eitaa logo
گردان برخط "سـࢪباز"
5.3هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
308 فایل
- بسم الله . - وَ تَوَكَّل عَلَى اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلا . حــاج‌حسین‌یکتا‌میگه : اگه‌میخوای‌یه‌روزۍ‌دور‌تابوتت‌‌ بگردن؛ امروز‌باید‌دور‌امام‌زمان‌بگردی🤍🌿!:)
مشاهده در ایتا
دانلود
1_961658488.apk
18.74M
☺️ ایتا ایکس برای شما عزیزان😉
امیدوارم راضی باشین و استفاده کنین😉❤️
❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙 💙❤️💙❤️💙❤️ ❤️💙❤️💙 💙❤️ ❤️ 💥 🌸 از فضای تاریک شرکت و سکوت بیش از حدش دلشوره گرفتم و با عجله خودم رو به اتاق حسابداری رسوندم و برقش رو روشن کردم و به آرام که سرش رو روی میز گذاشته و خوابیده بود خیره شدم که توی خواب چهره اش معصوم و آروم بود، بدون ذره ای اخم و غرور ! مدتی بالا ی سرش وایستادم و به چهره ی مظلومش توی خواب نگاه کردم یه جورایی از کارم احساس پشیمانی می کردم و دلم به حالش می سوخت . برای اینکه بیدارش کنم و نترسونمش به آرومی صداش زدم . _خانم محمدی ! چشماش رو باز کرد و همونجور خوابالو درست سر جاش نشست . سمت راست صورتش به خاطر قرار گرفتن روی میز قرمز شده بود و در حالی که مقنعه اش رو مرتب می کرد گفت:چه عجب که آقای رئیس یادشون اومد یکی از کارمنداش رو اینجا نگه داشته! دیگه داشت باورم می شد که باید شب رو اینجا بمونم ... 💙 ❤️💙 💙❤️💙❤️ ❤️💙❤️💙❤️💙 💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️ 🌸 😎 👏 @gordan_bar_khat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙 💙❤️💙❤️💙❤️ ❤️💙❤️💙 💙❤️ ❤️ 💥 🌸 با این حرفش دیگه اثری از دلسوزی چند لحظه قبل توی وجودم باقی نگذاشت و در عوض جاش رو باز هم حس لج در آوری و اذیت کردن پر کرد . چادرش که روی شونه اش افتاده بود رو روی سرش مرتب کرد و بعد وایستادن روی پاش، پوشه رو به طرفم گرفت و گفت :این همه چیزش درست بود و هیچ مشکلی نداشت. لحنش رو کنایه آمیز کرد و ادامه داد:امیدوارم امشب به دردتون بخوره ! پوشه رو از دستش گرفتم و در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم:الان که به کارم نمیاد ولی خدا رو چه دیدی شاید یه روز به دردم خورد . چیزی نگفت و من خوشحال از اینکه حرصش رو درآوردم به اتاقی رفتم تا پوشه رو ببرم و برگردم . به محض اینکه وارد اتاق شدم از توی سالن با صدای بلند طوری که من بشنوم گفت :آقای رئیس! من دارم می رم خداحافظ !... 💙 ❤️💙 💙❤️💙❤️ ❤️💙❤️💙❤️💙 💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️ 🌸 😎 👏 @gordan_bar_khat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙 💙❤️💙❤️💙❤️ ❤️💙❤️💙 💙❤️ ❤️ 💥 🌸 از لحن آقای رئیس گفتنش حرصی و به قصد اذیت کردنش از اتاق خارج شدم ولی او خیلی سریع از شارکت خارج شده بود خبری ازش نبود و من هم که دیگه اونجا کاری نداشتم از شارکت بیرون زدم . هوا کاملا تاریک شده و بارون پاییزی هم شدید تر از هر زمان در حال باریدن بود که توی ماشینی که داخل حیاط کوچک برج پارک کرده بودم نشستم و به سمت در خروجی حیاط حرکت کردم و در همین حال آرام رو دیدم که از شدت بارون زیر سقف شیروونی اتاق نگهبانی وایستاده بود می دونستم توی اون هوا ماشین گیرش نمیاد و باید مدت زیادی رو به انتظار آژانس بمونه . ناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم جا خوش کرد و خواستم از جلوش بگذرم ولی برخلاف خواسته ام بی اراده پام رو روی ترمز گذاشتم و جلوش وایستادم . شیشه ی سمت راست رو پایین دادم و با خم شدنم به طرفش گفتم : بیا بالا می رسونمت ! بدون ذره ای مخالفت و از خداخواسته در عقب ماشین رو باز کرد و توی ماشین نشست ... 💙 ❤️💙 💙❤️💙❤️ ❤️💙❤️💙❤️💙 💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️ 🌸 😎 👏 @gordan_bar_khat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙 💙❤️💙❤️💙❤️ ❤️💙❤️💙 💙❤️ ❤️ 💥 🌸 به بی تعارفی و پر روییش لبخند زدم و بعد پرسیدن آدرسش به سمت خونه شون حرکت کردم . هر دو ساکت بودیم و فضای ماشین رو آهنگ غمگینی که همیشه و بدون دلیل و هر وقت توی ماشین مینشستم گوش می دادم پر کرده بود که با شنیدن صدای زنگ گوشیش و جواب دادنش به تماس، صدای آهنگ رو کم کردم تا صدای شخص پشت خط رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به مکالمه اش گوش دادم . صورتش رو حتی از توی آینه هم نمی تونستم ببینم و فقط صداش رو می شنیدم که با صدای آرومی به مخاطبش گفت:سلام مامان! من توی راهم تا یه ربع دیگه می رسم . نه! نگران نباش رئیسم منو می رسونه . مامان جان چه حرفیه میزنی ؟ مطمئن باش اگه بهش اعتماد نداشتم سوار ماشینش نمی شدم . باشه! میام خونه باهم حرف می زنیم فعلا خداحافظ ... 💙 ❤️💙 💙❤️💙❤️ ❤️💙❤️💙❤️💙 💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️ 🌸 😎 👏 @gordan_bar_khat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙 💙❤️💙❤️💙❤️ ❤️💙❤️💙 💙❤️ ❤️ 💥 🌸 تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت :‌ می دونین مامانم فردا می خواد بیاد شرکت و شما رو به خاطر اینکه منو تا شب نگه داشتین دعوا کنه؟ آینه رو برای اینکه بتونم چهرهش رو ببینم روش تنظیم کردم و با نگاه کردن به چهره ی خندانش گفتم: یعنی تو از من به مادرت شکایت کردی؟ _نه! _پس چی؟ _خودش وقتی دید کارم طول کشیده تا ته ماجرا رو خوند. _پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟! جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگه حرفی نزدم . با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند روی لبم اومد و در سکوت به رانندگی ادامه دادم. جلوی در خونه شون ماشین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه. قبل پیاده شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهوده نگه داشتنم توی شرکت خیلی ناچیزه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین . به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پریده گفتم:خیلی پررویی!... 💙 ❤️💙 💙❤️💙❤️ ❤️💙❤️💙❤️💙 💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️ 🌸 😎 👏 @gordan_bar_khat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا