خون خورده دارد به صفحههای آخرش میرسد؛
ولی مطمئنم که من هیچ وقت از او گذر نمیکنم...
شاید...شاید اگر خساستم اجازه بدهد نسخهی چاپیاش را بخرم... نه اجازه هم ندهد میخرم...این اولین باری ست که رمانی ایرانی خواندهام و خواستهام به تمام دوستان نویسندهام بگویم رمان ایرانی میتواند تا این حد رشد کند و خواندنی باشد...پس بنویسید.
کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی اولین رمان خانم عطارزاده است که
بیست وسه پرده دارد که در هر کدام از این پردهها، یک موضوع روایت میشود. داستان این کتاب درباره دختری نابیناست که به همراه مادرش ساکن دروازه دولت است و گیاهان دارویی را خشک میکند و در بازارمیفروشند.
دخترکه در پنج سالگى، بر اثر فرو رفتن گل عاقرقرحا در چشمانش، بیناییاش را از دست داده است، دختر که هفده سال است رنگ دنیا را ندیده، از تجربه هایش از بوها و صداها براى ترسیم دنیاى پیرامونش بهره مىجوید.
دختر، مادر را که بر اثر سل، رنجور و بر اثر داروهاى تجویزى دختر، ناتوان شده، مومیایى میکند که ...
#هوشنگی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
4_6034891296735235607.mp3
3.7M
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی اولین رمان خانم عطارزاده است که بیست وسه پرده دارد که در هر کدام
بیدار شدن عجیبترین کار جهان است. تا مدتها بعد از نابینا شدنم، متوجه زمان درست بیدار شدن نمىشوم. مدتها طول مىکشد تا بفهمم آدم وقتى بیدار مىشود چه فرقى با خوابیدنش مىکند. یا این که آدم از کجا بیدار مىشود و چه کسى مىداند مرز بیدارى و خواب کجاست.
#راهنمای_مردن_با_گیاهان_دارویی_عطیه_عطارزاده
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_112
خان بیدار شده بود و به چهره غرق خواب دلارام نگاه میکرد. طوری خوابیده بود که انگار یکسال نخوابیده. خان خط به خط چهرهاش را از بر میکرد. با اینکه شب را کنارش به صبح رسانده بود، هنوز هم احساس دلتنگی میکرد. صورتش را نزدیک برد و روی چشمهای دلارام بوسه کاشت. بر خلاف تصورش دلارام تکان هم نخورد. روی تخت نشست. به سمت دلارام چرخید. سرش به صورت او نزدیک کرد
_دلارام. خانومم. وقتشه که بیدار شی. دلارام؟
خان تکان خوردن پلکهایش را دید. فشاری به دستش وارد کرد.
_پاشو دلی!
دلارام چشمهایش را باز کرد و به کمک خان روی تخت نشست. گردن کج، شانههای افتاده و چهره در همش نشان میداد خوابش تکمیل نشده.
خان پشت میز کارش رفت.
_برو تو اتاقت استراحت کن.
دلارام همانطور بدون هیچ واکنشی به روبهرو خیره نگاه میکرد.
خان دوباره روی تخت برگشت نزدیک دلارام نشست.
_کی میشه من تو رو به حرف بیارم؟
_ حرف نیاوردی یعنی؟
_حالا که فکرشو میکنم چرا؛ ولی هر بار بعدش قلبم درد گرفته. منظورم اینه به حرفهای خوب بیارمت نه جنگ و دعوا
دلارام به خان نگاه کرد. سرش را پایین انداخت. دستهایش را به هم گره کرد و آب دهانش را صدا دار قورت داد.
_الان که داری... بیرونم میکنی!
خان با دستش چانه دلارام را گرفت و بالا آورد.
_من دارم بیرونت میکنم؟ واقعا همچین فکری میکنی؟ راجع به من که این همه منتظر نگاهت بودم؟
دلارام چیزی نگفت. خان دستشهایش را روی شانه دلارام گذاشت.
_اینجا اتاق کار منه. محل رفت و آمد مردای عمارته. دلم نمیخواد اینجا باشی. روسری هم که نداری! واقعا دیشب چه فکری کردی که بی روسری اومدی؟
دلارام با آزردگی رویش را برگرداند.
_فکر نکردم. با دلم اومدم.
خان باور نمیکرد. به گوشهایش اعتماد نداشت. از جا بلند شد. سمت در رفت و سری به داخل راهرو کشید.
برگشت. وسایلش را از روی میز برداشت. کنار دلارام ایستاد.
_پاشو بریم.
خان دستش را پشت کمرش گذاشت. دلارام دستش را در بازوی خان فرو برد و ایستاد. دلارام زودتر وارد اتاق خواب شد. خان او را روی تخت نشاند. پاهایش را بالا برد و تکیهاش را داد به تاج تخت. خودش سمت دیگر تخت نشست و تکیه داد. کتابش را باز کرد و شروع کرد به خواندن. دلارام روی تخت خودش را کنار خان کشاند.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
___🪴_________
🌱زنده بودن حرکتی است افقی
از گهواره تا گور ...
🌱اما زندگی کردن حرکتی است عمودی
از فرش تا عرش...
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
🌱🌱نام فیلم: نجات سرباز رایان کارگردان: استیون اسپیلبرگ🌱 گمان نمیکنم کسی علاقهمند به فیلم و سین
باد موج میاندازد توی پرچمی بیرنگورو ولی با ستارههایی در یک گوشه و خطهای موازی در تمام بقیهی پرچم...
و بعد یک مسیر امن و افرادی که در این مسیر درحرکتند، تو از پشت سر با آنها همراهی؛ فردی را هم میبینی که دوربین به دست دارد. دختربچهها و چند خانم تقریباً مسن و مسن و جوان و یک پیرمرد؛ زاویهی دید عوض میشود و چهرهی پیرمرد به خوبی دیده میشود، با دهانی که باز و بسته میشود و انگار نفسهایش از دیدن چیزی به شماره افتاده است. به سمت صلیبهای سفید میرود و عجب نظمی دارند این صلیبها!
انگار همگی نمادی از آدمهای منظم یا وظیفه شناسی هستند که در گورها خوابیدهاند. دوربین توی چهره و بعد چشم پیرمرد تمرکز میکند و بعد همان چیزی که از نام فیلم انتظار داری یعنی جنگ...
مهم نیست که جنگ اول است یا دوم و اصلا کدام کشور است که دارد پدر آن یکی را در میآورد.
مهم این است که صدای تیرباران میآید...ساحل و آبی که رنگ خون دارد.
وسط این همه بکش و بمیر یک عده هم خودشان را جراح معرفی میکنند و جالب است که به کارهایی هم مشغولند و تو تعجب میکنی از کارشان چون آنقدر سرعت مردن بالاست که انگار جان آدمی زیاد هم مهم نیست...
فیلم را دنبال میکنی چون تا اینجا فقط با یک طرف جنگ همراه بودهای و اصلا از طرف مقابل چیزی جز تیر باران ندیدهای. میخواهی بفهمی اینها که آنها را میبینی بالاخره آخرش شکست میخورند توی این عملیات یا پیروز میشوند؟!
یکی میپرسد: بهتر نیست تسلیم بشیم کاپیتان؟
و کاپیتان جواب میدهد: تنها راهی که داریم مُردنه...
سربازی صلیبش را میبوسد،
مونولوگهایی هم شنیده میشود: به من گوش کن پروردگار بزرگ!
به من قدرت بده!
کشتن و کشته شدن ادامه دارد تا جایی که همه چیز آرام میشود: موجها جنازهها را توی ساحل تکان میدهند و عجب منظرهایست ولی ماجرا و داستان فیلم هنوز شروع نشده است...
#سجادی
#فیلم
#نجات_سرباز_رایان
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛