eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
866 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
برای همون براتون امروز ۱۰ پارت می زارم😍
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با قدمای بلند وارد اتاقم شدم و در رو براش باز گذاشتم و صدای نازی رو شنید م که گفت:خدا به دادت برسه! معلوم نیست چی شده که این همه عصبیه. پشت میز کارم نشستم که تقه ا ی به در باز اتاق زد و وارد اتاق شد . وقتی دید م خیال بستن در رو نداره بهش توپیدم: یعنی نمی دونی وقتی وارد اتاق می شی باید در رو ببندی ؟ در اتاق رو بست و دو قدم از در فاصله گرفت و وسط اتاق وایستاد. به پشت ی صندلیم تکیه دادم و گفتم:چرا فکر می کنی می تونی من رو به با زی ب گیر ی؟ مگه من نگفتم این ریخت ی توی این شرکت نبینمت؟ _ولی من تا جای ی که یادمه گفتین این ریختی به شرکت شما نیام. _خب؟پس چرا اومدی ؟ _آخه تا جای ی که من اطلاع دارم این شرکت سند شش دانگش به اسم آقا ی منصور جاویده نه شما! با عصبانیت از جام برخاستم و گفتم: من مدیر عامل ا ینجام پس اینجا مال منه و جای آدما ی عقب افتاده و زبون درازی مثل تو نیست. جلو تر اومد و با لحن خودم جواب داد: اتفاقا منم حاضر نیستم اینجا و با آدمایی کار کنم که به جا ی ر سیدن به کار خودشون به طرز پوشش کارمنداشون گیر میدن و به جای دیدن میزان کارکردشون هیکلشو ن رو دید می زنن! _چه خوب پس خودت هم فهمیدی که اینجا جای تو نیست. _من به کسی که من رو اینجا استخدام کرده قول دادم تحت هر شرایط ی بمونم و به کارم ادامه بدم بنابراین من با همین وضع اینجا می مونم. _اون کسی که بهت می گه ا ینجا بمونی یا نه! منم نه کس دیگه ای. _من فقط از شما دستور می گیر م که چه کا ری رو انجام بدم و چه کار ی رو انجام ندم. البته کار ی که مربوط به شرکت باشه نه مسائل شخصیم. _باشه! پس از امروز من بهت میگم باید چی کار کنی و تو هم همون کاری رو می کنی که من بهت گفتم. حالا هم می تونی بری. به سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه و در رو باز کنه در باز شد و پرهام توی چارچوب در قرار گرفت. پرهام که با آرام رخ به رخ شده بود کنار وایستا د تا او از اتاق خارج بشه و بعد رفتنش وارد اتاق شد و گفت:هیچ معلومه اینجا چه خبره؟ _این دختره خیلی پرروتر از این حرفاست، صبر کن و ببین! یه کاری میکنم که با گریه از این شرکت بره و تا مدت ها وقتی اسم آراد رو شنید توی سوراخ موش قایم بشه. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _تو حالت خوبه؟ مگه این قرار نبود بدون چادر بیاد؟ _زرنگ تر از اون چیزیه که فکر میکردم اگه دست من بود همون دیروز اخراجش می کردم. _پس علاوه بر اینکه حال من رو گرفته حال تو رو هم گرفته... آراد! هیچ وقت فکرش رو میکردی از یه دختر چاد ری رو دست بخوری ؟ پشت میزم نشستم و گفتم:او رو که سر جاش می نشونمش، پرهام تو به جز دل و قلوه دادن تو این خراب شده دیگه چه غلطی می کنی که هیچی رو حساب و کتاب نکرد ی و همه کارا رو من باید بکنم. _کاری نبوده که بخوام بکنم! _پس این عدد و ارقام بدون نتیجه اینجا چی می گن ؟ جلوتر اومد و نگاهی به برگه های ر وی میز و تاریخشون انداخت و گفت:و لی اینارو که یک بار اکبری میان گینش رو در آورده و یک بار هم من. _من که اینجا نتیجه و میان گینی نمی بینم! با دست راستش به پیشونی ش زد و ادامه داد :پس اون برگه ای که صبح ر وی میز م بود و نمی دونستم مال چیه نتیجه گیر ی اینا بوده. کلافه رو ی صندلی لم دادم و ریز نگاهش کردم و او در حا لی که به سمت در اتاق می رفت گفت:تا تو این ورقا رو جمع کنی و یه قهوه هم درخواست بدی من برگشتم. بدون هیچ حرفی کار ی که گفته بود رو انجام دادم و چیزی طول نکشید که مش باقر سینی حاو ی دو فنجون قهوه رو رو ی میز گذاشت و از اتاق خارج شد و پرهام با یه کاغذ توی دستش برگشت و بعد گذاشتن برگه رو ی میز وسط، رو ی مبل لم داد. از جام برخاستم و رو ی مبل چرم رو به روش نشستم و مشغول بررسی ارقام تایپ شده ی رو ی برگه شدم. وقت ی کارم تموم شد ابرویی بالا انداخت و گفت :نظرت چیه؟ _خوبه! نسبت به ماه قبل پیشرفت خوبی داشتیم، دیگه وقتشه قرار داد جدید رو ببندیم. _به نظرت با این دختره چیکار کنیم؟ _یه مقدار که بهش سخت بگیریم خودش می زاره و میره . _آخ که چقدر دلم می خواد حالش رو ب گیرم. به نظرم بهتره اتاق او و سپهر یکی بشه. سپهر پسر مجرد و چشم چرونی بود که توی مخ زنی دخترا حرف نداشت! 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم گفتم :فکر بد ی نیست، جاش رو با آقا ی سهرابی عوض کن. _ولی او حسابداره و باید با خانم رفاهی با هم یه جا باشن. _موقتیه! فقط تا وقتی که این دختره بره. پرهام دیگه مخالفت ی نکرد و من بعد خوردن قهوه ام با آقای زند تماس گرفتم و قرار بستن قرارداد رو بر ای هفته ی دیگه گذاشتم آخه اون روز پنجشنبه بود و همه چی می افتاد برای هفته ی بعدش. همزمان با گذاشتن گو شی تلفن پرهام رو به من پر سید:فردا شب با یه دورهمی موافقی؟ _کجا هست؟ _خونه ی مهرداد. _موافقم فقط دلم نمی خواد این نازی رو هم با خودت بیا ری. _باشه بابا! یکی دیگه رو میارم اون چشم رنگیه چجوره خوبه. _فقط کارمند شرکت نباشه هر کی بود! بود! پرهام جوابی نداد و در سکوت باقی مونده ی قهو هاش رو خورد. در ماه دو سه با ری و هر بار خونه ی یه نفر دور هم ی داشتیم و من و پرهام پایه ثابت همه ی دورهمیا بودیم. چند باری بابا در مورد این دورهمیامون ازم توضیح خواسته بود ولی هر بار من به دروغ گفته بودم جمعمون پسرونه است و کار خالف شرعی رو هم انجام نمیدیم. شبش همه خونه ی مهرداد جمع بو دیم. هر وقت دور هم ی توی خونه مهرداد بود همه جمع می شدن و حساب ی شلوغ میکردن و دور همیمون به پارتی تبدیل می شد همه اش هم به این خاطر بود که خونه اشون وسط یه باغ بود و کسی به کارمون کار نداشت و سر و صدا باعث آزار همسایه ها نمی شد و به همین خاطر هم بیشتر دورهمیامون هم توی همین خونه برگزار می شد . رو ی مبل وکنار سایه نشسته بودم و لیوا ن به دست به قمار بهزاد و سعید وپرهام و مهران نگاه می کردم که پرهام و بهزاد برا ی سعید و مهران در حال باخت کری می خوندن و حسابی حرصشون رو درآورده بودن. سایه که دید زیا د توجهی بهش نمی کنم از کنارم برخاست و به سمت جمعیت وسط سالن رفت. مایع درون گیلاس رو مزه مزه کردم و به تماشای رفتنش نشستم که این روزا لباسای جیغ تری می پو شید و بیشتر از هر زمان دیگه ای بهم نزدیک میشد. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با صدای هورا ی پرهام و بهزاد نگاهم رو از سایه گرفتم که پرهام گیلاسش رو به گیلا س تو ی دستم زد و با صدای بلند گفت:بزن به سلامتی بردمون. بی خیال از قیافه ی در هم سعید و مهران، گیلا س رو تا ته سر کشید م که از مزه گسش صورتم جمع شد. من هیچ وقت تو ی خوردن نو شیدنی* * زیاده ر وی نمی کردم چون نمیخواستم به پا ی پشیمونی بعدش بشینم و به سر درد بعدش** هم نمی ارزید. و لی پرهام که از بردش سرمست بود چند گیلا س را سر کشید و دیگه اصلا توی حال خودش نبود. دختر ی که بر ای اولین بار بود همراه پرهام می دیدمش دست پرهام رو که سرخوشانه خودش رو تکون می داد گرفت و او رو با خودش برا ی رقصیدن به وسط جمعیت کشوند. با تنها موندنم، سایه با دوتا لیوان توی دستش بهم نزد یک شد و کنارم نشست و یکی از دو لیوان رو به دستم داد. لیوان رو ر وی میز گذاشتم و دستم رو دور شونه اش حلقه کردم گفتم:م یدونی که من اهل زیاده رو ی نیستم. خود ش رو بهم چسبوند و گفت:یه شب که هزار شب نمی شه. _می شه! به چشمای خمارش نگاه کردم که سرش رو بالا گرفت ولی قبل اینکه بیشتر وسوسه بشم ازش جدا شدم و با قدمای بلند خودم رو به هوا ی آزاد و خنک باغ رسوندم. وسط باغ تاریک وایستادم و سرم رو بالا گرفتم تا قطرات ریز بارون به صورتم شلاق بزنن و تن داغم رو خنک کنن. برای اینکه دوباره با سایه تنها نباشم و از خود بی خود نشم از باغ بیرون زدم و با نشستن تو ی ما شینم به سمت آپارتمانی که خونه ی مجرد یم توش بو د حرکت کردم. خوشبختانه سایه این بار با ما شینش اومده بود و نیاز ی نبود که من بخوام برسونمش. با ر سیدنم به خونه دوش گرفتم و بعد از خوردن مسکن ر وی تخت افتادم و خیلی زود خوابم برد. *صبح شنبه بود و آغاز ی ک هفته ی کار ی دیگه! همون ابتدای ورودم به شرکت نازی خبر داد که پرهام اتاق آرام رو عوض کرده و خودش برای خوابوندن چک به حساب شرکت به بانک رفته. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 مدتی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که خانم رفاهی بعد در زدن و اجازه من وارد اتاق شد و ازم خواست زیر برگه ها ی مربوط به پرداخت بیمه ی کارگرا رو امضا کنم. با تموم شدن کارم و امضا ی تمام برگه ها خانم رفاهی که جلوی میزم وایستاد ه بود پوشه رو از جلوم برداشت و پوشه ی دیگه ا ی رو رو ی میز گذاشت و بازش کرد. با تعجب پر سیدم:مگه اینم هست؟ _ این مال پرداخت حقوقاست . _مگه شما مسؤولشی؟ _نه! خانم محمدی مسؤول ا ین کاره و لی وقتی دید من بر ای گرفتن امضا اومدم پیش شما ازم خواست مال اونم بیارم تا امضا کنید. _اینو بهش بدین و بهش بگین خودش بیاد و کارش رو انجام بده. خانم رفاهی که نزد یک به نه سال بود تو ی شرکت ما کار می کرد و من براش احترام قائل بودم بعد گفتن چشم پوشه رو برداشت و از اتاق خارج شد. یه جورایی هیجا ن داشتم که قرار بود بر ای گرفتن امضا بیاد و از کل کل کرد ن باها ش لذت می بردم. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 تقه ا ی به در خورد و من که می دونستم خودشه ساکت موندم و چیز ی نگفتم و چند لحظه بعد صداش رو شنیدم که وقتی جوابی نشنید رو به کسی که حدس میزد م منشی باشه پر سید :آقای رئیس داخله؟ دوبار ه در زد که این بار جوابش رو دادم و او با بفرمایید من وارد اتاق شد و بعد سلام کردن در رو پشت سرش بست و بدون هیچ حرفی به سمتم اومد و پوشه ی تو ی دستش رو رو ی میز و مقابل من گذاشت و بازش کرد. با بی شرمی به صورتش چشم دوخته بودم و محو چشمای رنگیش شده بودم. من هر بار او رو از فاصله دور دیده بودم و هرچند چشما ش برام ا ز اون فاصله هم جذا ب بودن ولی فکر نمی کردم تا این حد من رو جذب خودش بکنه. بی خیال ا ز نگاه خیره ی من که بی شرمانه بهش زل زده بودم و براندازش می کردم یه قدم به عقب برداشت و منتظر امضا ی من موند. با این حرکتش نگاهم رو ازش گرفتم و به برگه ی روی میز نگاه کردم و رو بهش گفتم:خب؟... نمی خو ای توضیح بدی این چیه؟ _همانطور که رو ی سر برگش نوشته شده میزان حقوق مهر ماه کارمندا و کارگراست به اضافه مقدار ساعت کارشون و بقیه چیزا که در صورت تایید شما به حسابشون واریز میشه و بهشون فیش مید یم. نگاهم رو از صورتش گرفتم و مشغول برر سی اعداد و ارقام شدم تا مطمعن بشم مشکلی ندارن و در همون حال گفتم:یه مقدار کارم طول می کشه اگه خواستی می تونی بشینی. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 بدون هیچ حرفی و از خدا خواسته رو ی مبل نشست و یه پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و به دستاش رو ی زانوش خیره شد. به پرروییش لبخند زدم و بی خیال به ادامه ی کارم ر سیدم. خیلی دوست داشتم توی حساب و کتابش اشتباه کرده باشه تا حسابش رو برسم بر ای همین با دقت بیشتر ی همه چیز رو برر سی کردم ولی همه چی درست و دقیق بود بدون هیچ گونه کم و کسری. با دیدن اسم خودش و دوتا کارمند تازه استخدام شده گفتم:تو و سبحانی و رادمهر تازه یه هفته سر کار بودین با این حال حقوقتون محاسبه شده! چه توضیحی داری ؟ _طبق قرار داد همه ی کارمندا و کارگرا یه ماه اول رو حقوق ندارن ولی ما فقط یه هفته است استخدام شدیم و من فکر کردم حقوق این یه هفته داده بشه و ماه بعد که یک ماه کامله حقوقمون نگه داشته بشه البته اگه شما صلاح بدونین و اجازه بدین. فکر بد ی نبود برا ی همین حرفی نزدم و آخرین ورق رو هم امضا کردم و همراه با بستن پوشه گفتم:این کارش تموم شد. با این حرفم از جاش برخاست و پوشه رو از ر وی میز برداشت . به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم :دوست ندارم ه چ یک از کارمندا کارش رو ر وی شونه ی دیگری بندازه بنابرا ین همیشه خودت کارت رو انجام میدی. با گفتن چشم به من پشت کرد و خواست به سمت در بره که بی دلیل بهش توپیدم:من بهت اجازه دادم بری ؟ 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 به سمتم برگشت و با تعجب گفت :ببخشید فکر نمی کردم چیز دیگه ای مونده باشه. _مونده!.... اینکه فردا مش باقر نمیاد و من هم مهمون دارم و تو باید کار مش باقر رو انجام بدی. _.................... _حالا می تونی بری. از اتاق خارج شدو من مجبور شدم به خاطر دروغی که یهویی بر ای اذیت کردنش به ذهنم ر سیده بود مش باقر رو بخوام و بهش مرخصی اجبار ی بدم. بعد قانع کردن مش باقر و خوردن چایی ا ی که با خودش آورده بود از اتاقم خارج شدم و رو به منشی پر سیدم پرهام برگشته یا نه و وقتی گفت برگشته به سمت اتاقش بدون در زدن در اتاق رو باز کردم ولی نبود برا ی همین به اتاقم رفتم و پشت د یوار شیشه ا ی به تماشای شهر وایستادم و مدت ی نگذشت که پرهام خودش با نیش باز به اتاقم اومد و گفت: حالا چیکار داشتی ؟ _به مش باقر فردا رو مرخصی اجباری دادم. _چرا؟ _برای اینکه این دختره به جاش کار کنه. _بهش گفتی باید به جای مش باقر کار کنه؟ _آره..... چیز ی نگفت! _خوب کر دی! حالا حساب کار دستش میاد. منم به سپهر سفارش کردم تا میتونه اذیتش کنه. _فردا قراه با زند قرارداد ببند یم! متن قرارداد رو آماده کر دی؟ _یه چیزایی نوشتم تا آخر وقت آماده می شه و می دم بخونیش. _باشه فقط زودتر.. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 فردا ی اون روز خوشحال از ا ینکه قراره حال دختر چادر ی شرکت رو بگیر م و به خاطر قرار ملاقاتم با زند زود تر از همیشه آماده شدم و به شرکت رفتم. به محض نشستن پشت میز م شماره ی آبدار خونه رو گرفتم وطبق عادتم گفتم برام نسکافه و بیسکوئیت بیاره. خیلی طول نکشید که با یه سینی توی دستش وارد اتاق شد و بعد بستن در و سلام کردن به طرفم اومد و ظرف بیسکوئیت و لیوان نسکافه رو روی میزم گذاشت . با سینی خالی توی دستش یه قدم به عقب رفت و منتظر موند تا من بهش اجازه بدم بره. نسکافه ام رو مزه مزه کردم و با طعنه گفتم: از مال مش باقرم خوشمزه تر شده. به سینی توی دستش چشم دوختم ادامه دادم: این کار بیشتر از حسابداری بهت میاد. لبخند تلخی زد و گفت:نظر لطفتونه! این روزا کمتر زبون درا زی می کرد و من این رو دوست نداشتم، دلم می خواست جوابم رو بده تا بهانه ای برای اذیت کردنش داشته باشم. ولی او مثل اینکه تهدیدم رو جدی گرفته و حرف گوش کن شده بود و با سر پایین زمین رو نگاه می کرد. یه مقدار از نسکافه رو خوردم و گفتم:تا یک ساعت دیگه مهمونمون میرسه! تو باید بعد یک ربع که از رفتنمون به اتاق گذشت برامون چایی بیاری. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _باشه متوجه ام. _خوبه! حالا می تونی بری. با رفتنش به مانیتور کامپیوتری که به تنها دوربین سالن و جلو ی در ورودی وصل بود نگاه کردم چون می خواستم ببینم رفتارش بیرو ن از اتاق و با بقیه ی کارمندا چطور یه! در کمال تعجب دید م به آبدارخونه رفت و بعد چند دقیقه با سینی چای به سالن برگشت و در حالی که با سه تا کارمند خانم تو ی سالن خوش و بش می کرد و باهاشون می گفت و م یخندی د براشون ر وی میزشو ن چایی گذاشت و برا ی کارمندای داخل اتاقا هم چایی برد. فکر نمی کردم این دختر اصلا خندیدن بلد باشه و یا اینکه با کسی مثل ناز ی هم کلام بشه! چه برسه اینکه باهاشون راحت باشه و بگه و بخنده! با دیدن بابا که وارد سالن شد چشم از مانیتو ر برداشتم و مشغول مرتب کردن میزم شدم. به همراه بابا و پرهام و آقای زند و دوتا همراه هاش سر میز بزرگ کنفرانس که توی اتاق پرهام قرار داشت نشسته بودیم و در مورد قرار داد بحث م ی کرد یم. سالها بود که شرکت ما و شرکت آقای زند با هم همکار ی داشتن و باهم قرداد می بستیم و دو طرف هم از ا ن همکاری سود می بردیم. همانطور که از آرام خواسته بودم بعد گذشت حدود ی ک ربع از ورودمون به اتاق با سینی چایی تو ی دستش وارد اتاق شد و بعد سلام کردن و بستن در با چهره ی شاداب و رو ی باز جلوی تک تکمون چایی گذاشت و مشغول تعارف کردن شیرینی شد. بابا متعجب و آقای زند با تحسین و لبخند به لب نگاهش می کردن و تنها من و پرهام بودیم که نگاهمون بهش حالت تمسخر داشت و حتی دوتا جوون همراه آقای زند هم با خوشروی ی نگاهش می کردن. آرام با تموم شدن کارش از اتاق خارج شد که بلافاصله آقای زند رو به بابا پر سید: قبلا به جا ی این خانم یه مرد میانسال آبدارچی نبود ؟ بابا جواب داد:این دختر خانم از بهترین حسابدارای شرکته. بابا رو به من ادامه داد:آراد چرا ایشون کار مش باقر رو انجام میده ؟ _مش باقر امروز مرخصیه و منم که دیدم سر ایشو ن از همه خلوت تره از ش خواهش کردم کار پذیرایی رو انجام بده. با این جواب من دیگه کسی بحث رو سر آرام ادامه نداد و به ادامه ی بحثمون سر قراداد پرداختیم 💕 ... 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
۱۰ پارت از رُمان دختر بسیجی تقدیم نگاهتون😘🌹
. . ڪارهاۍ‌رو‌ڪھ‌خدا‌گفتہ‌انجام‌بدید‌تاپیش‌من‌ عزیزبشید‌و‌انجام‌نمیدیم . .! ولۍ‌حاضریم‌ڪار‌هاۍرو‌ڪھ‌مردم‌دوست‌دارن‌ و‌انجام‌بدیم‌تا‌پیش‌اونــا‌عزیزبشیم🚶🏽‍♂.. این‌یعنۍ‌بۍ‌احترامۍ‌بہ‌خــدا . .! ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
. . خِیلے‌از‌‌مـٰا‌ھـٰا‌میدونیم‌ڪِھ‌چَت‌ڪردن‌بـٰا‌نامَحرم‌گنـٰاھہ👀 . میدونیم‌ڪِھدوزدی‌ڪَردن‌گنـٰاھہ🚶‍♂. میدونیم‌نبـٰاید‌‌دِل‌ڪَسی‌رو‌شکوند‌ نَباید‌بـے‌احترامے‌ڪَرد👀 . نبـٰاید‌اصراف‌ڪَرد🚫 . وَلے‌ھمچنـٰان‌داریم‌گنـٰاھ‌میڪنم👀! بـٰا‌این‌ڪـٰارمون‌فَقط‌ظہور‌اقـٰا‌مون‌‌عقب‌میدازیم💔' یِچیز؎‌مِیدونِستِے-! مـٰا‌کلا‌حَواسمون‌نِیس:\ وَلـی‌مولـٰا‌مون‌دائم‌دعـٰامون‌‌میڪِنھ...ッ! یكم‌حواسمون‌بہ‌قَلبِ‌شَڪَستھ‌‌مھد؎‌فـٰا‌طمھ‌ باشھ . . . ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
‌‌مےگفت: بہ‌‌جاۍاینڪھ‌عڪس‌خودتونو بزارید پروفایل‌‌تابقیہ‌‌با‌دیدنش‌بہ‌گناھ‌بیفتن؛ یہ‌تلنگرقشنگ‌بزاریدڪہ‌بادیدنش بہ‌خودشون‌بیان..!👌🏻 - شھید‌ابومھدی‌المھندس ‌ ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ مَہدۍجـٰان.! بیراهِہ‌مۍرۅَم‌تۅمَرا‌سَر‌بِہ‌راه‌ڪُن دۅرۍِتۅست‌عـٰاشِق‌ِبیچ‌ـٰارِگۍ‌ِخ‌َـلق‌..! 🥀✨ 🌱🌸 | | ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
بچه ها..! یه جوری تویِ جامعه راه برید..؛ که همه بگن این بویِ "امام زمان(ارواحنافداه)" میده..! اگه بگی چی شد که شهیدا شهید شدن؟🙂 میگم یه روده راست تو شِکمشون بود راست میگفتن امام زمان دوسِت داریم.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بیاید راست بگیم که " امام‌زمان(ارواحنافداه)" رو دوست داریم. 🌱 ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
🌺⃟ ⃟🌻【دوســتان گــلم】🌻⃟ ⃟🌺 🌺⃟ ⃟🌻【چــــالـــــشــ یهویی 】🌻⃟ ⃟🌺 🌺⃟ ⃟🌻【 ظـــرفـــیــتــــ ۵ نـفر】🌻⃟ ⃟🌺 🌺⃟ ⃟🌻【 زمـــان هروقـت ظرفـیت‌پر‌شد】🌻⃟ ⃟🌺 جایزه هم داریـم اگه دوست دارین در چالش شرکت کنید به آیدی زیر اسم بدین👇 @Nbgkep
چالش شروع هرکس شرکت کنه اشکال نداره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حدس ضرب المثل👆
جواب در پیوی @Nbgkep
درست و برنده
این از جایزه ای که به برنده داده شد
چالش یهویی داریم😍
هرکی زودتر گفت یا سید الشهدا برنده میشه کپی وویرایش ممنوع @