eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #مجردانه♡•] موضوع: #اشنایی_های_مجازی که درجهت ازدواج هست #قسمت_دوم☺️ دوم اینکه خانواده ها بشد
موضوع: که درجهت ازدواج هست 🌹 و قسمت اخر سوم اینکه ارتباط و بصورت ،باز هم مشکلات دیگه ای داره. دوطرف فقط بصورت مجازی باهم ارتباط دارند،حتی اگه تلفنی صحبت کنند،حتی اگه عکس و تصویر هم رو ببینند، تازمانیکه شما رو در رو همدیگر رو نبینید ،این واقعیت،مجازی هست😕 در عالم مجازی،انسانها خود واقعی شون رو نشون نمیدن همه چیز از اسمش پیداست:مجازیه🤦‍♀ اگه دختر و پسر به هر دلیلی نشد که باهم ازدواج کنند،میدونید چقدر ضربه میخورن؟ از لحاظ روحی بشدت اسیب میبینن دیگه شاید تا مدتها یا حتی سالها،نتونن به کسی فکر کنن از لحاظ جسمی هم همینطور حالا شاید پیش خودمون بگیم: بیخیال بابا،مجازی بود دیگه،خوبه هنوز از نزدیک ندیدیش اما اینطور نیست. تو با کسی که همیشه ابراز علاقه و احساسات میکردی،الان ازش جداشدی الان دیگه ارتباط ندارین اما خداکنه اینطور باشه و اون دونفر بعد هایی که سرراهشون هست،بعد از مدتی از هم جدابشن و ارتباط نداشته باشند. اما خدا نیاره روزی رو که اونها این ارتباط رو قطع نکنند و روز به روز بهم نزدیک و نزدیک تر بشن، اونها دیگه واقعا تبدیل میشن ب ادمهای مجازی،ادمهایی که خود واقعیشون رو گم کردند و دارند تو دنیای مجازی دنبال میگردند ادمهایی که دارن اونجا دنبال خود واقعیشون میگردند،درحالی که خود واقعیشون رو زمانی پیدا میکنند که با و کمک خواستن از ایمه علیهم السلام و اینکه ازشون بخوان بهشون و در خور شأن خودشون بهشون عنایت کنه، میتونن خودشون رو پیدا کنند☺️☺️☺️ اونوقت هست که با اومدن فردی تو زندگی شون که همسرشون میشه،حتی حاضرن از خود واقعیشون هم بگذرن که تمام لحظات زندگیشون رو با (همسفرشون) باشن😉😉 مواظب حریم خداباشید😊قلبتونو میگم😉🌹 نوشته: [♡•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #مجردانه♡•] موضوع: خواستگاری و مسایل مربوطه😜 #قسمت_دوم اگه راجبه #مهریه صحبت میکنید با طرف مق
[• ♡•] موضوع: و مسایل مربوطه برگرفته از سخنرانی استاد فرهنگ نکته اول اینکه اصلا از سوالات کلیشه ای استفاده نکنین:انگیزه شمااز ازدواج چیه؟به چه چیزی توزندگی اهمیت میدین؟ نکته دوم اینکه از همون جلسه اول موقع پرسیدن سوالات، به طرف مقابل بگید و گوشی تون رو روی ضبط صدا بزارین. چون ممکنه موقع تصمیم گیری نتونید پاسخ همه سوالات رو به یاد بیارین یا اگر بخواین بنویسین، خب طول میکشه و ممکنه بازم چیزی از قلمتون بیفته. پس صدا رو ضبط کنید و بعد در کمال آرامش گوش کنید. ۱_مسایلی که اززندگی شخصی و خانوادگی او برای ما مهمه:مثل اینکه رسم و رسومات شما چجوریه؟خانواده در تصمیمات شما چقدرکمکتون میکنن؟ ۲_سوالاتی که وقتی به اونها پاسخ بده،مامتوجه میشیم که ایا این فرد اهل رشد هست یا نه؟ : چه صفات و رفتارهایی رومیخواید در خودتون بیشتر کنید؟بزرگترین نقطه ضعفتون چیه؟ایا تاحالا فکرکردین که راه حل نهایی برای این نقطه ضعفتون چیه؟ ۴_سوالاتی که مارو بیشتر با روحیات و خلق و خوی ا.ن فرد اشنا میکنه: تاحالا باکسی دردودل کردین؟باکی؟چه چیزهایی شماروبهم میریزه؟حرف مردم براتون مهمه؟اهل مطالعه،فیلم،موسیقی،کتاب و....هستین؟چه موضوع و برنامه هایی؟خودتون رو مدیون چه کسانی میدونید؟ ۵_سوالاتی که درباره ی دوستانش هست: چندتادوست صمیمی دارین؟ملاکتون برای انتخاب دوست چیه؟برنامه ای برای بیرون رفتن بادوستاتون دارین؟کجامیرین؟چقدربرای دوستاتون وقت میزارید؟کاضرید برای دوست صمیمیتون هزینه کنید؟اگه ازدواج کنید،چقدربرای دوستاتون و دوست صمیمیتون وقت میزارید؟ ۶_سوالاتی در مورد فرزند دار شدن:بچه میخواید؟چندتا؟اگه همه بچه هاتون دختر یا پسر باشن،چیکارمبکنید؟دوسدارین اولین بچتون کِی به دنیا بیاد؟بلافاصله بعدعروسی یا چندسال بعد؟؟؟ خب دوستان،برای اینکه مطالب زیاد نشه و خسته نشید،ما چند قسمتش کردیم پس منتظر قسمت بعدیِ سوالات خاستگاری باشید😜😜 ... نوشته: مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #تمام_زندگے_من↯ #قسمت_دوم🤩🍃 یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت ... به خودم گفتم...
[• 💍 •] 🤩🍃 مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد ... جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن ... همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود ... داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند ... که متوجه من شد ... بهم نگاه کرد و یه لبخند زد ... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد ... نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود ... - دعا می کنی؟ ... - نذر کرده بودم ... دارم نذرم رو ادا می کنم ... - چرا؟ ... - توی آشپزخونه سر خوردم ... ضربان قلبش قطع شده بود... چشم های پر از اشکش لرزید ... لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد ... - اما گفتن حالش خوبه ... - لهجه نداری ... - لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم... - یهودی هستی؟ ... - نه ... تقریبا 3 ساله که مسلمان شدم ... شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه ... اومده بودیم دیدن خانواده ام... و این آغاز دوستی ما بود ... قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم ... هیچ کدوم خواب مون نمی برد ... اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت ... منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم ... از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد ... - من برات دعا می کنم ... از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی ... خیلی دل مرده و دلگیر بودم ... - خدای من، جواب دعاهای من رو نداد ... شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه ... چرخیدم و به پشت دراز کشیدم ... و زل زدم به سقف ... - خدای تو جوابت رو داد ... اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم ... خیلی ناامید بودم ... فقط می خواستم زنده بمونم ... به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود ... بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم ... هر کاری ... • • ادامھ‌ دارد...😉💚 • • نـویسندھ: شهید سیدطاها ایمانے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫 [•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_دوم🦋🌱 کیک اسفنجی پخته بود،هر چند شخصا هوس شیرینی گردویی کرده بو
[• 💍 •] 🦋🌱 ترانه آمده بود با یک کوه حرف و خبر داغ، دسته گل نرگس و قیمه نذری زری خانم ،مادر شوهرش. شاید توی این دنیا تنها کسی که به علایقش اهمیت می داد همین ترانه بود و بس. با دستی که به شانه اش خورد حواس پرت شده اش را جمع کرد. _ریحان جون دیدی که خدا چقدر زود حاجت شکمو میده؟! _شما هم واسطه ای نه؟ _شک نکن!والا انقدری که زری خانوم از دور هوای تو رو داره ها یه وقتایی لجم می گیره ازت... _چیه خواهری یکیم پیدا شده ما رو یاد می کنه تو ناراحتی؟ _ناراحت که نه چون بالاخره از من هیچی کم نمیشه ولی خب گفتم که در جریان حسادتام باشی! و چقدر همیشه حسرت زندگی جمع و جور خواهرش را می خورد که از بعد ازدواج با مادرشوهرش زندگی می کردند و با همه ی سادگی و سختی خوشحال و دور هم بودند،برعکس خودش که ناخواسته اسیر تجمل پوچ خانواده ارشیا شده بود،هر چند مادر و برادرش ایران نبودند اما زخم زبان از دور هم شنیده می شد و خنجر می زد بر دل نازکش! آلبوم گوشی ترانه را می دید که پر بود از عکس های دو نفره و خندانش با نوید ... خداروشکر تار می دید!گاهی همینقدر حسود می شد ...حتی بیشتر از شوخی های غیرواقعی ترانه تازگی ها دیدش هم دچار مشکل شده بود.مثل قبل نمی توانست خوب بخواند و ببیند،اما از رفتن پیش چشم‌ پزشک و عینکی شدن هراس گنگی داشت... مثل بچه ها!دلش می خواست حالا که مادری نیست،حداقل ارشیا به اجبار دستش را بگیرد و به مطب ببرد. بعد هم دوتایی فِرمِ قشنگی انتخاب کنند،یا نه،حتی هر چه که او می پسندید ...مثل همیشه! آهی کشید و فکر کرد که کاش فقط می فهمید سوی چشم های زنش چقدر کم شده ...دکتر و عینک فروشی پیشکش! ذهنش پَر کشید به سال ها قبل و خاطره ی اولین هدیه ای که گرفته بود. هوا سو‌ز برف داشت اما خبری از سپیدپوش شدن زمین نبود هنوز. کلاسش تمام شده بود و با نگار مشغول حرف زدن و قدم‌ زدن به سمت ایستگاه بود که با شنیدن صدای بوق برگشت. ارشیا بود ... توی ماشین آن چنانیش لم داده بود و با غرور همیشگی نگاهش می کرد. دلش قنج زد هم برای او هم برای نشستن در جایی گرم و نرم‌. تند و‌ با عجله از دوستش خداحافظی کرد و سوار شد. برای سلام‌ پیش دستی کرد و‌ به جواب زیر لبی او رضایت داد.دست های یخ زده اش را جلوی بخاری گرفت تا گرم شود. با هم محرم بودند و تازه عقد کرده،ولی هنوز هم کم رویی می کرد وقتی اینطور خلوت می کردند. ماشین راه افتاد بدون هیچ حرفی،نمی فهمید این همه سکوت خوب بود یا بد،از نداشتن علاقه بود یا...!؟ چند وقتی بود که قدرت تفکیک و حتی حس اعتمادش نسبت به همه ی آدم ها کم و کمتر شده بود. خودش وارد بیست و سه شده بود اما ارشیا سی و دو را پر می کرد. دقایقی از باهم بودنشان گذشته بود که بلاخره دستش را گرفت و گفت: _از این به بعد دستکش چرم بپوش! پر از تعجب شد،از شوق شکستن سکوت خندید و با لحنی که بی شباهت به مخالفت بچگانه نبود گفت : _ولی من از چرم خوشم نمیاد! اخم ارشیا را جذاب می کرد و همانقدر ترسناک شاید! _چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس. • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
[• ♡•] ☀️||در خواستگارے از کجا بفهمیم طرف مقابل راست میگوید؟ 🌸||بحث تناسب بین ادعا و عمل هم هست . بطور مثال خواستگارے براے شما آمده ،ادعاهایے دارد ، شما خیلے راحت میتوانید بفهمید بین عمل و ادعا با هم تناسب دارند یا نه . مثلا ادعا دارد آدم خیلے معتقد و متدینے است و خیلے به نماز اهمیت میدهد حالا رفت و آمد براے خواستگارے مےکند ، شما ببینید به نماز اهمیت میدهد و نماز اول وقت برایش مهم است یا خیر . و یا ادعا دارد شما خانم متدینے هستید و مآنوس با قرآن هستید، ببینید آیا بلد هست دو آیه قرآن بخواند. ادعا مےکند آدم با اخلاقے هست ، ببینید جلوے بزرگ ترها چطور بلند مےشود یا مےنشیند. آیا درحرف دیگران مےپرد ، ادعاے تحصیل مےکند، ببینید چند واحد درس خوانده، مشروط شده یا نه . جلسه اول سوالاتی مےکنید این آقا و خانم جوابهایے داده اند ، مےبینید با هم جفت و جور نیست و تناقض دارد. در جلسه دوم سوال هایے مطرح میکند آدم می تواند بفهمد. ادعا میکند خیلے منظم است ببینید چقدر سر وقت مےآید . ادعا میکند کتاب خوان و اهل مطالعه است ببینید دراتاقش کتاب هست یا خیر . [پس دوستان عزیز، صداقت را سرلوحه زندگے خود قرار دهیم . مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ♡•] 🔍•\سلامت و بلوغ عاطفے دختر و پسر باید به بلوغ روانے و پختگے عاطفے رسیده باشند. آنها باید از نظر روانے براے ازدواج آماده باشند. در این صورت دعوا، درگیرے و قهر کمترے بین همسران رخ میدهد. در صورت بروز اختلاف‌ نظر نیز با یکدیگر گفت‌وگو میکنند. 💡•\یکے از مواردے که میتواند از درگیرے بےدلیل بین همسران جلوگیرے کند این است که از حساسیت‌هاے همدیگر آگاه باشند؛ براے مثال دختر و پسر میتوانند از یکدیگر بپرسند: «چقدر براے شما مهم است روزهاے خاص مانند تولد و سالگرد ازدواج را به یاد داشته باشم؟»، «اگر زمانے یادم نبود یا دیر به یادش افتادم خیلے ناراحت میشوید؟ 🍃•\عکس‌العمل تو چه خواهد بود؟» آنها میتوانند از همدیگر درباره حساسیت ها و علاقه‌ها (مواردے که آنها را خوشحال یا عصبانے میکند)، میزان روابط اجتماعے، نوع رابطه با خانواده، علاقه به رفت‌وآمد با دوستان و اقوام و مواردے از این دست بپرسند. دو طرف باید از نظر روانے و عاطفے سالم باشند؛ البته در جلسه نخست نمیتوان در این مورد مطمئن شد و شناخت کاملے از طرف مقابل به دست آورد. با این وجود دختر و پسر میتوانند از همدیگر در مورد سلامتے هم سوال کنند. 💚 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_دوم ] من اصلا شخص کنجکاوی نبودم. تا به خاطرم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:« » [ ] صبح قبل از رفتن به مغازه به شرکتی زنگ زدم که کسی را برای نظافت منزل بفرستند. گفتم حتی الامکان پیرترین کارگر را بفرستند. حوصله ی چشم و ابرو نازک کردن بعضی از آنها را نداشتم که معلوم نبود برای نظافت می آیند یا... خانم ۶۰ ساله ای را فرستادند و خلاف ظاهرش به سرعت و یک ساعته همه جا را برق انداخت. طبق قانون کار مزدش را دادم و برابر با مزدش مبلغی را بعنوان انعام کف دستش گذاشتم. آدم عاطفی نبودم اما از اعماق قلبم ناراحت بودم که این زن با این سن و سال مجبور بود که در منازل مختلف و با مواجهه با اخلاق ها و خرده فرمایشات مختلف کار کند. انگار دلم سوخته بود. از همان لحظه تصمیم گرفتم که هرگز از هیچ شرکتی نظافت چی نخواهم. ساعت از ۱۱ ظهر گذشته بود. مغازه از منزل جدیدم کمی دورتر بود و رفتنم به آنجا آن هم در این ساعت بی فایده بود. لباسم راعوض نکردم و مشغول یک آشپزی جانانه و پسر پسند شدم. املتی درست کردم که فقط اسمش املت بود اما هر چه که بگویی توی املت مخصوص سرآشپز حسام پیدا میشد. با لذت تخم مرغ ها را اضافه می کردم که افشین تماس گرفت. _ ها... چی میخوای؟ _ بی ادب سلامت کجاست؟ _ علیک هم براتو... بنال ببینم... _ چرا مغازه نیستی؟ _ نرسیدم بیام. رفتی مغازه؟ _ بابا دمت گرم... پاک آبرومو بردی دیگه... _ چی میگی بابا حال ندارم. درست بگو ببینم چته؟ _ مگه قرار نبود امروز النا بیاد مغازه ت؟ خوبه دیشب کلی سفارش کردم تخفیف بدی. الآن زنگ زده میگه سرکارم گذاشتی رفیقت نیست. مغازه ش بسته. حوصله توضیح دادن به افشین را نداشتم. از گرسنگی ضعف میرفتم و ای دل غافل... املت نازنینم سوخته بود و بوی سوختگی همه جا را برداشته بود. دوست داشتم افشین را از گوشی بیرون بکشم و کله اش را له کنم. با لحنی عصبی گفتم: _ نبودم که نبودم. مغازه خودمه اختیارشو دارم. اصلا حال کردم امروز نرم. تو هم مارو کشتی با این دخترخاله جونت. هی النا اینو گفت النا اونو گفت النا کوفت النا درد... افشین هم پشت خط عصبی شده بود و با نعره هردو تماس را قطع کردیم. پنجره را باز کردم که بوی سوختگی از فضا خارج شود. با عصبانیت به سمت یخچال رفتم. ظرف ... را پر کردم و آنرا یک نفس سر کشیدم. به اندازه کافی از عصبانیت داغ بودم و با نوشیدن ... داغتر شدم. صدای اذان مسجد بلند شد و از پنجره ی باز آشپزخانه بر محیط خانه غالب گشت. با حرص پنجره را روی هم کوبیدم و رو به روی تلویزیون نشستم و مشغول دیدن تکرار فوتبال دیشب شدم. عجیب گرسنه ام بود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه‌_حضور 》 [ #قسمت_دوم] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] دلم می خواست قدرت داشتم و حرصم را سرش خالی می کردم... مثل همان روز بیخیال همه چیز می شدم و هر چه لایقش بود ،بارش می کردم ... من ریحانه بودم ، آدم کم آوردن نبودم هیچ وقت.. با وجود لرزش دستانم تایپ کردم : منم چیز هایی خوبی واسه رو کردن دارم ها، یادت نرفته که ؟! بدون مکثی تایپ کرد : که چی ؟! چیکار از دستت بر می آید ؟ هر حرکت اضافیت باعث میشه با چند تا دکمه اول اینا رو بفرستم واسه حاجی و حاج خانوم بعدشم تو اینستا پخشش کنم ..می فهمی که؟! دستانم لرزید ...پاهایم لرزید... با ریتم و هماهنگ هم لرزیدند.. فکر اتفاق بعد این کار ها جانم را می گرفت .. غرور خورد شده آن روزم جلوی چشمانم بود ، هر چند من هم کم نگذاشته بودم و حسابی حالش را گرفته بودم ولی ...آن روز قلبم را خوب دیدم که جلوی پاهایم با وجود بند بند شدنش التماسم را می کرد... پیام بعدیش را که دیدم کمی ذهنم آرام گرفت : یه هفته وقت داری ، روش فک کنی ،شنبه هفته بعد همون جا و ساعت همیشگی منتظرتم این هفته هم خوب حواسم بهت هست دختر حاجی تاجفر! دستانم یخ بود ، با وجود لرزش پاهایم ایستادم و بدون رمق راهی روشویی شدم ، دستانم را به کاسه روشویی تکیه دادم و کمی طرف آینه خم شدم " چیکار کردی ریحانه ، هان؟! میدونی اگه اونا رو واسه بابات بفرسته ، قبل از اینکه دستش بهت برسه سکته میکنه ! میدونی مامانت اونا رو ببینه چی میشه ؟! فکرش رو کردی بعد پخش شدنش تو اینستا فک و فامیل به درک ، همسایه ها و کسایی که بابا و مامانت باهاشون سر و کار دارن چیا میگن ؟! اونم این آدم هایی که چشمشون به دهن مردمه ؟! کل محله و شرکت و دفتر و مسجد پر میشه از این جمله ها : عکس های دختر حاجی رو دیدی ؟! تو رو خدا دیدی !حاج خانوم انقدر واسه دختر های ما نطق میکنه اونوقت اون از وضع دختر تحفه اش ؟! " بیشتر خم شدم و شیر را باز کردم و چندین بار مشت مشت آب یخ روی صورتم پاشیدم ، آرامم می کرد این کار ...کاش میشد مغزم را هم با این آب شست تا کمتر فکر و خیال آن روز ها را کند ! برای مشورت باید پیش که می رفتم ؟! فکر کنم عمویم بهترین راه حل بود ولی روی آن را نداشتم تا از کارم برایش بگویم ... سارا؟! این یکی را اصلا حرفش را نزن ... ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ با دستی به مقنعه ام ، کوله ام را جابه جا کردم و راهی کلاس شدم .. کنار سارا نشستم، تمام آن هفته را یک لحظه هم فکر نکردم .. یک لحظه هم تنها نماندم .. دانشگاه، بازار ، مهمانی .. هر کجا الا کنج اتاق ..... عصر جمعه مادر و پدرم راهی قم شده بودند ، یا عصر جمعه ها می رفتند یا عصر سه شنبه ها .....ولی من خیلی وقت بود که همراهشان نمی رفتم ..خیلی وقت بود اعتقادی به مراسم ها و سخنرانی های مادر نداشتم! خیلی وقت بود همراهش برای نماز جماعت نمی رفتم،راستش اصلا نماز هم چند وقتی میشد کنارش گذاشته بودم،حجاب هم که ... خیلی تلاش کردند منصرفم کنند ولی حریفم نشدند! حریف سرکشی هایم...کار خلافی نمی کردم ، چند تار مو و کمی آرایش به کجای دنیا بر می خورد؟!! خلاصه اش کنم ..." دور عاشقی برای آن بالاسری را خط کشیده بودم" [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دوم حوریا یقه پیراهن حاج رسول را مرتب می کرد که مادرش ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حالت جمع به روال عادی اش بازگشته بود که حاج رسول با حاج آقای مسجد تماس گرفت جهت جاری شدن صیغه به منزلشان بیاید. حسام رو به حاج رسول گفت: _ اگه اجازه بدید تا حاج آقا تشریف میارن چند لحظه با حوریا خانوم صحبت کنم. حاج رسول موافقت کرد و حسام را به همراه حوریا راهی اتاق حوریا کرد. حوریا به داخل اتاق رفت و حسام پشت سرش وارد شد. حوریا به سمت حسام برگشت و نگاه پرسش وارش را به حسام دوخت. حسام خنده اش گرفت. آرام در را روی هم گذاشت و رو به حوریا گفت: _ بشینیم؟ حوریا دستپاچه شد و با لبخند به حسام تعارف کرد روی صندلی میز تحریرش بنشیند. خودش هم لبه ی تخت نشست و باز نگاه خود را به حسام دوخت و منتظر بود بفهمد چه حرفی بین حسام و او باقی مانده است. حسام پا به پا کرد و گفت: _ تا چند دقیقه ی دیگه به هم محرم میشیم. میخوام خیال خودمو راحت کنم. و با تردید و گره کوچکی که به ابرویش افتاد ادامه داد: _ ممکنه توی زندگی با من خیلی اتفاقا بیفته. خودت میدونی گذشته ی متفاوتی با وضعیت الانم داشتم. ماجرای رستوران و بعد هم قضیه ی النا و برخورد تو... چطور بگم... حوریا با کمی دلخوری و صدایی که از پس حنجره اش بیرون زد با پشیمانی گفت: _ من که عذرخواهی کردم... من... حسام نگذاشت به حرفش ادامه دهد. _ حوریا جان... من نخواستم با پیش کشیدن اون ماجرا تو رو خدایی نکرده شرمنده کنم. فقط دلم لرزیده. بهت هم حق میدم هر رفتاری رو داشته باشی اما... دوست دارم بعد محرمیتمون، این حسام رو بشناسی نه اونی که ته ذهنت مونده. هر چند گذشته ی من تا ابد باهام هست و امکان داره موارد مشابهی از اون اذیت و آزارها در کنار من به واسطه ی گذشته م تجربه کنی. اما بی ریا و بدون دروغ بهت می گم که نه دختری تو زندگی من بوده و نه با کسی ارتباط داشتم. اولین و آخرین دختری که به قلبم اومده خود تویی و برای خوشبخت کردنت از هیچ چیزی دریغ نمی کنم. نگاه حسام رنگ مهربانی گرفت. با کمی لبخند گفت: _ الان دیگه همه کس و کارم تو هستی حوریا. خودت می دونی توی این دنیا جز رفاقت افشین هیچکس رو ندارم. تو میشی دار و ندارم. میشی خانواده و کس و کارم. مطمئن باش بیشتر از تو، من مشتاق به نگه داری این زندگی جدیدم هستم. نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره فقط... هرگز پشتمو خالی نکن و بدونِ حرف و بحث، ذهن خودتو درگیر نکن. هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده و باهام حرف بزن که باهم حلش کنیم. میخوام از این لحاظ مطمئنم کنی. حوریا که تا این زمان سکوت کرده بود با حرف های حسام تحت تأثیر قرار گرفت و چشمانش لغزان از اشک شده بود و قطره اشکی سمج از پلک پایینش روی دست هایش چکید. همانطور سر به زیر گفت: _ هرگز نمیذارم این اشتباهی که کردم و اون قضاوت نابه جا، تکرار بشه. مطمئن باشید. با هم بیرون رفتند و حاج آقای مسجد را در کنار حاج رسول دیدند که با لبخند و لحنی گرم از آنها استقبال کرد و به آنها تبریک گفت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_دوم خیلی منتظرش نگذاشتم. فوری رفتم جلو و توی چند قدمیش ایست
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . جلوی در شماره سه توقف کرد و زنگ در رو فشار داد... هر دو منتظر، زوایای مختلف در رو بررسی میکردیم و من باز در فکر این چالش جدید و ناشناخته... چند بار عمیق نفس کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.... خانم بلر دوباره زنگ در رو فشرد و اینبار با فاصله ی کمی در باز شد و قامت دخترک خواب آلود و ژولیده ای در چارچوب در نمایان... با اون لباس خواب  و چشمهای پف کرده خیلی کارتونی و بانمک بود و همین باعث شد لبخند روی لبم عمیقتر بشه... البته اون برعکس من هیچ اثری از خوشحالی یا یک حس خوب از دیدار اول توی نگاهش نبود! بلکه حجم نسبتا وسیعی از تعجب، خشم و حتی تحقیر از عسلی های آشفته ی چشمهاش و نگاه نه چندان طولانی ش به سمتم ساطع شد... سعی کردم لبخند از لبم نیفته و خانم بلر بی توجه به جو سنگین حاکم با آرامش کامل مراسم معارفه رو شروع کرد: _شبت بخیر ژانت... ایشون خانم اشراقی هستن همخونه ی ایرانی شما... بعد رو کرد به من: _ایشون هم ژانت همخونه شما که فرانسوی الاصله ولی سالهاست که اینجا زندگی میکنه... امیدوارم هیچ مشکلی با هم نداشته باشید و دوستانه و مسالمت آمیز کنار هم زندگی کنید این جمله اخر بیشتر از اینکه یک آرزو باشه یک دستور بود و من داشتم به امکان اجرای این دستور فکر میکردم... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خانه مان خیلی بزرگ نبود. حدود 800 متر، خشتی و با معماری حیاط مرکزی. کلفت و نوکر نداشتیم فقط یک خانباجی داشتیم که سال های سال بود با ما زندگی می کرد و در کارهای منزل و بچه داری به مادرم کمک می کرد. مادرم 12 ساله بود که با پدرم که 25 سال داشت ازدواج کرد..مادرم بسیار ریز نقش و لاغر بود و موقع ازدواج حتی قد هم نکشیده بود. به قول خانباجی قدش تا کمر پدرم می رسید. چون مادرم ضعیف و کوچک بود پدر بزرگم خانباجی را که همسر باغبان شان بود و به تازگی بیوه شده بود را صیغه پدرم کرد تا همراه پدر و مادرم زندگی کند. هم در کارها به مادرم کمک کند و هم خودش و دو فرزند یتیمش سرپناهی داشته باشند. خانباجی از همان موقع با آقاجان و مادرم زندگی می کرد. خانباجی از آقاجان بزرگتر بود و مادرم هم هیچ وقت به او بی احترامی نکرد و همیشه احترامی چون مادر برای خانباجی قائل بود. خانباجی همیشه سر یک سفره و با ما غذا می خورد. نه خودش نه فرزندانش هیچ وقت از ما جدا نبودند. کارهای سخت منزل با خانباجی بود و اجازه نمی داد مادرم کار زیادی انجام دهد. وقتی فرزندان خانباجی _اسماعیل و هاجر_ به سن ازدواج رسیدند آقاجان مثل فرزندان خودش برای آن ها سنگ تمام گذاشت و آن ها را سر و سامان داد و به خانه بخت فرستاد. خانباجی خیلی مهربان و با حوصله بود و به گردن همه ما حق مادری داشت. خود من آن قدر که با خانباجی راحت بودم با مادرم راحت نبودم. خواهر و برادرانم به ترتیب محمد امین، ریحانه، ربابه، محمد علی و راضیه بودند که از من بزرگتر بودند. بعد از راضیه من بودم که تازه 13 سالم پر شده بود و دو برادر کوچکتر از خودم به نام محمد حسن و محمد حسین هم داشتم. به جز محمد علی و محمد حسن و محمد حسین بقیه ازدواج کرده بودند و بچه هم داشتند. راضیه باردار بود و من هم امشب قرار بود به عقد کسی در بیایم که جز تعریف های دیگران از او شناختی نداشتم. از صبح هیچ کس مرا به نام خودم صدا نزده بود. همه مرا عروس خانم خطاب می کردند. صبح زود مرا به حمام برده بودند و از ظهر در اتاق تنها نشسته بودم تا آرایشگر بیاید و مرا برای شب بیاراید. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در را باز می کنم، سوز سرمای آبان صورتم را می سوزاند. چانه ام را در یقه ی پالتویم فرو می کنم و دست هایم را در جیبم. کل حیاط را تا خیابان میدوم. در را باز میکنم. بابا پشت فرمان نشسته.کت و شلوار قهوه ای پوشیده و عینک خلبانی زده، مثل همیشه خوش تیپ و با ابهت. در را باز میکنم و می نشینم:سالم بابا :_سلام مامان نیست، برای همین جواب سلامم را میدهد، چقدر دلم تنگ شده برای مهربانیهایش... همه ی این سختگیری ها خواسته ی مامان است، شاید اگر این کارهایش نبود،بابا تا حالا با کارهایم کنار آمده بود. :_مامانت دید با این لباس ها اومدی بیرون؟ سر تکان میدهم:بله و سکوت بینمان حکمرانی میکند، چند سال است که مکالماتمان طولانی تر نشده. دستور، دستور مامان است، من ممنوع الصحبتم. تا شاید این به قول خودش، ناهنجاری ها از سرم بیفتد.. هرچند گفتگویی هم نمی تواند شکل بگیرد؛ دنیای ما با هم فرق دارد. گزارشگر رادیو، با حرارت مسابقه ی فوتبال را گزارش می دهد. بابا اصلا اهل فوتبال نیست، میدانم قبل از سوار شدن من، موزیک را خاموش کرده. به احترام اعتقادات من. این کارهایش را دوست دارم... تمام مسیر سکوت بینمان را صدای رادیو میشکند. بابا جلوی یک ساختمان می‌ایستد. بدون هیچ حرفی پیاده میشود، من هم به تبعیت از او نگاهم به ساختمان می‌افتد، از آموزشگاه های معروف است. ساختمانی بلند با سنگ نمای تیره. با بابا داخلش میرویم. بابا دکمه ی آسانسور را میزند، چند لحظه بعـد آسانسور می‌ایستد. معلوم است ساختمان بزرگی‌ است. داخل آسانسور میشوم و بابا دکمه ی طبقه چهارم را فشار میدهد، آسانسور با تکان خفیفی حرکت میکند و صدای موسیقی بی کلام در فضایش می پیچد. به طرف آینه برمیگردم و تار مویی که از زیر مقنعه بیرون زده، آرام به زیر حجابم، هدایت میکنم. آسانسور می ایستد و صدای ضبط شده، ورودمان را به طبقه ی چهارم خوش آمد میگوید. پا در سالن می گذاریم، چند میز گوشه ی سالن گذاشته اند و چهار، پنج کلاس در اطراف میبینم. بابا به طرف یکی از میزها میرود. :_سلام برای ثبت نام دخترم.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•