eitaa logo
الف|نون
148 دنبال‌کننده
85 عکس
40 ویدیو
0 فایل
|پس اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر...| @N_rabbanii🧶
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ای قدس! ای گلدسته‌ی ادیان! تو دخترک قشنگی هستی با انگشتانی سوخته و چشمانی برافروخته... ای واحه‌ی سبز! که روزی پیامبر از آن گذر کرد خیابان‌هایت اندوهگین و گلدسته‌هایت غمگین است... ای قدس! ای زیباییِ محاصره شده در سیاهی! برای کودکان چه کسی هدیه می‌آورد در شب میلاد؟ ای شهر اندوه! ای اشکِ درشت! که برپلک‌ها می‌درخشی ای مروارید ادیان از دیوار‌هایت خون‌ها را که می‌شوید؟ انجیل را که نجات می‌دهد و قرآن را؟ کیست که مسیح را نجات دهد از دست قاتلان؟ کیست ناجیِ انسان؟ شهر من ای محبوب! فردا و فرداها لیمو‌ها شکوفه می‌دهند و خوشه‌‌ها و زیتون‌ها شادی می‌کنند... چشم‌ها می‌خندند و کبوتران مهاجر تا بام‌‌‌های پاک تو باز می‌گردند... کودکان برای بازی باز می‌آیند و پدران و پسران بر تپه‌های سبز همدیگر را در آغوش می‌گیرند... ای میهن من ای فلات صلح و زیتون! "نزار قبانی" 🇵🇸 @AlefNoon59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
___________ "روزى را نزديك خواهيم نمود كه اسرائيل چنان بترسد و در فكر اين باشد كه مبادا از لوله‌ی سلاحمان به جاى گلوله، پاسدار بيرون بيايد. باشد كه ما شبانگاهان بر سرشان بريزيم؛ همچون عقابان تيزپروازى كه شب و روز برايشان معنا ندارد. و باشد آنجايى به هم برسيم كه با گرفتن هزاران اسير از صهيونيست‏‌ها به جهانيان ثابت كنيم‌ ما به اتكا به سلاح ايمانمان می‌‏جنگيم. ما با ايمانمان می‌‏جنگيم؛ جندالله با ايمانش می‌‏جنگد. بگذار بوق‌‏هاى تبليغاتى رسانه‏‌هاى صهيونيستى و سران اسرائيل به ما بگويند شما براى خودكشى آمده‌‏ايد! ما ثابت می‌‏كنيم كه خون ما باعث خواهد شد سرزمين‌هاى مقدس اسلامى، از دست امپرياليزم آمريكا و اين رژيم غاصب و فاسد صهيونيستى آزاد بشود." •آنچه خواندید، بخشی از آخرین سخنرانی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان "بود" برای قوای محمد رسول‌الله در پادگان زبدانی. و آنچه دیدید، تصاویری از مناجات‌خوانی نیروهای مقاومت القسام غزه "است" در روزهای نبرد با صهیونیست‌‌ها. به دو فعل "بود" و "است" توجه کنید! به آنچه حاج احمد وعده داد و آنچه امروز به چشم می‌بینیم! •"رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ." -پروردگارا، بر ماشکيبايی ببار. و ما را ثابت قدم گردان و بر کافران پيروز ساز" ~آیه‌ی ۲۵۰ سوره‌ی بقره.~ @AlefNoon59
📌 ما ۴۰۰ نفر بودیم که نزدیک ۳ ماه، دور هم کتاب خواندیم، درباره‌ی صفحه به صحفه‌اش به بحث نشستیم و با نویسنده‌ها و مترجم‌های درجه یک دیدار کردیم. حلقه کتاب مبنا جایی‌ست برای هرکس که اهل کتاب است. اهل کتابید اگر، به جمع ما اضافه شوید. لینک ثبت نام👇 https://mabnaschool.ir/product/halghe7/
📌 آنچه در حلقه‌ی هفتم می‌گذرد... لینک ثبت نام👇 https://mabnaschool.ir/product/halghe7/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 فریادهای تو مرد فلسطینی، جهان را به این نقطه خواهد رساند؛ بی‌شک.
الف|نون
📌 فریادهای تو مرد فلسطینی، جهان را به این نقطه خواهد رساند؛ بی‌شک.
___________ حاشیه‌ی لب‌ها هلال‌اند رو به پایین‌. قفسه‌ی سینه سخت و سنگین ارتفاع می‌گیرد. انگشت شست خشک شده رو صفحه‌ی گوشی‌، و منی که گردن کج مات شده‌ام تو فیلم‌های جلو روم. این، تمام مواجه‌ی این روزهای من است، با اندوه عظیم سرزمین‌های اشغالی... نه حرفی میزنم. نه گله‌ای، و نه حتی کوچک‌ترین فغان و ناله‌ای. هیچِ هیچِ هیچ. مژه‌هام خشکِ خشک‌اند. بی‌که ذره‌ای نم چسبیده باشد بهشان. از فرق سر تا نوک پا، سراسر چشم‌‌ام فقط. سلول به سلول بدنم، شمایل هیولای جنایت را می‌بلعد. حریصانه و بی‌وقفه. سفت و خشک ماتم رو تصویرها فقط‌. مغزم این روزها نرم و بی‌صدا، بی‌‌که عجله‌ای کند، با اشتیاق، کرور کرور نفرت می‌ریزد تو دریچه‌های قلبم. تو سرخرگ‌ها و سیاهرگ‌ها و دهلیزهاش حتی. قلبم این روزها سر صبر و با طمانینه، خشم روی خشم، کینه روی کینه، نفرت روی نفرت تلنبار می‌کند. من با این تنفر عمیق، با این کینه‌ی ریشه‌دار، حالا حالاها کار دارم. من یقین دارم جهان، این فریادهای حماسی را این سوگندهای بی‌وقفه‌ به جان پروردگار را برای همیشه در گوش تاریخ ثبت می‌کند. دیری نمی‌پاید که جهان به یاد این کودک شهید و ده‌ها هزار کودک ذبح شده در فلسطین عزیز، وجب به وجب مسجدالاقصی را عروسک‌باران می‌کند! می‌رسد روزی که در سرزمین‌های اشغالی عروسک‌ها نه لای انگشت‌های سست و بی‌حرکت کودکان، که روی تکان‌های ننو وارِ پاهای کوچک‌شان، به خواب می‌روند... جهان، چند ده هزار عروسکِ سالم به تمام کودکان فلسطینی بدهکار است! بی‌که موهای سیاه و کاموایی‌شان، آغشته به خون باشد. بی‌که دست و پای پارچه‌ای‌شان جر و واجر باشد. فریادهای تو مرد فلسطینی، جهان را به این نقطه خواهد رساند؛ بی‌شک. @AlefNoon59
___________ صفحه‌اش را زیر و رو میکنم. پر است از نوشته‌های عاشقانه. از دلتنگی و گِله از نبودِ یار و لذت اولین هم‌آغوشی و بوسه. صفحه‌ام را زیر و رو میکنم. یا از زنی نوشته‌ام که میشد مادر‌ یک کودک فلسطینی باشد یا در نقد تفکری که میرود زیر پرچم صهیونیست. یا از انقلاب و پهلوی نوشته‌ام یا در شرح عظمت یک شهید. چرا از عشق ننوشتم هیچوقت؟ زن نیستم مگر؟ عاطفه و احساسم کجاست؟ توی مغزم کوهی از جنگ و جدال و حرص و جوش داغمه بسته. دکتر گفته بود درد دست و گردنم از اعصاب است. و من در دم چشم‌هام پریده بودند پس کله‌م و گفته بودم: "ممکن نیست! من خیلی آدم خونسرد و آرومی‌ام." و بعد از مطب که زده بودم بیرون، یادم آمده بود خیلی شب‌ها وقتی کف دستم را می‌چسباندم رو دهانم و از فکر چیزهایی که تو ایران و جهان می‌گذشت، پلک‌هام پشت هم داغ می‌شدند و تنم سرتاپا یخ، دست‌هام هم به سرعت بی‌حس‌ میشدند و گردنم رو تنم شل‌تر! آخرین باری که برای یک عشق از دست رفته دست‌هام بی‌حس شدند کِی؟ چرا همیشه توی مغزم چیزهای دیگر جلوتر از عشق آدمیزادی بودند؟ مغزم را شخم میزنم. بنا میکنم متن عاشقانه بنویسم. نمیتوانم. من با یک چیزی درون خودم در جنگم. مارگزیده‌ام که از ریسمان سیاه و سفید میترسم؟ مار اگر نزدیکترین به من باشد چه؟ اگر خودم باشم چه؟ خودم سیاهم یا سفید یا جفتش؟ از عاشق شدن بیزارم. این جمله را که مینویسم خوب میفهمم دارم یک چیزی را سرکوب میکنم. دارم خودم را حتی توی نوشتن سانسور میکنم. فکر میکنم چقدر مرگ است اگر بخواهم به کسی بگویم "دوستت دارم". می‌نویسم کاش هیچوقت هیچکس نخواهدَم. و بعد میخواهم بنویسم نه کاش...که مغزم خودش را جمع می‌کند و میزند تو دهانِ فکرم‌. صفحه‌اش پر است از نوشته‌های عاشقانه. نوشته این مرد همه‌ی زندگی من است. فکر میکنم چقدر دور است همه‌ی زندگی‌ام خلاصه شود در یک مرد. نوشته بهم رسیدیم و آرزوی دیگری ندارم. فکر میکنم چقدر محال است سقف آرزوهایم محدود به یک نفر شود فقط. به خودم نهیب میزنم که لابد خیلی دل‌سنگ و مزخرفم!‌ و او که این‌ها را نوشته خیلی طناز و لطیف... یک نفر در من مارگزیده شده حتم. کِی؟ کجا؟ خاطرم نیست چرا؟ ماری نزدیک نشده هیچوقت که بخواهد بگزدم. من از چه فرار میکنم؟ صفحه‌‌‌ام پر از تاریخ و سیاست است. چرا از عشق نوشتن‌ام نمی‌آید؟ چرا عاشق شدن بلد نیستم؟ سمت چپ سینه‌ام جای قلب سنگ گذاشته خدا؟ سنگ که با دیدن جسم لرزان یک کودک فلسطینی مچاله نمیشود. سمت چپ سینه‌ام قلب است. از خودم میپرسم نمیشود از دل سیاست و مذهب عشق بیرون کشید؟ یک نفر تهِ مغزم نرم میگوید: "تا تعریفت از عشق چه باشد زن‌!" @AlefNoon59
____________ زنی را می‌شناسم که بعد از تصادف پسر جوانش، افسردگی گرفت و پوست صاف و براقش به یک‌باره، مثل پارافينِ آب شده شُره کرد رو اجزای صورتش. زن حالا خیلی وقت است دیگر خدا را قبول ندارد. تصویر سرِ شُل‌ش وقتی خمیده خمیده راه می‌رفت و روی گردنش لق می‌زد هنوز توی مغزم است که انگشت اشاره‌ی دست راستم را می‌گیرم روی تصویر کودک دو یا سه ساله‌ی روبه‌روم. جسم ثابت کودک از زیرِ بغل مردی آویزان است. تصویر صورتِ آش و لاشش پوست صورتم را جمع می‌کند. انگشتم را می‌گیرم جلوش که نبینم. مرد دو کودک زیر بغل دارد. صورت آن یکی سالم‌تر است. انگشتم را نمی‌گیرم جلوش. لباس صورتی با خال خال‌های سفید به تن دارد. دهان کوچکش باز است و جسمش ثابت‌. مرد دو کودکِ بی‌حرکت را زده زیر بغلش و راست و محکم، با سری بالا گرفته رو به دوربین حرف می‌زند. بغل دستش مرد دیگری پارچه‌ای سفید پیچیده دور نوزادش‌. سرش را محکم چپ و راست می‌کند و فریاد می‌زند: "حسبی الله و نعم الوکیل". فریاد می‌زند: "لا حول ولا قوه الا بالله". فریاد می‌زند: "إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ" زنی را می‌شناسم که بعد از مرگ پسرش افسردگی گرفت. به خدا کافر شد. آدم‌های سرزمین اشغالی را تازه تازه دارم می‌شناسم. چرا افسردگی نمی‌گیرند؟ چرا له نمی‌شوند؟ چرا به خدا کافر نمی‌شوند‌؟ زن فقط یک فرزند از دست داد و خم شد. فلسطین هر روز همه چیزش را از دست می‌دهد و راست‌تر میشود. زن یک مصیبت دید و مچاله شد. فلسطین وسط کوهی از مصیبت ايستاده بر خرابه‌ها قرآن می‌خواند. کاش کسی این مردم را بنویسد. این مقاومت را. این اراده‌ی آهنین را. این صبر و ایمان و توکل را. کاش همه‌ی نویسنده‌های دنیا تمام سوژه‌های دم دست‌شان را زمین بگذارند و فقط فلسطین را بنویسند. کاش بی‌وقفه بنویسند؛ همانطور که شایسته‌ی این ملت شریف و مقاوم است. @AlefNoon59
__________ همین الان که نشسته‌ام پشت میز و این متن را می‌نویسم، روی زمین کنارِ پام، اخوان ثالث افتاده روی صفحه‌ی بازِ نیمه‌ی تاریک گلشیری. روی میز کتابِ آه چپکی خوابیده بالای چخوف و گیله مرد صاف افتاده روی چاه به چاهِ براهنی. بغل دستم رسول مولتان رفته لای صفحه‌های رمئو و ژولیت و جلو روم تو قفسه‌ی کتاب‌ها، خمره زیر سووشون نشسته و تو قفسه‌ی بالاییش به مجنون گفتم زنده بمان گیر کرده لای صفحه‌های ورق ورق شده و جر و واجر همسایه‌ها. روی میز پر است از دستمال کاغذی‌های کثیف و مچاله و یک عالم هسته‌ی خرمای ریش شده و نان کپک زده و پوست نارنگی خشکیده و هندزفری با سیم توی هم رفته و ده تا لیوان و زیرلیوانی و قرص و شکلات و گردو و کشمش و شانه چوبی با یک خروار تار موی فر پیچیده لای دندانه‌هاش و چهار پنج تا دفتر و دفترچه‌ی بازِ خطی خطی و یک عالم مداد و خودکار و کلی چیز میزِ دیگرِ غیرقابلِ ذکر‌. کثافت مطلق است دورم. هیچ تمایلی هم به مرتب کردن‌شان ندارم. مامان واگذارم کرده به پنج تن. بابا هم کاری به کار کثیف بازی‌هام ندارد کلا. مغزم درحال حاضر رو به انفجار است. نمی‌فهمد باید کدام را بخواند، کدام را نخواند. کدام متن را بنویسد، کدام یکی را ننویسد. کاسه‌ی سرم از ده طرف دارد کش می‌آید و من، عمیقا دلم میخواهد همین الان یک بمب فسفری بترکد توی اتاقم. بترکد و خودم و مغزم و بند و بساط دورم درجا منفجر شویم و خلاص. مغزم دیگر نمی‌کشد. [اگر ممکن است، برای مغزم پنج صلوات بفرستید و فوت کنید طرفش!] @AlefNoon59
Dariush Rafiee -02 Aroose Aseman ( GandomMusic.ir ).mp3
15.57M
شمایل‌شان خیلی عسس بیا ما را بگیر بود.‌ یک طوری که اطلاعات اگر از صد فرسخی می‌دیدشان، بی‌اُرس و پرس می‌چپاندشان لای میله‌ها. خب اما بخت یارشان بود که یکی تو شکل و شمایلی دیگر، هم‌پاشان شلنگ می‌انداخت و می‌رفت. از هر دو قدم هم می‌خنديدند و می‌گفتند فلانی! نگیرندمان؟ و فلانی خیال‌شان را تخت می‌کرد که طوری نیست، و باز صدا را میداد بالا. فلانی مرضِ صدا داشت چون. هی خوشش می‌آمد صداها را چه از تلویزیون و چه از رادیو و چه از ضبط ماشین، تا خرتلاق ببرد بالا. بخت یارترشان بود که فلانی اهل این بندمندها و تتلومتلوها و برای‌‌مرای‌ها نبود. ورنه لای میله‌ها سریدن‌شان حتمی بود. سلیقه‌ی فلانی یک طور بیمارگونه‌ای دور و ور موسیقی‌هایی چرخ میخورد که هر کدام از نت‌هاشان زیر چند وجب خاک سخت خزیده بودند. از این‌ها که قدمت‌شان بیش و کم، به ماقبل ماموت‌ها برمی‌گشت. یک طوری که شجریان پدر، جوان‌ترین‌شان بود مثلا. خب اما آنها که شمایل‌شان عسس بیا ما را بگیر بود، از قضا همگی اهل همین بندمندها بودند و زیر زیرکی فلانی را که من باشم، به فحش می‌کشیدند که این چرت و پرت‌های عهد دقیانوسی چیست که تو گوشی میدهی؟ می‌گفتند آخر جوانی تو دختر. دختر تو قد و قواره‌ی تو که نباید اینطور چیزهای عتیق بریزد توی گوشش. و من، بی‌آنکه به عتاب و خطاب پیچ‌خورده لای تندیِ کلا‌م‌شان بهایی بدهم، صدای ضبط را چسباندم به سقف ماشین و گوش سپردم به نوای رفیعی که سُر میخورد لای باد و صاف میرفت توی گوشم و میگفت: "ای چراع گیتی، ای عروسِ آسمان، نهان مشو که بوَد، نشانی از مهِ من، به چهره‌ی تو عیان..." @AlefNoon59
_____ |هميشه همینطور است. اولش برای همه سخت می‌آید. دوم و سوم و چهارم که می‌رسد، خیلی هم سخت‌مان نیست دیگر. خب حالا کاری‌ست که شده. چه می‌شود کرد؟ ما خودمان کم گیر و گور نداریم اینور. اجاره‌ خانه و مهد بچه و قسط ماشین و پوشک. ان‌شاءالله خدا خودش کمک کند و این‌ها هم کمتر بمیرند. کمتر منفجر شوند. کمتر تکه تکه شوند. کمتر بچه‌هاشان تو شیشه خفه شوند. ما خودمان اینجا اعصاب‌مان کم خط خطی‌ نیست. زورمان نمی‌رسد سه دست لباس بخریم در ماه. کلافه‌ایم. نمی‌شود تند تند سفر برویم. همه چیز گران است. گران. خب دیگر جایی برای غم این‌ها نداریم. عادی می‌شود. برای من. برای شما. برای همه. همیشه همینطور بوده. اولش برای همه سخت می‌آید. دوم و سوم و چهارم که می‌رسد، همه به جنایت عادت می‌کنیم؛ خو می‌گیریم به نکبت.| @AlefNoon59
. 🤍
_____ شب‌بیداری‌هایم عذابت می‌دهند. دست خودم نیست ولی. شب‌ها خوابم نمی‌برد. هی از پهلوی راست می‌چرخم به چپ، از چپ برمی‌گردم به راست. پهلو به پهلو می‌شوم مدام. بعد نیم‌خیز می‌شوم و جفت پا می‌نشینم لای پتوی. توی تاریکی تند تند چشم می‌چرخانم روی در و دیوار اتاق. سایه‌ای از اجسام می‌بینم فقط. پنج دقیقه بعد، پتو را کنار میزنم و می‌ایستم روی جفت پاهام. کورمال کورمال سیم سیاه چراغ مطالعه را از رو زمین چنگ میزنم و دو شاخه‌ش را هُل می‌دهم توی سوراخ‌های سه راهی. بعد می‌نشینم پشت میز، کتابی از قفسه‌ی جلو روم بیرون می‌کشم و آنقدر صفحه به صفحه‌ش میکنم تا پلک‌هام داغ شوند. داغ هم می‌شوند، ولی بعد که دوباره می‌خزم زیر پتو، در دم یخ می‌زنند. تک تک مژه‌هام قندیل می‌بندند انگار و همینطور یک سره باز می‌مانند. بازِ باز. زل زل نگاهِ سقف می‌کنم و هزار و یک مدل فکر و خیال جور به جور می‌مُخد توی سرم. خوابم نمی‌برد شب‌ها. بیدارم همیشه. تو گفته بودی خوابت را تنظیم کن. گفته بودی جان من‌. و جان من را پنج بار تکرار کرده بودی. و من هربار بنا کرده بودم برای خاطر تو هم که شده تنظیمش کنم، که نشد. نکردم. جاش فکر و خیالت وقت خواب می‌‌سُرد توی سرم. فکر اینکه چقدر عزیزی برای من. عزیزی چون شکل من نیستی. یعنی منطق جلوتر از عاطفه‌ات نیست و حرف‌هات را مدام نمی‌خوری و غرور کاذب نداری. یعنی وقتی دلخوری، هزار و یک معما طرح نمی‌کنی و راست و مستقیم حرفت را میزنی. من که دلخور می‌شوم ولی، باید کارآگاه شوی و ذره‌بین دست بگیری تا از دوتا چینِ گوشه‌ی چشم چپم مثلا، پی ببری که بله! این آدم یک مرگش هست حتما که دوتا چین افتاه بیخ چشم چپش. بعد، سه ساعت، اغراق نمیکنم، میزان سه ساعت به پر و پای من می‌پیچی تا قفل دهانم را باز کنی و منقاش به دست، کلمه از ته حلقم بیرون بکشی. و بعد انگار چند شبانه‌روز مدام و بی‌وقفه، تیشه بر جان هزاران کوه زده باشی -که سر و کله زدن با من تیشه بر کوه زدن هم هست- نفست را خش دار بیرون می‌دهی و با رگ‌های ورم کرده می‌گویی: ‌"تو آخرش منو می‌کُشی." می‌کُشد. خلق و خوی عجیب غریبم هر آدمی نزدیک به من را می‌کشد. هم این است که تو برایم عزیزی. چون شکل من نیستی. با آدم‌های شکل خودم آبم تو یک جوی نمی‌رود. حوصله‌شان را ندارم هیچ. آدم‌هایی با از کوهی از بی‌اعتمادی و خروار خروار پیش فرض‌های ذهنی که توی مغزشان به جای همه‌ی آدم‌ها فکر می‌کنند و به جای همه تصمیم می‌گیرند. آدم‌هایی با انبوهی از بلاتکلیفی‌ و نمیدانم نمیدانم کردن‌های مداوم سر هرچیزی. و یک خروار ادا اطوار و باید و نباید و چارچوب‌های سفت و سخت و بی‌معنی. هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت شکل من نشو. من عاشق خودمم و از خودم زجر می‌کشم. تو ولی شکل من نشو. شکل خودت باش همیشه. همین شکلی که هستی. همین شکلی که تمام قد،‌ نعمتی برای من. منی که شب‌بیداری‌هایم عذابت می‌دهند و هر بار، بنا می‌کنم برای خاطر تو هم که شده خوابم ببرد، که نمی‌شود. نمی‌توانم و جای خواب، فکر و خیالت می‌سُرد توی سرم. @AlefNoon59
____________ حالم خوب نیست. نمی‌توانم نفس بکشم. یک جایی پشتِ استخوانِ جناغ سینه، حدفاصلِ غضروف‌های دنده‌ی سوم تا ششم، درست سمتِ چپِ قفسهٔ سینه‌م درد می‌کند. دارد خودش را جمع می‌کند و تنگ و تنگ‌تر می‌شود. هر چیزی تویش بوده دارد سرریز می‌شود بیرون. عین چاهِ پُر آبی که دیواره‌هاش یکهو تنگ می‌شوند و آبِ تویش قُلُپ قُلُپ بیرون می‌زند. قلبِ آدم کجاست؟ جاقلبی‌م دارد تنگ و تنگ‌تر می‌شود و اجزای تویش، سرخرگ‌ها و سیاهرگ‌ها و دهلیزها، دارند قُلپ قُلپ می‌ریزند بیرون. هنوز فوران نکرده‌اند. هنوز نرم نرم بیرون میزنند. نقطه‌ فورانِ قلب مثل نقطه جوش آب است. نقطه جوش درد ندارد، دو دقیقه قبل از جوش است که درد دارد. سخت‌ترین نقطه برای اجزای فوران کننده. یک قدمیِ اوجِ التهاب. ملتهبِ ملتهب نشده‌اند هنوز. دارند می‌شوند‌. درد اینجاست. نه جوش آمده‌اند نه مثل حالتِ اولیه، آرام‌اند. اجزای قلبم در آستانه‌ی جوش آمدن‌اند و هنوز نیامده‌اند‌. انتظار... حس می‌کنم شکست عشقی خورده‌ام. انگار همه آدم‌های دنیا بهم خیانت کرده‌اند. دلم می‌خواهد چنگ بزنم توی گلوشان و خرخره‌شان را زیر دندان‌هام بجوم. طوری که قرچ قرچ صداش برود توی مغزم. از همه بدم می‌آید. از خودم بیشتر. دلم می‌خواهد جیغ بزنم. یعنی دهانم را تا ته باز کنم، اینطور. بعد جیغ بکشم. محکم و بلند. بلند و ممتد. عین سوت ممتد قطاری پر مسافر که ناکجاآباد است مقصدش. باید به سفر بروم. باید از اینجا که هستم دور شوم. یک جا دور از آدم‌ها. یک کلبه‌ی چوبی وسط جنگل سبز، با زیرصدای پر زدنِ یکهوییِ گنجشک‌ها. همان تصویرِ کلیشه‌ایِ همیشگی. جنگل باید خیلی سبز باشد و کلبه قهوه‌ایِ قهوه‌ای. هیچکس نباشد. حوصله‌‌ هیچکس را ندارم. بغض چنگ انداخته بیخ گلوم. عین جادوگری با انگشت‌های خیلی بلند و ناخن‌هایی بلندتر. انگشت‌هاش چروک و لرزان‌اند. لاک قرمزِ چرک نشسته روی تک تک ناخن‌هاش. جادوگر خیلی زشت آرایش کرده. خط چشم سیاه را تا بالای ابروهاش گِرد کرده و رژ لبِ بنفش تیره را از حاشیه‌ی لب‌هاش زده‌ بیرون. رژگونه‌ نارنجی، دو تا گِردیِ جیغ انداخته‌ روی لُپ‌هاش و مژه‌هاش چسبیده‌اند به رستنگاه پیشانی‌ش. وحشیانه می‌خندد و دندان‌های زرد و تیزش را می‌ریزد بیرون. با ناخن‌هاش چنگ میزند به گلوم. بغض، جادوگری‌ست که وقتی نمی‌نویسم، بساط جادوجنبلش به راه می‌شود و شروع می‌کند به وِرد خواندن توی سرم. ردِ خیسِ روی گونه‌هام ماحصل سِحر همین جادوگر است که بی‌دلیل از چشم‌خانه می‌سُرد بیرون. یک نفر باید باطل‌السّحر بیاورد برایم. کلمه‌ها توی مغزم دارند فوران می‌کنند. دارند، هنوز نکرده‌اند. حرف که نمی‌زنم مغزم داغ می‌شود. کلمه‌ها یک به یک شروع می‌کنند به بالا پایین پریدن. خیلی که حرف نزنم، جوش می‌آیند کلمه‌ها. یک نفر باید زیر مغزم را کم کند. نمی‌شود. باید قبل جوش آمدن خالی کنمشان. عین باربری که بارش را خالی می‌کند روی زمین. کلمه‌ها بارِ اضافه‌اند توی مغزم وقتی نمی‌نویسم‌. نمی‌شود از راه زبان خالی‌شان کنم. درِ شش قفله نشسته جلو این راه. هر شش تا کلیدش هم توی همان ناکجاآبادِ سبز و قهوه‌ای‌ست لابد. وقتش رسیده. کلمه‌ها توی مغزم دارند جوش می‌آیند. قلبم توی جاقلبی دارد جوش می‌آید. جادوگر تند تند ورد میخواند و ناخن‌هاش را فرو میکند ته گلوم. ردِ خیس کل صورتم را شسته حالا. اگر ننویسم، "خودم" جوش می‌آیم. باید بنویسم. نوشتن، جابازکُن است برای جا قلبی‌م. باطل السّحر است برای جادوی بغض ته گلوم. زمین است برای بار اضافیِ توی مغزم. کلبه‌ای قهوه‌ای‌ست وسط جنگل سبز. باید بنویسم. روزهایی که نمی‌نویسم، خرابم. . . 💚 @AlefNoon59
﷽ ____ من عاشق بچه‌هام و بچه ندارم هنوز. هر مامانی توی در و همسایه و فک و فامیل کار و باری داشته باشد، بچه‌ش را هُل می‌دهد توی بغل من. مامان می‌رود سیِ خودش و بچه از صبح تا غروب می‌ماند سیِ من. آخ هم نمی‌گوید. بچه‌ها پیش من هر کار بخواهند می‌کنند. از گند زدن به اسباب و اثاثیه خانه گرفته تا جیغ زدن‌های دسته جمعی و مداوم گِردِ هم. بمب هم بترکانند توی خانه، اوج واکنش‌م نیمچه لبخندی مونالیزاطور است و جمله‌ای که یواش از دهانم ول می‌شود: "اِ نکنید بچه‌ها. آروم‌تر."‌ همین. بچه‌ها دوست‌داشتنی‌ترین موجوات کره زمین‌اند برایم. بچه که میبینم دست و پام شل میشود. خاله همیشه غر می‌زند که عین این اجاق‌کورهایی تو نرگس. بچه‌ندیده‌ای مگر؟ بچه‌ی هر کس و ناکس را می‌گیری بغل و سر و صورتش را تُفی‌مالی میکنی که چه؟ خاله از بچه‌های غریبه خوشش نمی‌آید. شیرین نیستند اینطور بچه‌ها برایش. برای من هستند. همسایه‌ مادربزرگم یک زنِ بی‌شوهر افغانستانی‌ست با چهارتا بچه. شوهرش معلوم نیست کجاست. سه تا دختر دارد و یک پسر. هروقت میروم خانه‌شان، درِ مادر بزرگم را تق تق میزنند و می‌گویند آمدیم دنبال نرگس. بگویید بیاید با ما بازی کند. مامان میگوید بفرما. دوست و رفیق‌هات آمدند پی‌ات. گاهی هم چپ چپ نگاهم می‌کند که یعنی بزرگ شده‌‌ای، دیگر وقت بازی کردنت با بچه‌ها نیست. بچه‌‌ی همسایه‌ی خودمان از بیست روزگی خانه‌ی ما بود. می‌گفت نرگس مامان دومم است. به زور می‌رفت خانه‌شان. شامش را که میخورد، درمانده نگاهش می‌کردم و میگفتم خب نازنین. ما می‌خواهیم بخوابیم الان. کِی میروی خانه‌تان ان‌شاءالله؟ مِن و مِن می‌کرد و بعد دفتر دستک و عروسک‌هاش را می‌چپاند تو کیف فسقلی‌ش و آویزان آویزان می‌رفت خانه‌شان. تاکید هم می‌کرد فردا صبح زود دوباره می‌آید. و صبح هنوز چشم باز نکرده توی بغلم بود و زیر گوشم جیغ می‌زد که بیدار شو. مامان می‌گفت خوب نیست بچه‌ی مردم یک سره خانه‌ی ما باشد. فردا یک‌طوری بشود میگویند ما کرده‌ایم و از این قِسم حرف‌ها. بچه ۱۲ سالش شد و هیچ طورش هم نشد! توی مهمانی‌ها که آدم بزرگ‌ها دور هم جمع شده‌اند و زن‌ها از کاسه بشقاب و پرده حرف می‌زنند و مردها از فلاکت ایران و بدبختیِ همه‌گیر، من با یک مشت بچه‌ی قد و نیم قد یک گوشه گِرد می‌شویم و ریز ریز پچ پچ می‌کنیم دور هم. خدا ببخشدم گاهی از این بچه‌ها استفاده‌ی ابزاری هم میکنم. توی مهمانی‌های شلوغ که همه درحال سفره جمع کردن و ظرف شستن و بدو بدو هستند، من یک بچه‌ی نیم وجبی را میزنم زیر بغل و دور خانه رژه می‌روم. هرکی هم بگوید نرگس بیا یک کمکی بده توام، تندی بچه را می‌گیرم جلوش و می‌گویم بچه دارم توی بغلم. با بچه که نمی‌شود کار کرد! ترفند خوبی‌ست برای از زیر کار در رفتن. از بچه‌ها استفاده‌های دیگری هم میکنم. وقتی پیشم‌اند خرده‌کارهایم را پاس می‌دهم طرف‌شان. - نازنین یک لیوان آب برایم می‌آوری؟ - علی بدو کنترل تلویزیون را بیار. -سارا می‌روی آشپرخانه از مامانم یک لقمه نان بگیری؟ تنبلی نمی‌گذارد از جام جُم بخورم و بچه‌ها ربات‌های کوچکی هستند که هر چه بگویم، نه نمی‌آورند. یکی دوتاشان ولی خیلی سرتق‌اند. دو سه باری که کارهام را بکنند، دفعه‌ چهارم صورتشان را جمع میکنند و ولو می‌شوند روی زمین. داد میزنند: "خسته شدیم دیگه. خودت برو." گاهی هم با هم زامبی می‌شویم و بعد غش غش میخندیم. اینطور وقت‌ها قیافه مامان دیدنی‌ست! نگاهش عاقل اندر سفیه را هم رد میکند. حالم با بچه‌ها خوب است. وقتی پیشم‌اند غم و غصه‌هام ته می‌کشند. روح پاک و لطیف‌شان روح زنگارگرفته‌م را صیقل میدهند. بچه‌ها مثل حریر، نرم‌اند. زمختیِ آدم بزرگ‌ها را ندارند هیچ‌. نفس کشیدن توی هوای این آدم‌کوچولوها یک‌طور عبادت است برایم. البته از بچه‌داری چیزی سرم نمی‌شود. شب‌بیداری و مریضی و دنگ و فنگ‌های دیگرش را نچشیده‌ام هنوز. چه بسا مادر شوم نظرم برگردد کلا. حالا ولی بچه که میبینم، چشم‌هام بدجور برق می‌زنند! بچه‌های سرزمین اشغالی را هم که میبینم برق میزنند چشمهام. جنس برقِ اولی از ذوق است و دومی از بغض. دلم میخواست مامانِ دومِ همه‌‌ی بچه فلسطینی‌ها باشم. مامان اصلی‌هاشان بیایند در خانه‌مان را بزنند، تق تق. بعد بچه‌ها را هول هولکی بیندازند توی بغلم و بگویند یک صبح تا شب نگهشان دار تا ما برگردیم. بچه‌ها هم که بهانه گرفتند بگویم مامان‌های شما رفته‌اند آدم بدها را از خانه‌هاتان بیرون کنند. الان است که دیگر برگردند. بعد مامان‌ها دم غروبی با صورت‌های زخمی برگردند و بگویند: "بچه‌ها که اذیتت نکردند؟" و دست‌های کوچکشان را از دستم بیرون بکشند و بروند سمت خانه‌‌هاشان. و بچه‌ها هنوز دو قدم نرفته، صورت‌‌هاشان را برگردانند طرفم و برایم دست تکان دهند؛ و من، ایستاده بر چارچوب در، چادر گل گلی را محکمتر زیر گلو کیپ کنم و کف دست چپم را بوسه باران، و بعد بوسه‌ها را یک به یک فوت کنم طرف‌شان. @AlefNoon59
______ - "ما در هزارتوی قلب‌مان غمِ تو را ذخیره کرده‌ایم. برای روز مبادا ذخیره کرده‌ایم. برای روزی که از مصیبت‌هامان پُل بزنیم به غمت. نوزادِ شیرخواره‌ای را بدون شیر مادر، بدون جرعه‌ای آب، در دامان پدرش کُشتند. نوزاد فرزندِ تو بود. تو پدرش بودی. اگر پوستِ گلوی نرمِ نوزادِ تو را، حرمله نشانه نمی‌گرفت، اگر تو غمت این همه سترگ نبود، ما خروار خروار غمِ امروزمان را به کجا وصله پینه می‌کردیم تا نترکیم از بزرگیش؟ خوشا غمِ تو که پیوسته در قلب‌های ماست. می‌سوزاند و شرحه شرحه می‌کند و هست هنوز. خوشا غمت که سوزاننده‌ست. غمت انسان ساز است و باشکوه؛ یا حسین." امروز نشد بنویسیم. نتوانستیم. نوشته‌هامان از یک جایی به بعد بریده بریده شدند. درست مثل نفس‌هامان که بی‌نظم و منقطع می‌زدند بیرون. داشتم از بورانی می‌نوشتم و سوپ، که خبر رسید. همان سِیرِ دومینو وارِ همیشگی. فشار عصبی، درد گردن، بی‌حسیِ جفت دست‌ها. نشد تمامش کنم. "گاهی نویسنده متنی رو می‌نویسه و از وسطا قطعش می‌کنه. هرکی هم پرسید چرا؟ میگه سبکمه." دیشب همین ساعت‌ها بود که این جمله را نوشتم. با خنده. امشب با بغض می‌نویسم: "گاهی نویسنده‌ متنی رو شروع میکنه و هیچوقت تمومش نمیکنه. هر کی هم پرسید چرا؟ میگه وسط نوشتن داغ دیدم. داغ طفلی که نه خودش رو دیده بودم تابحال و نه مادرش رو. ولی داغ جفتشون رو به چشم دیدم!" فکری بودم فردا هم ننویسیم. بگویم یک روز سکوت کنیم. عزا بگیریم و اشک بریزیم برای طفلی که فقط چند روز توی این دنیا ماند و مادری که فقط چند روز مادری کرد براش. گفتم اگر بخواهید می‌توانید ننویسید. ولی ما جز کلمه چه داریم توی دست‌هامان؟ چرا دریغش کنیم از هم؟ فردا را می‌نویسیم. از "امید." با قلب‌هایی مچاله و نفس‌هایی بریده و چشم‌هایی نموک، کلمه‌ها را دست می‌گیریم و می‌نویسیم. ما جمعی هستیم که وسطِ هجوم بی‌امانِ ناکامی و حرمان، وسط آوارِ اندوه‌های پی در پی، هنوز امید را می‌نویسیم. ما را دیوانه می‌خوانید یا چشم‌بستگان بر واقعیت، ملالی نیست. ما مؤمنانِ قبیله‌ی امیدیم. نوشتن از چیزی را بلدیم که باورش داریم. چیزی که زیسته باشیم‌اش. "امید"، ماست در مبنا. "برای استادیار عزیز مبنا و قلب داغ‌دیده‌اش دعا کنید. برای صدها هزار مادر داغ‌دیده‌ در سرزمین‌های اشغالی هم." . @AlefNoon59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
____ صدای قلب‌ِ آدم‌ها چیزی شبیه بُب بُب است. قلبِ من صداش فرق دارد. چیزی بیشتر از بُب بُب ازش بیرون میزند. قلب من صداش حرف می‌زند. شما صدای محمد ابراهیم همت را می‌شنوید. . . "ما هم از چپ داریم میخوریم هم از راست!" هنوز هم... @AlefNoon59
__________ بچه سرتق‌ها را دیده‌اید؟ دیده‌اید وقتی گندی بالا می‌آورند، با مف آویزان و چشم‌هایی نموک، دست به دامن مادرشان می‌شوند تا بی‌خبر از پدر خانواده یک طوری خراب‌کاری‌‌هاشان را ماست مالی کنند؟ من از این مدل بچه سرتق‌ها نبودم هیچ‌وقت. مف آویزان و قیافه مچاله‌ام را سراغ مادرم نبرده‌ام تا حال. جاش ولی، هر جا خراب کرده‌ام، هرجا ویران شده‌ام، هر زمان جان رسیده تا بیخ گلوم،‌ رفته‌ام سروقت زنی عرب. تق تق در چوبیِ خانه‌اش را زده‌ام و چهار زانو نشسته‌ام جلوش. گردن کج کرده‌ام و زار و نزار گفته‌ام: "گند زدم باز. نکند کسی خبردار شود؟ خودت یک طور جمع و جورش میکنی؟" زن، مادر اُمّتی‌ست و من هنوز رویم نمی‌شود مادر صدایش بزنم. مادر صدایش نمی‌زنم و مادری می‌کند برایم. یکی از آن اُمّت نشده‌ام و هنوز مادری می‌کند. زن مرا متولد نکرده ولی هر زمان بدحال و مریض صدایش زده‌ام، تا خروس‌خوان نشسته بالا سرم و دستمال خیس گذاشته رو داغیِ پیشانی‌م. تا سپیده دم بیدار مانده و دست برده لا به لای تارِ موهای خیس و عرق کرده‌م. خیلی شب‌ها توی گوشم لالایی هم خوانده. صدایش نرم و لطیف است عین ابریشم سبز. من زنی عرب سراغ دارم که فرزندش نیستم ولی پیوسته مادری می‌کند برایم. زن، برای همه‌ی آدم‌های دیگر هم مادری می‌کند اگر صدایش بزنند. زن را صدا بزنید. به دو می‌آید بر بالین‌تان. @AlefNoon59
و چون تو نماز خوانده‌ای، خداپرست شده‌ام. - جمله از بیژن نجدی است. @AlefNoon59
_________ "احساس کردم دارم از حال می‌روم، ولی نرفتم. یعنی درد آنقدر شدید بود که امکان نداشت از حال بروم. مثل اینکه داشت چشمهایم را هم به همراه ناخنم درمی‌آورد. و بعد جیغ زدم، میخواستم با جیغ مستاصلش کنم. ولی هیچ چیز وحشتناک‌تر از شکنجه‌ای که وسط کار رها شده نیست. گفت اگر جیغ بکشی نمیتوانم تمامش کنم و می‌گذارم ناخنت همان‌طور روی انگشت بماند. بعد محکم زد توی گوشم. گفت اگر سر و صدا بکنی زیر ناخنت سوزن فرو میکنم. چقدر یک نفر می‌توانست بی‌رحم باشد‌! بی‌رحمیِ کُشتن به مراتب کمتر از بی‌رحمیِ سوزن فرو کردن زیر ناخنی است که ریشه‌اش سست شده تا کشیده شود. باور کن. ناخن تو را نکشیده‌اند، تو نمیدانی. بعد شروع کرد به زدن‌. دردِ کابل به سرعت به مغزم منتقل می‌شد، و در آن حال نمیتوانستم جیغ بکشم، و حالا میفهمیدم که جیغ زدن موقع کابل خوردن چه نعمتی است! جیغ، وسیله‌ی آزاد کردن قسمتی از دردی بود که احساس میکردم. ولی حالا نمیشد جیغ بکشم. و درد می‌آمد درست در فاصله‌ی سر و دهنم متمرکز میشد. فقط گریه میکردم." داشتم مچاله می‌شدم از واژه‌های داستان‌پیچ‌شده‌ی براهنی. که هر داستان، اندک ریشه‌ای هم در واقعیت دارد حتم! مَرد داشت سوزن فرو میکرد زیر ناخنِ نکشیده‌ام، و داشت کابلِ ندیده و نخورده را میزد کف پاهام. درد داشت نم نم تنم را میگرفت و غم، از زیر فَک تا جناغ سینه‌ خودش را می‌کشاند. داشتم کتاب را می‌بستم تا زل بزنم به سقف. داشتم آه پشت آه می‌دادم بیرون، که پیغام رسید: "تو را ای عشق از بین هوس‌ها یافتم آخر شبیهِ آنکه در انبارِ کاهی سوزنِ خود را." بعد، غم‌ِ غلیظِ توی سینه‌ام رقیق‌تر شد انگار، و لابد دردِ توی تنم، یکی از مُچ‌هاش داشت پهنِ زمین میشد که عضلاتِ نزدیک به دو گوشه‌ی دهانم تکانکی خوردند. در نهایت چیزی ورای همه‌ی داستان‌ها و قصه‌هاست که آدم‌ را رو به راه می‌کند. این واژه‌های آمیخته به مِهرند که آدم‌مچاله‌ها را پیوسته مرهم می‌شوند، نه واژه‌هایی که هنرپیشه‌ی صحنه‌های داستانی‌اند! گیریم نقش اول را هم داشته باشند در خلق یک اثر. پشتِ حروف‌شان با فونتی غلیظ "باحضور" و "باهنرمندی" هم نشسته باشد. بگیریم صحنه شاهکار هم بوده باشد، پر از تصویر و کشمکش، با پرداختی حرفه‌ای و دقیق. کارساز نیست ولی. درد را چاره نمی‌کنند و زورشان کم است. واژه باید پر زور باشد برای خواباندنِ مچِ درد؛ استخوان‌دار و قوی. دردِ کابل به سرعت به مغزم منتقل میشد و نمیتوانستم جیغ بکشم. و حالا می‌فهمیدم که جیغ زدن موقع کابل خوردن چه نعمتی است! حالا میفهمم موقع خواندن داستانی سراسر رنج، هفده‌تا واژه‌ی مِهرپیچ‌شده چه نعمتی‌ست! @AlefNoon59
__________ "او مغز متفکری‌ست که برای اسرائیل بسیار تهدید‌کننده است." این جمله، بخشی از متن خبری‌ِ یکی از شبکه‌های اسرائیلی بود. او، که تهدیدی خطرناک بود برای خونخوارترین موجوداتِ دوپا، هموطن ما بود، که امروز، در سوریه، به دست کثیف‌ترین رژیم جهان، به شهادت رسید. ترور شد. همین تهدید بودن برای اسرائیل، نشان از حقانیت‌ش دارد. او دشمنِ شیاطینِ زمینی بود و دشمن شیطان، به یقین در مسیرِ حق است. او، که در نهایتِ گمنامی زندگی کرد، حالا جانِ ماست. مثل همرزمش، اسطور‌ه‌یِ همیشه زنده در قلب‌هامان، شهیدِ قهرمانِ یک و بیست. که او هم تهدیدی بسیار بود برای آدم‌کش‌ترین دولتمردان جهان. و ترور شد. نیمه شب. غریبانه. دور از وطن... هر دو دور از وطن پرپر شدند، دور از خاک. گمنام و ناشناس... تا زمانی که یکی از ما شهید می‌شود، تا روزی که ما تهدیدیم برای شیاطینِ زمین، تا هنگامه‌ای که خطریم برای کودک‌کش‌ها و غاصب‌ها، زنده‌ایم، و می‌شود ادامه داد؛ به همه چیز! به هر سختی و مصیبتی که بر سرمان آوار می‌شود... ما زنده‌ایم و زنده خواهیم ماند. آدم‌کُش‌ها کسانی از ما را ترور می‌کنند که سالهاست، در حسرت رفتن، می‌سوزند، و در قنوت‌های نماز شب‌شان، زار میزنند! سر خم می‌کنند و زور میزنند هق هق گریه‌شان بالا نرود. که کسی نشنود در تاریکی شب، یکی ایستاده به نماز، و ضجه میزند برای رفتن... به عکسِ قاتلان‌شان که چونان سگان گرسنه، له له می‌زنند برای یک دقیقه بیشتر ماندن! آنها پنجه‌ فرو می‌کنند در قلب عزیزان ما، و ما درنده‌تر می‌شویم برای دریدن گلوی آنها. آنها داغ به قلب‌مان میزنند و ما، با داغ‌های انباشته‌ توی قلب‌‌‌مان، نفرت روی نفرت می‌کاریم و به وقتش، کوهی از کینه‌‌های چند هزارساله‌مان را درو می‌کنیم. ما صبوریم برای تحقق وعده‌ی حق. برای روزی که هیچ اثری، حتی از جنازه‌های متعفن و لجن‌‌گرفته‌شان باقی نماند. زمین پاک می‌شود از نجاست غاصبین. پاک می‌شود به دست وارثان‌ حقیقی‌اش. ، گمنام و ناشناس، امروز، شهید شد. ترور شد. توان جنگ رو در رو ندارد دشمن. هیچ وقت نداشته. ترور، کشتن از دور، جنگ از دور، همه‌ی زور آدم‌کش‌هاست برای حذف ما. ما حماسه‌ایم و حماسه حذف شدنی نبوده هرگز. حماسه‌ها ماندگارند تا ابد، و حماسه‌کُش‌ها در لجنزارِ خودساخته‌شان دفن خواهند شد. او به آرزویش رسید، به همرزمانش، به حق، با خدا هم‌آغوش شد. مبارکش. مبارک ما و شما که هموطنش بودیم. هموطن انسانی که دشمن شیطان بود‌. تهدیدی خطرناک بود برای اسرائیل کثیف. هر بار که یکی از ما را می‌کُشند، ما زنده‌تر می‌شويم! شکر! @AlefNoon59
_______ - "آقای جلال! من اولین بار کنار داستان‌های شما کلی دری وری نوشتم که مردکِ فلان فلان شده چرا توی داستان‌هایت آدم‌ مذهبی‌ها همیشه ریاکار و دو رو و زیر و رو کش‌اند پس؟ بعد جلوتر که آمدم یک روز "گلدسته‌ها و فلکِ" شما را خواندم‌ و بعدتر بیست بار دیگر هم خواندمش و حتی هنوز هم دلم می‌کِشد بخوانمش! اولین بار استاد میم بود که گفت ربانی این داستانت به لحاظ لحن و زبان، حال و هوای داستان‌های جلال و جمالزاده را دارد. پرسیدم این عیب است؟ گفت نه. بعد استاد ح به دوستی گفته بود به ربانی سلام برسان و بگو زبان داستانش مرا یاد داستان شوهر آمریکایی جلال انداخت. خواستم بپرسم این اشکال محسوب میشود؟ نپرسیدم. من اگر نگویم همه، اما بیشتر داستان‌ کوتاه‌های شما را خورده‌ام. تک تک کلمه‌های داستانی‌تان را بلعیده‌ام و به عکسِ مواجه‌ی اولیه‌ام، یک بند قربان صدقه‌ی زبان دوست داشتنی‌تان رفته‌ام. میدانم جلال یکی بود و شبیه بودن به جلال هیچ خوب نیست. در بهترین حالت، فرد شایدِ شاید یک کپیِ خیلی خوب از جلال بشود. همین. کپی. اصل شما بودید و تمام. اما شما طوری کلمه‌ها را کنار هم می‌چینید که آدم دلش نمی‌آید از رو دست‌تان تقلید نکند! شما برای من چیزی ورای تمام تعریف‌های دوست‌داران‌تان هستید. شما توی ذهن من مردی هستید که قلم‌تان بی‌نهایت قصه‌گوست، و وقتی شروع به خواندن داستان‌‌هاتان می‌کنم انگار زیر کرسی خانه‌ی مادربزرگه چمباتمه زده‌ام و درست وقتی از لای درز پنجره‌های خانه سوز میزند توی صورتم، و دانه‌های برفِ توی هوا چرخان چرخان پایین می‌ریزند، یک دستم کتاب شماست و دست دیگرم چای نبات غلیظ، که شیرینی‌ِ نباتش به عکسِ غلظت چایش، به اندازه‌ است و هیچ دل آدم را نمی‌زند. شیرینیِ داستان‌های شما دل آدم را نمی‌زند. من قرار نبود اینجا باشم. قرار بود باز از پشت صفحه‌ی تلویزیون اختتامیه جشنواره‌تان را ببینم. خوشحالم اوضاع طوری پیش رفت که امروز اینجا بودم. جایی که فضاش عینهو مسجدهای محله‌مان توی خلسه‌ می‌بُردم! فضایی آکنده از رایحه‌ی مرغوب داستان و ادبیات. دل‌شادم کنار جمعی بودم که آدم به آدمش شما را دوست داشتند؛ و جشنواره‌ای برگزار کرده بودند که همه‌ی جایزه‌هایش، شش دانگ به نام شما بودند. به نام آقای جلال آل احمد! دوست‌دار شما؛ نرگس.》 @AlefNoon59