گل گلدان ݒرۅانھ؛ممبر ݘادࢪ افسانہ😂♥️
جینگیل پینگیلیی😂😻!'
😻منبع ݒࢪۅف هاے دخٺࢪونهـ و ݘآدࢪے😻♥️
https://eitaa.com/joinchat/1741488239C84220564c3
-اصن آیھ داریم😌💜
-زندگیبدون این كانال جنٺلمن
😌☝️🏿'امڪان ندارھ♥️🌱
💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙
ڪپے از بنࢪ ممنو؏⭕️
دختر جون دیگهـ مثل
این کانال گیرت نمی یاد ها😌🙆🏻♀!
دختراۍچادرۍزودجویینبشنڪھ
کانالشمخصوصشماهاست😻...
🍿. . https://eitaa.com/joinchat/1741488239C84220564c3
#بقچهاےازمتونانگیزشی 👜🍑 . . .
🌷بنام خالق زیبایی ها🌷
سلام و احترام خدمت همه ی هم وطنای عزیزِ 👈 🇮🇷ایرانی🇮🇷
📣ما چندتا از بچه های همین حوالی، کانالی تدارک دیدیم که شماعزیزان رو
در جریان بروز ترین اخبار و مطالب
فرهنگی سیاسی و اجتماعی قرار میده
و میتونید از این طریق
در مسابقه های جذاب کانال هم شرکت کنید 🎁
🤗همه دعوتید🤗
👈به 《چشم انداز 》ملحق بشید
✅ از همراهی تک تک شما صمیمانه تشکر می کنیم.💚
چشم انداز👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3138125939Caf2e8a6885
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/JYtEi6CmGgp6YkvpRGp664
🦋••
نماز یادتون نره ها😉🌿
شیطون گولتون نزن ها🙁💔
100چک درست حسابی سهم شیطان از هرکدوممون 😬🤗😍ای جااان😋
اره تا دلش بخواد ما گولشو نمیخوریم 😝
لعنتی خدا لعنتش کنه😍
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_پنجاه_و_پنج 💥 #دختر_بسیجی آوا که تا اون لحظه سرش توی گو
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_پنجاه_و_شش
💥 #دختر_بسیجی
با خنده به آرام که لپش رو حرصی از داخل دهنش می جوید نگاه کردم که مامان با خنده رو بهش گفت: آره آرام؟ ولی تو چطور تونستی محمد حسین که هشت سال از تو بزرگتره رو توی زیر زمین زندونی کنی؟
محمد حسین که تا اون موقع لبخند به لب به حرفای مادرش گوش می داد گفت : روز قبلش
خودش عروسکش رو آورد و گفت می خواد موهاش رو کوتاه کنه و من هم همه ی موهاش رو از ته چیدم که باهام قهر و حسابی گریه کرد ولی فرداش باهام مهربون بود و ازم خواست براش توپش
رو از توی زیر زمین بیارم و من هم غافل از تله ای که برام گذاشته به زیر زمین رفتم که یهو در به روم بسته شد و تا شب توی زیرزمین موندم.
بابا با مهربونی به آرام نگاه کرد و گفت : پس این دختر ما حسابی شیطون بوده؟! من موندم که چرا اسمش آرامه؟
آقای محمدی خندید و گفت : اسمش رو خدا بیامرز آقام انتخاب کرده و برای خودمون هم هنوز
اسمش سواله! تا دلت هم بخواد شیطونه! بر عکس محمد حسین و آرزو این دوتا کلا آروم و قرار
ندارن...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_پنجاه_و_شش 💥 #دختر_بسیجی با خنده به آرام که لپش رو حرصی ا
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_پنجاه_و_هفت
💥 #دختر_بسیجی
آرام حداقل اگه توی مدرسه کاری هم می کرد و سر به سر بقیه می ذاشت الاقل درس خون بود و معلماش ازش راضی بودن، ولی برای امیرحسین چندتا مدرسه عوض کردیم تا اینکه بعد چهارده سال تونست دیپلمش رو بگیره .
آرام بدجنسانه و لبخند به لب برای امیر حسین ابرو بالا انداخت و امیر حسین هم برای اینکه بحث رو عوض کنه رو به مامانش گفت: این آشه هنوز نپخته؟من حسابی گرسنه مه!
با این حرف امیر حسین که انگار حرف دل همه رو زده هما خانم به همراه مامان و آرام و نگین(خانی محمد حسین) برای آماده کردن ناهار به آشپزخونه رفتن و مدتی بعد من و امیر حسین و آرزو هم برای کمک کردن بهشون ملحق شدیم .
دیس برنج رو از دست هما خانم گرفتم و خودم رو با آرام که برای گذاشتن پارچ آب توی دستش روی میز، از آشپزخونه خارج می شد همراه کردم و خیلی آروم برای اینکه فقط خودش بشنوه
گفتم : می بینی خانم خیلی شیطون بوده و ما خبر نداشتیم؟ !
پار توی دستش رو روی میز گذاشت و خواست جوابم رو بده که با نشستن بابا و باباش حرفش رو خورد و چیزی نگفت و به آشپزخونه برگشت ...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_پنجاه_و_هفت 💥 #دختر_بسیجی آرام حداقل اگه توی مدرسه کاری ه
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_پنجاه_و_هشت
💥 #دختر_بسیجی
ظرف قورمه سبزی رو از دست مامان که داشت سر هما خانم غر می زد که چرا با وجود آش دیگه ناهار پخته گرفتم که هما خانم رو به مامان گفت: این قورمه سبزی رو به یاد روزی پختم که قرار بود شوهرامون رو تنبیه کنیم !
آرزو با ذوق گفت : واقعا شما بابا رو تنبیه کردی مامان؟ !
مامان در جوابش گفت : آره!ولی بیشتر خودمون تنبیه شدیم .
آرزو دوباره پرسید: چرا؟
هما خانم به من و آرزو و آرام که منتظر بودیم بشنویم چی شده نگاه کرد و با لبخند گفت: تا غذای توی دستتون سرد نشده و از دهن نیفتاده برین سرمیز تا ما هم بیایم و براتون قضیه رو تعریف کنیم .
چند دقیقه بعد همه سر میز نشسته بودیم که آرزو رو به مامان گفت :خاله جون لطفا برامون تعریف کنید دیگه!
باباش با تعجب پرسید:چی رو تعریف کنه؟
مامان با خنده جواب داد : داستان قورمه سبزی رو !...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_پنجاه_و_هشت 💥 #دختر_بسیجی ظرف قورمه سبزی رو از دست مامان
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_پنجاه_و_نه
💥 #دختر_بسیجی
آقای محمدی که متوجه ی منظور مامان نشده بود گیج نگاهش کرد که مامان رو به آرزو ادامه داد:
_اون وقتا که با مادرت توی یه محله بودیم، هر روز یا من خونه ی اون بودم یا اون خونه ی من بود و برای هم درددل می کردیم! توی یکی از همون روزا بود که من با ناراحتی پیش مامانت رفتم و بهش گفتم دیروز تولدم بوده ولی آقا منصور یادش نبوده و حسابی از دلگیرم و مادرت هم گفت اتفاقا آقای محمدی هم دو ساله که تولد مادرت رو یادش می ره و بهش کادو نمی ده، خلاصه اینکه اون روز تصمیم گرفتیم با شوهرامون قهر کنیم و بهشون شام ندیم تا براشون درس عبرت بشه و تولدمون یادشون نره .
با فکر تنبیه آقا منصور به خونه رفتم و تا شب که به خونه بیاد کلی با خودم فکر کردم و نقشه کشیدم تا اینکه آقا منصور خسته و کوفته به خونه اومد و وقتی دید شامی در کار نیست دلیلش
رو پرسید و من هم جواب دادم که یادم رفته شام درست کنم درست مثل تو که تولد من رو یادت رفته .
آقا منصور با این حرفم از خونه بیرون زد و دو ساعت بعد برگشت و با آه و ناله و غر غر کنان گرفت خوابید و فرداش هم برای اینکه از دلم در بیاره گفت آماده باشم تا بعد از ظهر با هم به بازار بریم...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_پنجاه_و_نه 💥 #دختر_بسیجی آقای محمدی که متوجه ی منظور ماما
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_شصت
💥 #دختر_بسیجی
هر چی که من دلم خواست برام بخره و من هم با خوشحالی به مادرت خبر دادم و با هم قرار گذاشتیم برای شب قورمه سبزی رو بار بزاریم و باهاشون آشتی کنیم .
خلاصه اینکه بعد از ظهر برای خرید آماده شدیم و از خونه بیرون زدیم که از قضار سر کوچه به مادرت و بابات رسیدیم که اونا هم برای خرید می رفتن !
به محض اینکه آقا منصور و بابات هم دیگه رو دیدن خیلی گرم با هم احوالپرسی کردن و وقتی ما
ازشون پرسیدیم از کجا هم دیگه رو می شناسن آقا منصور بی هوا گفت: دیشب توی کبابی اکبر کبابی هم دیگه رو دیدیم و با هم شام خوردیم .
با این حرف آقا منصور من ومادرت که تازه فهمیده بودیم چه کلاهی سرمون گذاشتن سرشون غر زدیم که ما دیشب تا صبح از ناراحتی اینکه شما گرسنه خوابیدین خواب به چشاممون نیومده و دوباره باهاشون قهر کردیم...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_پنجاه_و_پنج 💥 #پسر_حاجی الو؛ الو. "
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_پنجاه_و_شش
💥 #پسر_حاجی
سرگردان ماشين را به حركت درآورد. نم ي دانست چه كند. بلاتكليفي و انرژي
منفي مثل خوره تمام سلولهاي بدنش را مي جويد و پشت بند آن با حرص، عارق هاي مشكوك را در مغزش اِكو مى كرد. حالا كه مجيد به او مهلت نداد؛
بايد منتظر اعلاميه دادگاه مى شد. حداقلش بايد از دادگاه مهلت مي گرفت.
نفسش را با حرص فوت كرد. به جاى حل چاره به بعد از آن فكر مى كرد.
با حرص سرى تكان داد و هورت پر سر و صدايى از چايى اش كشيد. ليوان
را محكم روى ميز گذاشت و با همان لحن حرص زده اش گفت:
-والله حاج بابا اين محله اى كه نارون توش داره ساختمون ميسازه از تگزاس
هم بدتره...اِع اِع؛ تو روز روشن اومدن من رو خفت كردن، ميگن كى تو رو
فرستاده...معلوم نيست اين دختر كى ها رو دور خودش جمع كرده.
حاج محمود كلافه روى صندلى نشست.
-چى ميگى پسر؟ چرا از اين شاخه به اون شاخه مى پرى؟چى دستگيرت شد
دقيقا؟
محراب چشمانش را به حاج محمود دوخت. چشمانى كه حاله اى كبود او را
احاطه كرده بود.
-هيچى؛ فقط اينكه وضع رستوران خيلي داغونه...آدم دلش نمى گيره توش
غذا بخوره.
حاج محمود نگاه چپى به او انداخت.
-خب چيكار كنم پدرِ من؟ هيچى دستگيرم نشد. همينقدر كه من رو
نشناختن شانس اوردم...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat