16.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتابها، آدمها را شبیه خودشان میکنند.
سال ۱۳۹۷ بود که این کتاب رفت توی لیست کتابهایم.
ماجرا، یعنی بیشتر ماجرا را شاید قبلا شنیدهایم اما قبول دارید از زمین تا آسمان فرق میکند که چه کسی و چطور ماجرایی را تعریف کند؟
سیدمهدی شجاعی اینجا، در این کتاب ماجرا را طور دیگری تعریف کرده. ماجرای آب، مشک، دست... ماجرای ادب و ماجرای عشق را.
سال ۹۷، جایی خواندم که خواندن این کتاب را آقا محسن حججی به رفقایش سفارش کرده.
همانجا بود که بیش از پیش فهمیدم کتابها، میتوانند آدمها را شبیه خودشان کنند؛ خیلی شبیه.
#س_ز_مسعودی
#معرفی_کتاب
#سقای_آب_و_ادب
#محرم
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
. امروز روز دومی است که ما توی عراقیم. کشوری که تا الان هیچ نقطهی آبادی در آن ندیدهایم؛ از مرز ش
-امیر...
آرامم. سعی میکنم آرامشم توی صدایم حس شود. امیر سرش را بالا میگیرد. نگاهش را به جاده میاندازد. هیچ اتوبوسی جای خالی برای جا ماندهای چون ما ندارد.
-تاکسی...
-تاکسی؟! پولش پس چی؟!
وقتی امیر تلگرافی حرفی میزند یعنی سؤال نپرس...یعنی خودت را بسپار به من. همانطور که تا الان سپردهای.
محیا را بغل میکند و به سمت تاکسیهای کنار جاده میرود.
میخواهم بپرسم. برایم سخت است نپرسیدن، ولی نمیپرسم. در تاکسی را باز میکند. من مینشینم و او با راننده، منتظر مسافر دیگری میماند.
محیا هنوز خواب است ومن به لحظهای فکر میکنم که بیدار شود، مثل وقتی که توی اتوبوس بودیم و او بیدار شد و آب خواست.
ساعت هشت صبح دیروز به مرز شلمچه رسیدیم. ماشین را بین تمام ماشینهایی که قرار بود منتظر صاحبشان بمانند رها کردیم؛ در ظل آفتاب...راستی آفتاب ظل دارد؟
محیا را توی کالسکه گذاشتم. وسایلمان را برداشتیم؛ یک کوله پشتی برای من و یکی برای امیر. از اینکه امیر شرط آمدنم را پذیرفته بود خوشحال بودم.
#سجادی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_144
دلارام از خوردن دست کشید. سرش را به زیر انداخت و نفس عمیقی کشید.
خان در حالی که دستهایش را با پارچه پاک میکرد پرسید: الان از اینکه غذا خوردی ناراحتی؟!
دلارام نفس عمیق دیگری کشید.
_نه از حالم کلافهم. تمام بدنم بیحسه! بی.حالم، حتی نمیتونم زیاد راه برم. زود خسته میشم.
اشک از چشمانش به راه افتاد.
_خیلی رفتارم بد شده خودم میدونم.
_دلارام همه میدونن شرایط تو رو. خودت رو اذیت نکن!
دلارام با چشمهای اشکی به خان نگاه کرد.
_بهزاد دلم مثل سیر و سرکه میجوشه! از صبح دلم به هم ریخته. میترسم از اتفاقی که قراره بیفته.
خان آب دهانش را قورت داد. لبهای صاف شدهاش را به زور کش آورد. خودش هم از صبح دلهره داشت!
_نگران نباش من پیشتم. از چی میترسی؟
گریهی دلارام شدت گرفت. دستهایش را روی صورتش کشید. از بالای چشم به خان نگاه کرد.
_برای تو میترسم بهزاد، میترسم...
خان دستهایش را بالا آورد.
_بسه دیگه. بیا راجع به چیزای بهتری حرف بزنیم.
_ولی...
خان بازوی دلارام را گرفت و او را بلند کرد.
_دیگه نشنوم از این حرفا. در این شرایط نگرانی برات خوب نیست اصلا.
خان دلارام را روی تخت نشاند. پاهایش را گرفت که روی تخت بگذارد که در با صدای بدی باز شد. خان با آرامش به کارش ادامه داد. خدمتکار ترسیده گفت: قربان امنیهها اومدن سراغ شما.
_خیلی خب برو الان میام.
_قربان همه جا رو به هم ریختن!
خان با غضب به سمت خدمتکار برگشت
_گفتم برو الان میام!
خدمتکار ترسید و بدون هیچ حرفی اتاق را ترک کرد.
خان به سمت دلارام برگشت و با چهره سفید و ترسیده دلارام روبرو شد!
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛