💔
چند روزی است که تا میشنوم حرفش را
« اربعین ، کرببلا » ؛ این دل من میریزد...
+نکنه اربعین مارو قرنطینه کنی...
#نگراݩاربعینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995🏴
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سلام_امام_زمانم✋🏻 دلم به آن مستحبی خوش است کـه جـوابـش واجـب اسـت♥️:) سـلام عشق مـن ســلام عـݪــ
به وصلِ خود
دوایی کن!
دلِ دیوانه ی ما را...💚🌿
#حبیبےمھدی
#یاایهاالعزیز🥀
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#فــــرازےازوصیتنـــــامہ #شهید_محسن_حججی 🕊از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید من به یقین رسیدم که ام
فرمانده سپاه زيركوه بود.
ازدواج💍 كه كرديم، ازش خواستم همـراهش بروم.
رفتيم به يك ده سرِ مرز.
زندگيمان را آنجا با نصف وانت🚖 اسباب و اثاثيـه و تـوي يـك اتـاق
محقر و خشتي شروع كرديم.
آنجا نه آب داشت، نـه بـرق، نـه درمانگـاه، نـه مدرسـه و نـه خيلـي
چيزهاي ديگر
در عوض تابستان گرماي شديد🌞 داشت و زمستان سرما❄️⛈
مدتي تحمل كردم و ماندم
بعد از آن طاقتم طاق شد😰
گفتم: «بريم يك جاي بهتر.»
قبول نكرد.
گفت: «اين ده هم جزء كـشور ماسـت. مـردم اينجـا هـم ايراني هستن!»
#شهید_محمدناصر_ناصری❣
#هر_روز_با_یک_شهید🌸🌷
☑️ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببخشید شخصیت مهمی رو پامه!
فیلمی از مهر و محبت #شهید_حاجقاسم_سلیمانی نسبت به یک نوزاد🌱
_فقط سفیدارو بغل میکنی دیگه حاج آقا؟
-سیاهارم بغل میکنیم؛ بفرما😅
☑️ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا #حجاب برای خانم ها سختگیرانه تر از آقایان است؟
🔻چرا حد پوشش خانم ها و آقایان باید متفاوت باشد؟
👤| #دکتر_غلامی
☑️ @AhmadMashlab1995
روحانی از بورس تعریف می کنه، یک ماه بورس قرمز میشه...
از گشایش اقتصادی حرف می زنه، قیمت ارز و کالا چند برابر میشه...
روز ملی ارمنستان و تبریک میگه، دو روز بعد ارمنستان وارد جنگ میشه...
به نظرم روحانی از ظرفیتای خودش غافله، وگرنه تا الآن میتونست با یه جمله تعریف، انتقام تمام جنایتای آمریکا رو بگیره...
🔺طاها سحاب🔺
🏴 @ahmadmashlab1995🏴
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_دهم -لاقل بگید کی هستید؟ بازهم با تبسم جوابم را می دهد ، آرامش و مهربانی پد
#رمان_دلارام_من
#قسمت_یازدهـم
برمی گردم طرف آن دو رزمنده ، دارند دور می شونـد، انگار همه رمق وتوانی که بادیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی می دهـد، تقلا می کنم برای کمـک خواهی، صدای زوزه هواپیمای جنگی و انفجارهای پیاپی قلب من را هم چون دیوار صوتی می شکافد باآخرین فریاد، انگار کسی تکانم می دهد.
سکوت را صدای نرم اذان می شکند که از بلند گوهای پارک پخش می شود، مسجد نزدیکمان نیست و صدای بلندگو پارک هم انقدر ضعیف است که سخت شنیده می شود، این ساعت هم ساکت ساکت است، کم پیش می آید مهمانی های شبانه همسایه ها تااین موقع طول بکشد .
کمی طول می کشد تابه کمک صدای اذان خودم را پیداکنم ، خیس عرق شده ام ، به سختی می نشینم ، صدای غرش هواپیما دوباره درسرم می پیچد و باعث می شود کف دستم را روی گوش هایم فشار دهم، ناخود آگاه میزنم زیرگریه.
نهیبی از جنس صدای پیرمرد مهربان زمزمه می کند : قوی باش حوراء!
اشک هایم را پاک میکنم ووضو میگیرم ، باید بعد از نماز چمدانم را ببندم و به فکر جایی برای اقامت باشم.
پدر همیشه بخاطر مادر سعی می کرد خود رادلسوز من نشان بدهد اما من هیچ وقت مهربانی اش را حس نکردم، بلکه رفتارشان با من شبیه یک مزاحم بود ، حالا خم پدر بهانه ای پیداکرده برای اینکه به من بفهماند تاهمین جا هم لطف کرده ام که نگهت داشته ام !
باید به قول پدر"حجره ای"برای خودم دست و پاکنم! دوست ندارم به فامیل رو بزنم ، ازصبح تا الان به چند جا سرزده ام ، اما هنوز گزینه مناسبی پیدانکردم ، خوابگاه ها هم قبول نمی کنند چون ساکن اصفهانم ...
نویسنده:خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
#رمان_دلارام_من
#قسمت_دوازدهم
می نشینم روی نیمکت، عزا گرفته ام که امشب را تاصبح کجا صبح کنم ، ناخود آگاه یادخواب شب قبل می افتم..
به ذهنم فشار می اورم بلکه چهره پیرمرد رابین شهدایی که میشناسم پیداکنم اما بی نتیجه است😔
خیره می شوم به زاینده رود ، اب راباز کرده اند و انعکاس نور چراغ های پل فردوسی در ان پیدا است.
گوشی ام زنگ می خورد ، عمورحیم است، عموی ناتنی ام که برعکس بقیه مرادوست دارد!
-سلام عمو! خوبی؟
-سلام،ممنون!
-زنگ زدم خونتون نبودی، کجایی؟چکار میکنی؟
-زاینده رودم، شما خوبید؟
-راضی نشدن حوزه بخونی ؟
-تقریبا چرا!
-نمی خواد ازم قایم کنی دخترم ، ازبابات شنیدم چی گفته!
بغض می کنم، عمورحیم بیشتر از هرکسی شبیه است به یک پدر واقعی ، گرچه پدر نشده وبازن عمو تنها زندگی می کنند و از بچگی دوست داشتند مرا به جای بچه نداشته شان دخترم خطاب کنند .
-می گید چیکارکنم؟نمی دونم کجابرم!
نمی دانم چرا این طور اظهار نیاز کردم! کمی پشیمان می شوم ولی دلم گرم است که عمو بابقیه فرق دارد.
نویسنده:خانم فاطمه شکیبا
❤️@AhmadMashlab1995 |√←
از همان کوچکی، بزرگ بود
دشمن شهر را اشغال کرده بود. سهام به مادر خود میگوید: «اگر تمام درها را ببندی، من امروز باید بروم و حتماً باید دفاع کنم.»
سهام به دشمن که رسید، دامن خود را پر از سنگریزه مینماید و شروع به پرتاب سنگ میکند. آنقدر این عمل را ادامه میدهد تا باعث خشم دشمنان میشود... تیر مستقیم به پیشانی سهام میخورد و از بینی تا کاسه سر او را متلاشی میکند.
خواهر کوچکش میگوید: «سهام دانشآموز درسخوان مدرسه بود. نماز میخواند، با قرآن مأنوس بود. خوشرویی و اخلاق نیکوی او باعث شده بود تا همه دوستش داشته باشند. او از همان کوچکی، بزرگ بود. خیلی بزرگ. خیلی میفهمید. او میگفت: «بگذار مرا بکشند. بگذار شهیدم کنند. من عاشق شهادتم.»
#شهیده_سهام_خیام
#شهیده_ی_دفاع_مقدس
#خاطره
#عکس_نوشته
#سالروزشهادت
🏴 @ahmadmashlab1995🏴
#jihad
#martyr
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🛑 یار سیدالشهداء که عصر عاشورا فرار کرد #ناگفته_های_کربلا #قسمت_اول یکی از افرادی که روز عاشورا در
🔴شهیدی که حتی از خانوادهاش خداحافظی نکرد و بهسمت کربلا شتافت
#ناگفته_های_کربلا
#قسمت_دوم
واقعه کربلا خیلی سریع اتفاق افتاد، و کل جنگ در یک روز رخ داد، برخی از جنگ های پیامبر(ص) و امام علی(ع) چندین ماه طول میکشید ولی کربلا خیلی سریع شروع شد و تموم شد. دشمن خیلی عجله داشت.
🔻بخاطر همین شهدای کربلا خیلی خاص هستن، یعنی یک لحظه غفلت نکردن و سریع به امام پیوستن، مثلا حبیب بن مظاهر داشت صبحانه میخورد نامه امام به دستش رسید و همون موقع بلند شد و رفت کربلا، تو راه هم به مسلمبنعوسجه گفت، اونم حتی خونه نرفت خداحافظی کنه، سریع راه افتادن به سمت کربلا و خیلی موانع هم سر راهشون بود ولی خودشونو رسوندن. اتفاقا به افراد قبیلهشون هم گفتن بیان، ولی جلوی اونارو تو راه گرفتن و نرسیدن. ولی اون دوتا منتظر قبیلهشون نشدن رفتن.
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید سیدامید حسینی😍 😍جزء شهدای مدافعوطن(ترور)😍 ☘ولادت:2مرداد سال1372🌻 ☘محل ولادت:خوزس
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید عبدالحمید سالاریسردری😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
☘ولادت:2شهریور سال1355🌻
☘محل ولادت:سردر_حاجیآباد🌻
☘شهادت:3آذر سال1394🌻
☘محل شهادت:حلب_سوریه🌻
☘نحوه شهادت:سرانجام سوم آذر 1394مصادف با 12 صفر در شهر حلب توسط عوامل تکفیری داعش به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده ممنوع🚫
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
💔
بنا نبود که عاشق کنی محل ندهی
زِ کم محلی ِمعشوق، زار باید زد...😭
#نگراݩاربعینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995🏴
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
فرمانده سپاه زيركوه بود. ازدواج💍 كه كرديم، ازش خواستم همـراهش بروم. رفتيم به يك ده سرِ مرز. ز
#فــــرازےازوصیتنـــــامہ
#شهید_محمدرضا_دهقان
🕊صبر را سرلوحه خود قرار دهید و روضه ابا عبدلله (ع) و خانوم زینب کبری (س) فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلهاآرام میگیرد🥀
#هر_روز_با_یک_شهید🌸🌷
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥
#امام_خامنهای:
شهدا این هدیهی الهی را آسان و رایگان بهدست نیاوردند؛ به قیمت مجاهدت بهدست آوردند؛ در راه خدا جهاد کردند، از خودشان گذشتند و خدا این هدیه را به آنها داد.
۱۳۸۴/۰۲/۱۲
#عکس_ارسالی🌺
☑️ @AhmadMashlab1995
•••🌿💛•••
درجانمازحرارتِیادتقیامتےست...!
دستزطُنمیڪشمتاڪہوصالِمندهے💔
#شهید_احمد_مشلب🌻☘
#هر_روز_با_یک_عکس
☑️ @AHMADMASHLAB1995
1_468400511.mp3
1.87M
بادمیخوردبہپرچمت
دلمراتـڪاندهد....(:
بادمیخوردبہپرچمت
غمتورانشاندهد...💔
بادمیخوردبہپرچمت
طریقبندگےمنعوضشود...✋🏻
🎤| #مهدی_رسولی
#هشت_روز_تا_اربعین💔
☑️ @AhmadMashlab1995
#تو
رستاخیز حیات منی...!
#شهید_احمد_مشلب🥀✨
#مخصوص_پروفایل📲
#استفاده_بدون_لینک_حرام❌
☑️ @AhmadMashlab1995
▪️ضربهٔ سنگین آمریکا به ایران
زندان وکیلآباد مشهد تحریم شد.
این زندان تا اطلاع ثانوی امکان هیچ معامله و سفر بینالمللی را نخواهد داشت.😐
💬 DBCpersian
#تلخند
🏴 @ahmadmashlab1995🏴
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_دوازدهم می نشینم روی نیمکت، عزا گرفته ام که امشب را تاصبح کجا صبح کنم ، ناخو
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سیزدهم
_ناراحتی نداره که عمو! بیا خونه ما ، یه فکری می کنیم بلاخره ! بی کس و کار که نیستی!
بین دو حس متضاد گیر کردم ، اینکه دست نیاز دراز نکنم جلوی کسی، یا محبت پدرانه عمو را بپذیرم ، سکوتم که طولانی می شود عمو می گوید:بیام دنبالت؟
-نه ، ممنون ....خودم میام.
-منتظرتم بیاکه زن عموت منو کشت !
تماس را که قطع می کنم ، خط اشک روی چهره ام کشیده می شود ، دلم پدر می خواهد ، کسی مثل پیرمردی که در خواب دیدم ، تصاویر زیادی از پدرم ساخته ام و همه ختم می شوند به تصویر لب حوض فیروزه و زیر درخت انگور که ریحانه یک ونیم ساله را روی پایش نشانده.
اگر پدر بود، حتما حمایت می کرد از تصمیمم.
باهمین فکرهاست که می رسم سرخیابان، شاسی بلندی جلوی پایم ترمز میزند، بیشتر ازاینکه بترسم ، تعجب می کنم که کجای قیافه من به آن هایی می خورد که .....
بگذریم!
یادم نمی اید در طول عمرم از پسری ترسیده باشم، همیشه مقابلشان جسور و بداخلاق بوده ام ، حالا اما پسری که جلویم ترمز زده و دارد متلک بارم می کند...
موجبات خنده وشادی ام رافراهم کرده! بدبخت بی چاره چقدر از همه جا رانده است که آمده یه دختر چادری را سوار کند! حتما طمع چمدان رادارد و خلوت بودن خیابان جسورش کرده😒
اصلا تابه حال یادم نیست متلک شنیده باشم...
ولی خب این ها دلم را به رحم نمی اورد ، درحالی که با دستی چمدان را نگه داشتم وبا دستی چاقوی ضامن دار را از کیفم بیرون می کشم از ماشینش فاصله می گیرم ، به نفعش است مثل یک پسر خوب بفهمد به کاهدان زده و برود پی کارش....
نویسنده :خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهاردهم
گویا چندان پسر خوبی نیست، که از ماشین پیاده می شود وبا حالتی دلسوزانه می گوید:
_خانم بزارید کمکتون کنم! تایه مسجدی ، حسینیه ای جایی می رسونمتون!
خدایا این خودش تنش میخارد و می خواهد سربه سر دختر مذهبی ها بگذارد ،من بی تقصیرم ! بی تفاوت می ایستم تابه اندازه کافی جلوبیاید ، تقریبا روبه رویم می ایستد ومی گوید :برسونیمتون؟!
شب وخلوت بودن خیابان نگرانم می کند. از لحن تمسخر آمیزش حالم بهم میخورد .
باهمان خونسردی چاقوی ضامن دار را به روی صورتش میگیرم . طوری غافلگیر شده که نتواند تکان بخورد .
باآرامش می گویم: درباره دخترایی که برای ماشین و پول بابات غش و ضعف میرن نظری ندارم.
ولی خیلی دلم میخواد یه خراش کوچولو رو صورتت بندازم که بفهمی یه خانم متشخص شبم متشخصه!
به لکنت افتاده و دوستش را صدا میزند:
-فرید بیااین یارو دیوونه ست!
اگر ریگ بزرگی به کفشش نبود می رفت ولی معلوم است جدا قصد دارد که نه تنها نمی رود ، بلکه رفیقش را به کمک می طلبد. نباید نشان دهم دست وپایم را گم کرده ام .
فرید درحالی که درجیبش دنبال چیزی می گردد پیاده می شود. مطمئن می شوم نیت خیر دارند .نه قصد مزاحمت برای یک دختر محجبه!
آب دهانشان برای چمدانم راه افتاده . حالادیگر اوضاع فرق می کند وباید وباید از سلاح زنانه ای به نام جیغ استفاده کنم.
درحدی دوره رزمی رفته ام که بتوانم گلیمم را از آب بکشم بیرون، اما بعید است پس از دوتا پسر باشگاه رفته که کارشان خفت گیری است بربیایم.....
نویسنده:خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995|√←
#تلنگرانہ🌿
یه جوری خوب باش
که وقتی دیدنت بگن:
••این زمیني نیست
قطعا #شهید میشه..♥️:)••
∞| ♡ @AhmadMashlab1995
#تلنگـر💥
جرم ما این بود
که به انتظار امام زمان
نایستادیم🚶🏻♂
نشستیم🥀
☑️ @AhmadMashlab1995