eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌سلام و درود بر اهالی سوتیها😀🖐 من خیلی وقته عضوکانالم تاحالام چندتا سوتی فرستادم😬 تازه نامزد کرده بودم دعوت شدم خونه‌ی خواهرشوهرم ایشونم دخترو دامادشون و... رو دعوت کرده بودن؛ همه بودن... خلاصه رفتیم سرمیز شام... روبروی من دامادشون نشستن خلاصه داشتم کلی کلاس میذاشتم توی نحوه غذا خوردنم، جوگیر شدم با چنگال خواستم تُرُبچه از روی سبزی بردارم😆😆😆😆 تُرُبچه با شدت نور محکم خورد توی چشم داماد 🤣🤣😆😆😆چشمش سرررخ شده بود😑 دیگه نتونست چیزی بخوره تا آخر مهمونی با نگاهش بمن می‌گفت که چقدر از من بدش میاد😆😆😆😆 . . ''📩'' [ 521 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Amir Kermanshahi - Darbedaram (128).mp3
5.82M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 بسیجی واقعی کسیه که بعد از مرگش قبرش میشه دارالشفا... :)☘️ . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• پس‌صبور‌باش(:♥️ •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . ‌تُـــ♾ــو... بودنِت انقَد قَشـنگه که ↡ قُــــربونِ هَر لَحظه بودنِت کنارَم برَم... :) 🧿♥️•️ . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هفتادم ] _خب بریم ؟! نگاهی به روسری رنگ
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] آرام ایستاد و من هم همراهش شدم، از میان همه آن هایی که به قول فاطمه قهرمانان گمنام سرزمین بودند گذشتیم: میدونی ریحانه ؟! الان منو نگاه نکن ، تا یه سال اول داغون بودم ، طوری که دکتر بهم گفته بود باید بیمارستان روانی بستری بشم ، می گفت افسردگی حاد داری اگه تحت مراقبت نباشی خطرناکی! می فهمی این حرف ها رو ؟! آون روز ها تموم وقتم با گریه و تو اتاق مهدی می گذشت ، مادرش خیلی محبت داشت که بهم کاری نداشت ،تموم ثانیه ها رو با عکس ها و صدای ضبط شده و دست نوشته هاش می گذروندم ، شب ها اگه عطرش نبود نمی تونستم بخوابم ! ماجرای اینکه تونستم کمی سر پا بشم چند تا چیز بود :وصیت نامه مهدی و دیدن خوابش ،مدد خود خدا و شهدا و بعدش صحبت های آقای نواب. بدون اختیار لبخندی زدم این نواب چرا همه جا حضور داشت؟! _خلاصه خیلی طول کشید تا بتونم سرپا بشم و برگردم سر درسم،از شمال و دریا بریدم و پناه آوردم تهران هر چند اینجا هم بوی مهدی رو داشت. برای همه مسخره بود این بی تابی های من.. چون هیچ کس از دل من خبر نداشت که از دوسال پیشش مهدی میون قلب من نفس می کشید ! وقتی می خندم وقتی حالم خوبه لبخند و راضی بودن مهدی رو بیشتر حس میکنم خودش هم بهم گفت! بی اختیار بغلش کردم : الهی من فدای دلت بشم آخه.. لبخند پر بعضی روی چهره اش نشست : خدا نکنه ، امیدوارم تو هم زودتر سر پا بشی ولی یه چیزی بگم ؟! سعی میکنی که سر پا بشی ولی بعد فقط با دیدن یه چیز کوچیک یا حتی یه عطر تموم آون بی تفاوتی ها دود میشه میره هوا به قول شاعر : "گاه می پرسند ز من ، عاشقش هستی هنوز ؟! بی تفاوت بودنم را گریه می ریزد بهم ! " منم باید سر پا می شدم و همه چیز رو هم سر پا می کردم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هفتاد‌ویڪم ] آرام ایستاد و من هم همراهش شد
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ جزوه را از دست سارا گرفتم و به طرف کلاس رفتم ، ده روزی سپری شده بود ؛ نه پدر حرفی زده بود نه مادرم ، سکوت شان عجیب آزار دهنده بود ، یک جورایی بلاتکلیف بودم! سه روز پیش بود که پیامی از سعید دریافت کردم ، پیام که نه طومار بود ، تمام شدن رابطه را اعلام کرده بود و گفته بود همراه دختر خاله ای که مادرش قصد آن را داشت تا عروسش شود راهی آلمان هستند! پیام را سین کرده و جوابی ندادم و بعد هم بلاکش کردم ، کاش این کار ها را قبل از این اتفاق کرده بودم ! در این ده روز فقط حرف های فاطمه سر پا نگهم داشته بود ، چند باری هم با نورا صحبت کرده بودیم سرش گرم بود ، گرم چه خدا می داند! سرم گرم کتاب ها بود که گوشیم زنگ خورد ، اسم خانم دکتر را که دیدم شرمنده شدم ، در این مدت حتی پیامی هم نداده بودم ! سری برای خود تکان داده "خیلی بی معرفتی ریحانه" تماس را وصل کرده و صحبت کردم ، صدایش پر از انرژی بود. برای عصرانه به خانه اش دعوتم کرد و وقتی دو دلی ام را دید ، گفت فاطمه هم دعوت هست . نمی دانستم چطور به مادرم خبر دهم ؟! او که با من حرف نمی زد! برایش پیامی ارسال کردم ، تنها نوشت : خوش بگذرد ! همین جمله کوتاه هم بعد ده روز دلگرم کننده بود. دیدار اول بود و من نمیدانستم باید چجور لباسی تن کنم ؟! بعد کمی فکر مانتوی بلندی که به سلیقه نورا گرفته بودم را همراه روسری اش پوشیدم. میلی به آرایش های کمرنگ همیشگی نداشتم اما رنگ در چهره ام نبود ، رژ صورتی ملایمی زدم و بعد با برداشتن سوییچ ماشین از خانه بیرون زدم ! زندگی این روز هایم، نیاز به تکان داشت ، یک تکان اساسی،دلم از روتین وار گذشتن روز ها عجیب گرفته بود. جلوی خانه زیبایی که آراگل آدرسش را برایم ارسال کرده بود پارک کردم بعد هم وارد حیاط شان شدم ، بوی گل های مختلفی در بینی ام پیچید،حوض زیبایی وسط حیاط بود ، آدم را یاد خانه های قدیمی می انداخت که عاشقش بودم ! بعد استقبال گرمش وارد پذیرایی شدم ، طیف کرم ، قهوه ای پذیرایی دل نشین بود ، چشمم به بالای تلویزیون که خورد مکث کردم. تابلوی وان یکاد ، همراه تصویری از کربلا میان قاب جا خوش کرده بودند. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . باید به پـــای اســـم قشنگت بلــــند شد شوخی که نیست ، صحبتِ سلطانِ عالم است😌♥ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» جاتون هالی اون هفته لفته بودم دیدال حژلَت آدا😍 نَدَم بَلاتون اینگَده مهلبون و نولانی بود 😇 وهتی مم دید بَگَل مامانی هشم هیلی هوسحال شد تون مم سلباز توچولوشونم دیجه♥️🥰 هدا لهبل عژیژمون را واشمون حفظ تونه هیییلی ماهه✨🤲 🏷● ↓ هالی🌙خالی حژلت آدا🌙حضرت آقا نَدَم🌙نگم نولانی🌙نورانی بَگَل 🌙بغل تون🌙چون لهبل🌙رهبر ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــ پدر و مادرهای عزیز که یک دسته گل دارین حیف نیست فرشته هاتون تنها باشن؟ یا خدای ناکرده پژمرده بشن؟😔 پس نگذارین تنها باشن و یک داداش و یا یک خواهر کوچولوی زیبا به جمعشون اضافه کنین ♥️👼😍 ‍ هر آن کَس که دندان دهد نان دهد سربازای امام زمانمون را بیشتر کنین😇 . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . [😇] همین که میگُذری از مقابلم خوب است [😉] چه خوب جانِ مرا میبری، ادامه بده 😍❤️ . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. ❄️'| |' .| . . ⌈ تـو 💚 آن بایدی که⚡️ شب🌚 به بهانه‌ات🌙 خیر است..🌱⌋ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1679» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
kesa-hadadiyan_0.mp3
2.09M
🖤' | شب سی‌‌وششم چلھ‌ے حدیث ڪساء • +درد و دل و حاجت‌روایی‌هاتون: @Daricheh_khadem 💚 - عالَم‌بھ‌فَداےچادرخاڪےتو، یازهرا👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 🖤'
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ ♡ امروز آفتاب را ببوے و یڪ قاشق عشقـ💕 چاشنے تمام فنجآن هایت کن! امروز رها باش چون بارانِ بےهوآ🌧 چون آوازِ پرنده ها چون خیالِ آنکه دوستش داری...♡ ❤️|♡ 😉|♡ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . (😇💕‌‌) بہ سر هواےِ طُ دارم (🙂✋🏻) خدا گواهِ من اسـت (📿✨) اگـر رسیده نمـازمـ (🤔👀‌) بہ رڪعت پـنجمـ . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 💍•. در ایام عقــد موقت بودیم. با حمیــد رفتہ بودیم حلقـہ بخـریم. 😉•. موقع برگشت سر حرف ڪہ باز شد گفت: «یہ چیز؎ میگم لــوس نشیا. یڪ هفتہ قبل از اینڪہ برا؎ بار دوم بیایم خـانہ شما رفتم حــرم حضرت معصـومہ(س). ♥️•. بہ خانم گفتم: یا حضرت معصـومہ(س) آیا می‌شود من را به اونی ڪہ دوستش دارم و دلــم پیشش مانده برسـانی؟ من تو را از حضـرت معصـومہ گرفتم». 📿•. بعد از مـراسم عـروسی هم ڪہ با فامیل‌ها خداحافظی ڪردیم و آمدیم خانہ، بعد از آنڪہ قــرآن خواندیم، حمید سجــاده انداخت و بعد از نماز از حضرت معصـومہ(س) تشڪر ڪرد. 💚•. خیلی جــد؎ بہ این عنایت اعتقــاد داشت و بعد از هر نمــاز دست‌هایش را بلند می‌ڪرد و همان جملہ‌ا؎ را ڪہ موقع سال تحــویل، رو بہ حرم حضرت معصـومہ(س) گفتہ بود تڪرار می‌ڪرد: «یا حضرت معصـومہ(س) ممنونم ڪہ خانـمم را بہ من داد؎ و من را بہ عشقــم رسـاند؎». 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡ ‡ ‡ ✅ یعنی ڪسیڪه اسیر هوای نفس هست؛ آزادی ندارد چون هر لحظه در فڪر راضی نگه داشتن و خودنــ🎭🤹🏻‍♀ــمایی بـہ مردم اسټ /: اما ڪسیڪه حجاب دارد😌 آزادھ و ڪاملا اسیر عشق پروردگارش هست:) 💎در آغوش خدا بودن یعنی آزادے💎 در آغوش نفس اَماره بودن یعنے زندانے شیـطان شـدن ☺️✓ آزادی را انتخاب ڪنیم✓☺️ ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . آیا ازدواج❣ در سنین بالا و تأخیر در ازدواج ممڪن است پیامدهای منفی داشته باشد؟⁉️ همانگونه ڪه طبیعت چهار فصل دارد، طبیعت زندگی انسان هم بهار، تابستان، پاییز و زمستان دارد🦋✨ و بهترین فصل برای ازدواج، بهار زندگی یعنی ابتدای جوانی است.🌱 تأخیر در ازدواج و ڪشیده شدن به فصل‌های بعدی زندگی، مشڪلاتی را پدید می‌آورد:⬇️ ۱. از بین رفتن شادابی دختر و پسر😒 ۲. از دست رفتن فرصت‌های ازدواج به‌ویژه برای دختران😔 ۳. فاصله سنی زیاد با فرزندان و ایجاد ضعف یا عدم درڪ متقابل در آینده☹️ ۴. مشڪلات مربوط به فرزنددار شدن👶 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . بدون مکالمه ⇦ رابطه ای وجود ندارد؛ بدون احترام ⇦ عشقی وجود ندارد بدون اعتماد ‌‌‌‌⇦ دلیلی برای ادامه نیست. پ.ن: پس مڪالمه، احترام و اعتماد به همسر یادتون نرھ💞 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌اسم همسر من اصغر آقا است دوره ی نامزدی ما توی تابستان بود خونشونم چون تقریبا نزدیک بود، یه روز درمیون میومد بهم سر میزد... آقا هرموقع میومد یه هندونه ی بزرگی هم میگرفت یعنی فکر کنم میگشت اون بزرگ بزرگ رو میخرید اینقدر این کار رو میکرد یه بار برادر زادم پسر بود خندید هندونه رو جلوش گذاشت گفت: اصغر آقا بفرما قابل نداره بفرما از اون بالا داد میزنه اصغر بابا بفرما😂 پشبندش بابام یه پس گردنی بهش زد گفت پدرسوخته داماد منو اذیت نکن برادر زادم گفت بخدا آقاجون میرم جلو آیینه حس میکنم هندونه میبینم😄 همسرمم بنده خدا از خجالت فقط یه لبخند میزد و عرق رو پیشونیش رو پاک میکرد خلاصه اصغر آقا بود و هندونه هاش😍 . . ''📩'' [ 522 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
AUD-20220906-WA0046.mp3
5.03M
↓🎧↓ •| |• . . عالمی‌میفرمودن: بنده‌خدایی‌اومدن‌پیش‌ماگفتن‌آقاماتوبه‌ می‌کنیم‌خداقبول‌میکنه؟! گفتم‌:خدادنبال‌اون‌بنده‌هاش‌که‌گناه‌ کردن‌واصلایادشون‌رفته‌توبه‌ایم‌هست، میدوئه‌میگه‌بندم‌بیاتوبه‌کن‌ تاببخشمت❤️(: نمیخوام‌غرق‌گناه‌بشی‌دورت‌بگردم اونوقت‌شماکه‌خودت‌توبه‌کردی‌، میگی‌منو‌میبخشه‌یانه؟! . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• حتماااااا میشه😌💪... •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . مبتلایم کرده‌ای!🤕 درمان نمی‌خواهم، که عشق..💞 بی‌گمان شیرین‌ترین بیماریِ دورانِ ماست..😍 🍬 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هفتاد‌ودوم] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] فاطمه قبل تر از من رسیده بود ، آراگل بعد چند دقیقه با سینی لیوان های شربت برگشت ، کمی حرف زدیم... این خانه بوی زندگی داشت ! یاد حرف های گل بی بی افتادم ^ زن اگه زن باشه میتونه یه مرد سفت و سخت رو هم مدیریت کنه ^ و خوب خانم دکتر چشم عسلی مان خانوم خوبی بود! وقتی از دوقلوهایشان پرسیدم ، با خنده گفت : خونه دوست آرادن ، عاشق خانوم دوستشن مخصوصا اون سارگل وروجک ؛ جونش واسه نوا در میره، منم یه خورده کاری هایی داشتم برا همون نرفتم اونا که ماشالله یه جا بند نیستن که ... با لبخند نگاهش کردم ، راست میگفتن دورت که شلوغ باشد حالت هم بهتر می شود ، درمان خیلی از درد ها تنهایی نبود ! دلم می خواست گشتی در خانه ای که عجیب بوی زندگی و امید می داد بزنم ...ولی خب زشت بود فعلا ... بعد هم با کیک های شکلاتی در دست برگشت ، فاطمه چشم غره ای برای آراگل رفت : به شرطی قبول کردم بیام که به زحمت نیفتی با این همه سر شلوغی هات آراگل چشمکی نثار فاطمه کرد : غر نزن خواهری ! من عادت دارم به این سر شلوغی ها با کنجکاوی عیانی گفتم : مزاحم شدیم آراگل خانوم ؟! کار خاصی داشتید ؟! لبخند محوی روی لب هایش نشست : اینطوری صدام کردی یاد آراد افتادم ! اون اوایل .. بعد هم مراحمین ، فاطمه میدونه چقدر بدم میاد از این جمله و سوما قبل تمام شدن جمله اش فاطمه با خنده گفت : برای اینکه نفسی تازه کنی من میگم ، دخترمون داره فشرده کار میکنه این روز ها ، تا آقاشون راضی بشه یه سر برن جنوب ، از اون طرف هم جاریش که زیادی عزیزه واسه این خانوم بارداره _ وای فاطمه نگو ، آراد حرصم رو در آورده ، امید هم که رو اعصابمه ، نمیدونم بهتر عاشق چی این بشر شده ؟! فاطمه نگاهی به من کرد : دروغ میگه ها ، جونش واسه همسر محترم در میره ، برادر شوهر محترم هم که نگم چقدر عزیزه واسش ، یادش رفته چند سال پیش رو انگار ! آراگل سریع بغضش گرفت ، برایم زیادی عجیب بود _ یادم ننداز فاطمه اون روز ها رو ، هر چند شیرینی خاص خودشون رو داشتن برای بار دوم مخاطب حرف های فاطمه شدم: خوش بین تر از من تو این دنیا ، آراگله از اتفاقی که می گفتن خبر نداشتم فقط لبخندی زدم.. به فاطمه گفته بودم که اساسی کارش دارم او گفته بود بعد خانه آراگل ، سری به مزار می زنیم بدون اختیار از آراگل پرسیدم: یه سوال آراگل جان ؛ ماشالله با این همه مشغله منبع انرژی هستین، به ما هم یاد بدین رمز موفقیت رو ! بلند زیر خنده زد ، شیرین می خندید با آن چال گونه های بامزه اش! فاطمه به جایش جواب داد : سوال بسی به جایی هست ، این دختر ما سیم انرژیش وصله به آقای تهرانی ، اصلا چنان شارژش میکنن حتی از راه دور که نگو و نپرس آراگل چشم غره بامزه ای نثارش کرد و بعد رو به من حرف های فاطمه رو تایید کرد .. به شوخی بلند گفتم : خدااااایا منبع انرژی ما رو هم بفرست بعد دو ساعتی همراه فاطمه به مزار رفتیم .. باید تکلیفم را یک سره می کردم ...همین امروز .. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هفتا‌وسوم ] فاطمه قبل تر از من رسیده بود ،
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ _ فاطمه من قبلا همه چیز رو برات گفتم ، الان میدونی مشکل من چیه ؟! با این چیزایی که تازگی ها شنیدم احساس میکنم سرم کلاه رفته تمام این سال ها ! از همون اول اولش! من هیچی نمیدونستم و کورکورانه تقلید می کردم و بعد دوباره بدون فکر ؛ رهاشون کردم ! الان فقط تشنه دونستنم! لبخند محوی لب هایش را زینت داد: چاره کار تو ؟! با شیطنت نگاهم کرد ، گوشیش را بالا آورد _ فاطمه میخوایی چیکار کنی؟! خندان و با ذوق نگاهم کرد: چند سال پیش آقا امیر علی ، یه دوره ای با مسولیت خودشون برگزار کردن درباره همین چیزا، شبیه حلقه صالحین پایگاه های بسیج تو آون چند جلسه فلسفه تمام رو تا حد درک بشر در آوردیم ، چند تا دوره نهج البلاغه شناسی و صحیفه سجادیه هم گذاشتن ؛ خیلییی قشنگ و پر بار بودن مطالب با تعجب نگاهش کردم "چرا نواب همه جا بود ؟! چرا دست از سر من بر نمی داشت ؟! کاش روبرویم بود همین یک جمله را می پرسیدم : تو چرا محبوب همگانی امیر علی؟! " فاطمه ادامه داد : من یه دوستی داشتم به اسم مرضیه ، آون تموم اون جلسات رو ضبط کرده ، زنگ بزنم بگم برام بفرسته! دلم کمی آرام گرفت ، حالا کسی را داشتم که کمکم کند ، تا این عطشی که به جانم افتاده بود تسکین یابد.... نیم ساعت بعد صدا های ضبط شده را فاطمه برایم فرستاد و گفتم که بیشتر از دو هفته است دست به گوشی نزده ام و در همین حال یاد پیام خودم برای نواب افتادم ... امشب باید گوشی گردی حسابی خودم را مهمان می کردم ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . راهِ دور و قسـمت و ایـن‌ ها بـهانه بود و بـس🙂 کفتـری که جلـد باشـد راه پیـدا مے کند🕊 _مجتبی‌دهدشتی . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦