🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_شانزدهم
💕 دختر بسیجی 💕
با قدمای بلند وارد اتاقم شدم و در رو براش باز گذاشتم و صدای نازی رو شنید م که
گفت:خدا به دادت برسه! معلوم نیست چی شده که این همه عصبیه.
پشت میز کارم نشستم که تقه ا ی به در باز اتاق زد و وارد اتاق شد .
وقتی دید م خیال بستن در رو نداره بهش توپیدم: یعنی نمی دونی وقتی وارد
اتاق می شی باید در رو ببندی ؟
در اتاق رو بست و دو قدم از در فاصله گرفت و وسط اتاق وایستاد.
به پشت ی صندلیم تکیه دادم و گفتم:چرا فکر می کنی می تونی من رو به با زی
ب گیر ی؟ مگه من نگفتم این ریخت ی توی این شرکت نبینمت؟
_ولی من تا جای ی که یادمه گفتین این ریختی به شرکت شما نیام.
_خب؟پس چرا اومدی ؟
_آخه تا جای ی که من اطلاع دارم این شرکت سند شش دانگش به اسم آقا ی
منصور جاویده نه شما!
با عصبانیت از جام برخاستم و گفتم: من مدیر عامل ا ینجام پس اینجا مال منه و
جای آدما ی عقب افتاده و زبون درازی مثل تو نیست.
جلو تر اومد و با لحن خودم جواب داد: اتفاقا منم حاضر نیستم اینجا و با آدمایی
کار کنم که به جا ی ر سیدن به کار خودشون به طرز پوشش کارمنداشون گیر میدن و به جای دیدن میزان کارکردشون هیکلشو ن رو دید می زنن!
_چه خوب پس خودت هم فهمیدی که اینجا جای تو نیست.
_من به کسی که من رو اینجا استخدام کرده قول دادم تحت هر شرایط ی بمونم و
به کارم ادامه بدم بنابراین من با همین وضع اینجا می مونم.
_اون کسی که بهت می گه ا ینجا بمونی یا نه! منم نه کس دیگه ای.
_من فقط از شما دستور می گیر م که چه کا ری رو انجام بدم و چه کار ی رو انجام
ندم. البته کار ی که مربوط به شرکت باشه نه مسائل شخصیم.
_باشه! پس از امروز من بهت میگم باید چی کار کنی و تو هم همون کاری رو می
کنی که من بهت گفتم. حالا هم می تونی بری.
به سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه و در رو باز کنه در باز شد و پرهام توی چارچوب در قرار گرفت.
پرهام که با آرام رخ به رخ شده بود کنار وایستا د تا او از اتاق خارج بشه و بعد رفتنش
وارد اتاق شد و گفت:هیچ معلومه اینجا چه خبره؟
_این دختره خیلی پرروتر از این حرفاست، صبر کن و ببین! یه کاری
میکنم
که با گریه از این شرکت بره و تا مدت ها وقتی اسم آراد رو شنید توی سوراخ
موش قایم بشه.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_هفدهم
💕 دختر بسیجی 💕
_تو حالت خوبه؟ مگه این قرار نبود بدون چادر بیاد؟
_زرنگ تر از اون چیزیه که فکر میکردم اگه دست من بود همون دیروز
اخراجش می کردم.
_پس علاوه بر اینکه حال من رو گرفته حال تو رو هم گرفته...
آراد! هیچ وقت فکرش رو میکردی از یه دختر چاد ری رو دست بخوری ؟
پشت میزم نشستم و گفتم:او رو که سر جاش می نشونمش، پرهام تو به جز دل و
قلوه دادن تو این خراب شده دیگه چه غلطی می کنی که هیچی رو حساب و
کتاب نکرد ی و همه کارا رو من باید بکنم.
_کاری نبوده که بخوام بکنم!
_پس این عدد و ارقام بدون نتیجه اینجا چی می گن ؟
جلوتر اومد و نگاهی به برگه های ر وی میز و تاریخشون انداخت و گفت:و لی اینارو
که یک بار اکبری میان گینش رو در آورده و یک بار هم من.
_من که اینجا نتیجه و میان گینی نمی بینم!
با دست راستش به پیشونی ش زد و ادامه داد :پس اون برگه ای که صبح ر وی میز م
بود و نمی دونستم مال چیه نتیجه گیر ی اینا بوده.
کلافه رو ی صندلی لم دادم و ریز نگاهش کردم و او در حا لی که به سمت در اتاق می رفت گفت:تا تو این ورقا رو جمع کنی و یه قهوه هم درخواست بدی من
برگشتم.
بدون هیچ حرفی کار ی که گفته بود رو انجام دادم و چیزی طول نکشید که مش باقر سینی حاو ی دو فنجون قهوه رو رو ی میز گذاشت و از اتاق خارج شد و پرهام
با یه کاغذ توی دستش برگشت و بعد گذاشتن برگه رو ی میز وسط، رو ی مبل
لم داد.
از جام برخاستم و رو ی مبل چرم رو به روش نشستم و مشغول بررسی ارقام تایپ
شده ی رو ی برگه شدم.
وقت ی کارم تموم شد ابرویی بالا انداخت و گفت :نظرت چیه؟
_خوبه! نسبت به ماه قبل پیشرفت خوبی داشتیم، دیگه وقتشه قرار داد جدید
رو ببندیم.
_به نظرت با این دختره چیکار کنیم؟
_یه مقدار که بهش سخت بگیریم خودش می زاره و میره .
_آخ که چقدر دلم می خواد حالش رو ب گیرم. به نظرم بهتره اتاق او و سپهر یکی
بشه.
سپهر پسر مجرد و چشم چرونی بود که توی مخ زنی دخترا حرف نداشت!
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_هجدهم
💕 دختر بسیجی 💕
با لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم گفتم :فکر بد ی نیست، جاش رو با آقا ی
سهرابی عوض کن.
_ولی او حسابداره و باید با خانم رفاهی با هم یه جا باشن.
_موقتیه! فقط تا وقتی که این دختره بره.
پرهام دیگه مخالفت ی نکرد و من بعد خوردن قهوه ام با آقای زند تماس گرفتم و
قرار بستن قرارداد رو بر ای هفته ی دیگه گذاشتم آخه اون روز پنجشنبه بود و همه چی می افتاد برای هفته ی بعدش.
همزمان با گذاشتن گو شی تلفن پرهام رو به من پر سید:فردا شب با یه دورهمی
موافقی؟
_کجا هست؟
_خونه ی مهرداد.
_موافقم فقط دلم نمی خواد این نازی رو هم با خودت بیا ری.
_باشه بابا! یکی دیگه رو میارم اون چشم رنگیه چجوره خوبه.
_فقط کارمند شرکت نباشه هر کی بود! بود!
پرهام جوابی نداد و در سکوت باقی مونده ی قهو هاش رو خورد.
در ماه دو سه با ری و هر بار خونه ی یه نفر دور هم ی داشتیم و من و پرهام پایه
ثابت همه ی دورهمیا بودیم.
چند باری بابا در مورد این دورهمیامون ازم توضیح خواسته بود ولی هر بار من به
دروغ گفته بودم جمعمون پسرونه است و کار خالف شرعی رو هم انجام نمیدیم.
شبش همه خونه ی مهرداد جمع بو دیم.
هر وقت دور هم ی توی خونه مهرداد بود همه جمع می شدن و حساب ی شلوغ میکردن و دور همیمون به پارتی تبدیل می شد همه اش هم به این خاطر بود که
خونه اشون وسط یه باغ بود و کسی به کارمون کار نداشت و سر و صدا باعث آزار
همسایه ها نمی شد و به همین خاطر هم بیشتر دورهمیامون هم توی همین خونه
برگزار می شد .
رو ی مبل وکنار سایه نشسته بودم و لیوا ن به دست به قمار بهزاد و سعید وپرهام و
مهران نگاه می کردم که پرهام و بهزاد برا ی سعید و مهران در حال باخت کری
می خوندن و حسابی حرصشون رو درآورده بودن.
سایه که دید زیا د توجهی بهش نمی کنم از کنارم برخاست و به سمت جمعیت
وسط سالن رفت.
مایع درون گیلاس رو مزه مزه کردم و به تماشای رفتنش نشستم که این روزا
لباسای جیغ تری می پو شید و بیشتر از هر زمان دیگه ای بهم نزدیک میشد.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_نوزدهم
💕 دختر بسیجی 💕
با صدای هورا ی پرهام و بهزاد نگاهم رو از سایه گرفتم که پرهام گیلاسش رو به گیلا س تو ی دستم زد و با صدای بلند گفت:بزن به سلامتی بردمون.
بی خیال از قیافه ی در هم سعید و مهران، گیلا س رو تا ته سر کشید م که از مزه
گسش صورتم جمع شد.
من هیچ وقت تو ی خوردن نو شیدنی* *
زیاده ر وی نمی کردم چون نمیخواستم به پا ی پشیمونی بعدش بشینم و به سر
درد بعدش** هم نمی ارزید. و لی پرهام که از بردش سرمست بود چند گیلا س
را سر کشید و دیگه اصلا توی حال خودش نبود.
دختر ی که بر ای اولین بار بود همراه پرهام می دیدمش دست پرهام رو که
سرخوشانه خودش رو تکون می داد گرفت و او رو با خودش برا ی رقصیدن به وسط
جمعیت کشوند.
با تنها موندنم، سایه با دوتا لیوان توی دستش بهم نزد یک شد و کنارم
نشست و یکی از دو لیوان رو به دستم داد.
لیوان رو ر وی میز گذاشتم و دستم رو دور شونه اش حلقه کردم گفتم:م یدونی که
من اهل زیاده رو ی نیستم.
خود ش رو بهم چسبوند و گفت:یه شب که هزار شب نمی شه.
_می شه!
به چشمای خمارش نگاه کردم که سرش رو بالا گرفت
ولی قبل اینکه بیشتر وسوسه بشم ازش جدا شدم و با قدمای بلند خودم رو به
هوا ی آزاد و خنک باغ رسوندم.
وسط باغ تاریک وایستادم و سرم رو بالا گرفتم تا قطرات ریز بارون به صورتم شلاق
بزنن و تن داغم رو خنک کنن.
برای اینکه دوباره با سایه تنها نباشم و از خود بی خود نشم از باغ بیرون زدم و با
نشستن تو ی ما شینم به سمت آپارتمانی که خونه ی مجرد یم توش بو د
حرکت کردم.
خوشبختانه سایه این بار با ما شینش اومده بود و نیاز ی نبود که من بخوام
برسونمش.
با ر سیدنم به خونه دوش گرفتم و بعد از خوردن مسکن ر وی تخت افتادم و خیلی
زود خوابم برد.
*صبح شنبه بود و آغاز ی ک هفته ی کار ی دیگه!
همون ابتدای ورودم به شرکت نازی خبر داد که پرهام اتاق آرام رو عوض کرده و
خودش برای خوابوندن چک به حساب شرکت به بانک رفته.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_بیستم
💕 دختر بسیجی 💕
مدتی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که خانم رفاهی بعد در زدن و اجازه
من وارد اتاق شد و ازم خواست زیر برگه ها ی مربوط به پرداخت بیمه ی کارگرا رو
امضا کنم.
با تموم شدن کارم و امضا ی تمام برگه ها خانم رفاهی که جلوی میزم وایستاد ه بود
پوشه رو از جلوم برداشت و پوشه ی دیگه ا ی رو رو ی میز گذاشت و بازش کرد.
با تعجب پر سیدم:مگه اینم هست؟
_ این مال پرداخت حقوقاست .
_مگه شما مسؤولشی؟
_نه! خانم محمدی مسؤول ا ین کاره و لی وقتی دید من بر ای گرفتن امضا
اومدم پیش شما ازم خواست مال اونم بیارم تا امضا کنید.
_اینو بهش بدین و بهش بگین خودش بیاد و کارش رو انجام بده.
خانم رفاهی که نزد یک به نه سال بود تو ی شرکت ما کار می کرد و من براش احترام
قائل بودم بعد گفتن چشم پوشه رو برداشت و از اتاق خارج شد.
یه جورایی هیجا ن داشتم که قرار بود بر ای گرفتن امضا بیاد و از کل کل کرد ن
باها ش لذت می بردم.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_بیست_و_یکم
💕 دختر بسیجی 💕
تقه ا ی به در خورد و من که می دونستم خودشه ساکت موندم و چیز ی نگفتم و
چند لحظه بعد صداش رو شنیدم که وقتی جوابی نشنید رو به کسی که حدس
میزد م منشی باشه پر سید :آقای رئیس داخله؟
دوبار ه در زد که این بار جوابش رو دادم و او با بفرمایید من وارد اتاق شد و بعد
سلام کردن در رو پشت سرش بست و بدون هیچ حرفی به سمتم اومد و پوشه ی
تو ی دستش رو رو ی میز و مقابل من گذاشت و بازش کرد.
با بی شرمی به صورتش چشم دوخته بودم و محو چشمای رنگیش شده بودم.
من هر بار او رو از فاصله دور دیده بودم و هرچند چشما ش برام ا ز اون فاصله هم
جذا ب بودن ولی فکر نمی کردم تا این حد من رو جذب خودش بکنه.
بی خیال ا ز نگاه خیره ی من که بی شرمانه بهش زل زده بودم و براندازش می کردم
یه قدم به عقب برداشت و منتظر امضا ی من موند.
با این حرکتش نگاهم رو ازش گرفتم و به برگه ی روی میز نگاه کردم و رو بهش
گفتم:خب؟... نمی خو ای توضیح بدی این چیه؟
_همانطور که رو ی سر برگش نوشته شده میزان حقوق مهر ماه کارمندا و کارگراست
به اضافه مقدار ساعت کارشون و بقیه چیزا که در صورت تایید شما به حسابشون
واریز میشه و بهشون فیش مید یم.
نگاهم رو از صورتش گرفتم و مشغول برر سی اعداد و ارقام شدم تا مطمعن بشم
مشکلی ندارن و در همون حال گفتم:یه مقدار کارم طول می کشه اگه خواستی می تونی بشینی.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_بیست_و_دوم
💕 دختر بسیجی 💕
بدون هیچ حرفی و از خدا خواسته رو ی مبل نشست و یه پاش رو روی پای دیگه
اش انداخت و به دستاش رو ی زانوش خیره شد. به پرروییش لبخند زدم و بی خیال به ادامه ی کارم ر سیدم.
خیلی دوست داشتم توی حساب و کتابش اشتباه کرده باشه تا حسابش رو برسم
بر ای همین با دقت بیشتر ی همه چیز رو برر سی کردم ولی همه چی درست و
دقیق بود بدون هیچ گونه کم و کسری.
با دیدن اسم خودش و دوتا کارمند تازه استخدام شده گفتم:تو و سبحانی و رادمهر
تازه یه هفته سر کار بودین با این حال حقوقتون محاسبه شده! چه توضیحی داری
؟
_طبق قرار داد همه ی کارمندا و کارگرا یه ماه اول رو حقوق ندارن ولی ما فقط یه
هفته است استخدام شدیم و من فکر کردم حقوق این یه هفته داده بشه و ماه
بعد که یک ماه کامله حقوقمون نگه داشته بشه البته اگه شما صلاح بدونین و
اجازه بدین.
فکر بد ی نبود برا ی همین حرفی نزدم و آخرین ورق رو هم امضا کردم و همراه با
بستن پوشه گفتم:این کارش تموم شد.
با این حرفم از جاش برخاست و پوشه رو از ر وی میز برداشت .
به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم :دوست ندارم ه چ یک از کارمندا کارش
رو ر وی شونه ی دیگری بندازه بنابرا ین همیشه خودت کارت رو انجام میدی.
با گفتن چشم به من پشت کرد و خواست به سمت در بره که بی دلیل بهش
توپیدم:من بهت اجازه دادم بری ؟
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_بیست_و_سوم
💕 دختر بسیجی 💕
به سمتم برگشت و با تعجب گفت :ببخشید فکر نمی کردم چیز دیگه ای مونده
باشه.
_مونده!.... اینکه فردا مش باقر نمیاد و من هم مهمون دارم و تو باید کار مش باقر رو انجام بدی.
_....................
_حالا می تونی بری.
از اتاق خارج شدو من مجبور شدم به خاطر دروغی که یهویی بر ای اذیت کردنش
به ذهنم ر سیده بود مش باقر رو بخوام و بهش مرخصی اجبار ی بدم.
بعد قانع کردن مش باقر و خوردن چایی ا ی که با خودش آورده بود از اتاقم خارج
شدم و رو به منشی پر سیدم پرهام برگشته یا نه و وقتی گفت برگشته به سمت اتاقش
بدون در زدن در اتاق رو باز کردم ولی نبود برا ی همین به اتاقم رفتم و پشت د یوار
شیشه ا ی به تماشای شهر وایستادم و مدت ی نگذشت که پرهام خودش با نیش
باز به اتاقم اومد و گفت:
حالا چیکار داشتی ؟
_به مش باقر فردا رو مرخصی اجباری دادم.
_چرا؟
_برای اینکه این دختره به جاش کار کنه.
_بهش گفتی باید به جای مش باقر کار کنه؟
_آره..... چیز ی نگفت!
_خوب کر دی! حالا حساب کار دستش میاد. منم به سپهر سفارش کردم تا میتونه اذیتش کنه.
_فردا قراه با زند قرارداد ببند یم! متن قرارداد رو آماده کر دی؟
_یه چیزایی نوشتم تا آخر وقت آماده می شه و می دم بخونیش.
_باشه فقط زودتر..
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_بیست_و_چهارم
💕 دختر بسیجی 💕
فردا ی اون روز خوشحال از ا ینکه قراره حال دختر چادر ی شرکت رو بگیر م و به
خاطر قرار ملاقاتم با زند زود تر از همیشه آماده شدم و به شرکت رفتم.
به محض نشستن پشت میز م شماره ی آبدار خونه رو گرفتم وطبق عادتم گفتم برام
نسکافه و بیسکوئیت بیاره.
خیلی طول نکشید که با یه سینی توی دستش وارد اتاق شد و بعد بستن در و
سلام کردن به طرفم اومد و ظرف بیسکوئیت و لیوان نسکافه رو روی میزم گذاشت .
با سینی خالی توی دستش یه قدم به عقب رفت و منتظر موند تا من بهش اجازه
بدم بره.
نسکافه ام رو مزه مزه کردم و با طعنه گفتم: از مال مش باقرم خوشمزه تر شده.
به سینی توی دستش چشم دوختم ادامه دادم: این کار بیشتر از حسابداری
بهت میاد.
لبخند تلخی زد و گفت:نظر لطفتونه!
این روزا کمتر زبون درا زی می کرد و من این رو دوست نداشتم، دلم می خواست
جوابم رو بده تا بهانه ای برای اذیت کردنش داشته باشم. ولی او مثل اینکه تهدیدم رو جدی گرفته و حرف گوش کن شده بود و با سر پایین زمین رو نگاه می کرد.
یه مقدار از نسکافه رو خوردم و گفتم:تا یک ساعت دیگه مهمونمون میرسه! تو
باید بعد یک ربع که از رفتنمون به اتاق گذشت برامون چایی بیاری.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_بیست_و_پنجم
💕 دختر بسیجی 💕
_باشه متوجه ام.
_خوبه! حالا می تونی بری.
با رفتنش به مانیتور کامپیوتری که به تنها دوربین سالن و جلو ی در ورودی وصل
بود نگاه کردم چون می خواستم ببینم رفتارش بیرو ن از اتاق و با بقیه ی کارمندا
چطور یه!
در کمال تعجب دید م به آبدارخونه رفت و بعد چند دقیقه با سینی چای به سالن
برگشت و در حالی که با سه تا کارمند خانم تو ی سالن خوش و بش می کرد و
باهاشون می گفت و م یخندی د براشون ر وی میزشو ن چایی گذاشت و برا ی
کارمندای داخل اتاقا هم چایی برد.
فکر نمی کردم این دختر اصلا خندیدن بلد باشه و یا اینکه با کسی مثل ناز ی هم
کلام بشه! چه برسه اینکه باهاشون راحت باشه و بگه و بخنده!
با دیدن بابا که وارد سالن شد چشم از مانیتو ر برداشتم و مشغول مرتب کردن میزم
شدم.
به همراه بابا و پرهام و آقای زند و دوتا همراه هاش سر میز بزرگ کنفرانس که توی
اتاق پرهام قرار داشت نشسته بودیم و در مورد قرار داد بحث م ی کرد یم.
سالها بود که شرکت ما و شرکت آقای زند با هم همکار ی داشتن و باهم قرداد می بستیم و دو طرف هم از ا ن همکاری سود می بردیم.
همانطور که از آرام خواسته بودم بعد گذشت حدود ی ک ربع از ورودمون به اتاق با
سینی چایی تو ی دستش وارد اتاق شد و بعد سلام کردن و بستن در با چهره ی
شاداب و رو ی باز جلوی تک تکمون چایی گذاشت و مشغول تعارف کردن شیرینی شد.
بابا متعجب و آقای زند با تحسین و لبخند به لب نگاهش می کردن و تنها من و
پرهام بودیم که نگاهمون بهش حالت تمسخر داشت و حتی دوتا جوون همراه آقای زند هم با خوشروی ی نگاهش می کردن.
آرام با تموم شدن کارش از اتاق خارج شد که بلافاصله آقای زند رو به بابا پر سید:
قبلا به جا ی این خانم یه مرد میانسال آبدارچی نبود ؟
بابا جواب داد:این دختر خانم از بهترین حسابدارای شرکته.
بابا رو به من ادامه داد:آراد چرا ایشون کار مش باقر رو انجام میده ؟
_مش باقر امروز مرخصیه و منم که دیدم سر ایشو ن از همه خلوت تره از ش
خواهش کردم کار پذیرایی رو انجام بده.
با این جواب من دیگه کسی بحث رو سر آرام ادامه نداد و به ادامه ی بحثمون
سر قراداد پرداختیم
💕 #ادامه_دارد...
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
#تباهیات . .
ڪارهاۍروڪھخداگفتہانجامبدیدتاپیشمن
عزیزبشیدوانجامنمیدیم . .!
ولۍحاضریمڪارهاۍروڪھمردمدوستدارن
وانجامبدیمتاپیشاونــاعزیزبشیم🚶🏽♂..
اینیعنۍبۍاحترامۍبہخــدا . .!
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆
༼༜عاشقان ظهور༜༽
#تلنگر . .
خِیلےازمـٰاھـٰامیدونیمڪِھچَتڪردنبـٰانامَحرمگنـٰاھہ👀 .
میدونیمڪِھدوزدیڪَردنگنـٰاھہ🚶♂.
میدونیمنبـٰایددِلڪَسیروشکوند
نَبایدبـےاحترامےڪَرد👀 .
نبـٰایداصرافڪَرد🚫 .
وَلےھمچنـٰانداریمگنـٰاھمیڪنم👀!
بـٰااینڪـٰارمونفَقطظہوراقـٰامونعقبمیدازیم💔'
یِچیز؎مِیدونِستِے-!
مـٰاکلاحَواسموننِیس:\
وَلـیمولـٰاموندائمدعـٰامونمیڪِنھ...ッ!
یكمحواسمونبہقَلبِشَڪَستھمھد؎فـٰاطمھ باشھ . . .
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆
༼༜عاشقان ظهور༜༽
مےگفت:
بہجاۍاینڪھعڪسخودتونو بزارید
پروفایلتابقیہبادیدنشبہگناھبیفتن؛
یہتلنگرقشنگبزاریدڪہبادیدنش
بہخودشونبیان..!👌🏻
- شھیدابومھدیالمھندس
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆
༼༜عاشقان ظهور༜༽
مَہدۍجـٰان.!
بیراهِہمۍرۅَمتۅمَراسَربِہراهڪُن
دۅرۍِتۅستعـٰاشِقِبیچـٰارِگۍِخَـلق..!
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆
༼༜عاشقان ظهور༜༽
بچه ها..!
یه جوری تویِ جامعه راه برید..؛
که همه بگن این بویِ
"امام زمان(ارواحنافداه)" میده..!
اگه بگی چی شد که
شهیدا شهید شدن؟🙂
میگم یه روده راست تو
شِکمشون بود راست
میگفتن امام زمان
دوسِت داریم..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بیاید راست بگیم که " امامزمان(ارواحنافداه)"
رو دوست داریم.
#امامزمانارواحنافداه🌱
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆
༼༜عاشقان ظهور༜༽
🌺⃟ ⃟🌻【دوســتان گــلم】🌻⃟ ⃟🌺
🌺⃟ ⃟🌻【چــــالـــــشــ یهویی 】🌻⃟ ⃟🌺
🌺⃟ ⃟🌻【 ظـــرفـــیــتــــ ۵ نـفر】🌻⃟ ⃟🌺
🌺⃟ ⃟🌻【 زمـــان هروقـت ظرفـیتپرشد】🌻⃟ ⃟🌺
جایزه هم داریـم
اگه دوست دارین در چالش شرکت کنید به آیدی زیر اسم بدین👇
@Nbgkep