هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
يوسف گم گشتہ هم آخر بہ کنعان بازگشت… يوسفِ من! پير گشتم… ۅقتِ برگشتن نشد؟! #یوم_جمعہ🕊 #یاا
نشم
دلیلِ
طولِ
غیبتت…!
#یاایهاالعزیز🔗
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد✨
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
امـام رضـاےِ قلبـم!
شما امیـدِ دلِ پرگنـاهمے…
من هـرکجـا باشـم گداے کوے شمـام :)
۲۳ذےالقعـده، روز زیـارتے مخصوص امـامِ رئوف{علیہالسلام}🕌✨
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_یــازدهـــم
(زنـدگـے بـا طـعـم بـاروت)
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن:
"ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... ".😜😕
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ...
امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... .😇
اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... 😣
بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .😳
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ...
به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛
به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... .😐😑
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .😊
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... 😞
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت 😔... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ...
جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... .
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...😇😍
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_دوازدهــم
(بـا مـن بـمــان)
این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ...😖😣
آرامش و محبت امیرحسین ... 😍😘
زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .😶
اصلا خوشحال نبودم 😔... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم:
" امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... ."😊
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت:
"دقیقا منم همین رو می خوام. 😊بیا با هم بریم ایران. ."😉
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم:
"امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره.
می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... "😁😀
چشم هاش پر از اشک بود😭 ...
این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ...
به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
😔😞
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... 😐
منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .😔
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ...
صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .😎
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ...☹️
نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... .😰😫
هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...😭😭
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
نشم دلیلِ طولِ غیبتت…! #یاایهاالعزیز🔗 #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد✨ تعجیل در فرج مولایمان #صلوات🖐🏻
◖💙✨◗
وقتیمیگویَم؛مَنلِۍغیرُک،یعنی
بُریدهامازایندنیایبیارزش..
ازایندنیایبیمهدی
#یاایهاالعزیز🌊
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد✨
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
من گمشدهام…
تو مرا به خودم برسان :)
#رفیقشهیدمــ♥️
#سلام_علے_غریبطوس🌱
#ارسالے🖇
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#حدیثگرافے🌴
#امیرالمؤمنین_علے{علیہالسلام} :
هیـچ دوستے واقعے نیست..
مگر آنکہ دوست خود را در سہ جایگاه نگهبان باید:
¹ درد رنج و بلا
² آن هنگام کہ حضور ندارد
³ هنگامے کہ از دنیا برود
#یکشنبہ_هاے_علوے 🌖
#کلام_مولا📜
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
از نوشته های #شهیداحمدمشلب در فیسبوک
"بهشت گوارا باد برای کسی که ندای اهل آسمان را دوست دارد و هیاهوی انسانها را ترک کرد.
و توشه اش را برای سفر آماده کرد...
پس متوجه شد که مرگ اجتناب ناپذیر است...
پس راه عاشقان را دنبال کرد"
#عکسنوشته
#شهید_احمد_مشلب
#اهل_آسمان
#بهشت
@AhmadMashlab1995
#دوکلومحرفحساب!
حرفهاے خوب و حق رو خوب بزنید!
ممکنه حرفتون درسـت باشه؛
ولی وقتی مفتضحانه بیانش کنید،
بیتوجهی تحویلتون میدن…
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پاے_درس_ولایت📜 #امام_خامنہاے: آنچہ امروز در غزه و فلسطین دارد اتفاق مےافتد، این حملات وحشیانہ و س
#پاے_درس_ولایت✨
بخشے از نامہ #مقام_معظم_رهبرے بہ دانشجویان حامے فلسطین:
این نامہ را بہ جوانانے مینویسم کہ وجدان بیدارشان آنها را بہ دفاع از کودکان و زنان مظلوم غزه برانگیختہ است. جوانانِ عزیزِ دانشجو در ایالات متحدهٔ آمریکا! این، پیام همدلے و همبستگے ما با شما است… شما اکنون در طرف درست تاریخ {کہ در حال ورق خوردن است} ایستادهاید.
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_ســیــزدهـــم
(بـــے تــو هــرگـز)
برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ...
دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ...
یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ...
خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... .
چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ...
به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ...
همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .
بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... .
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ...
امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... .
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
@Ahmadmashlab1995
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_چهاردهم
(مـن و خـداے امـیـرحـسـیــن)
من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ...
آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ...
چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ...
به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ...
دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ...
ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... .
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ...
دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .
بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ...
از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... .
برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ...
پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .
بدتر از این نمی شد ...
توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .
هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ...
فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...
کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ...
گریه ام گرفته بود ...
خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ...
یا امام رضا، به دادم برس ... .
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع
4_5976784185971446088.mp3
22.94M
✋
صوت کامل بیانات صبح امروز امام خامنه ای
🔸 در مراسم سی و پنجمین سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی(ره). ۱۴۰۳/۳/۱۴
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
◖💙✨◗ وقتیمیگویَم؛مَنلِۍغیرُک،یعنی بُریدهامازایندنیایبیارزش.. ازایندنیایبیمهدی #یا
❤️🕊
چارههارفتزدستِدلبیچارهمن
توبیاچارهٔمنشوکهتوییچارهمن..
#یاایهاالعزیز💛
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد✨
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#علےالهادے_مشلب برادر شھیداحمـد:
#احمـد همیشہ این جملہ را براے من تکرار میکرد:
ما هرچہ داریم از عاشورا و انقلاب امام خمینے است.
سالروز رحلت بنیانگذار کبیر انقلاب، #امام_خمینے تسلیتباد🏴
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از محمدعلی جعفری
🇮🇷 بنا به گفته منبعی موثق، تا لحظاتی دیگر خواجه حافظ شیرازی هم سر از قبر برمیدارد و در صف ثبتنام انتخابات ریاست جمهوری حاضر میشود!
💥کانال محمدعلی جعفری👇
https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200