🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
به نام خدا
«سنگ ابابیلها»
- همش تقصیر توعه مرد! بچهام حالش خیلی بهتر شده بود. نباید... نباید میذاشتی اون مردیکه بیاد خواستگاریش! پیش خودش چی فکر کرده؟! پیرمرد مردنی!
با شنیدن کلمهی خواستگار و پیرمرد، به سختی لای چشمهای گر گرفتهام را باز
میکنم. سرم از درد در حال انفجار است. تصویر تار پدر را مقابلم، کمی دور و در انتهای اتاق میبینم؛ در جای همیشگیاش نشسته و به پشتی تکیه داده است. دستش روی زانویش است و دود سیگار لای انگشتان آویزانش، چهرهاش را کمرنگتر کرده است. دستمال خنک که بر پیشانیم مینشیند، تازه حضور مادر را در کنارم حس میکنم. مردمک چشمهایم را به زحمت به سمتش میچرخانم. بالای بسترم نشسته. کمی دورتر، گوشهی اتاق مهتاب را میبینم که آرام خوابیده. نور ماه از لای پنجره کمی اتاق را روشن کرده است. باید نصفه شب باشد. پلکهایم بدون ارادهی من بسته میشوند؛ ولی صدای پدر را میشنوم: «چی میگی زن! بحث این حرفها نیست. مگه خودت هی نمیگفتی کی میآد یه دختر غشی و مریض رو بگیره؟ وقتی میرزا سلیمون گفت عصر میخواد واسه کار خیری یه تک پا بیاد خونهمون، به عقلم اصلا این حرفها نرسید. گفتم لابد میخواد بیاد چند میش از گله که میخواستم واسه دوا و درمون خورشید بفروشم رو بخره. چه میدونستم چنین خیالی تو سرشه. وگرنه من جنازهی خورشید رو هم رو شونهی اون مرتیکهی جهود نمیذارم.»
صدای هق هق گریهی مادر در سرم میپیچید: «اصلا معلوم نیست هفت سال پیش تو اون باغ خراب شدهاش چی سر بچهام آورده! که از اون موقع لام تا کام حرف نزده و این شده حال و روزش.»
اسم باغ که میآید، نفسم به شماره میافتد. انگار یکی از همانهایی که در آن باغ لعنتی دیدم با آن هیکل بزرگ و سیاهش روی قفسهی سینهام نشسته و راه نفس کشیدنم را قطع کرده است. لرزش شدید بدنم را حس میکنم. این حالم را دوست ندارم. چشمهای قرمزش را میبینم که برق میزند. صدای قهقهی خندهاش اتاق را پر کرده است. به زحمت صدای مادر را میشنوم: «باز بهش حمله دست داده. خدایا ... ای خدا... »
لبهای مادر همچنان میجنبد و فوت میکند رویم.
موجود وحشتناک مثل آتشی که رویش آب بریزی ناپدید میشود و خاکسترش به آسمان میرود.
تصویر محو احسان را میبینم که مقابلم ایستاده است. با لبخندی بر لب. در همان قد و قوارهی هفت سال پیش وقتی که سیزده سال بیشتر نداشت. با همان لباسها. آرام لب میزنم: «احسان بلاخره برگشتی!» هر بار و بعد از هر حمله، وقتی کمی آرام شدم میبینمش که انگار مثل همیشه برای نجاتم آمده و هر بار همین سوال را میپرسم. اما ته دلم میدانم این رویایی بیش نیست. ولی باز از دیدنش حتی در توهم، لبخند بر لبم مینشیند. به دیوار مقابلم نگاه میکنم. احسان هنوز هم اینجاست. کمی جلوتر میآید. یادم نیست هر بار بیشتر از یک لحظه او را دیده باشم. اشکهایم شدت میگیرند دلم میخواهد دستش را بگیرم. ولی نایی در خود نمیبینم. کنارم دو زانو مینشیند. میخواهم بگویم که امروز سلیمون لعنتی واسه چهکاری اینجا بود. ولی او زودتر میگوید: «گردنبندی که بهت دادم رو چکار کردی؟ چرا گردنت نیست؟»
دیوانه وار دستم را بر گردنم میکشم. فریاد میزنم: «گردنبندم... من گردنبندم را میخواهم.»
صدای گریهی شدید مادرم در سرم میپیچید: «خدایا... خدایا...»
با پدر محکم دستهایم را میگیرند. «چی شده؟ چی میخوای؟» تازه یادم میافتد که صدایی از حنجرهی من بیرون نمیآید. زندگی تمام چیزهایش را وقتی ده سالم بود از من گرفت.
دست کوچکی گردنبند را بر گردنم میاندازد. صدای مهتاب را میشنوم: «آبجی اینو میخواهی؟ من نگهش داشته بودم واست.» آرام میشوم. مادر سرم را یواش یواش بر روی بالش قرار میدهد. قلب سرخ پایین گردنبند را سفت در دست میگیرم و بر قلبم فشار میدهم. صدای شوخ احسان را میشنوم: «تنبل خانم بلاخره اسم سنگها یادت نیومد؟»
قطرات مداوم اشک صورتم را داغ کرده است. نگاهش میکنم: «احسان چرا نمیآیی؟»
چشمهایش غمگین میشود.
- اگه میخوای برگردم، چرا با بقیه نمیآیی دنبالم؟ چرا همش خوابیدی؟
- من... من...
از کنارم بلند میشود. رویش را برمیگرداند.« خوب شو خورشید! من هنوز هم منتظرم کمک بیاری.» بعد در میان دیوار محو میشود.
سرم را به طرفین تکان میدهم. میخواهم دنبالش بروم و او را برگردانم؛ اما پدر و مادر دوباره محکم بازوهایم را گرفتهاند. سوزش ریزی را در بازویم حس میکنم. سرم سنگین میشود. روزهای خوب گذشته یک لحظه از مقابل چشمان خستهام رد میشوند. دلم آنروزها را میخواهد. ولی افسوس...
#ادامه_دارد...
✍️پ_پاکنیا
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارتبیستونهم
آسیه در آینه به چهرهی برافروختهی خود نگاه میکند. شیشهی عطر مبینا را از روی میز برمیدارد...اتاق مبینا پر از خرده شیشههای معطر میشود، خنده هیستریکی به منشور تصویر خود در آینه میاندازد، به طرف خانهی رسول میرود...
ام عدنان با دستان چروکیدهی لرزانش، چادر نماز هانیه را از دور سرش باز میکند: «ام سعید...پاشو عزیزم، پاشو که از امشب خواب بهت حرام شد...»
صدای گریههای ام عدنان به سرفههای خشک میماند، هانیه را متوجه مصیبتی که برسرش آمده میکند: «سعید یما...» زور نالهی ضعیفش فقط به گوشهای خودش میچربد...
در خانهی رسول محشری به پاست. مریم خود را مقابل رسول زمین میزند. شال مشکیاش را عقب میزند. موهای رنگشدهاش را میکِشد: «عمو...عمو، سعید از دستم رفت!»
رسول دل پری از مریم دارد. او همه چیز را از چشم او و آسیه میبیند با این وجود، سکوت میکند...
حامد به طرف مریم میرود، موهای او را زیر شال میفرستد. با چشمانی که مویرگهای قرمزشان نمایانتر شده، به او چشم غره میرود: «موهاتو بپوشون...» مریم دستش را پس میزند...آسیه جیغ بلندی میکشد: «وای سعیدم، پسرم!»
به طرف مریم میرود، او را از گزند حامد دور میکند. آسیه به دنبال مبینا، چشمی در خانه میچرخاند. او را در گوشهای شکارمیکند. او منتظر لحظهای مناسب است تا زهرچشمی از او بگیرد...
گیسو چسب آخر را به کاغذ کادویی یاسی رنگ میزند. روبان بنفش پهنی را دورش میپیچد. لبخندی به سلیقهی خود میزند: «به نظرت خوشش میاد؟»
حمیرا مشت سفید تپلش را از شکلات خوری بیرون میکشد. گوشهی لبش را از زیر دندان آزاد میکند: «همشو یکدفعه نمیخورم، قول...»
گیسو نگاه عاقل اندر سفیهی به او میکند: «حمیرا من کاریت ندارم اما به خودت رحم کن، در ضمن من منظورم کادو بود.»
گونههای حمیرا گل میاندازد: «تو سلیقهت قشنگه، من هم از فردا رژیم میگیرم، بهت نگفته بودم؟»
گیسو سری از تاسف تکان میدهد: «آره تو گفتی و شنبهای به نامت ثبت شد!»
و از سالن غذاخوری خارج میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
pooya_shobeyrian_eshtiagh 128.mp3
2.76M
آۅیــــ📚ـــݩآ
____♡____ 🌱مشتاقم به روزی که هیچ کس نیست... و تنها تو هستی. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━
چند روز پیش که تفسیر سوره حمد رو گوش می کردم، این یه جمله برای آیه مالک یوم الدین به ذهنم رسید.
بعد خیلی اتفاقی این شعر مولانا رو دیدم. انگار همون حرفهای مفسر رو به این زیبایی به شعر درآورده بود.
بعد موسیقیش رو پیدا کردم.
و واقعا هنر چقدر خوبه به نظرم در دنیا چیزی زیباتر از هنر و هنری داشتن نیست...
خواستیم برای کسی دعا کنیم، خوبه بگیم، الهی از هر انگشتت و البته ذهنت، هنر بباره😄
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_سیام
مبینا در گوشهی حیاط نشسته و بیصدا اشک میریزد، او فشار زیادی را متحمل شده است؛ دختری پانزده ساله که هم شاهد قتل عزیزیست، هم قاتل از عزیزانش است...
آسیه چشمی میچرخاند و روی او متوقف میشود. دستهایش را بالای سر میبرد و به دو طرف تکان میدهد: «وا مصیبتا، خاک بر سر شدیم! دیدی بدبخت شدیم مادر؟»
به طرف مبینا میرود. مبینا، به دنبال رد صداقتی در چشمان آسیه، آواره میشود. هنوز رفتار آسیه در مغزش حلاجی نشده که با آغوش او غافلگیر میشود...
گیسو بستهی کادو گرفته را برمیدارد و از سالن غذاخوری خارج میشود، خوب میداند گوشهی دنج مبینا کجاست. از دور او را میبیند، باز کنج باغ ایستاده و به تک نخل خرما زل زده، آرام به سمت او میرود: «میدونستم اینجایی...»
مبینا بدون این که برگردد، سرش را پایین میاندازد، زمزمه میکند: «منم میدونستم دیر یا زود پیدات میشه...» جملهاش به گوش گیسو مبهم است: «چیزی گفتی؟»
این بار مبینا به طرف گیسو میچرخد، چشمان پف کردهاش، خبر از حال و روزش میدهد...
آسیه مبینا را در آغوش میگیرد: «که میخوای همه چیزو بگی آره؟ مبینا چیزی بگی خودم زبونتو میبرم.»
نیشگونی از کمرش میگیرد
قلب مبینا نه از درد نیشگون بلکه از غم، تیر میکشد...
خانهی رسول خیلی زود نشاطش را از دست داده، مجلس ختم برپا میشود، جوانها از دیوار بالا رفته، چادرهای عزا را علم میکنند، تاوان بسته شدن سقف حیاط را تاک بینوا میدهد. شاخههای مزاحم بریده میشوند، برگها در عزای آنها بر زمین میریزند...مجلس زنانه در خانهی رسول است و مردها در مسجد محل، جای سوزن انداختن نیست. هانیه با صورت زخمی در صدر نشستهاست. زنها بعد از ساعتها گریه و عزاداری دوبهدو با هم حرف میزنند. خدیجه عروس عمهی رسول، زنی چهل ساله با ظاهری مرتب، دستهای گوشتیاش را بر هم میکوبد، سری تکان میدهد: «بیچاره جوون بود، پرپر شد،خیر از جوونیش ندید...»
نگاه ملامتگرش بر مریم مینشیند. خال گوشتی که بر گونه دارد را زیر شیله قایم میکند، آسیه صدای او را میشنود، دستهایش را زیر ثوب مشت میکند...مداح در حال نقل مصیبتِ اهل بیت است، سعیده با کیسهای وارد مجلس میشود: «ای خدا...ببینید این پیرهن خونی سعید منه، داداشم همیشه سفید میپوشید، لابد حس میکرد قراره چه بلایی سرش بیاد.»
کیسه را پاره میکند، پیراهن سعید در هوا به پرواز در میآید...صدای جیغ زنها بلند میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد