⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۱۵
هادی های خدا
- خداوند می فرمایند داستان: بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام ... اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ... و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟ .. چرا من نمی بینمش؟ ...
فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ... پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ...
حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ...
تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی؟ ...
آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ...
اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ...
لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... خدایا ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ...
واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر ...
خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد...
اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...
- مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای تو و خدا بود ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ...
و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ...
اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ...
دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ...
اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ...
اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه 4 ساله من ...
دعوتنامه
اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم ... تا اذان صبح خوابم نبرد ... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم...
اول ... جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ...
من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ...
و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی...
به ساعت نگاه کردم ... هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ...
جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ...
- خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای عاشق شدن ... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده:سيدطاها ايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
✳️ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪ👇
🔸ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﻌﺎﻟﯿﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻀﻢ ﻏﺬﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﺮﻭﯾﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺯﺧﻢ ﻣﻌﺪﻩ ﻭ ﺗﻮرﻡ ﻣﻌﺪﻩ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺳﮑﺘﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ.
#خواب
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید مهرداد عزیزاللهی🌹
👆🎥دیدن این چند ثانیه بر هر مسئول در جمهوری اسلامی واجبه
چقدر معصومیت و خلوص در یک فرد جمع شده... چیزی جز شهادت لیاقت این نوجوان عزیزکرده نبوده
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌بزودی یک سوم بازار عراق را از دست خواهیم داد/
🔴💢آتش به اختیار به عراق بروید، کارخانه بزنید و کار تولیدی را شروع کنید، منتظر حمایت دولت نمانید
❌حمیدرضا نیکان، رئیس مرکز تجاری ایران در بغداد: ترکها و سعودیها با سرعت زیادی در حال احداث کارخانه در عراق هستند. راهی جز تولید در عراق نداریم.
#بازار_عراق
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢✅ساخت رباتِ انباردار توسط جوانان ایرانی
متخصصان یک شرکت دانشبنیان موفق شدند روش جابهجاییِ تجهیزات در انبارها را با بومیسازیِ یک رباتِ هوشمند تغییر دهند.
این ربات میتواند با کمک فناوری هوش مصنوعی، تجهیزات را در مکانهای مدنظر قرار دهد.
#ایران_قوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️چرا نباید #حجاب در کشور ما آزاد باشد تا برای همگان عادی شود⁉️
✅پیشنهاد ویژه
🎤#جواد_حیدری
#تک_تیرانداز_انقلاب
🎋〰☘
@Alachiigh
🔴❌ خبرگزاری فارس، جریمهی نقدی ۱.۵ میلیون تومانی حجاب را شوخی قوۀقضائیه با سلبریتیهای مروج بیحجابی دانست
🔻 این رسانه نوشت: برای مجازات کشف حجاب این افراد در ملأعام جریمۀ نقدی ۱.۵ میلیون تومانی در نظر گرفتهشده! اینجا سوال پیش میآید که آیا این اقدام سلبریتیها جرم شخصی بوده که تنها با جریمهای ناچیز با آن برخورد شده است؟
🔹این مجازات، همان شوخی قوۀقضائیه با سلبریتیهاست. نادیدهگرفتنِ ابعاد دیگر کشف حجاب سلبریتیها از سوی قوهقضائیه و مجازات سبک آنان نهتنها بازدارنده نیست بلکه باعث گسترش قانونشکنی در بین دیگر سلبریتیها خواهد شد.
❌ توضیح قوۀقضائیه دربارۀ جریمۀ نقدی سلبریتیها
🔴جریمۀ ۱.۵ میلیونی پانتهآ بهرام و کتایون ریاحی مربوط به پروندۀ گذشتۀ این دو نفر برای کشف حجاب است که بهتازگی حکم آن صادر شده.
🔺 پروندۀ جدید کشف حجاب این دو بازیگر برای جریحهدارکردنِ عفت عمومی تشکیل و بهتازگی برای آن قرار مجرمیت صادر شده و همچنان باز است.
#فارس
#حجاب
#سلبریتی
🎋〰☘
@Alachiigh
❌🔴وزیر ارتباطات: افزایش قیمت بستههای اینترنتی در حال بررسی است!!
❌آفرین.. شما هم در سال مهار تورم گران کنید از قافله دیگر گران سازها عقب نیفتید.... با این وضع نت لاک پشتی اگر گران نمیکردید باعث تعجب بود!!
‼️یکی از دستاوردهای دولت رئیسی این است که همه چیز رسما و قانونا گران میشه!! علاوه بر گرانی روزانه برخی کالاها!!
‼️و همگی هم در ظاهر ادعای پیروی از رهبری دارند و درست برخلاف ایشان رفتار میکنند.. حداقل دولت روحانی ادعای پیروی نداشت!! این هم روی ریاکارانه و نفاق برخی دولتمردان است
🔺آقای رئیسی.. فکر نکن مردم ساکتن یا نمی فهمن ها.. مردم فقط دارند چوب خط پر میکنن!! و همگی این گرانی ها اول به پای اون دستگاه و وزارت بعدا به حساب شخص شما نوشته میشه..
و البته متاسفانه به پای کل نظام..
#دولت_مردمی
#گرانی_رسمی
🎋〰☘
@Alachiigh
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
#قسمت۱۶
دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و الله اکبر ...
هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین نماز شب من بود ...
نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به دعوتنامه خدا ...
چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط عشق ...
و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...
هادی های خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ...
و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ...
معلم و استاد من شد ...
من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ...
عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد...
دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ...
سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...
بقیه مسخره ام می کردن ...
- از اون هیکلت خجالت بکش ... 13، 14 سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی ...
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد ...
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست ... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ...
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ...
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ...
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ...
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ...
از 26 اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح ... می زدیم به دل جاده ...
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید ... توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ...
توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ...
نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ...
دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ...
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ...
هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...
- ناراحتی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده:سيدطاها ايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
✳️فواید اعجاز انگیز هل در صبحگاه !👇
🔸مقوی معده
🔸رفع سردرد
🔸رفع بي خوابی
🔸مسکن دردهای عصبی صورت و کمر
🔸رفع کم خوابی
🔸معطر و خوشبو کننده
🔸دستور مصرف:همراه با شربت و چای مصرف شود وطبع گرم
#صبحانه
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید سجاد مرادی🌹
°درخواست شهید مدافع حرم سجاد مرادی :
هر کسی اذیت نمیشه و پیام منو می شنوه یک روز برا ما نماز بخونه، ممنون میشیم❤️
°زیباترین قسمتش فقط
اونجاست که میگه :
ان شاءالله اونور جبران بکنیم!
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢🎥 جمهوری اسلامی تنها گزینه قابل اعتماد
🔴⭕️ کارشناس شبکه سلطنت طلب: باید به جمهوری اسلامی اعتماد کنیم، آقای خامنهای را میشناسم، آقای خامنهای از هاشمی مدرنتر و واقعبینتر بود، ایشان وطن پرست است.
✅پیشنهاد میکنم حتما ببینید 👌👌
#تخریبچی
#هوشنگ_امیراحمدی
#حرف_حق
🎋〰☘
@Alachiigh
💢👆🇮🇷ایران در مجمع حقوق بشر سازمان ملل صاحب کرسی شد 😎
✔️ انتخاب ایران به عنوان رئیس مجمع اجتماعی شورای حقوق بشر، و سوزش سلبریتی های وطن فروش❗
❓فشار بخورید 😃
#عموفیدل
#حقوق_بشر
🎋〰☘
@Alachiigh
🔴❌ باران کوثری و فاطمه معتمدآریا و بقیه #خانم_بازیگر های کشف حجاب کرده، برای توجیه عمل زشت خودشون گفتن: حجاب، فرهنگ ایران نیست! فرهنگ اعراب است!!
این سلبریتی ها، نه ایران را میشناسن نه اصلا تاریخ و فرهنگ ایران را..
⚜👑 زنان ایران حتی قبل از اسلام حجاب داشتن اون هم #چادر.. اصلا کلمه چادر، کلمه ای فارسی است.. زنان اشراف و بزرگ زادگان، نقاب و پوشیه داشتن..
💢اینها تصویر پادشاهان زن ایران (قبل از اسلام) و الهه های باستان در سنگ نگاره هاست👆 همگی با تاج و چادر..
برای بازیگران «بی فرهنگ» سینمای ایران این عکسها را بفرستید👆
❌❌میخواید بیحجاب بشید، میخواید لخت بشید، بشید.. ولی حق ندارید درباره تاریخ و فرهنگ ایران، دروغ بگید..
خدایااااااا
#پخش_گسترده
#حجاب
#ایران_باستان
#روشنگری
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴❌ مفسدین اقتصادی در زندانند یا بی حجابان⁉️
❓چرا با فاسد اقتصادی برخورد نمیشود ولی با فساد فرهنگی بهخصوص بیحجابی برخورد میشود؟
❓آیا در گفتمان انقلابی، حجاب اولویت درجهی یک است؟
❓آیا جمهوری اسلامی دچار فساد ساختار یافته و سیستماتیک است؟
👈مهدی جمشیدی
#عموفیدل
#فساداقتصادی
#فسادفرهنگی
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صلیالله علیک یااباعبدالله♥️🤚
دلتنگ حرم هستم حسین...
#نریمانی🎙
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
🎋〰☘
@Alachiigh
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
#قسمت۱۷
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ...
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...
نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ...
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ...
- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ..
راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ...
حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم آورد ...
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ...
رو کرد سمت من ...
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی ... باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...
دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم ...
- شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که ...
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
- خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ...
صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ...
- شرمنده خانم به زحمت افتادید ...
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...
#ادامه_دارد
🎋〰☘
@Alachiigh
✳️به غذاهاتون گاهی فلفل سیاه اضافه کنید زیرا موجب :👇
🔹کاهش وزن،
🔹سلامت و شادابی پوست،
🔹کاهش خطر ابتلا به سرطان،
🔹سلامت مغز،
🔹تسکین سیاه سرفه،
🔹کاهش درد مفاصل می شود
#تغذیه
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh