🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارتبیستونهم
آسیه در آینه به چهرهی برافروختهی خود نگاه میکند. شیشهی عطر مبینا را از روی میز برمیدارد...اتاق مبینا پر از خرده شیشههای معطر میشود، خنده هیستریکی به منشور تصویر خود در آینه میاندازد، به طرف خانهی رسول میرود...
ام عدنان با دستان چروکیدهی لرزانش، چادر نماز هانیه را از دور سرش باز میکند: «ام سعید...پاشو عزیزم، پاشو که از امشب خواب بهت حرام شد...»
صدای گریههای ام عدنان به سرفههای خشک میماند، هانیه را متوجه مصیبتی که برسرش آمده میکند: «سعید یما...» زور نالهی ضعیفش فقط به گوشهای خودش میچربد...
در خانهی رسول محشری به پاست. مریم خود را مقابل رسول زمین میزند. شال مشکیاش را عقب میزند. موهای رنگشدهاش را میکِشد: «عمو...عمو، سعید از دستم رفت!»
رسول دل پری از مریم دارد. او همه چیز را از چشم او و آسیه میبیند با این وجود، سکوت میکند...
حامد به طرف مریم میرود، موهای او را زیر شال میفرستد. با چشمانی که مویرگهای قرمزشان نمایانتر شده، به او چشم غره میرود: «موهاتو بپوشون...» مریم دستش را پس میزند...آسیه جیغ بلندی میکشد: «وای سعیدم، پسرم!»
به طرف مریم میرود، او را از گزند حامد دور میکند. آسیه به دنبال مبینا، چشمی در خانه میچرخاند. او را در گوشهای شکارمیکند. او منتظر لحظهای مناسب است تا زهرچشمی از او بگیرد...
گیسو چسب آخر را به کاغذ کادویی یاسی رنگ میزند. روبان بنفش پهنی را دورش میپیچد. لبخندی به سلیقهی خود میزند: «به نظرت خوشش میاد؟»
حمیرا مشت سفید تپلش را از شکلات خوری بیرون میکشد. گوشهی لبش را از زیر دندان آزاد میکند: «همشو یکدفعه نمیخورم، قول...»
گیسو نگاه عاقل اندر سفیهی به او میکند: «حمیرا من کاریت ندارم اما به خودت رحم کن، در ضمن من منظورم کادو بود.»
گونههای حمیرا گل میاندازد: «تو سلیقهت قشنگه، من هم از فردا رژیم میگیرم، بهت نگفته بودم؟»
گیسو سری از تاسف تکان میدهد: «آره تو گفتی و شنبهای به نامت ثبت شد!»
و از سالن غذاخوری خارج میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
pooya_shobeyrian_eshtiagh 128.mp3
2.76M
آۅیــــ📚ـــݩآ
____♡____ 🌱مشتاقم به روزی که هیچ کس نیست... و تنها تو هستی. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━
چند روز پیش که تفسیر سوره حمد رو گوش می کردم، این یه جمله برای آیه مالک یوم الدین به ذهنم رسید.
بعد خیلی اتفاقی این شعر مولانا رو دیدم. انگار همون حرفهای مفسر رو به این زیبایی به شعر درآورده بود.
بعد موسیقیش رو پیدا کردم.
و واقعا هنر چقدر خوبه به نظرم در دنیا چیزی زیباتر از هنر و هنری داشتن نیست...
خواستیم برای کسی دعا کنیم، خوبه بگیم، الهی از هر انگشتت و البته ذهنت، هنر بباره😄
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_سیام
مبینا در گوشهی حیاط نشسته و بیصدا اشک میریزد، او فشار زیادی را متحمل شده است؛ دختری پانزده ساله که هم شاهد قتل عزیزیست، هم قاتل از عزیزانش است...
آسیه چشمی میچرخاند و روی او متوقف میشود. دستهایش را بالای سر میبرد و به دو طرف تکان میدهد: «وا مصیبتا، خاک بر سر شدیم! دیدی بدبخت شدیم مادر؟»
به طرف مبینا میرود. مبینا، به دنبال رد صداقتی در چشمان آسیه، آواره میشود. هنوز رفتار آسیه در مغزش حلاجی نشده که با آغوش او غافلگیر میشود...
گیسو بستهی کادو گرفته را برمیدارد و از سالن غذاخوری خارج میشود، خوب میداند گوشهی دنج مبینا کجاست. از دور او را میبیند، باز کنج باغ ایستاده و به تک نخل خرما زل زده، آرام به سمت او میرود: «میدونستم اینجایی...»
مبینا بدون این که برگردد، سرش را پایین میاندازد، زمزمه میکند: «منم میدونستم دیر یا زود پیدات میشه...» جملهاش به گوش گیسو مبهم است: «چیزی گفتی؟»
این بار مبینا به طرف گیسو میچرخد، چشمان پف کردهاش، خبر از حال و روزش میدهد...
آسیه مبینا را در آغوش میگیرد: «که میخوای همه چیزو بگی آره؟ مبینا چیزی بگی خودم زبونتو میبرم.»
نیشگونی از کمرش میگیرد
قلب مبینا نه از درد نیشگون بلکه از غم، تیر میکشد...
خانهی رسول خیلی زود نشاطش را از دست داده، مجلس ختم برپا میشود، جوانها از دیوار بالا رفته، چادرهای عزا را علم میکنند، تاوان بسته شدن سقف حیاط را تاک بینوا میدهد. شاخههای مزاحم بریده میشوند، برگها در عزای آنها بر زمین میریزند...مجلس زنانه در خانهی رسول است و مردها در مسجد محل، جای سوزن انداختن نیست. هانیه با صورت زخمی در صدر نشستهاست. زنها بعد از ساعتها گریه و عزاداری دوبهدو با هم حرف میزنند. خدیجه عروس عمهی رسول، زنی چهل ساله با ظاهری مرتب، دستهای گوشتیاش را بر هم میکوبد، سری تکان میدهد: «بیچاره جوون بود، پرپر شد،خیر از جوونیش ندید...»
نگاه ملامتگرش بر مریم مینشیند. خال گوشتی که بر گونه دارد را زیر شیله قایم میکند، آسیه صدای او را میشنود، دستهایش را زیر ثوب مشت میکند...مداح در حال نقل مصیبتِ اهل بیت است، سعیده با کیسهای وارد مجلس میشود: «ای خدا...ببینید این پیرهن خونی سعید منه، داداشم همیشه سفید میپوشید، لابد حس میکرد قراره چه بلایی سرش بیاد.»
کیسه را پاره میکند، پیراهن سعید در هوا به پرواز در میآید...صدای جیغ زنها بلند میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
آۅیــــ📚ـــݩآ
دیروز باز خیلی اتفاقی این تصویر رو دیدم. فکر میکنید، ماجرای این صف و ازدحام چیه؟
من که وقتی خوندنم، باورش برام سخت بود.
نوشته بود، صف مردم تهران برای دیدن یک فیلم در سال ۱۳۳۷ در سینما ایرانه.
خوب البته نمیدونم کدوم فیلم و با چه محتوایی. شاید با ملاکهای ما زیاد هم سازگار نبوده. ولی وقتی فکر میکنم در عرض پنجاه و چندسال حکومت پدر و پسر پهلوی چطور داشتند یک سبک زندگی متفاوت را رقم می زدند، اهمیتش برایم بیشتر آشکار میشود.