اربعین را حذف کنم. برای این پارت بلند خیلی زحمت کشیده بودم. ساعتها خواندن کتاب برای ملموس شدن سفری که قسمتم نشده بود!
یکی از آموختههایم کلی تکنیک جدید یاد گرفتن بود، هم از اساتید هم جستجوی خودمان در جایی که مورد نیاز بود.
یکی از آموختههایم این بود که توی کار گروهی هر چه که نظر شخصی است باید کنار برود. یا باید قانع شوی یا باید قانع کنی! البته اگر بتوانی!!!
من معتقد بودم داستان حتما نباید بُعد عاشقانه داشته باشد یا مثلا لزومی به مسلمان شدن یا به شهادت رسیدن شخصیت اول داستان نیست، از نظر من کلیشه بود اما #لایت با چرخش بسیار هم بُعد عاشقانه دارد هم شخصیت اول مسلمان شد!!!
و این جلوههای ویژه از کار گروهی است که تو را قانع میکند. و اینکه خودم به شخصه #لایت را دوست دارم. گرچه نوقلمانی بودیم که اولین داستان کوتاهمان را باهم رقم زدیم و طبیعتا از ایراد و اشکال خالی نیست اما برایش زحمت کشیدیم...
تمام زحمات و وقت گذاریها و حساسیتهای بیش از حدمان، صدای استاد احد گرامی را در میآورد و ما را تهدید میکرد که:
_ برید بخوابید بسه دیگه، مگه کار و زندگی ندارید؟! به شما کاپ قهرمانی میدم انقد فعالید.
همه اینها فقط و فقط برای این بود که برای اثری که برای بانو نوشته شده، کم نگذاشته باشیم و برایش از وقت و فکر و قلم و زندگیمان هزینه کنیم.
#لایت تمام شد. داستان دوم ما به نام #طهورا که هم غیرمستقیم بود و هم کاملا واقعی توسط همگروهی خوبم نوشته شد و بعد از آن با نظرات دوستان ویرایش اساسی شد. روزهای گذشته به آن فکر کرده بودیم و بعد از فراغت از #لایت روی آن وقت گذاشتیم. یکی از کدهای غیرمستقیم #طهورا هم جز موارد کمتر پرداخته شده از زندگی بانو بود. ( از دست دادن دو فرزند و دلداری دادن به پیامبر در حالی که خودشان غصه دار و محزون بودند.)
ساعت ده صبح، ششم مهر که آخرین مهلت ارسال آثار بود، #لایت و #طهورا را به ادمین محترم ارسال کردم و با نفس عمیق به دوستان تبریک و خداقوت گفتم.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
به نام او داستان از آنجا شروع که به بالاخره با فراز و نشیب بسیار گروهمان تشکیل شد. اسم گروه را اُ
روز اعلام نتایج بعد از اعلام چهار گروه منتخب و تبریک به آنها پیامی آمد که:
(خب، یک جایزهی ویژه هم داریم برای یکی از گروههای فعال به خاطر فعالیت خوب و تلاش بی وقفهای که داشتند. تبریک به گروه اُمّی!)
به قول دوستان غافلگیری ما بیشتر از چهارگروه منتخب بود!!!
در آخر تشکر میکنم از باغبانان گرامی این باغ پربرکت بهخصوص آقای واقفی، خانم صادقی و خانم بختیاری.
#آنچه_از_یاس_آموختم
#گروه_اُمّی
عِمران واقفی:
امشب سخن ازجان جهان بایدگفت🌸
توصیف رسول(ص) انس و جان باید گفت🌸
در شـــــام ولادت دو قــطب عالم🌸
تبریک به صــاحب الزمان (عج) باید گفت🌸
میلاد با سعادٺ ځضرٺ ختمی مرتبت محمد مصطفیﷺ و امام جعفر صادق﴿؏﴾مبارک باد🌹
محسنے🌿
4_5924655411985645605.mp3
9.21M
به مناسبت میلاد پر برکت نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله و سلم و صادق آل عبا علیه السلام❤️
عیدتون مبارک عاشقان🌹🎉🎈