eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
لالالا لالالا بخواب علی طوری نیست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط به خاطر چشمان خدا... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب‌ها، آدم‌ها را شبیه خودشان می‌کنند. سال ۱۳۹۷ بود که این کتاب رفت توی لیست کتاب‌هایم. ماجرا، یعنی بیشتر ماجرا را شاید قبلا شنیده‌ایم اما قبول دارید از زمین تا آسمان فرق می‌کند که چه کسی و چطور ماجرایی را تعریف کند؟ سیدمهدی شجاعی اینجا، در این کتاب ماجرا را طور دیگری تعریف کرده. ماجرای آب، مشک، دست... ماجرای ادب و ماجرای عشق را. سال ۹۷، جایی خواندم که خواندن این کتاب را آقا محسن حججی به رفقایش سفارش کرده. همانجا بود که بیش از پیش فهمیدم کتاب‌ها، می‌توانند آدم‌ها را شبیه خودشان کنند؛ خیلی شبیه. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آۅیــــ📚ـــݩآ
. امروز روز دومی است که ما توی عراقیم. کشوری که تا الان هیچ نقطه‌ی آبادی در آن ندیده‌ایم؛ از مرز ش
-امیر... آرامم. سعی می‌کنم آرامشم توی صدایم حس شود. امیر سرش را بالا می‌گیرد. نگاهش را به جاده می‌اندازد. هیچ اتوبوسی جای خالی برای جا مانده‌ای چون ما ندارد. -تاکسی... -تاکسی؟! پولش پس چی؟! وقتی امیر تلگرافی حرفی می‌زند یعنی سؤال نپرس...یعنی خودت را بسپار به من. همان‌طور که تا الان سپرده‌ای. محیا را بغل می‌کند و به سمت تاکسی‌های کنار جاده می‌رود. می‌خواهم بپرسم. برایم سخت است نپرسیدن، ولی نمی‌پرسم. در تاکسی را باز می‌کند. من می‌نشینم و او با راننده، منتظر مسافر دیگری می‌ماند. محیا هنوز خواب است و‌من به لحظه‌ای فکر می‌کنم که بیدار شود، مثل وقتی که توی اتوبوس بودیم و او بیدار شد و آب خواست. ساعت هشت صبح دیروز به مرز شلمچه رسیدیم. ماشین را بین تمام ماشین‌هایی که قرار بود منتظر صاحبشان بمانند رها کردیم؛ در ظل آفتاب...راستی آفتاب ظل دارد؟ محیا را توی کالسکه گذاشتم. وسایلمان را برداشتیم؛ یک کوله پشتی برای من و یکی برای امیر. از اینکه امیر شرط آمدنم را پذیرفته بود خوشحال بودم. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 دلارام از خوردن دست کشید. سرش را به زیر انداخت و نفس عمیقی کشید. خان در حالی که دست‌هایش را با پارچه پاک می‌کرد پرسید: الان از این‌که غذا خوردی ناراحتی؟! دلارام نفس عمیق دیگری کشید. _نه از حالم کلافه‌م. تمام بدنم بی‌حسه! بی.حالم، حتی نمی‌تونم زیاد راه برم. زود خسته میشم. اشک از چشمانش به راه افتاد. _خیلی رفتارم بد شده خودم میدونم. _دلارام همه میدونن شرایط تو رو. خودت رو اذیت نکن! دلارام با چشم‌های اشکی به خان نگاه کرد. _بهزاد دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه! از صبح دلم به هم ریخته. می‌ترسم از اتفاقی که قراره بیفته. خان آب دهانش را قورت داد. لب‌های صاف شده‌اش را به زور کش آورد. خودش هم از صبح دلهره داشت! _نگران نباش من پیشتم. از چی می‌ترسی؟ گریه‌ی دلارام شدت گرفت. دست‌هایش را روی صورتش کشید. از بالای چشم به خان نگاه کرد. _برای تو می‌ترسم بهزاد، می‌ترسم... خان دست‌هایش را بالا آورد. _بسه دیگه. بیا راجع به چیزای بهتری حرف بزنیم. _ولی... خان بازوی دلارام را گرفت و او را بلند کرد. _دیگه نشنوم از این حرفا. در این شرایط نگرانی برات خوب نیست اصلا. خان دلارام را روی تخت نشاند. پاهایش را گرفت که روی تخت بگذارد که در با صدای بدی باز شد. خان با آرامش به کارش ادامه داد. خدمتکار ترسیده گفت: قربان امنیه‌ها اومدن سراغ شما. _خیلی خب برو الان میام. _قربان همه جا رو به هم ریختن! خان با غضب به سمت خدمتکار برگشت _گفتم برو الان میام! خدمتکار ترسید و بدون هیچ حرفی اتاق را ترک کرد. خان به سمت دلارام برگشت و با چهره سفید و ترسیده دلارام روبرو شد! ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
سفره‌ی چهل تکه‌ی روضه‌ی پسر ارباب را پهن می‌کنیم... بسم‌الله
سلام بر تو ای شبیه‌ترین...