🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_161
دلارام دستش را به در گرفت و آهسته بلند شد.
لنگ زنان به سمت میز خان به راه افتاد. پشت میز نشست و طبق معمول همیشه کاغذی بیرون آورد.
اشکی از چشمش روی کاغذ چکید. قلم بهزاد را برداشت. دستش روی کاغذ حرکت کرد.
_سلام بهزادم. دوباره برگشتم. دلم نمیخواد هیچوقت این نامهها رو بخونی. وقتی مینویسم باورم میشه که هنوز هستی. حس میکنم حرف منو میشنوی. بهزاد یادته صبحهای زمستون از زیر لحاف بیرون نمیاومدم. ازم پرسیدی چرا؟ بهت گفتم دوست دارم وقتی هوا سرده، زیر لحاف گرم میشم. بهزاد تابستونه؛ ولی من سردمه! دلم میخواد آغوش تو گرمم کنه. بهزاد من دارم خسته میشم. بدون تو انگار زنده نیستم. نمیدونم چرا؛ ولی حس میکنم الان تو هم داری به من فکر میکنی. نمیدونم باید چیکار کنم که تو دوباره کنار من باشی.
اشک چشمانش را تار کرد. ضجهاش بلند شد.
_دیگه نمیتونم بهزاد. اومدی مثل یه طوفان زندگی منو ویران کردی و رفتی. کجا دنبالت بگردم آخه من؟
صدای در بلند شد.
_خانوم دخترتونو آوردم.
دلارام آه تلخی کشید. بلند شد و صورتش را پاک کرد.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
خلاصه داستان
هولدن کالفیلد نوجوانی هفده ساله است که در لحظهٔ آغاز رمان در یک مرکز درمانی بستری است و ظاهراً قصد دارد آنچه را پیش از رسیدن به اینجا از سر گذرانده، برای کسی تعریف کند
تمام ماجرای داستان طی سه روزی که هولدن از مدرسه اخراج میشود وبرای رفتن به خانه دچار اتفاقات عذاب آور میشود، میافتد..
این کتاب ۶۵ بار چاپ شده وجزء صد رمان برتر جهان میباشد.
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
کتاب ناتور دشت ادبی شده روانشناسی نوجوان مدرن است نوجوانی که دچار بحران هویت است و در آماج طوفان تستسترون قرار گرفته است. در آخر داستان هولدن قهرمان داستان؛ ناتور دشت نوجوانی خواهر کوچکتر خودش میشود تا بتواند به راحتی دوران بلوغ را سپری کند.
حدیثی از امیرالمومنین میخوانیم که «دل نوجوان مانند زمین خالی است(دشت) هر آنچه در آن انداخته شود میپذیرد.
بیاید ما هم با مهربانی و درک آنان ناتور دشت نوجوانانمان باشیم.
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
هولدن با تمام ویژگیهایی که در داستان امده نماینده آرکیتایپ هادس میباشد؛ درونگرا، دارای تعمق فراوان، عجیب وغریب، عادل، حس بیارزشی دنیا...
نام دیگر هادس مشاور خوب است، هادس ندایی درونی است که ما را در موقعیتهای مختلف کمک میکند تا واکنش مناسب را داشته باشیم.
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
اگه کسی کاری رو خیلی خوب انجام بده، بعدِ یه مدت دیگه مواظبِ کارش نیست و خودنمایی میکنه و اونوقت دیگه خوب نیست.
#کتابناتور_دشت
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌈🌈 کتاب ناتور دشت به کسانیکه نوجوان دارند و یا با نوجوان سروکار دارند پیشنهاد میشود☺️☺️☺️
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
نوشیدن آب، همین کار معمولی و آسان روزانه!
یکی از سختترین کارهای جهان برای ما شیعیان است!
ما آب هم که مینوشیم، اندوه را جرعهجرعه بهجان خویش میبخشیم...
🖋زهرا ابراهیمی
#اربعین
#عکس_نوشت
#عکس_ارسالی
#مخاطب_روزنوشت
https://eitaa.com/roznevesht
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_162
اولین کلامی که دلارای به زبان آورد، بابا بود. وقتی که دلارام برای اولین بار پس از تلاشهای فراوانش این کلمه را از دخترش شنید برق اشک در چشمانش دیده شد.
_آفرین دخترم. بگو بابا. انقدر بگو که پدرت بیاد.
هر چه که دلارای بزرگتر میشد بقیه بیشتر به یاد خان میفتادند. دلارام شبها با نگاه کردن به چهره او به خواب میرفت. روزها موهایش را شانه میکرد و برایش از پدر میگفت. از عشق خان به دخترش برای او قصهها میگفت.
_خانوم اجازه هست بیام داخل.
دلارام دخترش را از تخت پایین آورد و روی زمین گذاشت. دستش را گرفت و به سوی در رفت. با لبخند در را باز کرد.
_بریم؟
_خانوم دلارای رو با خودتون میارین!
دلارام نگاهی به دخترش کرد. دلارای با چهره درهم رفته به سعید نگاه میکرد.
_بله. دیگه وقتشه با دنیای اطرافش آشنا بشه.
_اما خانوم خطرناکه!
_اون دختر من و خانه. باید قوی بار بیاد. تو فقط همراهی کن!
سعید دست به کمر چشمهایش را مالید.
دلارام دخترش را بغل زد و به سمت پلهها رفت. سعید به ناچار دنبالش به راه افتاد.
برگ درختان ریخته بود. اول به سمت زمینها رفتند و بعد وارد جنگل شدند. صدای شکستن برگها زیر پای دلارای توجهش را جلب کرد. دستش را کشید. دلارام آهسته دستش را رها کرد. داخل برگها نشست. دستهایش را بالا برد و روی برگها ضربه زد. برگهای توی صورتش پخش شدند. خندید و این بار تندتر روی برگها ضربه زد.
دلارام با لبخند روبرویش نشست. نفس عمیقی کشید.
_بهزاد پس کی برمیگردی؟ یعنی نمیخوای لبخندهای دخترمونو ببینی؟ اون داره خیلی زود بزرگ میشه.
سعید عقب ایستاده بود و اطراف را میپایید. احساس بدی داشت. جای خالی خان را احساس میکرد. اگر بود قطعا کنار دخترش مینشست و نیازی به نگهبانی او نبود. با خودش گفت: کاش زودتر برگردین قربان!
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛