eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
757 دنبال‌کننده
26 عکس
18 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -آیدیم← @AMAL_133» #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 در صحناتی قدم می زدم که احساس می کردم دیده بودمشان. با بند بند وجودم احساسشان کرده بودم . چکیدن قطرات خونی را می دیدم که ناخواسته ریخته بودم . صدای سرسام آور گلوله ها مدام روی اعصابم قدم می زد . و اما آخرین صدا . صدای او بود که دوباره تکرار شد . (تهشم اعتراف نکردی) (تهشم اعتراف نکردی) (تهشم اعتراف نکردی) گلویم خشک شده بود و نفسم گلویم را می سوزاند . (تهشم اعتراف نکردی) لب تر کردم و به سختی لای چشم هایم را باز کردم . منتظر بودم چهره ی سید را ببینم . منتظر بودم سید را خفته کنار خودم بیابم اما تخت یک نفره و اتاق با در و دیوار های سفید از چیز دیگری به من می گفت . آرام سر چرخاندم بلکه سید را نشسته روی صندلی کنارم ببینم اما صندلی کنارم هم خالی بود . نگاهم به پرده ی رقصان گره خورد و دوباره صحنه ها برایم تکرار شد . (دختره رو تحویل بده) صدای گلوله پاشیده شدن خون روی صورتم زار زدن هایم (تهشم ..اعتراف نکردی) (خیلی ..دوست دارم ..خیلی) نشنیدنش سرد شدنش و در آخر .. رفتنش . قلبم انگار نمی زد . ذهنم داشت خزعبلات می بافت. بخدا که همین بود . دستم را روی لب های لرزانم نهادم که چشم هایم به اشک نشست . همه چیز دروغ بود به قرآن که دروغ بود. همه چیز خواب بود . چنگی به میز کنارم زدم و بلند شدم . یکی اینجا بود که به من بگوید همه چیز دروغ است . قطع به یقین .. من بی سید جـــــــــان می سپردم. دست های لرزانم روی میز جسمی را حس کرد . نگاه از دیوار سفیدی که برایم حکم پرده ی خاطرات را داشت گرفتم و با سر انگشتانم جسم زیر دستانم را لمس کردم . آرام جسم را در دستانم گرفتم و به سوی خودم آوردم . اما با دیدن چیزی که در دستانم بود وجودم شکست و .. خرد شد انگشــــــتری خونی . با سنگی که نشان از .. از آن می داد که این انگشتر .. برای سید است دست هایم از سرما یخ زده بود . حس می کردم تمام وجودم سرد شده . این اتفاق برایم .. حکم خفتن در سرد خانه را داشت «بسه بسه بســــــه به امــــــام رضــــا بسه به فــاطمه ی زهـــرا بســـه» و آخرین کلمات با فریاد ادا شد «خدایــــا بســه» و دیگر نفسم برای شکایت بالا نیامد . هنوز باورش برایم خنده دار بود . هنوز صورت سید را زیر انگشتانم حس می کردم . هنوز در همان صحنه ها قدم می زدم . هنوز در مغزم نمی گنجید که قرار است او را به خاک بسپارم ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 انگشتر را در مشتم فشردم و دستم را برای هوایی بیشتر .. یا شاید .. یا شاید برای مرگ به سینه کوبیدم اما جواب نمی داد . خالی نمی شدم . بغضم نمی شکست . برایم جا نمی افتاد که سید مرد . تمام شد . دو دستم را محکم به صورتم کوبیدم بلکه از گرمای بیش از حد این داغ روی سینه کم کنم . بلکه آن خدایی که این دور و بر بود مرا ببیند شده یکبار در این زندگی مرا ببیند هنوز نفسم بالا نمی آمد . هنوز بغض نشکسته بود . حس می کردم کل بدنم خیس شده . این خیس با عرق نبود چون خیلی بیش از حد بود . خیسی از روی گردنم تا کمرم روان بود . ولی مهم الان درد ماهیچه ی درون سینه ای بود که نمی دانست از این به بعد چگونه بکوبد . روی شکم دراز کشیدم و دست هایم را به صورتم کوبیدم و این دفعه بغضم راحت شکست . {چند روز بعد} نفس کشیدن برایم خنده دار شده بود . دیگر جان نداشتم انگشت دستانم را تکان دهم . شده بودم مثل دیوانه ها . روزم فقط با اسم و خاطرات شخصی می گذشت که ... کی فهمیدم؟ کی فهمیدم که معلوم نیست پیکر سید در کجای ایران گمشده و من در کشور دیگری به سر می برم؟ کی بود فهمیدم؟ کی بود فهمیدم حتی نمی توانم سرخاک عزیزترینم بروم؟ کی بود فهمیدم؟ هر وقت یادم می افتاد می خواستم چنگ به صورتم بکشم ولی دست ها و پا هایم به تخت بسته شده بود که اگر تشنج کردم از روی تخت نیفتم . که اگر خواستم خودم را کتک بزنم نتوانم . گر چند هر روز آن تو دهانی ای که می خوردم خودش تمام ان کتک هایی که می خواستم به خود بزنم را جبران می کرد . به رو به رویم زل زده بودم . به این فکر می کردم که الان من باید کتاب قرآن دستم بود . چرا دست هایم به تخت بسته شده بود؟ چرا دنیا داشت با من بازی می کرد؟ چرا این عذاب به اتمام نمی رسید؟ هنوز در افکارم پرسه می زدم که در محکم به دیوار برخورد و من دوباره تنم به رعشه نشست . بشقاب را روی میز نهاد و بالای سرم حاضر شد . :امروزم تو دهنی می خوای یا می خوری؟) لب هایم را به دندان کشیدم و اشک در چشمانم جمع شد . مرا اینگونه بسته بودند و به زور به من غذا می دادند . هر کس بود فکر نمی کرد من دیوانه ی جنگلی ام؟ روی صندلی نشست و کمی بعد قاشق را جلوی دهانم گرفت دو ثانیه نگذشته بود که قاشق را در بشقاب کوبید و بشقاب را روی میز گذاشت . ترسیده در خودم جمع شدم که آرام گفت : می فهمی تو چه وضعیتی هستی؟ الان وضعیت تو خطر ناک ترین وضعیت ممکنه اگه وضعیتت اینجوری نبود اینجوری به تخت نمی بستمت) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 چرا چرت می گفت؟ مرا به خاطر این به تخت بسته بود؟ فکر کنم قصد کشتنم را داشت . فقط ذره ذره ... دوباره دستی میان موهایش کشید و بشقاب را در دست گرفت . بدون انکه مجال دهم حرکت دیگری انجام دهد گفتم : نمی خورم) تا این را شنید ظرف غذا را به میز کوبید و از بازو مرا بالا کشید که حس کردم تمام پوست پاهایم کنده شد . اشک هایم دوباره سرازیر شد . بلند شد و ایستاد و گفت : می خوری یا تو دهنی ؟) نمی خورم محکمی جوابش شد اما بازخوردش یک تو دهنی جانانه بود . جوری که سرم به تاج تخت خورد و سرم شروع کرد به گیج رفتن . یعنی بدتر از این هم قرار بود به سرم بیاید ؟ یعنی خدا چقدر در من توان می دید که قرار بود این همه بلا بر من نازل کند؟ مردک فقط زورش به من رسیده بود . هر چه می خواست بارم می کرد و این هم از بلاهایی که سرم اورده بود . و از من انتظار می رفت زنده بمانم . خنده دار بود . خنده داشت این بدبختی ای که معلوم نبود پایانش کجاست . این بدبختی ای که قرار است تا چقدر ادامه پیدا کند چرا زندگی یکبار روی خوشش را به من نشان نداد؟ چرا؟..چرا؟چرا؟ با خیسی لباسم از فکـــــر بیرون امدم . مثل تکه ای گوشت روی تخت افتاده بودم و او صحنه را ترک کرده بود . یکی نیست بگوید تویی که می خواهی مرا بکشی چرا یکدفعه چاقو زیر گلویم نمی گذاری؟ لکه های خون که از پاهای من بود روی تخت به وضوح معلوم بود . اصلا جرات نداشتم یک سانت پاهایم را تکان دهم . از درد و گریه دیگر نفسم به سختی بالا می امد . وضعیت بدی بود خدا را صدا بزنی و جوابی نرسد . ارام سَرَم را به تاج تخت تکیه دادم و لب های خشکم را تر کردم . ارام لب زدم : چرا عزرائیــــل نمیــــــاد؟ خدایـــا همینجا تموش کـن دیگه . نمی کشم . به قـــــرانت نمی کشم.) و کلمات اخر با نفسم ادا شد . : بسـه . دیگه بسـه ) پلک هایم کم کم داشت سنگین می شد . کاش برای همیشه این سنگینی تمام نمیشد . کــاش! کاش های زیادی در دلم بود . اما هیچکدام قرار نبود به وقوع بپیوندد . با کوبیده شدن در پلکم پرید . هر که بود بلافاصله بعد ورود جلوی پایم نشست و شروع کرد به باز کردند پاهایم . کمی سرکج کردم . در ان شرایط هم انتظار داشتم مرگ سید واقعی نباشد و برای نجاتم امده باشد . اما این طور نبود . سرم را از پشت به تاج تخت کوبیدم و دوباره اشک هایم جاری شد . سید کجا بود؟ سید کجا بود مرا در این وضع ببیند . صدای کوبیده شدن سرم را که دید پاهایم را رها کرد و کنارم نشست . چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دستش را کنار گوشم گذاشت و گجگاهم را به دیوار چسباند و روسری ام را کنار زد . موهایم را کنار زد و دستش را روی جایگاه درد کشید. به جای جیغ از درد بی جان شده بودم . دیگر رو به قبله بودم . ارام گفت : مهتاب صدامو می شنوی؟) نمی خواستم بشنوم . عامل اینگونه شدنم او بود . عامل مرگ سید او بود . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 عامل تمام بدبختی هایی که سر ته نداشت او بود . بی دلیل یا با دلیل . دیگر از او بیزار شده بودم . کاش زودتر می امد . کاش یکم زودتر می رسید . الان شاید سید الان زنده بود . بازویم را در دستانش فشرد و تکانم داد . دوباره صدایم زد . چشم هایم را بستم و اشک هایم دوباره چکید . هنوز از چکیدن اشک هایم نگذشته بود که شروع کرد به باز کردن دست هایم . وقتی کارش تمام شد مرا بلند کرد و به سرعت از اتاق بیرون امد . مدام می خواستم خودم را از اغوشش پایین پرت کنم اما او محکم تر مرا می گرفت . دیگر پلک هایم داشت سنگین و سنگین تر می شد و دست و پاهایم بی جان تر . هنوز به در نرسیده بود که پسرک چموش سویش امد . چشم هایم داشت بسته می شد که با تو دهنی سنگینی که به پسرک چموش زد تنم لرزید . بی معطلی از خانه بیرون امد و وارد خیابان شد . و من چشم هایم سنگین و سنگین تر شد . * تمام بدنم درد می کرد . گلویم شدیدا خشک شده بود . ارام لبه ی متکا را گرفتم و خواستم بچرخم که گوشه ی لباسم به جایی گیر کرد و مرا نگه داشت . به زور خمیازه ای کشیدم و لب کردم برای صدا کردن سید که دوباره قلبم فرو ریخت ! این روز ها گذشته بود که دیگر سید بود و من دلگرم . الان با وجود خودم هم تنها بودم . لب هایم را به دندان کشیدم تا لرزشش را کسی نبیند . در باز شد و انگار جسمی به داخل اتاق پرت شد . کمی بعد در کوبیده شد و سیلی روی گوش کسی نشست . صدای گرفته اش خدشه بر روحم می انداخت مخصوصا اینکه بد بالا رفته بود . : می کشمت فقط اگر این دختر کور شده باشه صالح . زنده ت نمی زارم) و دوباره سیلی ای روی گونه ی فرد مقابل نشست که انگار موجب شد سرش به دیوار برخورد کند . ترسیده چشم باز کردم و به دو مرد رو به رویم زل زدم . اب دهانم را فرو بردم و به پسر چموشی زل زدم که روی زمین افتاده بود و از ان پایین به قیافه ی چشم ابی زل زده بود . پاهایم را در شکمم جمع کردم و چشم هایم را بستم . این چه وضعیتی بود که درش گیر کرده بودم؟ چرا تمام نمیشد؟ چرا هر روز این روزگار به یکی سیلی می زد؟ هنوز در افکارم بودم که دوباره چشم ابی چیزی گفت . اما ارام تر و محزون تر از قبل : قاتل!..قــــاتل ) و این انگار تلنگری بود برای شروع هق هق پسرک چموش . لب هایم را تر کردم و دوباره چشم باز کردم . این دفعه چشم ابی روی صندلی نشسته بود و سرش را در دستش گرفته بود و پسرک چموش هق هق می کرد . اب دهانم را قورت دادم . پسرک چموش چه کسی را کشته بود؟ نکند من هم بمیرم؟ ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 دوباره اشک در چشمانم جمع شد . نکند این دو برای جانم نقشه کشیده اند . ارام دست سردم را بر روی سینه ام کشیدم بلکه از التهاب درونم بکاهم . بلکه بتوانم این بغض را ساکت کنم . : دیوونه دیوونه دیــــوونه . الان من جوابشو چی بدم؟ می دونی ی وقت بفهمه ..) کر شدم . زمان ایستاده بود و من در نخ این بودم که این چه می گفت؟ داشت جوک می بافت . فقط می خواست به او فشار بیاورد نه؟ من.. من تازه باور کرده بودم که مادر شده ام! هق و هقم دست خودم نبود . چنگ به صورت انداختم دست خودم نبود . خدا کجــــــــــــــــا بود؟ کجـــــــــــــــــــا؟ مــــرا می دید؟ کار به جایی رسیده بود که مچ دستانم را در دستش گرفته بود و سرم را از پشت محکم گرفته بود تا خودم را به جایی نکوبم . کاش این دو نبودند و من به درد خود می مردم . کاش این دو نبودند و من زودتر می مردم . اب دهانم را ارام قورت دادم و بیخیال اشک ریختن به سایه ی تاریکش که رویم افتاده بود زل زدم . وقتی دید ارام شدم ارام مچ دو دستم را رها کرد و من همین را می خواستم . زندگی ام دیگر به پایان رسیده بود . نه سیدی بود نه بچه ای بود . چطور بود من هم بمیرم؟ تا دستم را رها کرد خودم را روی میز کنـــــار تخت رها کردم و اخرین چیزی که فهمیدم صدای یا امام رضــایی بود که در اتاق پیچید . * صدای قران می امد . از ان تلاوت های قشنگی که همیشه دلم می خواست یاد بگیرم و انگونه بخوانم . از انهایی که زمانی شده بود تمام وجودم . همان موقع که سید بود . چند بار پلک زدم و دنبال صدایی گشتم که مبهم بود اما معلوم بود که صدای تلاوت قران است . راهم را کمی کج کردم و به چمن زار سبز رو به رویم زل زدم و به دنبال صدا سر چرخاندم . کنار درخت مردی نشسته بود و کتاب قران جلویش باز بود . شروع کردم به حرکت سوی درخت . هر چه نزدیک تر می شدم قلبم تند تر می کوبید و تمام وجودم به گوش تبدیل شده بود برای شنیدن . قدم تند کردم سوی درخت . بلکه بعد از یک هفته زجر و بدبختی این دفعه سیر تماشایش کنم . زیر درخت که رسیده ام دیگر صدای قران برایم واضح تر بود . دیگر صدا برایم دلنشین تر بود . چون قاری اش دلنشین بود . ارام درخت را دور زدم و پشتش نشستم و به عادت جدیدم دست به دورش حلقه کردم و سرم را روی کمرش نهادم . گوشم کاش بدنش را حس می کردم . کاش صدای تپش قلبش را می شنیدم . مثل آن موقع ها. آرام بلند شدم و کنارش نشستم و به صورتش زل زدم . ان لحظات هیچ از مرگش یادم نبود ، هیچ از خواب بودنم یادم نبود ، هیچ از آن بیرون یادم نبود . فقط من بودم و افکاری که پیرامون او بود . من بودم و این لذت چند دقیقه ای . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 ارام استینش را در دست گرفتم که نگاه از قران گرفت و به من زل زد . لبخند بزرگی روی لب هایم نشست که دوباره شروع کرد به کاویدن صورتم . و این عمل متقابل بود . کاش می شد در دنیای واقعی یکبار دیگر می دیدمش . فقط یکبار . خواسته ی زیادی بود؟ کاش در خواب رفع دلتنگی می کردم اما تقدیر این بود که من در دنیا همه چیزم را جا بگذارم و فارغ از درد دنیا به دیدنش بیایم . سویش نیم خیز شدم و دستم را روی شانه هایش گذاشتم و بلند خندیدم . او هم با من خندید . دستم را میان موهایش کردم و همان طور که موهایش را به بار نوازش می گرفتم لباس هایش را برانداز کردم . از ان لباس هایی پوشیده بود که من وقتی می دیدمش ناخوداگاه قند در دلم اب می شد و لب هایم را با زبان خیس می کردم و نیش باز می کردم . خندید و دستی روی گلگلی های چادرم کشید و گفت : خوشگل شدی) دستی روی صورتش کشیدم و گفتم : بودم! شک داشتی؟ نیشش را باز کرد و گفت : نـــــه) ارام بلند شدم و پشتش رفتم نگاهی به درخت کردم . او هم بلند شد و سیبی از روی شاخه ی نزدیک چید و به سویم گرفت . نگاهی به سیب سرخی که برق می زد کردم و دستم را سویش دراز کردم و بین راه گفتم : بخورم از بهشت که خارج نمیشم ؟ خندید و گفت : اون حوا بود که به ادم داد خانوم . ) خندیدم و سیب را از دستانش گرفتم که ارام دستی روی صورتم کشید و همان طور که گردن می شکست ارام گفت : یادت نره اون بالایی صلاح تو می خواد! حواست باشه کفر نگی . ) تمام شد . رویای شیرینم در تاریکی شتابان گذر کرد . من ماندم و سیبی که در دستانم مانده بود . اما سریع سیب هم در ذرات هوا پخش شد و از جلوی چشم هایم پر کشید . چشم هایم به یکباره باز شد و نور زیادی به چشم هایم تابیده شد . اب دهانم را فرو فرستادم و ذهنم دوباره طبقه بندی شد . از اول . همه چیز دوباره جلوی چشم هایم راه رفت . هر لحظه حس می کردم قلبم کند تر می شود و نفسم تنگ تر . با یاد اخرین جمله چنگی به زیر گلو کشیدم و اشک هایم جاری شد . چرا من نمی مردم؟ چـــــــرا؟ به میله ی تخت چنگ زدم و روی تخت نشستم . اشک هایم به سرعت باران از روی صورتم پایین می ریخت و به اندازه ی هر قطره دلم غم داشت . من با چه امیدی زندگی کنم؟ همه اش تقصیر خودم بود . همه اش کرده ی خودم بود. اگر روز شب اشک نمی ریختم و مثل ادم رفتار می کردم و دست و پا به در و دیوار نمی کوبیدم الان بچه ام تلف نمیشد با دو دست به صورتم کوبیدم و به صورتم چنگ کشیدم . داشتم می سوختم . داشتم اتش می گرفتم . کل پیکرم اتش گرفته بود . نمی دانم که بود که سرم را در اغوش کشید . نمی دانم که بود که شروع کرد در گوشم صحبت کردن . و من هق می زدم و گوش نمی کردم . کارم به جایی رسیده بود که جیغ می کشیدم . دست خودم نبود . همه ی در ها به رویم بسته شده بود . هیچ امیدی برایم نمانده بود . حس می کردم من رها شده ام . تا انکه سیلی سنگینی که رویم خوابید موجب شد شل شوم . در اغوش زن پرستار بی حال افتاده بودم و او در گوشم می گفت که ارام باشم . ارام انگشتش را زیر چشم هایم کشید و به زبان مادری اش سعی در ارام کردنم داشت اما من هیچ جوره ارام نمی گرفتم . خودم را از اغوشش بیرون کشیدم و روی تخت پرتاب کردم . چیزی نگذشت که دکتر و پرستار های دیگری از در وارد شدند . هر که بود بلافاصله که بالای سرم ایستاد به زبان خودش گفت : می خوای ی سیلی بزنم اروم شی؟ کل بیمارستان از دست جیغ های تو روی هواست . مردم از دستت ارامش ندارن) چرا همه علاقه داشتند سیلی بزنند؟ کار دیگری بلد نبودند؟ بسم بود هر چه سیلی خورده ام . بسم بود . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 دست هایم را در اغوش گرفتم و سرم را به تاج تخت چسباندم . هیچکس اینجا معنی احساس را نمی فهمید . هیچکس . کم کم دور و برم خالی شد و من به این رسیدم که تنها بودن به این نیست که کسی کنارت نباشد تنها بودن یعنی دورت پر ادم باشد اما کسی برای تو یک دقیقه هم زمان نگذارد . یعنی کسی نباشد که بخواهد ثانیه ای به احساسات تو فکر کند . یعنی .. این فاجعه اسمش تنهایی بود . چیزی که از اول به یاد دارم . همیشه تنها . من قرار بود بی ریشه زنده باشم . بی احساس و خشک زندگی کنم . شاید فقط برای اکتشاف حقیقت . بعد راحت می توانستم سرم را زمین بگذارم . این دنیا جوابش یک پوزخند بود . جواب هر کارش . پوزخند! از ان اول که چشم گشودم دورم پر قاتل بود . قاتل احساسات . قاتل جان بودن مقامی نداشت . قاتل روح و احساسات بود که جرمش از ان یکی سنگین تر بود . پوزخندی زدم و دوباره برگشتم به جمعی که شاید چندین ماه بود به سویش بازنگشته بودم . خانواده ام! خانواده ای که در دیدار اخر خنجر کشیدند بر روح و روانم . از ان پس دیگر خانواده حسابشان کرده بودم؟ نه! احساس خلا داشتم . حس می کردم من بچه ی این خانواده نیستم . وگرنه من هم از خودشان بودم پس چرا بین من و بقیه ی فرزندانشان فرق می گذاشتند؟ دو جواب بیشتر نداشت . یا من فرزندشان نبودم یـــــــــــا .. کف دو دستم را به شقیقه ام کوبیدم و لبم را برای جیغ نکشیدن به دندان کشیدم . یک ادم مگر چقدر می توانست دوام بیاورد؟ دیگر جانم به لبم رسیده بود چرا خدا رهایم نمی کرد؟ این که بود که دست روی خرخره ام گذاشته بود؟ که بود؟ چشم هایم را بستم تا در تاریکی تنها باشم . من باشم و صداهای درونم . من باشم و بماند چاره هایی که برای بدبختی هایم می اندیشم . بماند دوری های بلند و مهتابی که دست هایش را دور زانو حلقه کرده. کفش هایم را دم در جفت کردم و همان طور که لبه های عبا را بالا می گرفتم یکی یکی پله ها را بالا رفتم . جلوی در ایستادم . پناه دلتنگی ها و بیچارگی هایم می شد یک اتاق کوچک و بی روح . بدون خنده . بدون صدا . بدون هوا . بدون زندگی . من می ماندم و ریشه ای خشکیده . من می ماندم و مرگ در سیاهی . سیاهی ای که به من فهماند می ارزد به جان خریدن سختی های فهمیدن موضوعی که قاتل زندگی ام بود . می ارزید بالا و پایین شدن و شب ها نخفتن برای انکه بیابم انکه را که زندگی ام را در مشتش پودر کرد . می ارزید . در را ارام هل دادم و پاهای لرزانم را داخل خانه گذاشتم . بس بود هرچه خمیده بودن . بس بود هر چه اشک و گریه . بس بود فکر کردن و تلقین کردن به خودم که همه چیز تمام می شود . بس بود گوشه ای افتادن . سوی اتاقی که برایم بود راه افتادم . بعد از وارد شدن در را قفل کردم و روسری ام را از سر بیرون کشیدم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 سوی کمد گوشه اتاق رفتم و حوله و لباسی بیرون کشیدم و سوی حمام داخل اتاق رفتم . شاید ..شاید اولش بهتر بودم بغضم را برای همیشه بشکنم . نه؟ لباس و حوله را رها کردم و بعد از ورود شیر اب را باز کردم . چکیدن قطره های اب روی صورتم شد مقدمه ای برای چکیدن اشک هایم . من می توانستم؟ نــه . نه . و نه . من نه بی سید می توانستم نه بی پشتوانه نه بی امنیت نه بی ارامش . دستم را داخل موهایم فرو بردم و چنگشان کردم . کاش کسی اینجا بود که به من می فهماند من کاره ای نبودم و نیستم . من فقط یک قربانی ام! کف حمام زانو زدم و دست هایم را به کف حمام کوبیدم . کاش خدایی شنوای فریاد هایم بود . کاش خدایی اینجا بود . من این چند سال کدام خدا را باور داشتم؟ کجاست این خدای این چند سال؟ من دیگر نمی کشم . دیگر تاب نمی اورم . * پاهایم را در شکمم جمع کردم و چشم های قرمزم را بهم فشردم . خوابم نمی برد . گلویم به شدت درد می کرد و تنم داغ داغ بود . و زمزمه ام این شده بود که : کاش بعد این تب مرگ باشه) چطور شد که بعد از ان همه عهد بستن با خودم ..شکستم؟ چه شد افتادم؟ چه شد تمام شد؟ چه شد در ها به رویم بسته شد؟ جواب تمام این چه شد ها وضعیت ماهیچه ای میان سینه بود که فریاد می کشید کمر خم کرده ام بس است . به همین راحتی همه ی ارزو هایم پوچ شد . یک شبه دین و ایمان و زندگی ام به باد رفت . در ذهنم فقط عکسی از سید بود . همین! و عذاب هایی که در سینه ام لانه کرده بود . افکاری که هر دمم را دیرتر بازدم می کرد . کف دستم را روی دیوار سرد کشیدم و زمزمه کردم : قرار بود با اینا ی موجود کوچیک و لمس کنم . قرار بود با اینا براش نقاشی بکشم براش گوشواره ببندم لباس تنش کنم غذا بذارم تو دهنش . ) دست هایم را مشت کردم و به سینه کوبیدم و هق زدم : خودم کشتمش .) چنگی به صورتم کشیدم و هق هقم را در متکا خفه کردم . کاش فراموشی می گرفتم . کاش میشد فراموش کرد . کمی بعد از سوزش چشم هایم روی هم افتاد و کم کمک تاریکی عظیمی مرا بلعید . (یادت نره اون بالایی صلاح تو می خواد حواست باشه کفر نگی) تکرار این جمله مصادف شدن با نشستن سیب در دستم . مصادف شد با صوت این ایه : هو معکم.. مصادف شد با جان گرفتن سید جلوی چشم هایم مصادف شدن با دیدن انگشتری قرمزی که رویش نام حسین حکاکی شده بود مصادف شد بــا برگشتنم به هوایی بارانی در...در کنار محبوب . شد ..زجه زدن هایم به خاطر کفر گفتنم . شد .. چنگ کشیدن هایم به خاطر فراموش کردنشان شد .. شد .. بغض به خاطر کتمانشان شد زمین خوردن شد مرده شدن و زنده شدن ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 شد یاداوری تمام لحظاتی که مرگ خواستم از اویی که ..روحش را در من دمید و حق مرگ و زندگی ام را در مشت هایش گرفت . شد یاداور انکه به اذن او کعبه شکافته شد و علی به دنیا امد . شد یاداور بزرگی اش ..عظمتش..جلالش..حقیربودنم..فقیر بودنم.. صغیر بودنم .. بیچاره بودنم ..هیچ بودنم سیلی ای که خوردم در تاریکی اکو شد و صدایی نااشنا : بسه . بس کن . تمومش کن ) جسمم نبود که سیلی خورد . روحم بود که سیلی خورد و..به خود امد . سیلی کار خودش را کرد . و کوبیده شدن در تراس مرا از عالم خواب بیرون کشید . شروع کردم خندیدن . پس ..پس تو همه جا هستی و من نیستم . من تو را انکار کردم و تو به روحم سیلی نواختی سیلی ات سنگین بود . همان رفتن زندگی ام بود . اما نواختی تا ببینی این حقیر بن صغیر ایمانش به چه بند است که دیدی به مو نازک تر بند بود . خودت دوباره سیلی نواختی تا بگویی صلاحت اینجا بود هر چه که من می گویم . این دنیا تمامش بد نبود ..کفر نبود ..جوابش پوزخند نبود . این دنیا تمامش غوطه خور عظمتت بود . این دنیا وجب به وجبش بدبختی نبود ..بیچارگی نبود ..اوارگی نبود . این دنیا هم پناهی داشت ..نینوایی داشت .. کربلایی داشت .. کاش رویم می شد بگویم ببخش بابت کفرم کاش رویم میشد بگویم ببخش از انکه یادت نبودم .. کاش می شد بگویم ببخــــــش من هر کس نداشتم که تو را داشتم . پرده را کنار زدم و ورق های اچهار را زیر و رو کردم . همه را رو به رویم پخش کردم و رو به رویشان زانو زدم . مداد ها را در دستانم گرفتم و شروع کردم به ورق نگار . از بودنش .. از دادنش .. از گرفتنش .. از سیلی نواختنش .. از .. از در اغوش گرفتنش سید .. مرگش .. تپیدن قلبم و در اخر چیزی که در اعماق قلبم خاک شده بود . چند وقتی بود که خاکش کرده بودم . همانی که ان لحظات اخر از ارزوی رسیدن به او گذر کردم . انکارش کردم . اخرین صفحه از این داستان شد او . تبسم شیرین روی لب هایم فقط به خاطر فکر به او بود . همانی که اسمش حکاکی روی انگشتر قرمز بود . ارام روی اوراق دراز کشیدم و انگشتر را در دستانم گرفتم . چرا من او را فراموش کرده بودم؟ سوالی بود که اشک هایم را جاری ساخت . من همه را فراموش کرده بودم . خنده دار بود . چند روز ی کارم شده بود نقاشی کردن . نقاشی از ان چیز هایی که می خواستم . از ان چیزهایی که دلم می خواست در افکارم جا خوش کنند . از ان چیز هایی که تسکین بودند . ارام کنار نقاشی هایم دراز شدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم . سوال این روزهایم این بود که ..مرگ موجود کوچک درونم هم به صلاحم بود؟ در خودم جمع شدم و دستی روی صورت سردم کشیدم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 در همین حین تقه ای به در خورد و مثل همیشه وارد اتاق شد و بشقاب غذا را روی میز گذاشت و بیرون رفت . مثل هر روز . پسرک رو از من می گرفت چون فکر می کرد من او را مقصر می دانم . اما مقصر خودم بودم . نقاشی هارا با دست کنار راندم و به سقف زل زدم . یعنی خدا دلش می خواست که من هم زندگی ای قشنگ داشته باشم؟ کاش من هم طعم دخترانگی های الان دختران را می چشیدم . کاش من هم یک روزی مثل انها بودم . از ان روزها گذشته بود . من اینجا یک دختر بیوه بودم . کدام زندگی قرار بود برای من ساخته شود؟ کدام زندگی؟ ارام بلند شدم و از کنار ورقه های کاغذ عبور کردم و بشقاب غذایم را در اغوش کشیدم . اما صدا های بیرون دلم را زیر و رو می کرد . اصلا نمی گذاشت به رنگ غذا نگاه کنم . صداهای بیرون برایم عذاب اور بود چون می دانستم صدای چیست . لبه های بشقاب را در دستانم فشردم و تصمیم گرفتم یکبار هم شده مظلوم جلوه نکنم . چادر گلگلی ام را روی سر گذاشتم و درب اتاق را با بسم الله باز کردم و خارج شدم . خانه تاریک تاریک بود و صدا نزدیک تر . دستم را روی دیوار کشیدم و حرکت کردم . یکی از دست هایم رو به رو را می پایید و دیگری دیوار را . داشتم به صدا نزدیک می شدم که نمی دانم چشد . جسم رو به رویم را حس کردم اما تعادلم بهمم خورد و رویش افتادم و این پایانش نبود . صندلی از افتادنم لقی خورد و روی صندلی کناری افتاد و من با صورت ب صندلی کنارش برخوردم . امدم خودم را نجات دهم پس لبه ی میز را گرفتم و خودم را سوی میز کشیدم که از روی صندلی سقوط کردم و کمرم محکم به پایه ی میز برخورد . و ان لحظه جیغ کشیدنم دست خودم نبود! همه چیز یک هویی اتفاق افتاد و درد زیاد در صورت و گردن و کمرم امانم را بریده بود . طولی نکشید که برق روشن شد و کمی بعد صدای هینش بلند شد . هینی که در هق و هق من گم شد . دو صندلی را از روی به رویم کنار زد و لبه های استینم را گرفت و مرا سوی خود کشید . من از درد به خود می پیچیدم و او از سردرگمی نمی دانست چه کند . دیگر داشتم بی حال می شدم که درب خانه محکم به دیوار کوبیده شد و معلوم نبود که داخل شد . و اما در لحظات اخر غوطه خوردنم در تاریکی مصادف شد با فریاد یا علی فردی اشنا * ضربه ای به شقیقه ام موجب شد چشم باز کنم . همه جا تار بود اما کم کم واضح شد . سرچرخاندم که زنی را دیدم که بالای سرم ایستاده بود . با چشم هایی پر ذوق و با هیجان گفت : می دونی بچه ت زنده ست؟) دخترک چرت می گفت . اب شنگولی زیاد خورده بود . دستم را روی سرم کشیدم که گردنم حسابی با تیر کشیدنش خودش را نشان داد . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 دخترک می خواست دوباره حرفش را تکرار کند که صدای اشنا از او خواهش کرد که بیرون باشد . سرم را کمی چرخاندم و نگاهی به سر و روی خسته ی چشم ابی کردم . منتظر شد تا دخترک از در بیرون برود و در را بست . امد و روی صندلی کنارم جا گرفت و دست هایش را میان موهایش فرو برد . اب دهانم را قورت دادم و به این فکر کردم ..نکند .. حرف دخترک راست باشد؟ چشم هایم پر شد . ارام سر چرخاندم و منتظر به لب هایش زل زدم. کمی بعد نگاهش بالا امد و من مجبور شدم چشم بگیرم . اما جلوی بی قراری ام را نمی تونستم بگیرم . نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد و سوی پنجره رفت . پنجره را باز کرد و کمی هوا را نفس کشید . و کمی بعد برگشت و گفت : کفش هاتو بپوش . میام دنبالت ) و این یعنی نه . نه ای که از هزار جور قاطعانه گفتن بدتر بود . بلند شدم و نشستم . و او هم از اتاق خارج شد ارام زمزمه کردم : تو نخواستی منم نمی خوام ) پاهایم را در کفش هایم فرو بردم و بلند شدم . کمی بعد در اتاقم نشسته بودم و به این فکر می کردم که کاش می شد صورت کوچک فرزندم را می توانستم ببوسم یکبار در اغوش بگیرمش . دست های کوچکش را نوازش کنم و زندگی ای بسازم برایش که هیچ کمبودی را حس نکند جای خالی پدرش را هم حس نکند . فقط باشد . فقط دلخوشی ام باشد همین . ولی خدا نخواست و من راضی بودم به هر انچه می خواهد . با انکه چشم هایم تر بود اما پتو را در دستانم چنگ کردم و ارام به حال خودم گریستم * موهایم را به اسارت کش در اوردم و بلند شدم تا دوباره کار هر روزم را ادامه دهم . هنوز پای اوراق ننشسته بودم که زنگ خانه به صدا در امد . بیخیال نشستم و مداد دست گرفتم که دوباره زنگ به صدا در امد . دوباره و دوباره . وسر اخر کشدار و طولانی شد . نفسم را بیرون فرستادم . لابد پسرک بود که پشت در مانده بود . روسری ام را به سر کردم و چادرم را برداشتم و بیرون رفتم همان طور که چادر روی سر می گذاشتم از چشمی در پشت در را نگریستم چشم ابی بود! در را باز کردم که حالت عجیبش مرا به تعجب وا داشت ارنجش را تکیه گاه بدنش کرده بود و به چهارچوب در تکیه کرده بود . ارام سلام کردم و امدم چشم بگیرم که جواب سلامم را داد و با لبخندی ملیح زمزمه کرد : خوبی؟) چشم گرد کردم اما سریع سر پایین انداختم و ابرو در هم کشیدم تا همین دیروز قصد جانم را داشت . چه شد ک مهربان شد؟ هیچ تغییری در حرکتش نداد و ارام گفت : دستت و بیار جلو) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 اخم در هم کشیدم و سرم را داخل یقه فرو بردم ارام گفت : خودم میارمش بالاها) ناچار دستم را از زیر چادر بیرون کشیدم و کمی جلو اوردم که استین دستم را گرفت و تکیه از در گرفت و دستم را بالا اورد کمی بعد دو کفش کوچک صورتی در دستانم بود . کنجکاو به کفش های خوشگل رو به رویم زل زدم که قند گوله گوله در دلم اب شد . این دو کفش می گفت بچه ام زنده است و دختــــر است . چشم هایم پر شد که ارام گفت : مبارکت باشه . ) بی خیال او انگشتم را در کفش های کوچک فرو بردم . چقدر کوچک بود.. چه خوب بود که خدا حرفم را شنیده بود . کمی بعد اشک هایم سرازیر شد . در این اوضاع همین که فرزندم زنده بود برایم دنیایی بود دوباره ارام گفت : برو خدا رو شکر کن دختربچه زنده ست) و از گوشه ی چشم دیدم که پشت استینش را روی چشم هایش کشید . حالم هم خوب بود هم بد . تعادل بینش نبود . یک هو کل دلم زیر و رو شد . دوباره عهد و پیمانم را با خدا فراموش کردم و فکرم پیش این بود که کاش سید هم بچه اش را می دید . دست هایم شل شد و سرم پایین افتاد اشک های ارامم تبدیل به هق و هق یواش شد و چادر از روی سرم سر خورد روی شانه هایم افتاد . لب هایم را به دندان کشیدم تا صدایم بیرون نرود . سعی کردم خودم را جمع کنم اما قطعه های دلم گم شده بود . اشک هایم را با سر استین گرفتم و ارام گفتم : ممنون) چادرم را روی سرم کشیدم و کمی عقب رفتم و از جلوی چشم هایش محو شدم . الان باید ذوق می کردم نه؟ می نشستم نقشه می ریختم و .. و.. اما داشتم به این فکر می کردم که خودم جای ثابت ندارم معلوم نیست تا چند وقت دیگر اینها بخواهند پول مرا بدهند هیچ کاری نداشتم سر پناه . و فقط داشتن موجودی دیگر کنارم کم بود . بدون پدر . بدون امنیت جانی . دوباره چه در حکمتش بود نمی دانم . ولی کاش ته این قصه خوب در اید . ارام کف تراس نشستم و به نرده تکیه کردم . کاش او به جای من در امنیت زندگی کند . کاش به جای من محبت پدر و.. کدام پدر؟ داشتم کدام پدر را می گفتم؟ همانی که برای اخرین بار صورت خونی اش را دیدم . همانی که معلوم نبود الان کجاست؟ : هی نگاش کن . چرا گریه می کنی؟) دخترکی که موهایش را افشان کرده بود بیشتر خم شد و به زبان فارسی گفت : ببینم ایرانی هستی؟) ارام دو کفش را داخل جیبم سر دادم و چشم هایم را بستم . . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 چه میشد این دنیا یک لحظه دست از سرم بردارد؟ زمین به اسمان می رسید؟ چه میشد؟ خدایا یک لحــــــــــظه . یــــــک لحظــه بیشتر خم شد و گفت : هی با تو ام. می شنوی؟) سرم را بالا اوردم و دختر بچه ای چهارده پانزده ساله دیدم که از روی تراس اویزان شده بود و از من سوال می پرسید . دستش را جلوی چشم هایم تکان داد و به زبان مادری اش گفت : ایرانی هستی؟) سرم را به معنی اره تکان دادم که خندید وبه فارسی گفت : چه قیافه ای م داره) روی ترس نشست و پاهایش را از نرده بیرون داد و سرش را به نرده چسباند و بلند تر گفت : هوا به این خوبی! ) خندید و پاهای بلندش را تکان داد و گفت : هر وقت بارون اومد گریه کن . شنیدم امشب بارون میاد ) نگاهی به صورتم کرد و سوی اتاقش برگشت و کمی بعد جعبه ای دستمال کاغذی رو به رویم گرفت . بلند شدم و قد بلندی کردم و دستمال کاغذی ای از جعبه بیرون کشیدم و به اشک هایم کشیدم پیشانی اش را به نرده چسباند و گفت : بهت نمی خوره ایرانی باشی . بهت می خوره از اون مدل خوشگلای امریکا باشی ) لب هایم کش امد و او بلند خندید . : ببینم چند سالته . خیلی کوچولویی . ) و انگشت شست و اشاره اش را نزدیک هم اورد و گفت : انقدی . ارام گفتم : هجده ) پیشانی اش را به نرده فشرد و با چشم هایی گرد گفت : واقعا؟ اخــــــی چقد کوچولویی لب هایم به خنده کش امد و ارام گفتم : مگه تو چند سالته؟ دست روی سینه گذاشت و گفت : می دونم اصلا بهم نمی خوره ولی بیست ) چشم گرد کردم . عجیب بود . ارام خندیدم که گفت : دوست بشویم؟ ) دستش را از لای نرده رد کرد و پایین اورد . به دست دراز شده اش نگریستم و لب هایم را به دندان کشیدم . الان باید چه می کردم؟ اب دهانم را قورت دادم و اولین کاری که به ذهنم رسید را انجام دادم . گفتم : میشه دستمال کاغذی بدید؟) دستش را جمع کرد و جعبه ی دستمال کاغذی را سویم گرفت . دستمالی از جعبه کندم که دوباره نگاهش رویم افتاد . کمی که گذشت ارام بلند شد و گفت : من میرم مامانم صدام می کنه) و بلافاصله صدای کوبیده شدن در تراس امد . از صدای کوبیده شدن شانه هایم لرزید . فقط قصد خدا از فرستادن این دختر این بود که بگوید خیلی داری چرت فکر می کنی همین! داخل رفتم و در تراس را بستم . به سرمای بیرون عادت کرده بودم و گرمای خانه موهای تنم را سیخ می کرد ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 ارام کنار اوراق پخش و پلا شده ی روی زمین نشستم و سعی کردم همه شان را کنار هم جمع کنم . تقریبا سی یا چهل صحه نقاشی شده بود و من می دانستم کم کم قرار است این ها را فراموش ساازم و دوباره به زندگی قبلم باز گردم . همه شان را روی میز نهادم و تخت م را مرتب کردم و رویش پهن شدم . دو کفش کوچک را از جیبم بیرون کشیدم و نگاهشان کردم . دو کفش کوچولوی نرم با دو گوش گرد جلویش و رنگ صورتی کم رنگ. چقدر نرم بود . دو دقیقه ی پیش داشتم به بدبختی هایم فکر می کردم حالا داشتم به این فکر می کردم که پای فرزندم انقدر کوچک است ؟ روی پهلو چرخیدم و پتوبم را در دست فشردم و زیر لب گفتم : کاش سید بود و باهم براش لباس می خریدیم) اشک هایم چشمم را می سوزاند و این موجب شده بود دوباره خواب صبحم برگردد و بدنم بیحال شود و کم کم تسلیم خواب شوم . اما همان اول های غرق شدنم بود که زیر لب زمزمه کردم : خدا بزرگه . مثل وقتی که داد و خودش گرفت . خودش داده براشم فراهم می کنه ) * دو روزی گذشته بود . از همان روزی که فهمیده بودم فرزندم زنده است . شاید همین موضوع مرا اجبار می کرد که بیشتر تحرک کنم . یک جا ننشینم . کمی مثل ادم فکر کنم . بخندم . با خودم حرف بزنم و کمی فقط کمی شاد باشم . چند وقتی بود تصمیم گرفته بودم خودم اشپزی کنم . برای همین نزدیک گاز ایستاده بودم و داشتم پیاز سرخ می کردم که زنگ در به صدا در امد . می خواستم سوی در بروم که پسرک از اتاقش بیرون امد و همان طور که خواب الود دست میان موهایش می کشید سوی در رفت و در را باز کرد و سر بیرون برد . از داخل اشپزخانه صدای دخترک مو پریشان را می شنیدم که می گفت : سلام اش اوردم .) کمی بعد ادامه داد : ببینم اون دختر خوشگله اینجاس؟) نمی دانم جواب چه گرفت که سرش را داخل اورد و از ان گوشه ی در به منی که در اشپزخانه ایستاده بودم نگریست و بلند گفت : ســــــلام) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 لبخندی به روی بشاشش پاشیدم و چادری که روی شانه هایم افتاده بود را روی سرم کشیدم و از آشپزخانه بیرون آمدم . تا جلویش ایستادم خودش را از گردنم آویزان کرد و به چشم هایم زل زد . جواب سلامش را دادم که گفت : چشاشووو) بوسه ای رو گونه ام کاشت که با صدا صاف کردن پسرک چموش صاف ایستاد و روسری اش را جلو تر کشید . : ام چیزه ... خب . اره ببخشین . من دوباره مزاحم میشم ) لبخند دندان نمایی زد و همان طور که در را می بست از خانه بیرون رفت . کاسه ی اش را روی میز گذاشت و من شروع کردم به جویدن لب هایم . هنوز توبیخ کردن شروع نشده بود که در دوباره به صدا در آمد . دستش را سوی در گرفت و توبیخ گر نگاهم کرد . من می دانم با تو ی خاصی در چشم هایش موج می زد . سوی در رفتم و در را باز کردم که با چشم آبی سینه به سینه شدم . آمدم هینی بکشم که کمی عقب رفت و من نفسم را بیرون دادم . از کنار در کنار رفتم و خاک بر سرتی نثار خودم کردم و لبم را به دندان گرفتم : هوی . پیس پیس ) قدمی سوی در برداشتم و سرم را از در بیرون بردم . دخترک سرش را از نرده های بالا خم کرده بود و مرا پیس پیس می کرد . : این دو تا غول کی بودن؟ تا آمدم برای جوابم فکری کنم صدای از پشتم آمد : تا فوضولش کی باشه) نگاهم هنوز به صورت دخترک بود که با ابرو هایش به پشتم اشاره کرد و لب زد : جون) به بینی ام چین دادم و زیر لب چندشی نثارش کردم که لبخند دندان نما زد . در آن زمان تنها فکری که می توانستم بکنم این بود که به دخترک چموش و ژولیده ی رو به رویم نمی آمد که دشمنم باشد . از پایین برایش دستی تکان دادم و زودتر داخل خانه شدم . راست می گفت آخر . دو مرد چرا باید با من تنها باشند؟ در بسته شد و آن دو سوی اتاق رفتند . من هم سوی آشپزخانه رفتم و اش را از روی میز برداشتم . با دیدن سر و روی اش دلم از آن آش هایی که مادرم می پخت خواست . زبان در دهان نگه داشتم و همان طور که قاشقی از روی جا قاشقی بر می داشتم مزه اش را تجسم می کردم . قاشقم را داخل گوشه ای از اش فرو بردم و به دهان بردم . چشم هایم را از خوشمزگی اش جمع کردم و ناخودآگاه وای کشداری کشیدم و زیر لب گفتم : خدا پدر تو بیامرزه ) با آنکه خیلی خوشمزه بود ولی به پای اش های مادرم نمی رسید . هفته ای یکبار ناهار آش می گذاشت . آن روز ها خیلی خوب بود . سر اش با برادر هایم دعوا داشتم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 هیچکس هم سهمش را به من نمی داد . گاهی اوقات پدرم و .. پدرم؟ هه . خنده دار بود . هنوز قاتل روحم را پدر می نامم . او حتی مرا آدم حساب هم نکرد . کم کم داشتم حس خلأ عمیقی در درون می کردم . قاشق را داخل اش پرت کردم و دستم را زیر چشم هایی که پر شده بود کشیدم هر چه به گذشته بر می گشتم بیشتر می شکستم . من باید در امروز زندگی کنم نه با خاطرات دیروز . ولی چه کنم که این دل بی صاحب نمی فهمید . چاقو و قاشق از جا قاشقی بیرون کشیدم و جلو کابینت ظرف ها زانو زدم . دور و برم چه خبر بود؟ کاش هنوز سید بود و من گرم می ماندم . داغ می ماندم و نمی فهمیدم از سوزش و در های عمیق گذشته . اما حالا سید هم شده بود برایم دردی عمیق تر از درد های دیگر . شقیقه هایم از درد داشت منفجر می شد . دلم هق و هق می خواست . بغضم در سینه جا نمی شد . اما وقتش نبود . دست های لرزانم را پیش بردم و چند پیش دستی کوچک بیرون کشیدم و با برداشت سفره بیرون رفتم . سفره را روی میز پهن کردم و بشقاب ها را چیدم و وسایل صبحانه را روی میز گذاشتم و به اتاقم رفتم . در اتاق را که بستم حواس پرتی ام را دیدم . خدا خوب می دانست چگونه حالم را خوب کند . کفش های کوچک روی دراور را برداشتم و دوباره لمسشان کردم . روی زمین نشستم و همان طور که کفش ها را می کاویدم با خود فکر کردم کاش مادری بود و به من مادری کردن می آموخت . کاش مادری بود به مادرم مادری کردن می آموخت . خندیدم . به جمله ام . به سرگردانی ام . به پریشانی ام . همه مادر داشتند من هم مادر داشتم . اما کدام مادر؟ همانی که نه سلامی کرد و بدتر از پدرم مرا شکست؟ همانی که هنوز باور ندارم از وجود او باشم . همانی که هیچ عکسی از من نداشت . جالب بود . سر روی لبه ی تخت گذاشتم و کفش ها را روی زمین پاهایم رو دراز کردم و لب زدم : چجوری تونست با من اینکار و کنه؟ مگه من چکارش کردم؟ اون مامانم مگه نبود) در اتاق را که بستم حواس پرتی ام را دیدم . خدا خوب می دانست چگونه حالم را خوب کند . کفش های کوچک روی دراور را برداشتم و دوباره لمسشان کردم . روی زمین نشستم و همان طور که کفش ها را می کاویدم با خود فکر کردم کاش مادری بود و به من مادری کردن می آموخت . کاش مادری بود به مادرم مادری کردن می آموخت . خندیدم . به جمله ام . به سرگردانی ام . به پریشانی ام . همه مادر داشتند من هم مادر داشتم . اما کدام مادر؟ همانی که نه سلامی کرد و بدتر از پدرم مرا شکست؟ همانی که هنوز باور ندارم از وجود او باشم . همانی که هیچ عکسی از من نداشت . جالب بود . سر روی لبه ی تخت گذاشتم و کفش ها را روی زمین پاهایم رو دراز کردم و لب زدم : ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 چجوری تونست با من اینکار و کنه؟ مگه من چکارش کردم؟ اون مامانم مگه نبود) بلند شدم و چادرم را از سرم در آوردم . مهم نبود . دیگر تمام شده بود . همه چیز . من باید روی خاطرات قبلی ام کپه ای خاک می ریختم . اگر قرار باشد با فکر گذشته پیش بروم به جنون می رسم . من قرار بود در حال زندگی کنم . الان فقط من تنها نبودم . یک بچه هم باید پرورش می دادم . آن هم در وضعیت امروزم که معلوم نبود فردا چگونه ادامه یابد . درب اتاق به صدا در آمد . خودم را از افکارم بیرون کشیدم و چادرم را روی سرم انداختم . در باز شد و بر خلاف انتظارم چشم آبی داخل اتاق شد . در را بست و بدون نگاه کردن به من روی تختم نشست و به کف پاهایش زل زد . بی این کار هایش دلم از ترس زیر و رو میشد . در تراس را بستم و آمدم به کاری مشغول شوم که دستی میان موهایش کشید و همان طور که صافشان می کرد گفت : لباس هاتو بپوش بریم بیرون . ) می خواستم چرا بیاورم که ادامه داد : جای سوال نداره کارت دارم) با نوک پاهایش دو کفش کوچک را تکان داد و من لبخند ملیح روی لب هایش را دیدم . خنده دار بود اما حس می کردم دقیق مثل او لبخند می زند . اصلا انگار همه چیزش شبیه او بود . داشت اشک در چشمانم حلقه می زد که بلند شد و سوی در رفت . همان طور که دسته را پایین می کشید گفت : فقط زودتر ) و بیرون رفت و در را بست . ارام روی تخت نشستم و سرم را در دستانم گرفتم و خندیدم . خدا خوب کارش را بلد بود . بلد بود حواس پرت کند . اما با انکه حواسم پرت می شد اما هیچ وقت این خاطرات خاک نمی خورد . کفش های کوچک را روی میز گذاشتم و به خودم در ایینه زل زدم . حالا باید به این فکر می کردم که رفتن با او صحیح است یا نه . همین جمله کافی بود که افکار عقب مانده ام دوباره به من حمله ور شوند . یکی می گفت نکند قرار است مرا بکشد دیگری می گفت اصلا او مردی غریبه است کجا می خواهی بروی دیگری می گفت :چشم سید روشن باشه . می خوای با مرد غریبه بری بیرون؟) پیشانی ام را روی میز نهادم و لب زدم : من الان دارم تو خونه ش زندگی می کنم . از اون موقع باید چشم سید روشن باشه) هنوز حرفم ادامه نیافته بود که تقه ای به در خورد . ترسیده سریع بلند شدم و لباس هایم را از کمد بیرون کشیدم و جای هیچ فکری باقی نگذاشتم بعد از پوشیدن لباس هایم جلو کمد زانو زدم و یکی یکی کشو ها را زیر و رو کردم . به دنبال چادر . بی حواس به انکه چادر پوشیدن در اینجا ممنوع است . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 کشوی اخر را که بستم یادم افتاد من اینجا فردی غریبم . در کشوری غریبه که دین سرش نمی شود . ارام ایستادم و خودم را در ایینه رسد کردم . در ان لباس های مشکی صورت سفیدم بی روح تر دیده می شد . گوشت های صورتم اب شده بود و دوباره برگشته بودم به همان مهتاب سال پیش . دستم را روی ایینه کشیدم و دوباره یاد کردم از سال پیش . همین نزدیکی ها بود که ازدواج کردیم . بغضم را قورت دادم و لب زدم : همین روزا بود که ازدواج کردیم . به زور . با بی توجهی به تو ... دستم را روی صورتم گذاشتم و با بغضی که شکسته بود ادامه دادم : من که نمی دونستم تهش اینجوری میشه ) اینجا جای هق هق نبود اما اگر بغضم نمی شکست نفسم بند می امد . با تقه ای که به در خورد سریع دستم را روی اشک هایم کشیدم و بلند شدم . از در بیرون رفتم و سریع سوی اشپزخانه رفتم و زیر قابلمه ها را خاموش کردم و سوی در رفتم . چشم ابی از پیچ اول پله ها رد شد . سریع کفش هایم را جلوی پایم انداختم و شروع کردم به خواندن ایت الکرسی . در را بستم و از پله ها پایین رفتم . بالاخره چند طبقه که پایین رفتم به در رسیدم . چشم ابی تکیه از در گرفت و در را باز کرد و منتظر نگاهم کرد . پا تند کردم و از پس در بزرگ رد شدم و بیرون رفتم . از در بیرون امد و در را بست و شروع کرد به حرکت . من هم پشت سرش . بی توجه به انکه کجا می خواهد برود . هوا برایم تنگ تر شده بود . سینه ام سنگین بود و هوا سرد سرد . فقط می خواستم زودتر به خانه بروم . به سر خیابان که رسیدیم کنارم ایستاد و ارام گفت : من نمی تونم دستت و بگیرم بنابراین حواست باشه کجا می رم . ) سرم را به معنی باشه تکان دادم که مسیری را در پیش گرفت و من هم به دنبالش هر چه جلوتر می رفتیم صداها بیشتر و نگاه ها سنگین تر می شد . انگار همان بازار تهران رفته باشی فقط اینجا هیچکس مثل بازار تهران نبود . ر کس هر چه دلش خواسته بود پوشیده بود و مرا که می دید با چشم هایی بزرگ به من زل می زد . و من م جوابی نداشتم . مغازه ها را که نگاه می کردم دلم ارام می گرفت . چون احتمال می دادم امده باشد خرید . همین طور که به مغازه ها نگاه می کردم از گوشه ی چشم دیدم که وارد مغازه ای شد و من هم به دنبالش . کنجکاو به اطراف نگریستم که یک عالمه خانم دیدم که داخل مغازه در حال کنکاش انواع لباس ها بودند . شروع کرد قدم زدن کنار رگال لباس های زنانه . و من هم ناچار به دنبالش . حداقل کنارش حس امنیت می کردم . هنوز غرق افکارم بودم که چند چوب لباسی از روی رگال برداشت و روی دستانش گذاشت . یکی یکی لباس ها را زیر و رو می کرد و هر کدام که عشقش می کشید بر می داشت . و من اینجا نقش کدویی را ایفا می کردم که دقیق در نقش سردرگمی ام غرق شده بودم . به ته مغازه که رسیدیم تقریبا نگاه های سنگین از رویم برداشته شد و من توانستم کمی نفس راحت بکشم . نگاهی به ته ته انداختم که چوب لباسی هایی پر شال و روسری دیدم . شال و روسری ها را زیر و رو کرد و چند دست برداشت . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 می خواستم بدانم برای چه کسی این همه لباس برداشته بود . مگر قرار بود بوتیک بزند؟ سوی میز فروشنده رفت و همه شان را روی میز گذاشت انتظار داشتم فروشنده تعجب کند اما شروع کرد تا کردن لباس ها و چپاندشان داخل مشما . نکند قرار بود عملیات زنانه بگیرد؟ با برداشتن مشما ها و حرکت کردنش دست از فکر کردن کشیدم و دنبالش راه افتادم . همین طوری می رفت و اصلا نگاهی به من نمی کرد . من هم مجبور بودم بدوئم تا به او برسم . کم کمک قدم هایش را آرام آرام کرد . جوری که من هم بتوانم قدم بردارم . به پشتش که رسیدم آرام گفت : گرم شدی؟) چشم گرد کردم . چه داشت می گفت؟ گرم شدم؟ گوشه های عبایم را در دست گرفتم و ابرو در هم کشیدم . چه خودمانی شده بود! دلیل این رفتار های گزاف ش چه بود؟ سرم را تا حد امکان پایین انداختم تا گره میان ابرو هایم را نبیند . چشمت روشن سید . لب هایم را به دندان کشیدم . فکر کنم متوجه شد که ناراحت شدم پس رو گرفت و به راهش ادامه داد . سید کاش نمی رفتی که وضعم اینجوری شود . کمی که رفتیم اخم هایم را باز کردم . می دانستم پررو ست و اعصاب ندارد . یک چیز بشنود زود قاطی می کند و .. مشما ها را روی نیمکت کنار خیابان نهاد و رو به من گفت : بشین میام ) و از من دور شد . آرام روی نیمکت سرد نشستم و زیر لب زمزمه کردم : خدایا خودت به خیر بگذرون .) دست را روی میله ی سرد صندلی نهادم و آرام لب زدم : کی تموم میشه؟ خسته شدم دیگه ) انگشتم را محکم روی صفحه ی نیمکت کشیدم و بغضم را فرو بردم و ادامه دادم : خدایا کمک . دیگه نمی کشم ) روی شکمم خم شدم و آرنج م را روی زانو نهادم و سرم را روی دستانم گذاشتم و گفتم : چه بلایی قراره سرم بیاد نمی دونم . خدایا به بچه م رحم کن ) اشک های گرمم صورت سردم را گرم کرد . پاهایم را به زمین کوبیدم و لب به دندان کشیدم تا رهگذران حال بدم را نفهمند . ولی کاش می گذاشتند جیغ بکشم . یکم تخلیه شوم ‌ . چقدر زود خوشی هایم به پایان رسید . چقدر زود آن چند وقت خوشی بعد از هجده سال که نصیب من هم شده بود به پایان رسید! چقدر زود تمام شد . ولی معلوم نبود کی قرار بود بدبختی ام تمام شود . کی قرار بود نمی دانم! با صدای برخورد کاپشن شخصی به میله های صندلی فهمیدم که کنارم نشسته است . اشک هایم را قایمکی پاک کردم و بغضم را قورت دادم که لیوان کاغذی ای جلویم گرفت . نگاهی داخل لیوان کردم و دستم را دور لیوان قهوه ی داغ پیچیدم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 کاش وجودم هم مثل این قهوه گرم میشد . اما آن گرما هم گذرا بود . مثل روز های خوشی ام . لیوان را به لب هایم نزدیک کردم که آرام گفت : من به چشم آبجی نگات می کنم . امیدوارم اینو فهمیده باشی .) سرم را کمی بالا آوردم و به رو به رو زل زدم . من حرفش را به همین راحتی باور نمی کردم . مسخره بود یک مرد بخواهد اینچنین چیزی بگوید . من را کدو فرض کرده بود . به ارنجم تکیه کردم که آرام خندید و گفت : چیه؟ بهم نمیاد زن داشته باشم؟) چشم هایم را بهم فشردم و دستم را روی شقیقه هایم فشردم که نفسش را بیرون فرستاد و گفت : می خوام برگردم ایران .) و این به این معنی بود که دیگر کسی نبود مرا از دست زورگویی های آن چموش نجات دهد . اب دهانم را به زور قورت دادم و عبایم را محکم گرفتم . خدا بخیر کند . لیوان را به لب هایم نزدیک کردم و خوردمش . لیوانش را در دست مچاله کرد و آن را داخل سطل زباله ی کنار صندلی پرت کرد و مشما ها را در دست گرفت و بلند شد . من هم به تبعیت از او بلند شدم و به دنبالش راه افتادم . راه خانه را در پیش گرفته بود . اصلا معلوم نبود چه کار کرد چرا مرا با خود آورد . چه خبر بود این دور و بر . آدم های کنارم چرا انقدر عجیب می زیستند؟ یا این من بودم که عجیب می زیستم و سر از کار های عجیبشان سر در نمی آوردم؟ نمی دانم چقدر گذشته بود از آنکه جلوی در خشکم زده بود و زندگی ام را کنکاش می کردم . تا آنکه با انگشتی که در بازویم فرو رفت جیغ بلندی کشیدم و به در چسبیدم . دخترک چموش بلند خندید و گفت : خب خشکت زده بود منم کرمم گرفت ) در را هل دادم که با چشم آبی سینه به سینه شدم . سرکی به بیرون کشید و رو به من اخم وحشتناکی کرد و از جلوی در کنار رفت . آرام داخل شدم و سوی راه پله ها پا تند کردم . دخترک هم از زیر نگاه سنگین چشم آبی رد شد و سوی پله ها آمد . سریع سوی خانه رفتم که در باز شد وصدای سلامش در گوشم پیچید . سر پایین انداختم و ریز سرم را تکان دادم که از جلوی در کنار رفت و من داخل شدم سریع سوی اتاقم رفتم تا پی افکارم را بگیرم . روی تخت دراز کشیدم و دستم را روی صورتم کشیدم و نالیدم : خسته شدم دیگه چرا تموم نمیشه ؟) زیر پتو خزیدم و لب به دندان کشیدم و در دل گفتم : کاش پارسال از بودنش لذت می بردم) هر چه افکار آزار دهنده بود تهش به رفتن سید برمی گشت . سید که بود انگار مسکن بود . هر وقت درد داشتم با وجودش آرام میشدم و درد هایم را به فراموشی سپرده بودم اما حالا زمان خوبی بود که دوباره آن درد ها سر باز کند . هنوز حرف دلم تمام نشده بود که صدای تقه ی در آمد . بی‌حال بلند شدم و همانطور که روسری را جلو می کشیدم سعی کردم بغضی که نزدیک شکستن بود را فرو ببرم . نفسم را رها کردم و آرام در را باز کردم که چشم آبی قدمی سوی در برداشت و من مجبور شدم عقب بروم . داخل آمد و لباس ها را روی زمین گذاشت و همان طور که دستی میان موهایش می کشید از در بیرون رفت . نفس سنگینم را بیرون فرستادم که سویم باز گشت و گفت : مهتاب ) نگاه بالا کشیدم که در را کاملا باز کرد و زیپ کاپشنش را پایین کشید و کمی بعد یک عروسک کوچک و یک سرهمی صورتی با خال خال های سفید رو به رویم گرفت . نگاهم روی سرهمی کوچک ثابت مانده بود . دختر من انقدری بود؟ لب هایم را تر کردم و دستم را سویشان دراز کردم . و این از ذهنم گذشت که کاش زودتر در آغوش بگیرمش . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 دست دراز کردم و آن دو را از دستش گرفتم . لب هایم کش آمده بود . هیچ جوره نمی توانستم جمعش کنم . من غرق نگاه کردن به لباس کوچک بودم و او بعد از کمی نگاه کردنم از من فاصله گرفت و کمی بعد از خانه خارج شد . با بسته شدن در به خود آمدم . لبم را به دندان کشیدم. نکردم تشکر کنم بابت وظیفه ای که نداشت . لباس و عروسک را روی میز گذاشتم و سوی آشپزخانه رفتم بلکه ناهار گشنه نمانند . نیم ساعتی گذشته بود و من هنوز مشغول بودم که پسرک چموش بالاخره از اتاقش بیرون آمد و بی توجه به اطرافش سوی در رفت و به سرعت از در خارج شد . کلافه نفسم را بیرون فرستادم . معلوم نبود اینها چه موجوداتی بودند . حالشان مساعد نبود . کنار کابینت نشستم و با زیر و رو کردنش بالاخره دیس یافتم . ربع ساعت بعد سفره پهن بود . آن دو هنوز نیامده بودند . اما هر روز برای ناهار اینجا بودند . با صدای تق و توق از خانه ی بغلی سوی در رفتم . به نظرم می آمد که خانه ی بغلی برای چشم آبی باشد چون آن روز که جلوی در مرا نگه داشته بود با لباس های بیرونی جلوی در نیامده بود . پسرک چموش هم با لباس های خانگی از خانه بیرون زد . پس احتمال می دادم خانه ی بغلی باشند . آرام در را باز کردم که در باز خانه را دیدم . چشم آبی وسط خانه نشسته بود و یکی یکی لباس هایش را جمع و جور می کرد . خانه شدیداً بهم ریخته بود و آن یکی هم روی مبل لم داده بود و به دست های متحرک چشم آبی زل زده بود . آمدم دمپایی بپوشم و جلوی در بروم تا برای ناهار صدایشان بزنم که پسرک بلند شد و کنار چشم آبی نشست . آرام گفت : نرو! بیشتر بمون) دمپایی ها را داخل پایم کردم و کنار جاکفشی ایستادم که چشم آبی بی اعصاب پاسخ داد : مگه به دستور توئه که برم یا نرم؟) کمی در سکوت گذشت . می خواستم قدم بردارم که پسرک به حرف آمد : من نمی تونم! بهش میگم . ) انگار قلوه سنگ داخل گلویش را به زور داخل گلو نگه داشته بود . صدای عصبی چشم آبی آمد : تو غلط می کنی . جواب آمد : تو اون سینه چی می زنه؟ اون الهه ست می فهمی؟ .. نه! نمی فهمی) الهه . الهه! "موهایم را داخل روسری فرو بردم که صدای مامان آمد : متین خان . درو باز کن اومدن) نگاهی به خودم در آیینه کردم و از اتاق بیرون آمدم . امروز مهمان داشتیم . برای اولین بار همه مان قرار بود دایی مان را ببینیم . همه برای استقبال به حیاط رفته بودند . فقط من دیر کرده بودم . سریع پله ها را پایین دویدم و بین متین و محمد ایستادم . دایی و همسرش سویمان آمدند همه ی حواس ها بین مادر و پدرم و دایی و همسرش بود . دایی تا جلویشان رسید مادرم در آغوشش پرید و شروع کرد به گریه کردن . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 تمام حواسم پی اشک های مادرم بود که با بسته شدن در نگاه از آنها گرفتم و به پسرکی زل زدم که موهای سرش مثل من بور بود و تقریبا همسن متین می زد . نگاه سردرگمش را بینمان چرخاند و کنار مادرش ایستاد . پسرک نگاهی به ما ها کرد و او کشداری گفت و دست و پا شکسته به فارسی گفت : چقدر زیادن!) بابا و مامان خندیدند و ما هم آرام خندیدیم اما همه چیز یک هو فرق کرد . پسرک آرام سویم قدم برداشت و جلویم ایستاد . کمی صورتم را نگاه کرد . و من ترسیده به صورتش زل زده بودم . کمی که گذشت نگاهم روی چشم هایش ثابت ماند . اشک درونش حلقه کرده بود . به فارسی لب زد : اسمت چیه؟ ترسیده از واکنش های عجیبش با لکنت گفتم : م..مه..تاب) دستی زیر چشم هایش کشید و عمیق نگاهم کرد و دستش را دراز کرد که ناگهان متین دستش را از مچ گرفت و در صورتش براق شد : دست بهش نمی زنی) پسرک دستش را از دست متین بیرون کشید و با اشکی که چکید گفت : به تو مربوط نیست) و راه خانه را در پیش گرفت . همه به خانه رفته بودند و فقط ما مانده بودیم . زیر نگاه سنگین متین بالا دویدم و بی توجه به جمعی که داخل پذیرایی بود به سوی آشپزخانه دویدم . سینی را برداشتم و کنار سماور گذاشتم . این مسخره بازی ها چه بود؟ چرا پیش مهسا نرفت ؟ قوری را از روی کتری برداشتم و داخل فنجان ها ریختم و بعد هم آبجوش . از روی چهارپایه پایین آمدم و به بیرون آشپزخانه رفتم . مادرم و همسر دایی روی میز ناهارخوری نشسته بودند و با هم حرف می زدند . در ورودی آشپزخانه ایستادم تا حرفشان تمام شود اما این را ناخواسته شنیدم مامان پرسید : همین ی دونه؟ زندایی بعد از کمی مکث پاسخ داد : دو تای دیگه هم داشتم ولی .. اونا مردن . اونم مریضه) مامان آرام هینی کشید و من لب به دندان کشیدم . آرام دامن مادر را کشیدم و گفتم : مامان چایی ریختم) نگاه زندایی رویم زوم شده بود و تکان نمی خورد و این سنگینی برایم آزار دهنده بود . مامان با ببخشید آرامی بلند شد و به آشپزخانه رفت . من هم می خواستم پیش بچه ها بروم که زندایی آرام مچ دستم را گرفت و نزدیک خودش آورد . به چشم هایش زل زدم . پر اشک شده بود . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 سوی دایی رفتم و سلام کردم که آرام سلامی کرد و دستش را بالا آورد . من هم دستم را بالا آوردم تا با او دست بدهم اما دستش خیلی بزرگ بود . انگشت هایش را جمع کرد و فقط ماند انگشت اشاره . لبخندی زدم و با انگشت اشاره اش دست دادم که گفت : چه فسقلی ام هست ) لبخندی به رویم پاشید و انگشت اشاره اش را عقب کشید . من هم به بابا نگاه کردم که راضی برایم سر تکان داد و من با با اجازه ای آرام به اتاق رفتم . تا من وارد شدم صدای متین قطع شد . در را آرام بستم که اخم هایش را در هم کشید و گفت : اینو بازی ندید خیلی پرروئه) و با انگشت اشاره اش به پسرک اشاره کرد . پسرک روی صندلی نشست و گفت : منم نخواستم که راهم بدید ) محمد تیز نگاهی به من انداخت و چشم هایش نشان می داد که می خواهد بازجویی جدیدی ترتیب دهد از روی تخت بلند شد و با تحکم رو به بچه ها گفت : امیر هم بازی می دین . پسرک که انگار امیر نام داشت بلند تر از محمد گفت : نمی خوام برای من دل بسوزونی ) و بلند شد و از اتاق بیرون رفت . محمد اخم در هم کشید و به متین زل زد و گفت : مگه به تو یاد ندادن باید با مهمون درست رفتار کنی؟ متین صدا بالا برد و گفت : می خواست پررو بازی در نیاره دست دراز کنه تو صورت مهتاب ) محمد بیشتر اخم در هم کشید و گفت : بسه ساکت باش . صدات در نیاد .) متین سر در یقه فرو برد و محمد سوی من چرخید و سویم آمد . مچ دستم را گرفت و در را باز کرد و مرا سوی اتاق خودش کشید . کمی بعد رو به رویم زانو زده بود و منتظر جواب نگاهم می کرد . سر در یقه فرو بردم و گفتم : نمی دونم چرا اینجوری کرد . ی هو اومد سمتم . نگاهم کرد پرسید اسمت چیه ...اسمم و گفتم که دستشو سمت صورتم دراز کرد ولی .. متین مچ شو گرفت و بهش گفت بهم دست نزنه. اونم گفت .. به تو مربوط نیست و رفت تو خونه گردن شکست و آرام گفت : همین؟ سرم را تکان دادم و لب زدم : همین) از جلویم بلند شد و گفت : اذیتش نکنین باشه؟ ) سرم را به معنی باشه تکان دادم که از جلویم بلند شد و گفت : برو با بچه ها بازی کن) و سوی در رفت و کمی بعد از اتاق خارج شد . روی تخت نشستم و تابی به پاهایم دادم . کاش زودتر می رفتند اما دیشب از مادر شنیدم که گفت قرار است شب هم بمانند . هنوز در فکر بودم که در باز شد و دوباره پسرک جلویم ظاهر شد . آب دهانش را قورت داد و در را بست . نگاهم را به صورتش دادم که رنگ پریده شده بود . آرام سویم آمد و روی زانو هایش ایستاد تا هم قدم شود . آب دهانم را فرو بردم و به صورتش نگریستم که به زبانی آشنا با من سخن گفت : الهه! من رو یادت میاد؟) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 الهه که بود؟ او مرا با چه کسی اشتباه گرفته بود؟ سرم را به طرفین تکان دادم که اشک از چشم هایش چکید . دستم را گرفت و تکانش داد و گفت : الهه منم امیر! دیوانه شدی؟ مبهوت به زبانش لب زدم : من .. نمی شناسمت ( برایم حرف هایش عجیب بود . گنگ تر آنکه من زبانش را می فهمیدم . بهتر از زبان مادری ام . به هق و هق افتاد و بین هق و هقش گفت : تو الهه ای! منو یادت نمیاد؟) آمد مرا در آغوش بکشد که کف گرگی بدی توی صورتش خورد . این دفعه به جای متین محمد بود که مچش را گرفته بود. ترسیده هینی کشیدم و به صورت رنگ پریده اش زل زدم . محمد غرید : داشتی چی در گوشش پچ پچ می کردی؟ هان؟!) این هان بد من را هم لرزاند چه برسد به او . بلند شد و سینه به سینه ی برادرم ایستاد و به فارسی گفت : به تو مربوط نبود ) محمد محکم هلش داد و او محکم به دیوار خورد . ترسیده آستین محمد را گرفتم و گفتم : ولش کن . ) محمد دستی به سرم کشید که امیر اخم در هم کشید و گفت : دست بهش نزن . اون خواهر منه!) خجالت زده از حرف های عجیبش سرم را پشت محمد قایم کردم که محمد گردن شکست و لب زد : چی گفتی؟ خواهرت؟ و بلند تر ادامه داد : این خواهر منه. تو دیوونه ای نمی فهمی چی میگی .) امیر تکیه از دیوار گرفت و نگاه پر حسرتش را به من دوخت و از کنارمان رد شد و از اتاق خارج شد . با محمد از در اتاق خارج شدیم که امیر به آغوش مادرش پناه برد و در آغوشش هق زد و میان هق و هقش به زبان مادری اش گفت : اون الهه است . بخدا که الهه است) مادرش ترسیده دست روی سرش می کشید و روی سرش را می بوسید و کنار گوشش مدام می گفت : مامان الهه کیه؟) پشت محمد قایم شدم تا نگاه هایی که به سویم چرخیده بود را نبینم . دایی بلند شد و پسرش را از آغوش مادرش گرفت و با ببخشیدی از خانه بیرون رفت . مادرش با لکنت گفت : ببخشید .. مریضه.. نمی فهمه ..چی میگه) مامان نگاه غمگینش را روی زندایی نشاند و آرام روی صورتش را بوسید و کنار گوشش گفت : اشکال نداره) و سرش را در سینه گرفت . محمد دستم را گرفت و داخل اتاق کشید و مرا روی تخت نشاند : مهتاب باهاش حرف نمی زنیا. کنار خودم بشین . یا من یا بابا . ) باشه ای گفتم و روی زمین نشستم که پارچ را از روی طاقچه برداشت و لیوانی آب برایم ریخت . بعد آنکه لیوان آب را سر کشیدم روی سرم را بوسید و مرا در آغوش گرفت . من فقط قلبم برای مادرش درد می گرفت که دو فرزندش را از دست داده بود و یک پسر مریض برایش مانده بود . به این فکر می کردم که چگونه می توانست تحمل کند؟ ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 با فاصله گرفتن محمد ، به خودم آمدم و من هم آرام بلند شدم تا به مادرم کمک کنم . به پذیرایی که رفتم مادرم کنار پدرم نشسته بود و سرش را روی شانه ی پدرم گذاشته بود . آرام جلویشان رفتم اما با صدای متین برگشتم . تا آمدم حواسم را به متین بدهم سیلی محکم روی صورتم خوابید . مامان هینی بلندی کشید و متین غرید : چی داشت در گوشت می گفت؟ هان؟ با تو ام) بابا مچ متین را محکم گرفت و غرید : به تو ربطی نداره! دخالت نکن . دور بر این بچه هم نمی پلکی وگرنه می زنمت متین میان حرفش پرید و گفت : اون داشت .. بابا بلند تر گفت : به تو ربطی نداره. برو از جلو چشام دور شو تا به خاطر این سیلی که زدی ی سیلی به خوردت ندادم ) متین قیافه ی ترسناک بابا را که دید به سرعت به اتاق پناه برد . مامان دستم را کشید و دستش را روی جای سیلی گذاشت و آمد حالم را بپرسد که شقیقه ام بد تیر کشید . کف دستم را روی شقیقه ام گذاشتم و از درد هق زدم . مامان هول مرا در آغوش فشرد و در گوشم گفت : هیس مهتاب . گریه نکن . ) مرا بلند کرد و سوی اتاق روانه شد . محمد کنار مامان دوید و همان طور که دستش را روی دستم می گذاشت گفت : چی شد ؟) مامان مرا روی تخت گذاشت و ناگهان درد نفس گیر مرا رها کرد . نفسم را بیرون فرستادم و بی جان به رو به رو زل زدم . هنوز به این درد مسخره عادت نکرده بودم . همه اش صدقه سر تصادفی بود که وحشتناک می خواندنش . بابا در را بست و پچ زد : محمد برو بیرون ببینم ) و کنارم نشست و آرام در گوشم گفت : خوبی؟ صدامو می شنوی؟ سرم را به معنی بله تکان دادم که نفسش را بیرون فرستاد و رو به مامان گفت : تو هم برو بیرون الان میان بهم می ریزن اوضاع بدتر میشه ) مامان بلند شد و به زور نگاه از من گرفت که بابا سرش را به تقلید از خودم به سرم چسباند و دستم را گرفت و کنار گوشم گفت : پاشو موهاتو باز کن ببینم ) فهمیده بودم می خواست بهانه ای جور کند تا من اتفاقات چند دقیقه ی پیش را فراموش کنم . بلند شدم و روسری ام را از سرم باز کردم و کش موهایم را از سر کشیدم که آرام دست میان موهایم برد و دوباره جای بخیه را دید زد . آرام رو گونه ام را بوسید و گفت : مهتاب اینجا موهاش در نمیاد .. حرفش را بریدم و با بغض گفتم : یعنی کچل می مونه؟. آرام گفت : موهاتو اگه بلند کنی معلوم نمیشه) و مرا در آغوش گرفت و کنار گوشم گفت : حواست باشه محمدم دست به روسری ت نبره ها! باشه؟) سرم را به معنی چشم تکان دادم تا سال بعد از تصادف فکر می کردم برای این مجبورم روسری به سر داشته باشم که جای بخیه ام معلوم می شوند و بچه ها می بینند . اما بعد ها به این پی بردم که رنگ موی من با همه ی آنها متفاوت بود و باید از نگاهشان پوشیده می ماند . اما هیچوقت دلیل منطقی ای برای این کار نیافتم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 شام خورده بودیم و مامان و زندایی در حال شستن ظرف ها بودند . بچه ها انقدر خورده بودند که روی زمین غلط می زدند . دایی و بابا هم مشغول صحبت بودند و این فقط امیر بود که گوشه ای نشسته بود و به دست هایش خیره بود . و من هم داشتم تماشایش می کردم . مهسا بلند شد و رو به روی امیر ایستاد و کف دست امیر را جلوی خودش گرفت و نگاهی به آن کرد و گفت : از این نقاشیا برای منم می کشی؟) امیر دست را آرام از دست مهسا بیرون کشید و گفت : نه . مهسا اخم در هم کشید و پا به زمین کوبید و گفت : اشکال نداره. ابجیم بهتر از تو می کشه) همین حرف کافی بود که نگاه سنگین و بغض دار امیر دوباره رویم ثابت شود . کمی که نگاهم کرد از روی مبل بلند شد و سوی اتاق محمد رفت . جایی که قرار بود امشب دایی و خانواده اش در آن بخوابند . و من ناراحت با نگاهم بدرقه اش کردم . مهسا جلویم ایستاد و همان طور که مثل همیشه برای ناز کردن به آدم می چسبید به من می چسبید ، دستش را بالا آورد و گفت : آبجی برام نقاشی می کشی؟ آرام دستش را در دست گرفتم و گفتم : با خودکار رو دستت نقاشی بکشم مریض میشی با بغض گفت : خب رو دست اونم نقاشی بود کلافه از این همه ناز و عشوه دست میان موهایش کشیدم و گفتم : به اونم بعدا بگو پاک کنه وگرنه مریض میشه ) وقتی دید اصرار فایده ندارد از کنارم فاصله گرفت و خودش را در آغوش مبین پرت کرد . کم کم همه شب بخیر گفتند و به خواب رفتیم . شب آرامی بود ولی انگار برای دایی نه . همه خوابیده بودند و من از صدای هق و هقی که از اتاق کنار می آمد خوابم نمی برد . احتمال می دادم زندایی باشد که در حال گریستن است . بابت بی خوابی سر درد گرفته بودم و حسابی از این اشک های بی دلیل زندایی دلخور بودم اما وقتی دلیلش را فهمیدم خیلی به زندایی حق دادم . دم دم های صبح بود که مادرم مرا بیدار کرد تا برای چیدن سفره کمکش کنم . و من تازه خوابم برده بود . آرام در گوش مامان گفتم : مامان؟ میشه من امروز کمک نکنم؟ همان طور که با دستش زیر سر مهسا را درست می کرد لب زد : چرا؟ جواب دادم : سرم درد می کنه ) سویم آمد و مچ دستم را کشید و بلندم کرد و گفت : می خوای بری حیاط یکم هوا بخوری؟) نه ای زمزمه کردم و بلند شدم و همان طور که موهایم را داخل روسری می دادم جلو جلو از مادرم بیرون آمدم و بعد شستن دست و رویم شروع کردم به پاک کردن عدس تا مادر عدسی درست کند . : میرم از حیاط پیاز بیارم چایی دم کن کتری جوش اومده ) سرم را به معنی چشم تکان دادم که از خانه بیرون رفت و من مشغول ریختن چای در قوری شدم . قوری را کنار شیر سماور گرفتم که صدای امیر آمد . نگران سویم آمد و به زبان مادری اش گفت : بذارش زمین . دستت می سوزه) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 با این حرفش شیر کتری را بستم و بعد از گذاشتن درش ، آن را روی کتری نهادم و آرام از روی چهار پایه پایین آمدم و به زبان مادری ام گفتم : دیدی دستم نسوخت؟) مدتی از سوالم نگذشته بود که خودش را در آغوشم پرت کرد و مرا محکم فشرد . کمی بعد صدای هق و هقش در گوشم پیچید که میانش به فارسی می گفت : منو یادت نمیاد؟ منم امیر! دیوونه شدی؟ ) کمی نفس گرفت و دوباره در گوشم گفت : تو فرانسه بلدی . بهتر از مامان و بابا . تو آبجی منی ) و محکم تر مرا به خود فشرد . صدا خش دار و بلندش و هق هقی که در گوشم بود ، روی اعصابم راه می رفت و شقیقه هایم از بی خوابی و این صدا های در بلند در گوشم در حال انفجار بود . ترسیده از حالتی که داشتم مدام خودم را عقب می کشیدم ولی او مرا رها نمی کرد . دیگر من هم به گریه افتاده بودم . کم کم با بالا تر رفتن هق و هقش سردردم بیشتر شده بود دستم را روی سینه اش گذاشتم و خواستم هلش بدهم که نگذاشت . با چنگی که به دستم انداخت بغضم شکست و من هم شروع کردم به هق و هق . صدای هق و هقم را که شنید آرام شد و دست از گریه کشید . ناگهان رهایم کرد و ترسیده به من نگاه داد که ناگاه تعادلم بهم خورد و از پشت سرم به لبه ی سینک خورد و درد نفس گیری در سرم پیچید . دو زانو روی زمین افتادم و دستم را روی سرم گذاشتم بلکه آرام بگیرد . او هم هول جلویم نشست و خیلی ناگهانی از بازویم گرفت و مرا روی زمین خواباند . دستم را در دستش گرفت و به فارسی گفت : ببخشید ... ببخشید دیگه تکرار نمیشه ... همان طور که دوباره اشک در چشمانش حلقه می زد ادامه داد : گریه نکن) اما مگر دست خودم بود؟ نفسم از درد در سینه حبس شده بود و محض رضای خدا بالا نمی آمد . اینجا هم یک نفر نبود مرا از دست این دیوانه نجات دهد . اما همین که حرفش تمام شد صدای دویدن در خانه پیچید و بعدش صدای آرام مامان که مرا صدا می کرد . امیر ترسیده بلند شد و نگاه نگرانش دوباره روی من زوم شد . مادرم کنارم نشست و دستش را زیر گردنم نهاد و آرام کنار گوشم زمزمه کرد : چی شده فرصت جوابم نداد و خودش پاسخ داد : من کردم . سرش خورد به سینک درد گرفت ) مامان بی توجه به او ، آن یکی دستش را زیر زانویم انداخت و بلندم کرد و رو به امیر گفت : عمه دست و صورتتو بشور تا من بیام ) و اصلا به روی خودش نیاورد که او اینچنین کاری با من کرده . سوی اتاقشان حرکت کرد و بلافاصله بعد از ورود در را بست و پدرم را نگران صدا زد . بابا که در خوابی عمیق به سر می برد ، با صدای مادرم و هق هق من نگران از خواب پرید و گیج روی تخت نشست . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 مادرم مرا داخل آغوشش گذاشت . بابا مجال صحبت به مادرم نداد و شروع کرد به دست کشیدن به پشت سرم . و پشت سر هم می پرسید (اینجا درد می کنه؟) کل سرم درد می کرد ‌. ربطی به برخورد سینک نداشت . گوشم هنوز از صدای هق و هقش و حرف هایش پر بود . بابا که دید جست‌وجویش بی فایده است ، دستی به صورت اشکی ام کشید و مرا جای خودش خواباند و رو به مادرم مسکن درخواست کرد . کنارم دراز کشید و مثل خودم دستم را در دستش گرفت و شروع کرد به مالیدن انگشت شستش به روی دستم . کمی که گذشت آرام کنار گوشم زمزمه کرد : باز اون پسره چیزی بهت گفت؟) ایندفعه لحن بابا با لحن دلسوز دیروزش فرق می کرد . ایندفعه یک جور عصبانی ای سوال کرده بود . سوالش را بی جواب گذاشتم چون هم برای من بهتر بود هم برای آن پسر بچه . کمی بعد ، بعد از خوردن مسکن سعی کردم خودم را آرام نگه دارم و چشم روی هم بگذارم . مادرم کنارم نشسته بود و دستش را میان موهایم می کشید و با پدرم سخن می گفت و من در این فکر بودم که چرا پسرک مرا با خواهرش اشتباه گرفته بود . و بدتر! داشت کم کمک باورم میشد که من خواهرش هستم . چون راست می گفت من فرانسه بلد بودم ، درست مثل او . اما هر چه فکر می کردم نمی توانستم دلیل دانستن زبان دیگر را بفهمم . هنوز به دیوار خیره بودم و داشتم فکر می کردم که مادرم کنارم خم شد و به گوشه ای از سرم زل زد . موهایم را کمی کنار زد و دستش را بالا تر از گوشم کشید . به وضوح صدای قورت دادن بزاق دهانش را شنیدم و بعد صدای نگرانش : نگاه کن . پشت گوشش مو نداره) پدرم مرا سوی خودش بازگرداند و نگاهی به پشت گوشم کرد . نگران دست سوی روسری مادرم برد و نگاهی به پشت گوش او انداخت . و کمی بعد آرام روسری ام را بالا کشید و رو به مادرم گفت : چیزی نیست ) اما بعد این ماجراها چیزی بود. بساط صبحانه پهن شده بود و من از خستگی و درد بدنم بی جان شده بود حتی جان پلک زدن هم نداشتم . روی تخت خفته بودم و صدای بشقاب و چاقو روی اعصابم راه می رفت . در دل دعا می کردم زودتر تمام کنند و جمع کنند که در باز شد و اول متین و پشت سرش محمد وارد اتاق شدند . متین کنارم نشست و رو به من توپید : مگه عقلت نمی رسه دور و بر اون پسر خل و چل نری؟ ) صدایش می خواست بالا تر برود که با صدای محمد سکوت کرد : ساکت باش ابرومون و نبر ) تیز سویم برگشت و گفت : باز چی شده ؟ آرام گفتم : سرم درد می کنه ) و نگاه بغض آلودم را به متین دادم که با خشم به من زل زده بود . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac